صبح روز 28 اسفند راهی شمال شدیم. سیبا شدیدا سرماخورده بود.
نزدیک کیوسک روزنامه فروشی از ماشین پیادهشدم.. دیدن چهرهی خندان معصومه شفیعی همسر گنجی با مردی ریشو، عین رابینسون کروزوئه که به شدت آشنا میزد روی شرق میخکوبم کرد. درحالیکه به عکس خیره بودم و نیشم تا بناگوش باز بود دویست تومنی را گذاشتم روی پیشخوان و به سمت سیبا دویدم. درراه بیاختیار روزنامه را بالا گرفته بودم طرف ماشینهایی که رد میشدند. ماشینها آهسته میکردند و بعضیهاشان بوق میزدند. نمیدانم موضوع را فهمیدند یا نه. سیبا از دور با تعجب نگاهم میکرد. وقتی رسیدم همونطور روزنامه را از بیرون چسباندم به شیشه. سیبا دهانش از تعجب و خوشحالی باز ماند. توی ماشین که نشستم زدم زیر گریه...
این بود حُسنِ شروع مسافرت ما.
امسال برف و بارون کمتر از سال پیش بارید و طبعا رودخونه و سد کرج کمآبتر از همیشه بود. طبق معمول هر دفعه که میرویم شمال. صبحانه رو در خانه خوردهبودیم و برای ناهار در جنگلی نزدیکیهای چالوس ایستادیم. نه من و نه سیبا دوستنداریم یککله برویم تا مقصد. نصف زیبایی سفر به راهشاست. زیر درختی، کنار رودی، جایی پر از گلهای صحرایی و نمنم بارون و بوی علف و... زیر اندازی بیندازی و غذایی و چایی و اگر امکانش بود آتشی و...
اما چیزی که همیشه آزارم میدهد آشغالهاییست که همه جا چشم میخورد.
در جنگل:
در کنار دریا:
همه جا.
باور کنید عکسها مونتاژ نیستند.
با آنکه مقصدمان جایی بین نوشهر و نور بود، و جادهای هست که چالوس و نوشهر را دور میزند و یکراست به نزدیکیهای آنجا میبرد. ترجیح دادیم این دم عیدی حتما از خیابانهای این دو شهر رد شویم. روزهای آخر اسفند روزهای زندهای هستند. همهی مردم از شهر و روستا برای خرید آخرین مایحتاج عید به بازارها میآیند و من خیلی دوست دارم بین مردم وول بخورم. از دیدنشان واقعا لذت میبرم.
آنقدر شلوغ بود که سوزن میانداختی پایین نمیآمد.
من خیلی چیزها با خودم برده بودم(به غیر از برنج و روغن و سبزی سیر و سبزیپلوی خورد کرده و کلی مواد دیگر غذایی، سنجد، شیرینی، آجیل، سماق، سیر، سرکه و...) فقط شمع و آینه و ماهی سفید کم داشتم. شمعی ستارهای شکل چشمم را گرفت. آینهای کوچولو و کیفی هم گرفتم. موقع خرید ماهی سفید هم فرق بین ماهی پرورشی و ماهی دریایی را فهمیدم. پرورشی پولکهایش درشتتر است و دمش پهنتر. از نظر قیمت هم ماهی سفید هر چقدر درشتتر(پروزنتر) باشد بهتر و گرانتر است( بر عکس ماهی قزلآلا که بهترین نوع آن 250 گرمیاست). ماهیهای خیلی بزرگ کیلویی 5000 تومن( که معمولا اشپل دارند). متوسطها از 3500 تا 4500 تومن. و کوچکها کیلویی 2500 بودند. یک درشتش را خریدیم.
وقتی ماهی میخری ماهی فروش سریع اما با دقت ماهی را پاک میکند و وسطش هم کلی با آدم گپ میزند. کلا مردم شمال خیلی مهربان و خونگرم و مهمانپذیر هستند. اگر هم قرار باشد سر آدم را کلاه بگذارند خیلی با نرمی و مهربانی و خوشخندهگی و خوشزبانی و ملاحت اینکار را میکنند و آدم اصلا ناراحت نمیشود:)
خوشبختانه جایی که از قبل با قیمت نسبتا مناسبی اجاره کرده بودیم امکانات خیلی خوبی داشت. شوفاژ گرم و شومینه(برای سیبای سرماخورده) و اتاقخواب و تخت و پتو و ملافهی تمیز و مبل و تلویزیون و کابینتهای پر از ظرف و ظروف نو.(انگار تازه مبلهاش کرده بودند)
محلش هم جایی بین جنگل و دریا بود.
بیرون هوا خیلی سرد بود. لباس گرم زیاد نبرده بودیم. اما چتر داشتیم. بهزور کلی لباس تن سیبا کردیم و زیر نمنمباران قدم زدیم.
فرد صبحش هم رفتیم جنگل و عصر تا نزدیک سال تحویل کنار دریا بودیم و با گوسفندهای چمنزار کنار دریا بازی میکردیم وکنار آتش قلعهی شنی میساختیم که یکهو -عین سیندرلا- یادمان آمد یکساعت دیگر سالتحویل است. تا برسیم و من سبزیپلو با ماهی و کوکو سبزی درست کنم. لباس عوض کنم. تخممرغهای دوزرده را بگذارم بپزد و سیبا هم سیر و سرکه و سماق و سبزه( که دیروزش هنوز جیک نزده بود ولی حالا کلی رشد کرده بود) و بقیهی چیزها را هولهولکی در کاسهها بریزد و بگذارد سر سفره. و با مداد ابرو یک سیبا(به نیت سبیلباروتی) و یکابرو کمونی(به نیت زیتون) بکشیم( انگار سرعت فیلممان را تند کرده بودند) تلویزیون اعلام کرد دهثانیه مانده به تحویل سال. عکسی از سفرهی هفتسین نامرتب و عجولانهمان گرفتم و نشستیم پشتش. دستِ هم را گرفتیم و بوسهی مستحبی:) که بعد میگویم چه بر سرم آورد ... و آرزوی سلامتی و صلح و آرامش برای همهی مردم و دیدن تخممرغ دوزردهها( انگار هر کدام بچهای در شکم داشتیم:) ) و دادن کادوها...
بعد دیدیم که اربعین است و احتمالا خبری از شادی نیست. خودمان موزیک گذاشتیم و کلی رقصیدیم. از تمام ویلاهای اطراف صدای موزیک میآمد.
من شراب بورودی فرانسه هم برده بودم( اینهم داستانی دارد که بعدا اگر شد میگویم) نوش جان کردیم و سبزی پلو با ماهی سفید و نارنج و کوکو و...
من کلا ماهی خیلی دوست دارم و زیاد هم درست میکنم (بخصوص ماهی قزلآلا). میگو هم همینطور. اما بیشتر از یکسال است که به میگو حساسیت پیدا کردم. کافیست یکیش را بخورم تا دلو رودهام همهاش بالا بیاید. با ماهی موردی نداشتم تا حدودا یکماه پیش که دوست سیبا از هلند به دیدنمان آمد و من شام ماهی سرخ کردم. بعد از شام دور هم نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم که یکهو دیدم حالم به هم میخورد و سرم گیج میرود. یادم است بیرون کولاک بود و شدیدا برف میآمد. من هی میرفتم توی بالکن و میآمدم تو. آنقدر حالم بد بود که نمیتوانستم بخندم. بوهای وحشتناکی حس میکردم.
گاهی میرفتم دستشویی( حالت تهوع شدیدی داشتم). همهش میترسیدم دوستسیبا فکر کند به خاطر بودن او ناراحتم. تا آنکه شدیدا حالم در دستشویی بد شد و ... بعد فشارم شدیدا پایین آمد و...
شب عید هم هنوز یکساعتی از خوردن شام نگذشته بود که حسابی حالم بد شد. دوباره همان بوهای وحشتناک به مشامم میخورد. حتی بوی روزنامه و بوی چوب مبلها وبوی شومینه به نظرم بدترین بوها میآمد. هی رفتم بیرون، آمدم تو...دلم درد شدیدی گرفت و آنقدر پیچ و تاب خوردم تا اینکه...
فکر کنم به ماهی هم حساسیت پیدا کردم:( دیگر از آن روز به بعد هر وقت ماهی درست میکنم جرأت لب زدن به آن را ندارم! برای کسی به شکمویی من خیلی سخت است!
فردایش دوباره شدم همان زیتون شیطون( ادبیاش میشود زِیتان شیطان).
رفتیم پارک جنگلی سیسنگان. واقعا پارک قشنگیست. خوشبختانه نسبتا خوب به آن رسیدگی میکنند. همه جا کیسههای مخصوص زباله است و منقلها و باربکیوهای مخصوص برای درست کردن آتش و کباب و... طبیعت نسبتا دست نخورده.
اسب سواری در آن واقعا لذت دارد. حدود 500 متر بالاتر از در ورودی محل کرایهی اسب است. سعی کن اسب قبراق و سالم انتخاب کنی. اگر تابهحال سوار نشدی. کافیست روی زین بنشینی. آنیکی پایت را هم در لگام کنی. افسارش را بگیری. ضربهای کوچک با پاشنههای پایت به پهلویش بزنی. راه میافتد. افسار راست را بکشی به طرف راست می رود و افسار چپ به چپ. وقتی هر دو را با هم بکشی اسب میایستد! راحت بود،نه؟ قابلی نداشت!
اسبسواری در جنگل لذت زیادی دارد. هوای خنکی که به صورتت میخورد و صدای پای اسب. صدای نعلهایش. یادت باشد حتما یالهایش را ناز کنی.
برای مسافت کوتاه نفری هزار تومن و برای مسافت بلندتر از دو تا پنجهزار تومن میگیرند.( قیمتها را مینویسم که بعدها اگر زنده ماندم با قیمت جدید مقایسه کنم)
بعد کمی با سیبا فوتبال بازی کردم و کلی به یاد گذشته کیف کردم. شوتهایم هنوز خوباست. توپ با نزدیکیهای نوک درختان بلند میرسد.
سیبا هم با روپاییهایش که میتواند ساعتها با روپایی راه برود بلند و کوتاه بزند و هنوز توپ نمیافتد حرص مرا در میآورد:)به او حسودیام میشود. و همیشه بعد از چند دقیقه مجبورم هلش بدهم تا توپش را شوت کنم و خلاص... و او غشغش میخندد.
بعد رفتیم سد خاکی!
از جنگل سیسنگان به طرف نور چند کیلومتری که بروی اول صلاحالدینکلا میپیچی سمت راست. جادهای تورا ده دقیقهای میرساند به سد خاکی آویدر .پانصد تومان ورودی و...
دریاچهای زیبا پشت این سد درست شده که واقعا زیباست. هوای اینجا بسیار سرد است. میگویند تابستانها اینجا خیلی خنک است و شرجی هم نیست. میشود کنار دریاچه چادر زد. با سیبا قرار میگذاریم تابستان حتما به اینجا بیاییم. هر دو میلرزیم و اولین عطسههای من بیچاره!
این سد 25 سال پیش درست شده.( چه عجب ما چیزی دیدیم که بعد از انقلاب درست شده باشد و نه خراب.)
شب حسابی تب و لرز کردم. آن بوسهی سر سفرهی هفتسین کار دستم داد.
فردایش اسبابهایمان را جمع کردیم با ناهاری که برای توی راه پخته بودم. راه افتادیم. اول به فروشگاههای لباس که توی جادهاست سری زدیم و چند تیشرت و تاپ و شلوارک خریدیم و بعد مربا تمشک و بهار نارنج و... یکعالمه کلوچه برای سوغاتی.
بعد رفتیم نمکآبرود. خیلی شلوغ بود. یک سری تلهکابین جدید با اتاقکهای شیک طوسیرفنگ راه انداختهاند که راهش با آن قرمز قدیمیها فرق میکند.
تلهکابین قرمزها نفری سههزار تومان و طوسیها نفری چهار هزار تومان. برای هر کدام صفی دوسه کیلومتری تشکیل شده بود و هزاران نفر در صف بودند. همه پرحوصله و شاد و خندان...
عکس تلهکابین جدید:
اگر میخواستیم برویم و برگردیم به شب بر میخوردیم. من هم که عین بُز ِ مُفو آب دماغم( ببخشید بینیام) سرازیر بود و هی عطسه میکردم. هوا هم سرد و سوزدار.
با آن حالم نتوانستم از دوچرخهسواری در جنگلش بگذرم. توصیهی سیبا را گوش ندادم و رفتم برای نیمساعت دوچرخه سوار شدم(ساعتی سههزار تومن). هم کیف داشت و هم از سوز چشمهایم باز نمیشد و اشک و آببینی قاطی شده بود.(چه توصیف رویایییی)
اینهم عکس پیست دوچرخهسواری بانوان که بچههایشان را هم راه میدهند. حیف که سیبا بیشتر از دهسال سن داشت و به پیست راهش ندادند:)
همانجا در محوطهی قشنگ نمکآبرود نهار خوردیم. خانوادهی بغل دستیمان با خودشان آکاردئون آورده بودند آهنگهای شاد ترکی میزدند. کلی با آنها همکاری کردیم!
ساعت 5 راه افتادیم به سمت کرج. هنوز 30 کیلومتر در جاده نیامده بودیم که برف شروع شد و هوا تاریک تاریک. هر چه به سمت تونل کندوان نزدیک میشدیم برف شدیدتر و مه غلیظتر میشد. من پشت ماشین دراز کشیده بودم و گاهی لرز داشتم و گاهی تب. برف تا نزدیکهای کرج ادامه داشت.
تعداد ماشینهایی که آن وقت شب به سمت شمال میرفتند خیلی زیاد بود و بیچارهها در ترافیک گیر کرده بودند. فکر کنم تا نصف شب در آن هوای سرد توی راه مانده باشند.
توی تب فکر میکردم یادم باشد روز بعد از 13 که میروم شرق بگیرم آن پنجاه تومنی که از شوقت آزادی گنجی یادم رفت از روزنامهفروش پس بگیرم حساب کنم:)
*از دوستانی که با ایمیل و در نظرخواهی نو شدن سال را تبریک گفتهاند خیلی خیلی متشکرم.
گذرگاه شمارهی فروردینماه را از دست ندهید.**
-
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر