با مترو از راه مرقد مطهر به مجتمع زهرا
واقعيت اين بود که خودم زياد اعتقادی به ديدن عزيزانم از زير خروارها خاک نداشتم.
چون فکر میکنم در آنزير جز مشتی استخوان چيز ديگری وجود ندارد . آن عزيزان من فقط در قلب و فکر من زندگی ميکنند و اين من هستم که هر روز آنها را همراه بقيه سلولهايم تغذيه ميکنم تا زنده بمانند.
تا من هستم آنها هم بامن زندگی خواهند کرد و با مردن من آنها هم خواهند مرد! و آنروز روز مرگ واقعی آنهاست!
اما رفتن به "بهشت زهرا " از اوامر "هماطاقی"ام بود. نشستن بر خاک آن عزيزان يکی از مأموريتهايی بود که ايشان دربرنامه سفرم به ايران گنجانيده بود . ليست بلند بالايی از اقوام و دوستانش را به من داده بود که در"مجتمع زهرا"به ديدارشان بروم چون ايشان خودش به دلايل زيادی نميتوانست باين سفر بروند.
يکی از انها وحشت از" پرواز"بود . ايشان اگر مجبور باشند به سفر مهمی بروند ترجيح ميدهند که پياده ان راه را طی کنند !! ولی سوار هواپيما نشوند . حتی به کمک انواع داروهای خواب اور و شراب ..!
پس چاره ای نبود بايد بر سر مزار آن عزيزان ميرفتم در صورت قصور از امر ايشان بهتر بود که در همان ايران ميماندم!!.
البته تمام دستور العمل ها را هم مثل" يک بچه دبستانی" به من چند بار ياد آوری کرده بود ند که فراموش نکنم .
قدم اول گرفتن آدرس و شماره آرامکده های انها از دفتراطلاعات مدرن و کامپيوتری " بهشت زهرا " که شنيده بودند .در هيچ "قبرستانی "در دنيا چنين سازمان اطلاعات کامل پيشرفته ای مانند ايران در مورد امواتشان ندارند ! از خريدن گل و خيرات گرفته تا شستن سنگ قبرهای انها را دقيفا به من ديکته کردند ومن بايد به همه ی ان سفارشات عمل ميکردم.
قبلا گفتم که ايشان نه تنها دراين مورد بخصوص. بلکه در بقيه موارد برای تمامی سفرم توصيه های لازم را کرده بود ند .
از مواظبت کردن از پاسپورت و پولهايم گرفته.. تا نگاهداری از چمدان و وسايل شخصی ام از شکل لباس پوشيدنم درايران.. تا احتياط در عبور از عرض خيابانها ..و نوع غذايی های که بايد در ايران نمی خوردم تا خدای نخواسته مريض شوم ...
همه ی اين توصيه ها را پيش از سفرم به من گوشزد کردند.
و من هم مثل يک "پسر بچه حرف شنو" از مادرش به ايشان قول های لازم را در انچام انها دادم ..
بيخود نيست که در امريکا بعضی از مردان همسرانشان را "مامی "صدا ميزنند و در ايران هم شايد کسانی باشند.. ولی من يادم نميايد که شنيده باشم.
اين هماطاقی من در انجام هر کاری که من ميخواهم انجام دهم تمام حوانب انجام ان کار را در نطر ميگيرد و به من ياداوری ميکند..
نصيحت های او بيشتر وقت ها مادرم را بخاطرم مياورد. .
و گاهی اورا "مامی" صدا ميکنم !!
وياد ان گفته بی ادبانه دوستی ميافتم که ميگفت:
همسران خوب با مادر هيج فرقی ندارند . هر دو ما را خيلی دوست دارند و دلشان برای ما می طپد . هر دو ميخواهند از ما مواظبت کنند.هر دو به ما عذا ميدهند . هر دو از دير رسيدن ما به خانه نگران ميشوند. هر دو وقتی تاخير ميکنيم هزار فکر بد! در باره ما ميکنند. و هردو ميخواهند در هر کاری که انجام ميدهيم به ما راه چاه را نشان دهند ..!!
فقط تفاوت انها در اين است که مادر جاده "خروجی " ما است و همسر جاده...!!
بی جهت نيست که گفته اند "کل شی يرجع الا اصله" باور کنيد که اين گفته ولگرد نيست.
اخ
اگر "هم اطاقی "ام اين جمله اخر را بخواند!!حتما ولگرد را به خانه مادرش پرتاب خواهد کرد! ازخودم پرسيدم ايا بر اساس گفته ان" راننده تاکسی "من هم "زن ذليل " هستم ؟ دوباره از اين اصطلاح خنده گرفت..
.........
داشت دير ميشد بايد بلند ميشدم وميرفتم.
از اطاقم بيرون آمدم در را پشت سرم قفل کردم و از راهرو گداشتم و رفتم کليداطاق را روی" کانتر" دفتر هتل بگذارم
متصدی هتل از من پرسيد:
ــ امشب راهم ميمانيد ؟
ــ بله امشب هم اينجا هستم .
ــ لطفا ۳۵ هزار تومن کرايه اطاق تان برای امشب بايد بپردازيد.
از کيف دستی کوچک ام که بخاطر حمل پول مجبور بودم همه جا با خود بکشم ۳۵ هزار تومان بيرون اوردم و روی "کانتر" گذاشتم.
از اوپرسيدم :
ــ با چه وسيله ای ميتوانم به بهشت زهرا بروم ؟
با تعجب پرسيد :
ـــ کسی از دوستان يا اقوامتان مرحوم شده ؟
ــ نه هميطوری ميخواهم سر قبر چند نفر از اقوام و دوستان بروم.
ـــ امشب که شب جمعه نيست؟
ــ يعنی ميخواهيد بگو يد مرده ها ا هم مثل زندانيان روزهايی معين برای ملاقات دارند؟
خنده اش گرفت گفت :
ــ خوب اين يک رسم است .شما آزاديد هر وقت می خواهيد ميتوانيد سر قبر مرده ها يتان برويد ولی شب جمعه بهتر است!
داشت از استدلال اين اقای دانشجو لجم ميگرفت.
ــ نگفتيد بهترين وسيله رفتن به انجا چيست؟
ــ با اژانس يا با اتوبوس و يا مترو..
ــ از کجا ميتوانم مترو سوار شوم ؟
با تاکسی تشريف ببريد ميدان " ۷ تير " از انجا سوار مترو بشويد .انجا پياده نشويد چون ان مترو از ايستگاه ميدان " امام خمينی " يکراست تا "مرقد مطهر" ميرود وان ايستگاه آخر است . در انجا شما پياده بايد بشويد ازانجا پياده يا با تاکسی و يا با مينی بوس ميرويد " بهشت زهرا" راه زيادی تا انجا نيست .
ــ چرا مترو را تا خود بهشت زهرا نکشيده اند ؟
که از انجا پياده يا با تاکسی و يا مينی بوس بروند به
"مرقد مطهر"!
ــ لابد زيارت" مرقد" مهمتراز زيارت بقيه اموات است که ايستگاه به انجا ختم کرده اند .
اين جمله اخر را با لحن مخصوصی گفت..
ازاو تشکر کردم . يک دفعه يادم امد که از ا و بپرسيدم اسم قديم ميدان "هفت تير" چی بود؟گفت :نميدانم با صدای بلند از آن "مرد دربان" که داشت در همان دور وبر لابی می پلکيد و ديگر با من کاری نداشت چون انعامش را از من گرفته بود پرسيد :
ــ اسم قديم ميدان هفت تير چی بود؟
دربان هم بطوری که صدايش در همه لابی ميچيد گفت:
۲۵ شهريور.
ــ اگر ميخواهيد به اژانس تلفن کنم که اتومبيل برايتان بفرستند؟حدود ۱۰۰۰۰تومان ميشود.
ـــ نخير ان ميدان را از قديم ميشناسم دوست دارم که با تاکسی معمولی بروم .
خداحافظی کردم و از پله های هتل پايين امدم نگاهی به آسمان کردم بنطرآبی مخلوط با خاکستری ميامد .
کنار خيابان منتطر تاکسی شدم... انواع اتومبيل ها در مدل های مختلف با مسافر وبی مسافر با رنگ های جور واجور با تابلو تاکسی بی تابلو که حدس ميزدم انها بايد شخصی باشند باسرعت از جلو ام ميگذاشتند.
جالب اين بود که چند موتوری مقصدم را پرسيدند.!!
برای من بسيار عجيب بود چون من در هيچ يک از شهر های بزرگ دنيا که ديده يا شنيده بودم اينهمه تنوع که چه ا ز نطر رنگ و مدل اتومبيل ها و چه از نظر کرايه ونرخ های متفاوت مثل تهران در وسايل "حمل و نقل عمومی" شان وجود ندارد
وسايل حمل نقل عمومی تهرا ن از اتوبوس گرفته تا تاکسی ازنطر رنگ و مدل و نرخ های متفاوت واقعا ديد نی ومثل " شهر فرنگ" .است !..
بگذرم ..
با ترمز هر تاکسی و يا اتومبيلی فرياد ميزدم: هفت تير! هفت تير!
تا بلاخره يک تاکسی " پيکان "که گويا از باقی مانده ی پيکان های سی سال پيش بود و ۴ تا مسافر داشت و جلو پای من توقف کرد و خانمی ازقسمت عقب تاکسی پياده شد وراننده به من اشاره کرد که سوار شوم در عقب را باز کردم يک خانم چادری مسن و يک آقا نشسته بودند.
هم اينکه خواستم سوار شوم. ان خانم هم پياده شد و جايش را به من داد. وقتی نشستم .
احساس کردم دارم وارد گناه ميشوم !۱ چون ان قسمت از صندلی که من نشستم هنوز گرم بود !!..اين خانم دومی دوباره سوار شد.
گويا ايشان هم نمی خواست بين دو مرد بيگانه قرار گيرد . که البته حق را به ايشان دادم . و دررا بست و تاکسی براه افتاد .
فکر ميکنم اين سوار کردن ۴ نفر غريبه در يک اتومبيل فسقلی گويا فقط مخصوص ايران است.
.بدون اينکه راننده متوجه شود يواشکی از مسافر بغل دستی ام پرسيدم تا ميدان هفت تير چقدر ميشه؟
گويا او هم منظور من را فهميد بيخ گوشم گفت:
۵۰۰ تومان ..
تاکسی بسيار کند حرکت ميکرد ترمر پشت ترمز و چراغ .پشت چراغ در بعضی قسمت های مسيرمان کثرت اتومبيل های در حال توقف مرا بياد پارکينگ های بزرگ امريکا می انذاخت .
مسافری که بغل دست راننده نشسته بودکه اقای جوانی بود در بين راه پياده شد .مسافر ديگری که بغل دست من نشسته بود. گويا عجله داشت هی به ساعتش نگاه ميکرد . ميگفت
ــ خوبه حرکت ماشين ها را فرد و زوج کردند.
خانم بغل دستی ام گفت:
ــاقا وقتی ماشين بدون پيش قسط ميدهند معلوم ديگه هر بيکاره ای ميره يک ماشين ميخره باهش مسافر کشی ميکنه...
به ميدان ۲۵ شهريور رسيدم ۵۰۰ تومان به راننده دادم به دنبال ان خانم من هم پياده شدم..
از ان خانم ادرس ايستگاه مترو را پرسيدم گفت که او هم به مترو ميرود ميتوانم دنبالش بروم ..
همراهش از چراغ "عبور پياده "گذشتم به طرف ايستگاه مترو راه افتادم . وسپس همراه انبوهی از آدمها با "پله برقی نردبانی " به سالن زيرزمين مترو رسيدم..
وارد سالن بززگ زير زمينی مترو شدم در جلوگيشه بليط فروشی پشت صف نسبتا طولانی ايستادم ..وقتی نوبتم رسيد مقصدم را گفتم .
ويک ۵۰۰ تومانی به بليط فروش دادم فکرميکنم ۲۵۰ تومان پس ام داد خيلی ارزان بنطرم امد.
بدنبال بقيه مسافران بطرف "معبر اتوماتيک کنترل بليط "ها رفتم. بليط ام را در شکاف مخصوص ان قرار دادم و ميله معبرهمراه با صدايی چرخيد و راه عبورم را باز شد.
ودنبال بقيه مسافر ها به طرف سکوی سوار شدن مترو راه افتادم .بضی از ادمها در راهرو هايی که به سکو ها ختم ميشد
ميد ويدند. گويی مترو منتطر انهاست!!
د ر کنار سکو همراه صدها مسافر زن و مرد به انتطار رسيدن مترو ايستادم.
تا قطار برسد .مشعول تماشای محوطه زير زمين سکو و ادم ها شدم .
چيزی که برايم عجيب بود کوچکترين اشغالی روی زمين نديدم همه جا تميز بود و بر ق ميزد ..کف راهروها و زمين و ديوار ها همه از کاشی و سنگ های گران قيمت پوشيده شده بود.
و روی ديوار اسم ايستگاه "هفت تير" با کاشی بطور زيبايی نوشته شده بود .
و چند پوستر تجارتی و تابلوهای سيگار کشيدن ممنوع است.و يک تلويزيون پلاسما ی نسبتا بزرگ سقفی برای سرگرمی مسافران در جايی که من در کنار سکو ايستاده بودم ديده می شد . تلويزيون داشت يک فيلم کارتن نشان ميداد.
با ديررسيدن مترو هر لحطه به تعداد مسافران افزوده ميشد .
انبوهی از زن ها ومردها درطول سکو منتطر ورود مترو بودند. دايما از لبه سکو به انتهای تونل سرک ميکشيدند که با ديدن چراغ ان خود را اماده سوار شدن کنند!!که البته خودم من هم يکی از انها بودم. وبعضی ها هم بيخيال روی صندلی های کنار ديوارسکو لم داده بودند .
بلاخره مترو سوت زنان به ايستگاه رسيد و اگن ها يکی پس از ديگری از جايی که من و انبوه مسافران ايستاده بوديم از جلو ما گذشتند.
روی يکی از انها را خواندم نوشته بود "مخصوص بانوان "
تا بلاخره مترو از حرکت ايستاد.
تصادفا من درست در مقابل در يکی از واگن ها قرار گرفتم درهای واگن ها برای پياده شدن و سوار شدن مسافران باز شد .
هجوم مسافرانی که ميخواستند سوار شوند خروج کسانی را که ميخواستند پياده شوند بسيار مشکل ميکرد . بطوری که فشار ادمها هايی که در پشت سر من ايستاده بودم و ميخواسنتد سوار شوند مرا در "حالت بی وزنی" بدون هيچ کوششی به درون واگن انداخت..!
يکی از مسافرانی که هنوز موفق نشده بود پياده شود هر چه فرياد زد اقا يان اجازه بدهيد من ميخواهم اينجا پياده شوم ..
ولی گوش کسی به او بدهکار نشد و با فشار جمعيت بيشتر به داخل واگن عقب رانده شد..!!
درهمين وقت درهای واگن بسته شد وقطارحرکت کرد .
وان مسافربينوا که نتوانسته از ازدحام و فشار مسافران از مترو پياده شود.. شروع کرد به بد وبيراه گفتن پدر سگها ... !۱بيشرف ها.. مهلت ندادند که پياده شوم .. حالا تا کجا بايد بروم و دوباره برگردم ...!ما مردم ليافت مترو نداريم ما بايد خر سوار شويم .. اين را هم که خارجی ها برای ما ساخته اند..!! تمام راه تا ايستگاه بعدی که پياده شد هم چنان فحش ميداد..
چون طرف دعوايی نداشت . هيچ کس به بد و بيراه های اعتنايی نميکرد.
بعصی ميخديند و بعضی ساکت او را نگاه ميکردند .
واگن از انبوه مسافران نشسته و ايستاده قوطی کنسرو را بياد مياورد.
حالب اينکه بانوانی هم بودند که کنار مردها روی صندلی ها نشسته بودند. بنطر نميرسيد که هيچ نسبتی با بغل دستی هايشان دارند. من باخودم کتاب کوچکی برداشته بودم و فانتزی داشتم تا به مقصدم ميرسم انرا بخوانم.. که ممکن نبود
هر چه نگاه کردم کسی را که روزنامه ای ويا کتابی در دستش باشد نديدم .
هر وقت مترو به ايستگاهی ميرسيد بلند گو با "صدای مليح " وزيبای خانمی رسيدن به مترو را به ان ايستگاه پيش از توقف اعلام ميکرد...
ـــ دروازه دولت.... سعدی.... امام خمينی...
از يکی از مسافران پير تر پرسيدم :
اسم اين محل "امام خمينی" قبلا چی بود.؟
ــ همون "توپخانه "خودمان بود بايد شما يادته باشه..؟
در اين ايستگاه مسافران بسياری پياده شدند. واگن نسبتا خلوت شد.
يک صندلی خالی پيدا کردم و نشستم . کتاب جيبی ام را بيرون اوردم و شروع بخواندن کردم چون ديگر دلواپس ايستگاه پياده شدم نبودم و ميدانستم ايستگاه اخرش "مرقد مطهر" است
که من پياده خواهم شد هر چه مترو به ايستگاه مرقد نزديک تر ميشد از تعداد مسافران کاسته ميشد ..تا زمانی که به" مرقد مطهر" رسيد انگشت شماری مسافر باقی مانده بود .
کلمه" مرقد "مرا به فکرفرو برد .. چرا به محل دفن همه ی ادم ها آرامگاه و يا مقبره ميگويند..
ولی اسم محل دفن ايشان را "مرقد" گذاشته اند ..
يادم امد فقط محل دفن "ائمه "را "مرقد" ميگويد.واين کلمه الوهيت دارد تا آيندگان فراموش نکنند که ايشان از" ائمه "بوده اند و خدای نخواسته ان کاری که با "آرامگاه ان سرباز سواد کوهی " که سوادش را از کوه اموخته بود.
بر ارامگاه روا داشتند .. مبادا روزی بر"مرقد "ايشان روا دارند. شايد کلمه" مرقد " ايشان را از بی احترامی مصون نگاه دارد.
گوينده خوش صدای بلند گو رسيدن مترو را به ايستگاه "مرقد مطهر" اعلام کرد. . چرتم پاره شد
همرا ه ان اندک مسافران از مترو پياده شدم چون يکی از روز های هفته بود.گويا مرقد يا بهشت زهرا هم مشتری فراوانی نداشت .. مطمئن بودم که بيشتر ان مسافران فقط برای کاری در اين ايستگاه پياده شدند ويا مثل ولگرد ميروند تا هماطاقی ها يشان را خوشحال کنند !
و از سالن مترو بيرون امدم از دور گنبد و مناره های "مرقد "پيدا بود
برای ديدار مرقد وقت زيادی نداشتم ..
ماموريت هم اطاقی مهمتر بود و زيارت انجا را به وقت ديگری موکول کردم.!
در بيرون چند تاکسی و چند مينی بوس در انتطار مسافر بودند
وبطرف يکی از تاکسی هايی که راننده اش" بهشت زهرا" صدا ميکرد رفتم.
و همراه چند مسافر ديگر سوار ان تاکسی شدم درجلو ساختمان اطلاعات بهشت زهرا تاکسی نگاه داشت ... ۲۰۰ تومان کرايه ام شده بود ..از تاکسی پياده شدم
به اطرافم نگاهی انداختم به خيابان کشی ها.. دار و درخت های فراوان و ساختمان اطلاعات بهشت زهرا..
تا چشم کار ميکرد اقيانوسی ازسنگ قبر ها ..
فکر کردم شايد در جاهای ديگر دنيا قبرستان های زيبا و شاعرانه فراوانی وجود داشته باشد که ادم هوس کند که در انجا دفن شود..
ولی باور نميکنم کمتر گورستانی در دنيا از نطر"آّبادانی " با اين گورستان ما برابری کند..
ادامه دارد..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر