1- از دیدن مصاحبهی "مایک والاس" خبرنگار 93 سالهی خوشتیپ سیبیاس با احمدینژاد در تلویزیون بسی مشعوف شدیم و خندیدیم. ضمن اینکه شرمسار هم شدیم که ایندیگه کی بود ما انتخاب کردیم:)
ما جایی مهمون بودیم که همه نوع آدم از همه ردههای سنی اونجا بودن و همه با دهان باز به این مصاحبهی تاریخی( حالا ببینید در تاریخ میمونه یانه) گوش میکردن.
یه نفر هم جیکش درنیومد که بابا بزن اون کانال- مثلا- کانال دو "راهشب" داریوش فرهنگ داره.
یه جاش من گفتم: نگاه کن، احمدینژاد عین یه بچه بسیجی 15 ساله با خبرنگاره حرف میزنه.
یهو بچهی 15 ساله آشنامون رگ گردنش متورم شد و با دلخوری گفت: بهتر بود میگفتی بچهی 8 ساله. همه زدیم زیر خنده که چطور یه پسربچه از اینکه حس کنه احمدینژاد مثل اونه بهش برخورده.
ازش رسما معذرت خواستم. گفتم آره هشتساله میگفتم بهتر بود.
بعد یهو دختر بچهی 8 سالهی اونیکی آشنامون که حوا سمون بهش نبود جیغ و ویغ کرد و گفت ششسالهها هم اینطوری حرف نمیزنن و جواب سوال دیگرانو بهتر میدن.
شلیک خندهی حاضرین. بابام گفت حالا خوبه بچهی شش ساله اینجا نداریم وگرنه باید جوابگوی اونم باشیم.
بعد از چند دقیقه صدای گریهی بچهی شیرخورهی یه آشنای دیگه ازاون اتاق اومد. مامانش در حالیکه میرفت گفت. لابد فکر کرده سن مقایسه با احمدینژاد هی اومده پایین و به اون رسیده...هرهر خنده!
2- من به سیبا: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
سیبا: نه، بگو!
- واقعا نمیشی!
- نه به جون زیتون! قول میدم ناراحت نشم. بگو دیگه!
- پس اصلا نمیگم!
( حرفی که طرفو نچزونه و اثری روش نداشته باشه چه فایده داره گفتنش!)
سیبا غش کرد از خنده...
خنده نداره. بد گفتم بگو بد گفتی!
نوشته شده در پنجشنبه بيست و ششم مرداد 1385ساعت 1:40 توسط زیتونبلاگفایی.
و زیتون دامکامی
پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر