1- خوشحالم که بالاخره یکبار عقل مسئولین کار کرد و وقتی 11 شب در بروجرد و درود زلزلهی کوچکی اومد مردم رو مجبور کردن شب بیرون بخوابن و وقتی بعد از چند پیشلرزه بالاخره در ساعت 5 صبح زلزلهی اصلی اومد با وجود اینکه بعضی روستاها 100٪ خراب شدن ولی کسی کشته نشده.
البته متاسفانه تابهحال 66 کشته و بیش از هزار زخمی در شهرهای بروجرد و درود داشتهایم . اگه خونهها محکمتر بودن و یا همه چادری در اختیارشون بود شاید اینا الان زنده بودن.
خونههای بم با وجود اینهمه کمکبینالمللی هنوز بعد از دوسال و نیم ساخته نشده. خدا به داد هموطنان لُرمون برسه!
2- به مهمون رو بدی، وقتی نیستی، میره دیش ماهواره رو میچرخونه به سمت ترکیه و دیگه نمیتونی کانالهای ایرانی رو نگاه کنی!
شنیدم در کانال آپادانا ابراهیم نبوی برنامه داره و دوست داشتم این برنامه رو ببینم. که دیگه نمیتونم.
جالبه که هر جا رفتیم عیددیدنی و گله کردیم از کار این مهمون فضولمون، دیدیم اونا هم همینکارو کردن! میگفتن اعصابمون خورد شد از شعار این کانالهای سیاسی. هی بهمون القا میکنن آمریکا بهزودی حمله میکنه و اینا بهزودی میرن ولی هیچخبری نمیشه! کانالهای ترکیه دیمبلو دومبل داره و آدم غصههاش یادش میره.(من که اصلا دوست ندارم)
خیلیها هم دوباره فیلشون یاد هندوستان کرده. هر جا میری یا درخواست اقامت آمریکا دادن یا مهاجرت به کانادا و... خیلیها عازم سفر به دبی و آنکارا برای مصاحبه با سفارت آمریکا هستن. این سری آدمها معتقدن که این کشور حالا حالاها درستبشو نیست(اینو موافقم) و اقلا برن بچههاشونو نجات بدن.
ما هم که هی تنهاتر میشیم!
3-پول، این عنصر نامطلوب! چرک کف دست!
یکی از دوستای سیبا که در شهری به فاصلهی سهچهار ساعت از تهران زندگی میکنه، تاحالا چندبار با همسر و بچهی سهچهار سالهش اومدن خونهمون(بیشتر سرزده). و من هر بار تا اونجایی که تونستم ازشون پذیرایی کردم. شب نگهشون داشتم و نگذاشتم بهشون بد بگذره. خانمش زن خوشرو و راحتیه و هر وقت میاد یکراست میره رو کاناپه دراز میکشه...
تا اینکه با اصرار اونا تصمیم گرفتیم یکبار هم ما بریم پیششون. کمی دیر راه افتادیم. ساعت 2 بعداز ظهر رسیدیم. من که روم نمیشد این ساعت برم خونهشون گفتم زنگ بزنیم بگیم ناهار خوردیم. در شهر قدمی میزنیم تا اونا استراحتشونو بکنن و ساعت چهار و پنج میریم خونهشون. با اینکه از قبل میدونستن میریم فوری قبول کردن.
زن اخلاقش در خونهی خودش خیلی فرق داشت.
نسبت به همهچیز خونشون حساسیت داشت. مرتب به بچهش میگفت مبلها جهیزیهشه، یواشتر بشینه( بچه بیستکیلو هم نداشت و موقع نشستن میپرید رو مبل). اگر مرد سر یخچال می رفت چیزی برداره، داد میزد: یخچال که مال بابات نیست. جهیزیهی منه بایدم محکم درشو ببندی!
راستش اول فکر کردم عصبانیه. بعد فکر کردم نکنه داره به من تیکه میزنه که جهیزیه به اون صورت ندارم و هر چی دست دوم تو خونه بوده همونا رو با سیبا استفاده میکنیم.
بعد دیدم نه. انگار شوهر و دخترش به حرفاش عادت دارن.
یکی دوساعت نگذشته بود که به اصرار زن رفتیم میدونی که میگفت قشنگه و ما ندیده بودیم . بعد گفتم بریم بستنی بخوریم. موقع حسابکردن بینشون دعوا شد. من اومدم حساب کنم نگذاشتن. سیبا هم همینطور. میگفتن اینهمه شما مارو به سینما و شام دعوت کردین، اینجا مهمون مائید. اما زن با خندهبه شوهر میگفت شما بده. مرد باید حساب کنه. مرد میگفت تو که سرکار میری ما یه بار خرج کردنتو ببینیم. و من و سیبا متعجب. چون رفتار ما دقیقا عکس ایناست. هر کدوم زودتر میخواهیم حساب کنیم.
برای دخترشون این رفتار کاملا عادی بود.
شب که دور هم نشسته بودیم. بیشتر صحبت زن دائم سر این بود که بابام بهترین جهیزیهی این شهرو برام گرفته از بهترین مارکهای خارجی و هر چی سیبا میخواست بحث رو عوض کنه و مثلا بکشونه به فیلمی که تلویزیون نشون میداد باز میرفت سر این که این تلویزیون در نوع خودش گرونترینه و...
تمام مدت هم صدای فیسفیس زودپز میومد که نوید شام رو میداد.
بچهرو سپردیم به آقایون و رفتیم آشپزخونه. اونجا که دیگه جای مانوور برای پز دادن مارکهای وسائل چهیزیهی هفتهشتسال پیشش بیشتر شد. از زودپز فیسفیسکن بگیر تا همزن و سرخکن و چایساز و قهوهساز و پلوپز و بشقابها و چنگالها و...
چیزایی که من حتی بهشون فکر نمیکردم که باید حتما ست باشن و از یک مارک:) مال من هر کدوم مال یک کارخونه و هر کدوم متعلق به یک عصر بود. یکیش مال زمان هوخشتره و دیگری مال قاجار و اونیکی ایرانی و اون یکی خارچی تقلبی:)) اصلا احساس بدبختی هم نمیکنم که کتریام پلانه و قابلمهام تفال ایرانی و یخچالم جنرالالکتریکه( تازه اونم دستدوم خریدم) و مثلا ماکروفر که سیبا خریده الجی و مبل و فرشام همه دستدومن و مامانم بهم داده. و بعضی میزای عسلی کارتونهای کتابه که روش رومیزی کشیدم. سیبا هم بزنه بشقابی لیوانی چیزی بشکنه اصلا ناراحت نمیشم. چون اصولا همهی سرویسام ناقصن. تازه خوشحالتر هم میشم و تشویقش میکنم که یکی دیگه ازشون کم کرد:)
بالاخره زمان دیدن اصل مطلب رسید. تمون این مدت توی زودپز حدود یک کیلو سیبزمینی داشته آبپز میشده! و حالا باید با هم کوکو درست میکردیم اونم با فقط یک دونه تخممرغ. من تو این مقدار سیبزمینی ششهفتتا تخممرغ میزنم. گفتم خوب لابد رسمشونه. ولی درآوردن این حجم کوکو با یه تخممرغ کوچیک کمی سخت بود که بالاخره انجام شد.
موقع خوردن شام هم کلی مراسم داشتیم. چیدن ست همرنگ ظروف آرکوپالی که مامانش اینا برای جهیزیهش از کیش خریده بودن کلی وقت برد. از دهنم در رفت که بابا برای کوکو 5 تا پیشدستی بیاری کافیه. آنچنان نگاهی بهم انداخت که بند دلم پاره شد.
موقع خواب دخترش هم تخت سیسمونی، لحاف و بالشش، لباسای مارکدار. کالسکه و نینیلایلایش داستانها داشت. شوهرش اومد میلهی تخت بچه رو بده بالا، از بخت بد گیر کرد. همچین هواری سرش کشید که خواب از سر بچه پرید.
تا آخر شب هم زن از پولداری پدرش گفت و برادرش که لطف کردن و شوهرش رو در کارخونهشون استخدام کردن و خودش هم اونجا مشغوله. حقوق خودشو که میگیره و یکقرون خرج نمیکنه. نصف حقوق شوهره رو هم از کارگزینی مستقیم میگیره برای خودش و به این کارشم افتخار می کرد.
زن چند تا آپارتمان داره که اجارهشون داده. و شوهر خونهای گرون اجاره کرده.
زن حسابپساندازی داره بیشتر از صد میلیون که شوهره نمیدونه( به منم پیشنهاد میکرد یواشکی جمعکنم و اینقدر ببو نباشم)
با دیدن اونا، تازه متوجه شدم چقدر من و سیبا در مسائل مالی با هم یهرنگیم!
هر کدوم حقوق میگیریم میگذاریم توی یه کشوی مشترک. هر چی احتیاج داریم بر میداریم. وقتی هم تموم میشه جیبامونو میتکونیم. هیچوقت فکر نمیکنیم خونه مال کیه، پولا مال کیه، اسبابها مال کیه. به خاطر مسائلی مجبور شدیم تموم سکههای سرعقد رو بفروشیم و خرج کنیم. حساب نکردیم کدوما رو فامیل کدوممون داده.
اما با این وجود تاحالا دستمونو جلوی کسی دراز نکردیم. مسافرتامونو میریم. وسائلی که میشکنه پول جمع میکنیم با هم میخریم. خلاصه دارایی و نداریهامونو با هم تقسیم میکنیم.
گاهی فامیلهای دور سیبا میان وسائلمون رو میبینن چند تا تیکه بارمون میکنن. سیبا خیلی خونسرد براشون توضیح میده که ما اینطوری بیشتر دوست داریم.
و منم اگه کسی بیاد از من دفاع کنه که این چه زندگیه که سیبا برات درست کرده. شوهر تو باید قصر داشته باشه و... با خونسردی میگم من و سیبا برای پول با هم ازدواج نکردیم.
4- حالا که اینا رو گفتم( یعنی اونا رو گفتم) اینم بگم. که ما نه مهریه قبول داشتیم و نه جهیزیه.
عقد رسمی رو فقط به خاطر رسومات مجبور شدیم انجام بدیم. هر دو بههم گفتیم با هم کار میکنیم و با هم میخوریم و آزادیم هر وقت خسته شدیم جدا شیم( که امیدوارم این روز هرگز پیش نیاد)
بر خلاف توصیههای بعضی دوستان شرایط ضمن عقد هم راستش اصلا روم نشد بذارم. چه کتبی و چه شفاهی.
فکر میکنم اگه سیبا که به نظرم انسان خوبیه تو زرد از آب دربیاد تموم معادلههای انسانی که از اول توی ذهنم بوده بههم میخوره.
5- اصلا اینا رو برای چی نوشتم؟:))
شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر