چون از این پست ابراهیم نبوی خیلی خوشم میاد همه رو کپی میکنم اینجا:
تصویر آذرفخر، پس از 25 سال، عکس را در خانه دوستی حوالی ساکرامنتو گرفتم.
(البته عکس آذر با سایهی داور:) هرکاری کردم آرشیو وبلاگم دیگه عکس قبول نمیکنه و مجبور شدم عکس رو از سایت نبوی بدزدم. امیدوارم این کار منو ببخشه. خدا ببخشه)
پیاده شدن از هواپیما در فرودگاه سانفرانسیسکو جالب بود. پرواز داخلی بود و به سرعت برق و باد بیرون اومدم. پائین پله، آذر، همون که ماها از بچگی بهش « صدی» می گیم، انتظارم رو می کشید.
بعد از 25 سال می دیدمش، 25 سال، می فهمی این یعنی چی؟ دیدمش با چشمانی جستجوگر در پیراهنی قرمز و موهایی که کوتاه شده بود و تصویر رویایی من از او همیشه با موهای بلند بود. فورا شناختمش. انگار که این 25 سال اصلا نگذشته بود. احساس نمی کردم پیر شده. شاید کمی تغییر شکل داده بود.
اول بغلش کردم، بعد کمی ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم. مثل یک عکس گرفتن بود. مثل اینکه تصویرش رو در ذهن ثبت کرده باشی. پس از سالها که به چهره اش فکر کرده بودم و تصورش کرده بودم، حالا دیگه می تونستم خودش رو نگاه کنم. نمی دونم چرا در تمام این سالها عکسش رو هرگز برام نفرستاده بود. شاید نمی خواست که خبر گذشت این 25 سال رو در خطوط چهره اش بخوانم. بغل کردن، احساس کردن و بوئیدن و سکوتی که جلوی کلمات مزاحم رو گرفته بود، ساده ترین و صمیمانه ترین کاری بود که برای باور کردن گذشت این 25 سال، می شد انجام داد. وقتی «صدی» رفت، جوانکی 22 ساله بودم و حالا که آمده ام، مردی میانسال و خاکستری ام.
یک ایرانی برای مرام خودش را جر می دهد
گفت: برویم و چمدانها را بگیریم. رفتیم به قسمت چمدانها. اینجا دیگر برخلاف واشنگتن، همه چیز راحت بود. چمدان بنفش خیلی زود پیدا شد. بنفش که نه، سورمه ای. پیش از آنکه چمدان خودم به دستم برسد، مردی، که به نظرم هندی می آمد، منتظر چمدان بزرگ قرمزش ایستاده بود. چمدان قرمز و بزرگ مرد چرخید روی ریل چمدان ها و از کنار دستهای دراز شده مرد گذشت، انگار که قلابش به ماهی گیر نکرده باشد. چمدان از من هم رد شد و مرد باید برای برداشتنش می دوید. مرام بازی من گل کرد و غنچه داد و زمستان شکست و رفت. پریدم و چمدانش را گرفتم و از روی ریل آوردم پائین. بالاخره یک جوری باید ایرانی بودنم را نشان می دادم. اما انگشتم گیر کرد در دسته چمدان که به شکل عجیبی قفل شده بود، نمی دانم چرا اینطور شده بود. انگشتم لای دسته چمدان گیر کرده بود و در نمی آمد. «صدی» این وسط سخت ناراحت بود. انگار که شاهد شلیک گلوله ای به من باشد. البته که قضیه اصلا به این داغی نبود، اما او از این بلاهت من به نظر می رسید که شگفت زده شده است. گفت: « داور جون! آخه تو چرا این کار رو کردی؟» گفتم: « خب، اگر من چمدانش رو برنداشته بودم می رفت.» گفت: « خب می رفت که می رفت، توی چاه که نمی افتاد، یک دور می زد و دوباره برمی گشت همینجا.» دستم را در دستش گرفت و نگاهی به انگشتانم کرد و گفت: انگشتت زخمی شد؟ گفتم: نه. صاحب چمدان که بدون اینکه بفهد ما چه می گوئیم به مکالمه ما نگاه می کرد، از من تشکری کرد و نگاهی که در آن اندکی احساس تشخیص بلاهت و اندکی ابراز امتنان ترکیب شده بود، به من انداخت و رفت. البته اگر بخواهم با شما روراست باشم، باید بگویم که ابراز امتنان را از خودم درآوردم، خیلی هم در نگاهش ابراز امتنان نبود. چمدان خودم را زود برداشتم و به سمت پارکینگ حرکت کردیم، طبعا در حال حرف زدن درباره گذشته و قطعا در حال راندن شاریو یا به قول هموطنان عزیز« گاری».
کشوری که عرضش از طولش بیشتر است
آمریکا کشوری است پهن که اگر ترک نبودم می گفتم عرضش از طولش بیشتر است. تا دلت بخواهد بزرگراه دارد و تازه وقتی وارد این کشور می شوی، معنی اتومبیل و جاده و بنزین و بحران انرژی را می فهمی. در جاده ها انگار که سیل ماشین است. صدی توضیح داد که ما از بزرگراه 101 یا به قول خودمان « وان او وان» می رویم و چهل دقیقه بعد در خانه هستیم. من خسته بودم، خستگی وحشتناک. البته نه آنقدر که نتوانم سرپا بمانم و البته تنم یک خواب طولانی می خواست.
خانه پرتقالی آذر
خانه آذر شما و صدی من در سن خوزه، جایی است پر از درختان پرتقال و نارنج، گاهی فکر می کنم با معنی تربن درختان دنیا همین پرتقال و نارنج است. به نظرم می آید که صدی از گیاهان بسیار لذت می برد، کاری که من بسختی انجام می دهم و اصولا از مواظبت از گیاهان و بخصوص نوع خانگی آن می ترسم. آه! چقدر احساسات سبز من لطیف است! وقتی رسیدم به خانه صدی، فریور پسر صدی، یا به قول خودمان ففر بیرون خانه ایستاده بود و سیگار می کشید. آخرین باری که دیدمش ده دوازده ساله بود و حالا شده بود یک پسر 39 ساله، برای خودش مرد کاملی بود. با قد بلند، خوش قیافه، با کمی موهای ریخته و البته فلفل و نمک موهایش قشنگ قاطی شده بود، فلفلش طبعا بیشتر بود. قبلا که ندیده بودمش شاید فکر می کردم فارسی را خوب حرف نزند، اما خیلی خوب و کامل فارسی را حرف می زد و طبعا مثل همه ایرانی ها گاهی اوقات کلمات غیرفارسی را در جملاتش استفاده می کرد، اما کمتر پیش می آمد که کلمه فارسی را گم کند و دنبالش بگردد.
مری حالش خوب نیست
مری، دخترکی سرخپوست، عاشق ففر است. از مدتها قبل مریض است و چنانکه صدی می گوید ماهها از اتاقش در نمی آید. ففر از اتاق بیرون می آید و آنچه را مری لازم دارد برایش به اتاق می برد. صدی گفت که یکی دو ماه است با وجود اینکه مری همیشه در خانه است، اما همدیگر را ندیده اند. فریور برایم خیلی جالب و دوست داشتنی به نظر آمد. مطمئنم که با او دوست خواهم شد و حرف های زیادی برای گفتن با او دارم. لحظه ای نگذشته بود که کامران هم از راه رسید، کامران نوزاد که شوهر صدی است و از بازیگران تئاتر و سینما و تلویزیون ایران که قبل از انقلاب در کلی نمایش و سریال « آتش بدون دود» و « دلیران تنگستان» و کلی سریال دیگر بازی کرده بود و بعد از انقلاب هم در فیلم « فرستاده» پرویز صیاد و «هتل آستوریا» ی رضا علامه زاده و کلی نمایش بازی کرد و فعلا در یکی از شبکه های تلویزیونی ایرانی در کالیفرنیا برنامه ای در مورد سینما دارد. کامران را هم سالها بود که ندیده بودم، آخرین باری که دیده بودمش، زمانی که به اندازه گوز بودم و شاید شبیه به همین موجود خوشبو. کامران را بعد از همه این سالها بغل کردم و بوسیدم و بوئیدم.
سلیقه غذائی مرد بی سلیقه
صدی دائم از سلیقه غذائی من می پرسد. - ماهی می خوری؟- سبزیجات می خوری؟- برنج بار بگذارم؟- الآن چی دوست داری بخوری؟- دلت برای چه غذایی تنگ شده؟جوری سووال می کند، انگار من از اروپا به رشت یا بندرانزلی رفته ام و انگار خودش در بندر انزلی زندگی می کند. برایش توضیح دادم که من آدم شکمویی هستم و هیچ فرقی برایم نمی کند که چه غذایی باشد و هیچ غذایی نیست که من آنرا به بقیه غذاها ترجیح ندهم. همین شد که شام غذای ما شد ماهی با سیر فراوان و سیب زمینی سرخ کرده و نان و برنج و کلی مخلفات.
حس ششم و هفتم و هشتم
فری زنگ زد از تهران، همین که صدای تلفن آمد صدی حدس زد که فری است، حس ششم و هفتم و هشتم. فری هیجان زده بود. باورش نمی شد که بعد از 25 سال من رسیده باشم به صدی. با هم کلی حال و احوال کردیم، قربان صدقه رفت، حرف های خوب خوب زدیم و کلی به همدیگر حال دادیم. و من می دانم که فریده تا چه حد دلش می خواست پیش صدی باشد. می دانی! این دو نفر 25 سال است که با یک فاصله ده هزار کیلومتری دائما با هم زندگی می کنند. و من این فاصله را طی کرده بودم و حالا احساس می کردم که فری می خواست از چشم من صدی را ببیند، انگار که در چنین حالتی کنار هم قرار خواهند گرفت.
چقدر خوابیدن خوب است
شام که تمام شد و حرف زدنها که چانه را خسته کرد، کم کم احساس کردم اندازه ها در ذهنم دارد قاطی می شود. بی خوابی طولانی و تغییر ساعت ذهنم را مچاله کرده بود. احتیاج به خواب داشتم. صدی اتاقی را برایم آماده کرده بود. من هم همه چیز را در اتاقم مرتب کردم و قرص خواب را خوردم و برای یک خواب ده پانزده ساعته خودم را آماده کردم. ساعت 12.5 شب در حالی که کتاب مصدق را می خواندم و در کمال خشم و عصبانیت و نومیدی ناشی از نابودی رویاهایی « برای آن سوار که سالها قبل مرده بود» و ما از مرگش بی خبر بودیم، به خواب رفتم، خوابی عمیق. صبح که از خواب برخاستم صدی و ففر پرسیدند که چرا زود بیدار شدی؟ به نظرم نیامده بود که زود بیدار شدم. جالب بود، تازه ساعت 7.5 صبح بود و هوای بیرون شاداب و تازه و پر از بوی درختان پرتقال و نارنج بود. طبیعت کالیفرنیا واقعا غنی و عجیب است.
اتاوا، بیست و یک مهر 1385
ابراهیم نبوی
سهشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر