دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

1- اکنون کمند باطل را رها می‌کنم
که احساس بطلانش
خِفت
پنداری بر گردن من خود می‌فشارد،
که آنک آهوبره
آنک!
زیر سایبان من ایستاده است
کنار سبوی آب
و با زبان خشکش
بر دار نمور سبو
لیسه می‌کشد...
(شاملو)

2- می‌خوای بگو شبیه ماجراهای "شما بگویید چه‌کنم؟" ِ مجله‌های زرده.
می‌خوای بگو ماجرای یه آدم گناهکار و فاسده و ارزش گوش‌دادن نداره.
هر چی‌می‌خوای بگو.اما به نظر من داستانش خیلی تلخ و تراژیکه. خیلی وقتا به سرنوشت این آدم فکر می‌کنم که آخرش چی شد. چیکار کرد؟

نه آرایشی داشت و نه زیاد به خودش رسیده بود. با اینکه مردی بینمون نبود سعی می‌کرد با چادر کیپ روشو بگیره. پوستش سفید بود. سفیدی که به زردی می‌زد. خون به صورتش نداشت..
مژه‌های سیخ کوتاه و قهوه‌ای کمرنگ. با چشمهای قهوه‌ای کمی‌گود افتاده. دماغ باریک قلمی و لب تقریبا نازک به‌رنگ صورتی کمرنگ مایل به سفید.
سنش حدود چهل سال بود. ولی فکر می‌کنم اگر این‌قدر افسرده نبود و کمی آرایش داشت خیلی کمتر به نظر میومد. بریده بریده شروع به صحبت کرد:
ـ "نمی‌دونم از کجا شروع کنم؟...پنج سال پیش جوون بودم، برو رویی داشتم.
شوهرم راننده‌ست، اصلا اونجور که باید محلم نمی‌ذاشت. می‌رفت،‌ می‌دیدی دوماه، چهار ماه، گاهی هم شش ماه نمیاد. وقتی هم میومد. چند روز بیشتر نمی‌موند. اون چند روزم یا بیرون مشغول تعمیر کامیونش بود. یا یه بالش می‌ذاشت وسط هال و خر و پفش می‌رفت هوا. وقتی هم بیدار می‌شد با دوتا پسرامون کلنجار می‌رفت. دعواشون می‌کرد. باهاشون بازی می‌کرد. دریغ از یه گفت‌وگوی درست حسابی. غذاش دیر می‌شد جیغ و داد می‌کرد.
ببخشید ها... شبا هم فقط به فکر خودش بود.
"شرم و حیا از روی زن می‌بارید.
هر چی جلوتر می‌رفت چشاش پر اشک‌تر و صداش خش‌دارتر می‌شد.
- " نمی‌دونم چه‌طوری بگم... وقتی نبود و بچه‌ها می‌رفتن مدرسه، خیلی احساس تنهایی می‌کردم.
نیاز به محبت داشتم. خیلی‌ها چششون دنبال من بود. اما طوری برخورد می‌کردم که کسی جرأت نزدیک‌شدن به منو نداشت. خیلی بهم فشار می‌اومد. حتی تلفن نداشتیم که گاهی با شوهرم حرف بزنم. فامیل چندانی هم توی شهری که زندگی می‌کنیم ندارم. همه شهرستانن.
نمی‌دونم چی شد... که احساس کردم چیزی تو زندگیم کمه.( باگریه) تو محل همه منو به عنوان زن نجیبی می‌شناسن. خاک کردم بر سر خودم. سرب داغ بریزن توچشمام و حلقم حقمه!... احتیاجمو نمی‌تونستم از مرد دیگه‌ای بخوام. نمی‌خواستم زندگی زنی رو خراب کنم.
یه پسر عقب‌افتاده تو کوچه‌مون بود. 14 سالش بود. گاهی که خریدم سنگین می‌شد کمکم می‌کرد. یه روز تو حیاط که رسیدیم بهش گفتم درو ببنده بیاد تو چایی بخوره...... و یادش دادم باید چکار کنه و...
"زن شدیدا به هق‌هق افتاد.
چشمم افتاد به خانم روانشناس. نفرت از نگاهش می‌بارید. زیر چشماش می‌لرزید. شروع کرد به دعوا کردنش.
تو مگه مسلمون نیستی؟ نماز نمی‌خونی؟
من تعجب کردم. مگه روانشناس وظیفه‌ش گوش دادن به مریض و کمک کردنش نیست. خواستم کمی جو رو متعادل کنم و براش دلیل بتراشم. گفتم:
- حتما شوهرت هم تو سفرهاش بهت خیانت می‌کرد و تو اطلاع داشتی. نه؟
با گریه گفت:- "اصلا برام مهم نیست اگر داشت یا نداشت. من نباید اون کار و می‌کردم.
" بعد خطاب به خانم روانشناس:" خانم دکتر، به‌خدا نماز و روزه‌هامم همه به جاست. اصلا نفهمیدم برای چی اینکارو کردم. الهی خدا منو زودتر مرگ بده ازین عذاب نجات پیدا کنم."
بعد از کمی گریه و خوردن کمی از آبی که براش آورده بودم.
ادامه داد:
-" دوسه سال این ماجرا ادامه داشت..."
خانم روانشناس دیگه داشت حالش به‌هم می‌خورد و نفرتش به زن دم‌به دم زیاد می‌شد.
-" تا اینکه... یه روز که پسر عقب‌افتاده تا رسید تو حیاط شروع کرد...
نگو پسر 27 ساله‌ی همسایه روبه‌رویی رو پشت‌بوم داره آنتنشونو درست می‌کنه و می‌بینه
.فردا بچه‌ها رو که رسوندم مدرسه، موقع برگشتن پسر قدبلند همسایه‌ روبه‌رویی که سابقه نداشت بهم چپ نگاه کنه گفت:
به‌به! حاج خانم ما چطوره؟هر چی محلش نذاشتم، اخم کردم، روگرفتم دیدم از رو نمیره. نیشش بازه.رسیدم دم خونه و کلید انداختم گفت:- جا نماز آب نکش. من همه چیزو می‌دونم. حالا دیگه سیب سرخ برای دست چلاق خوبه؟ مگه ما چمونه؟ اگه به ما پا ندی، فردا که شوهرت برگشت همه چیزو بهش می‌گم.
همونجا وارفتم...
اگر شوهرم می‌فهمید منو اون پسر عقب‌افتاده و بچه‌هامو می‌کشت.اینطوری نگام نکن خانم دکتر!
مجبور بودم.... خیلی بدبختم. خیلی بیچاره‌م( گریه‌ی شدید) شرایط منو نداشتی بفهمی چی می‌گم....خسته شدم.... همه‌ش به خودکشی فکر می‌کنم. اگه می‌بینی هنوز زنده‌م فقط به خاطر دو پسر نازنینمه. زندگیم با جهنم هیچ فرق نداره. تو آینه دیگه نمی‌تونم خودمو نگاه کنم. دیگه از خودم و هر چی مرد تو دنیاست متنفرم.
"باورم نمی‌شد دارم با همچین کیسی روبه‌رو می‌شم.
گفتم:پسر عقب‌افتاده رو نمی‌تونی یه جوری رد کنی؟-" نه... نیروی جنسیش خیلی زیاد شده. دیر درو باز کنم تو کوچه داد می‌زنه. می‌ترسم به خانواده‌ش بگه.
"احساس نفرتی از پسر آنتنی بهم دست داد.
گفتم اون چرا دست از سرت بر نمی‌داره؟ دوست‌دختر یا زن نمی‌خواد بگیره؟ نمی‌بینه نفرت تورو از خودش؟ب
ا گریه گفت:" هزار بار بهش التماس کردم. ولم نمی‌کنه. گفتم خودم برات زن پیدا می‌کنم. می‌گه شرایطشو ندارم."
-" خانم دکتر به خدا روزی هزار بار می‌میرم. این زندگی صد بار از مرگ بدتره به خدا."خانم دکتر با سنگ‌دلی:
-" می‌خواستی قبلش راجع به این‌روز فکر کنی!"
- " خانم دکتر. ترو به خدا یه فکری برام بکن. شوهرم خون به پا می‌کنه. دارم دیوونه می‌شم. مرگ موش خریدم، تریاک خریدم گذاشتم خونه خودمو بکشم. نمی‌تونم. بچه‌هام بی‌مادر می‌شن.... تازه خودکشی گناهه.
به‌خدا روم نمی‌شد برم پیش کسی. اول شنیدم مشاوره‌ی تلفنی می‌دن. زنگ زدم. یه مرد گوشی رو برداشت. گفتم با یه زن می‌خوام حرف بزنم. زنه وقتی ماجرا رو شنید کلی فحشم داد و گوشی رو گذاشت. گفتم بیام اینجا که کسی نمی‌شناستم. ترو خدا یه راهی جلو پام بذار. دیگه تحمل این زندگی رو ندارم."
من حالم بد شده بود. زن در عمرش اسم روانشناس نشنیده بود( به لیسانس روانشناسی خانم دکتر می‌گفت) و حالا در چهل سالگی بعد از اون‌همه ماجراها(5سال) تازه فهمیده بود کسایی هستن که از نظر روانی می‌تونن کمکش کنن.
شوهر پول چندانی بهش نمی‌داد که بتونه به دکتر روانشناس متخصص مراجعه کنه و به هر کس هم چنگ می‌نداخت جز نفرین و نفرت چیزی بهش هدیه نمی‌داد.
با اینکه از نظر متر اخلاقی ِ من کار بدی انجام داده بود اما نمی‌تونستم آدم جنایتکاری بدونمش.(دوست ندارم عین رادیو تلویزیون جمهوری اسلامی یه متر اخلاقی اسلامی دستم بگیرم و همه چیزو با اون بسنجم. یا حتی عقاید خودمو برای کسی الگو قرار بدم.)
زن راست می‌گفت. هیچ‌کدوم ما جای اون نیستیم.
خانم دکتر(!) جز اظهار تنفر راه‌حلی بهش نگفت. زن وقتی داشت می‌رفت همه‌ش از خودکشی حرف می‌زد و من تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که بهش بگم مدتی یکی از فامیل‌هاتونو، مثلا یه پیرزنو برای مدتی بیار باهاتون زندگی کنه
.نمی‌دونم زن فهمید یا نه. با خودش حرف می‌زد.خانم روانشناس بعد از رفتنش رفت دستشویی و بالا آورد....
زن دیگه نیومد و نفهمیدم کجا رفت؟...، چیکار کرد؟ خیلی بهش فکر می‌کنم.

زن باهوشی که مجبور می‌شه برای ارضای خودش از یه پسر عقب‌افتاده کمک بخواد. شاید چون خجالت کمتری می‌کشید. و تا آخر عمر خودشو در عذاب انداخت.
پسر عقب‌‌افتاده بی‌گناهی که لذت جنسی رو تجربه کرده و نمی‌خواد از دستش بده.
پسر همسایه‌ باهوشی که به علت مشکلات مالی و اجتماعی نمی‌تونه زن بگیره و شاید براش پیش نیومده دوست‌دختر بگیره و از موقعیت زن سوءاستفاده کرده. شاید پسر هم خودش نوعی قربانیه.
شوهر زن که کارش رانندگیه. زن‌داری بلد نیست. اصلا نمی‌دونه زن هم احتیاج به توجه و محبت داره. فقط بلده تحکم کنه و خستگیش رو سر زن و بچه‌‌ش دربیاره.
نه...به نظرم اینم گناه‌کار نیست. اینم معلول این اجتماعه...

3- خسرو نقیبی هم به نوع مبارزه در تجمع 22 خرداد انتقاد داره
.رفقای من هم مقصرند.

4- راوی هم انتقاد داره.
حامی بودیم یا سیاهی لشکر؟

5- من فکر می‌کنم هیچکس با گرفتن حق زنان مخالفتی نداره.
فقط به نوع برگزاریش انتقاد کردیم که متاسفانه در ایران هیچوقت انتقاد به مذاق کسی خوش‌نمیاد و در جواب همیشه می‌گن تو اگه خودت بودی چیکار می‌کردی؟ من اگر جای برگزار‌کنندگان اصلی بودم بیشتر فکر می‌کردم و قبلش بیشتر راجع به تبعاتش فکر می‌کردم. به حرفای انتقاد‌کننده‌ها هم بیشتر توجه می‌کردم.والله یه انتقاد کوچیک ارزشش صد برابر بیشتر از هزاران هورا و آفرینه.در عوض چیکار کردن؟ هر کی یه خط چاپلوسانه هم از این حرکت نوشت بهش لینک دادن، اما منتقدها کماکان بایکوت هستن!
عیب نداره. ایشالله حرکت بعدی:)

6- متاسفانه تو فوتبال هم هورا کشیدن و ندیدن کاستی‌ها و انتقاد‌ها باعث شد تیممون به نتیجه‌ای برسه که الان رسیده( شوت شدن از جام‌جهانی)...همه تو خیالاتشون جام‌جهانی رو تو بغلشون حس می‌کردن و فکر می‌کردن فوتبالیستا عین رضازاده لابد با "یا ابوالفضل" مرتب گل می‌زنن و حتی آرژانتینو می‌زنن!
وقتی فوتبال هم عین بقیه‌ی چیزامون شده سفارشی و پارتی بازی انتظار بیشتری می‌شه داشت؟
وقتی نصرتی به دستور هاشمی شاهرودی( مثل اینکه دامادشه) و علی‌دایی با هزار پارتی‌بازی و سفارش‌شده از طریق رهبری( آخه رهبر چیکار به فوتبال داره؟) و تقریبا هیچی سرجاش نیست انتظار بیشتری داریم؟
(اینا همه شنیده‌هامه. مثلا شنیدم بین دو نیمه‌ی بازی با مکزیک بازیکن‌ها علی‌دایی رو تا اونجایی که می‌خوره زدنش. خیلی چیزای دیگه هم شایعه‌ست و دیگه گفتنش فایده‌ای نداره)
هادی خرسندی در مورد علی دایی شعر طنزی گفته.
( البته خود علی دایی گناهی نداره. اگه سیستم بهش پا نمی‌داد و به‌جاش بازکنان جوون و قبراقی رو می‌گذاشتن چیکار می‌تونست بکنه؟ هیچی! این سیستمه آدم‌ها رو خراب می‌کنه!)

7- بسم‌الله الرحمن الرحیم،‌ خدا به خیر کند، طنز!
حالا ویرم گرفته یه کم سربه سر نانا بگذارم. چه‌کنم که دل شیر دارم:)
اگه نانا سوسکم نکنه البته:) آخه بگو تنت می‌خاره زیتون جان؟- آره:)

جونم براتون بگه از چالوس که گذشتیم و به نزدیکی‌های متل‌قو رسیدیم، ناگهان خستگی و گرسنگی بر ما چیره شد. جلوی اولین رستورانی که دیدیم، وایسادیم. رستوران نانا ... پشتش به کوه سرسبز زیبایی بود که به خاطر مه‌آلود بودن هوا زیبائیش معلوم نبود.

وقتی وارد شدیم خانم خندان و کمی تپلی که داشت دست‌هاشو با پیش‌بند تمیزی پاک می‌کرد سریه به استقبالمون اومد و در حالیکه به شدت به پشتمون می‌کوبید خوش‌آمد گفت:ـ به به! سلام مادر ج..‌ه‌های قرمساق. خیلی خوش‌اومدین!و با خوش‌رویی با دست مارو به سمت میزی راهنمایی کرد. ما که چشمامون از تعجب باز مونده بود که این دیگه چه‌نوع استقبالیه، بی‌اختیار می‌رفتیم... و بعد که نشستیم خانم میزبان منویی به دستمون داد.ددم وای...(آذربایجانی‌های عزیز خودشونو کنترل کنن، این کلمه همین‌جوری روی زبونمه)توی منو نوشته بود:خورش گه‌کلم. کثافت‌پلو با گوشت الاغ... کوکوی آخوند‌‌در چمن. حلیم با گوشت ‌ملا. کله‌پاچه‌ی علی‌گدا... خورش اسهال‌طلبی با گوزپلو... و کباب احمدی‌نژاد با سس حزب‌توده....نوشیدنی‌ها:شراب بول در آفتابه‌مسی. ودکای سرطانی و...و بقیه هم ازین دست...به اطراف نگاه کردیم. عجیب بود. بیشتر میز‌ها پر بود و مشتری‌ها با شوخی و خنده با اشتها مشغول خوردن غذا بودن. روی غذاها زوم کردم( چشمام لنز زوم داره آخه) دیدم بابا غذاهای معمولیه. کباب بره و جوجه‌کباب و خورش قرمه‌سبزی و... بر عکس اسمشون هم بوی خوشی داشتن.خانم میزبان دوباره به سر میز اومد برای گرفتن سفارش. گفتیم دوتا جوجه‌کباب. با خنده‌گفت منظورتون کباب احمدی‌نژاده؟ اوکی!غذاش انصافا خوب بود. شراب هم مجانی بود و هر کی نمی‌خورد خانم میزبان کلی سربه‌سرش می‌ذاشت. البته با فحش‌های پدرمادردار.بعدش هم بساط موسیقی و رقص و لهو و لعب روی پشت‌بام هتل برگزار شد. خانم میزبان از همه بیشتر رقصید و مهمونا خودشون از خودشون پذیرایی می‌کردن.ما نمی‌دونستیم اونجا هتل هم هست. شب(شب که چه‌عرض کنم دم‌دمای صبح بود) به زور همه رو نگه‌داشت. اتاقهای خواب در طبقه‌ی دوم هتل بود. با تموم امکانات. خانم میزبان با خنده گفت: هر کی خواست شب‌می‌تونه پارتنرشو عوض کنه. اینجا همه چیز آزاده. همه بدبختی‌های بشر از سکس با یه نفر تا آخر عمره!! و وقتی همه گفتن وای... این چه حرفیه. میزبان گفت: برین مادر ق..به‌های مادربه‌خطای اُمُل! می‌شناسمتون چه ولد زناهایی هستید همه‌تون! جلوی من ادا در نیارید.و خودش شیشه‌به‌دست رفت شب‌به‌خیر گفت و رفت بخوابه. از مهمونا هم خواست قبل از خوابیدن ظرفا رو بشورن و همه‌جا رو مرتب کنن:)دیگه جرأت ندارم چیزی بنویسم:)این بود خاطره‌ی من از رستوران نانا.

‌8- حالا هی بگید سبزیجات چیز بدیه!

9- لطفا در این نظرسنجی در باره رادیوهای فارسی زبان شرکت کنید
.باور کنیدهر کی به یه محقق کمک کنه خیراز جوونیش می‌بینه!

10- کلمات قصار - به پهنای باند هم فکر کن:)

هیچ نظری موجود نیست: