1- " فلان چیز دارای زیبایی مشهور است" ،" رنگ آسمان به شکل و شاعرانه و دلپذیری رو به نازکی میرود"، " شما تقریبا میتوانید تنفس گرم رودخانهی قهورهای را به همراه عطر ضعیف موز و قهوه حس کنید."، " نزدیکی گرم و سادهای بین طبقات مختلف وجود دارد"، به طرز ظریفانهای لباس پوشیده"، "همهمهی منزجرانه"،" خندیدن بیمیلانه"،" پرسیدن بدشگونانه!"، "آرامش مخمورانه"، "بیتوجهانه" و...
.ترجمهی فوقالعاده بد" مرجان بختمینو" لذت خوندن نمایشنامهی " اتوبوسی بهنام هوس" نوشتهی تنسی ویلیامز رو بهطور مزخرفانه و مکدرانهای به کامم تلخ کرد:))( ببخشید، کسی که تازه این کتابو با ترجمهی خانم بختمینو خونده باشه جملهای بهتر از این نمیتونه بگه!)
بابا جان، وقتی ادبیات و دستور زبان و اصولا ترجمهکردن بلد نیستی مرض داری کتاب ترجمه میکنی؟ ا ونم کتاب به این مهمی رو؟وقتی به اسم ناشر نگاه می کنی: " انتشارات مینو" جواب سوالتو میگیری!
2- بازم عید میشه و گرفتن عیدی کتاب از کسانی که در عمرشون هفت هشت تاشعر گفتن و با هزینهی شخصی یا پاپاجون مامانجونشون کتاب منتشر کردن شروع میشه و وقتی میای خونه کتابو باز میکنی میبینی یه حرف جدید توش نیست. همه تقلیدیه(یا بهتر بگیم تقلبیه) از فروغ و شاملو و اخوان و ابتهاج و...
اونم بدون اینکه پیام واقعی شعر اونا رو درک کرده باشن. البته طفلیا حق دارن. تا آخر عمر چیزی دارن که بهش پز بدن:) با هزینهی شخصی در 2000 نسخه چاپ میکنن و همهرو خودشون میخرن و به جای عیدی به مهمونا غالب میکنن.(راسته که ما در ایران یکمیلیون شاعر داریم؟ اما چرا فقط به تعداد انگشتان دست شاعرمطرح وصاحب ذوق و صاحب سبک داریم؟)
3- نمیدونم خوانندههای کتاب آقای ر.اعتمادی چهطور این همه بیقیدی و بیتوجهی رونمیبینن.
یکی از کتابهاشو برای کنجکاوری باز کردم و از اول داستان خوندم. دختری پولدار دم کیوسک روزنامه فروشی داره دنبال اسمش بین قبول شدگان کنکور میگرده. پسری با لباس های ژنده به دختر نزدیک میشه و میبینه دختر مثلا دانشگاه تهران رشته پزشکی قبول شده. میگه اتفاقا منم دانشگاه تهران میرم.
-... روشنایی؟ـ بله.-
شما دختر آقای روشنایی سرمایهدار معروف هستید؟
- بله.داستان ادامه داره. تا اینکه این دو باهم دوست میشن و میرن کافیشاپ.بین صحبتهای جدیشون:ـ شما دانشجو هستید؟- ا... از کجا فهمیدید؟- نکند دختر آقای روشنایی سرمایهدار معروف هستید؟
دختر با کرشمه- به راستی که شما خیلی باهوشید. اسم من را ازکجا بلدید؟ نکند من را زیر نظر دارید؟
یعنی این آقای نویسنده وقتی دوسهروز بین نوشتنش فاصله میفته یادش میره جریان چی بوده؟ داستانشو دوباره خونی نمی کنه؟ ( اونوقت متاسفانه کتابهای این آقا به چاپ اناُم میرسه)
4- این برادر شیطون من از یه سفر طولانی دانشجویی برگشته و چون مامان اینا(مامان جونم اینا) مسافرتن اومد اینجا؟ یک روز طول کشید ظرف و ظروف سیاهشو سابیدم تا فهمیدم مثلا جنس کتریش استیله و نه یه فلز سیاهرنگ و رنگ پتوش آبیه و نه خاکستری:)
برادرم با قطار اومده. وقتی با دوستش بلیتهاشونو چک میکنن میبینن هر کدوم تو یه کوپهی جداگونه افتادن.برادر من با سهتا خانمآقای ارمنی هم کوپه بوده و دوستش با یه قاچاقچی معروف منطقهی مبدأ و یه عده دیگه.یه آقای فکل کراواتی که از این آقای قاچاقچی خوشش نمیومده اظهار تمایل میکنه کوپهشو عوض کنه تا این دوتا دوست پیش هم بشینن. داداش من میره لوازمشو برداره که یکی از خانومهای ارمنی میپرسه: کجا؟ برادرم میگه میخوام جامو با یکی عوض کنم تا برم پیش دوستم.. خانومه میگه با کی؟ برادرم شیطونیش گل میکنه و میگه با یه آخوند!زن ارمنی هوارش به آسمون میره و همونجا روسریش رو درمیاره که من میخوام راحت بشینم حوصلهی آخوند جماعت رو ندارم و حق نداری که یه آخوندو جای خودت بیاری. اون یکی خانم ارمنی هم روسریشو درمیاره و این یکی هم جیغ و داد.برادرم که خندهش گرفته میگه آقای ر. هم هست، قاچاقچی و شرور معروف منطقه، میخواهید اونو بفرستم؟ خانومه هوار که اگه اونو بفرستی والله به خدا سگش شرف داره به آخوند جماعت.
5- حالا جریان این قاچاقچیه چی بوده؟برای داداشم و دوستش تعریف کرده که تو منطقه هیچکس زورش به خانوادهی اینا نمیرسه و جرأت ندارن حتی برای یک ساعت بندازنشون زندان. چه ازشون مشروب بگیرن چه مواد مخدر و چه اسلحه و حتی اگه قتلی مرتکب بشن. اونقدر دم بسیجیهای و کلهگندههای دولتی رو میبینن که از گل نازکتر بهشون نمیگن. در عوض اینها هم فکر عوض کردن حکومت به کلهشون نزنه!( چرا بزنه؟ کجا برم بِه از اینجا؟)نمیدونم کدوم شیرپاک خوردهای جرأت کرده بوده و زده داداش این گندهلات رو کشته و فرار کرده تهرون و این آقا اومده سرشو گوش تا گوش ببره و دوباره برگرده شهرشون.برادرم پرسیده تنهایی نمیترسی بلایی سرت بیاد؟ گفته: بابام 50 تا پسر داره( از زنهای متعدد) . انتقام خونمو میگیرن حتما!( به همین سادگی!)
6- شانس منو!برای دوستم دنبال خونه میگشتیم. ساعت ده صبح توی خیابونی که توش یه عالمه بنگاه معاملات ملکیه. همونطور که دونهبه دونه میرفتیم تو و سوال میکردیم. از دور دیدم مرد جوونی وارد بنگاهی در 50 متر جلوتر شد و یهو همهمه برخاست. مردم میدویدن طرف اون بنگاه و داد و بیداد میکنن. من که دقت نکردم اما میگفتن تو یه دستش اسلحهست و توی یه دست دیگهش کارد. رفت تو و درو از تو قفل کرد( قابل توجه اونایی که کلیدو پشت در جا میذارن.) مردم کنجکاو بیرون بنگاه جمع شده بودن و میدیدن که مرد جوون زد و شاهرگ مرد بنگاهدارو با چاقو زد. یکی هم فوری زنگ زد به کلانتری و اورژانس.مرد جوان وقتی میخواد بیاد بیرون و جمعیتو بیرون میبینه، چارهای نمیبینه جز اینکه با چاقو بزنه تو قلب خودش. یعنی در واقع خودزنی کنه. اورژانس اومد و دوسهنفر که اون تو بودن و از ترس رنگ به چهره نداشتن درو باز کردن.اورژانسیها دیدن که کار مرد میانسال تمومه، جسدشو گذاشتن اون تو بمونه. ولی جوون هنوز نفس میکشه. بردنش . خبر رسید اونم توی راه بیمارستان فوت کرده، دستبند به دست! من چند دقیقهست که یادم اومده که دوربین عکاسیم همراهمه. دوسه تا عکس که میگیرم پلیس حمله میکنه که دوربینمو بگیره. ناچارا میذارم تو کیفم.مردم محل جمع شدن. زنها نچنچ میکنن که حاجآقا خیلی مرد خوبی بود! مؤمن بود! عاشورا فلان قدر نذر داد.پسری حدودا بیستساله تازه از خواب پاشده با موهای ژولیده گریان به سر جسد مرد اومد. ناپسریشه!
از یکی پرسیدم حاجآقا چندتا زن داشت؟
دوتا.-
خواستم بپرسم چرا دوتا؟ دیدم وقت شوخی نیست. احساسات عمومی حسابی جریحهدار و تا حدودی لکهدار شده.- بعد همینطور افراد ژولیدهی تازهاز خوابپاشدهی گریان بود که از راه میرسیدن و وارد بنگاه میشدن.بعدا فهمیدم قاتل داماد مقتول بوده.نمیدونم چرا تو روزنامهها از این جریان هیچی ننوشتن.
7- روز جهانی زن، هشتم مارس، برابر با 17 اسفند که چهارشنبهی همین هفتهست. ساعت 4 تا 5 بعد از ظهر قراره بریم پارک دانشجو. نمیدونم چرا انداختنش پارک دانشجو( چهارراه ولیعصر. بغل تأتر شهر) که روزهای معمولیش هم دور و برش پر از مأموره و پارک خیلی کوچیکیه. باز پارک لاله کلی دررو داشت!
8- برای دیدن بازی ایران کاستاریکا دلم میخواست برم استادیوم آزادی همراه بقیهی خانوما. اما بلیت گیرم نیومد. ایمیلی برای برگزار کنندههای این حرکت فرستادم ببینم میتونن برام جور کنن اما متاسفانه ایمیلم فرداش که مسابقهانجام شده بود و خانوما رو هم راه نداده بودن به دستشون رسیده بود.راستش" مبارزه برای دیدن یه مسابقه" به نظر خیلی مسخره و ابتدایی میاد. ما کجای راهیم؟به نظر من این کمترین و کوچکترین خواستهی ما در روز جهانی زن میتونه باشه. ما دنبال اهداف خیلی بزرگتری هستیم.
9- از هر خیابونی رد میشی یه ترقه جلو پات منفجر میشه. باز رفتن پیشواز چهارشنبه سوری!
10- وقتی طرح تعطیلیهای کاهشیافته رو میبینم خندم میگیره. تموم تلاششون رو کردن تعطیلیهای ایرانی رو بردارن و بهجاش تعطیلی مذهبی بذارن. تعطیلی عید تا 4 فروردین. سیزدهبهدر پر! 29 اسفند پر!
اما تعطیلی تولد و وفات امامها(حتی اونایی که برای بزرگداشتشون کار خاصی نمیکنیم.) سرجاشه.
آقا، تعارف نکنید و اون 4 روز تعطیلی عیدو هم بردارید و خلاص!دیدین گفتم اینا یواش یواش میخوان عید نورزو حذف کنن و بهجاش " از عید تا عید" -غدیر تا خمو- بذارن؟
11- اميدوارم نظرخواهيم درست شده باشه.
۱۲- اینهمه اینروزها تو وبلاگها حرف گیها و لزبینهاست کسی نمینویسه که اینا وقتی میخوان فرمی رو پر کنن و نوشته خانم یا میسیز یا میس و یا آقا و مستر کدومو پر میکنن؟جواب: آخه این سوال به کلهی هیچکی جز زیتون خطور نمیکنه:)
یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر