1- همچنان لبخند بزن، همچنان بدرخش
میدانی که میتوانی روی من حساب کنی، بیشک
دوستان همین وقتها بهدرد میخورند
برای اوقات خوش و اوقات بد
برای همیشه در کنارت خواهم بود
دوستان برای همین وقتها بهدرد میخورند...
( قسمتی از شعر" دوستان بهاین کار میآیند" از ترانههای التونجان)
Keep smiling, keep shining
Knowing you can always count on me, for sure
That’s what friends are for
For good times and bad times
I’ll be on your side forever more
That’s what friebds are for…
(Elton John)
2- خاطرهای از ولگرد عزیز:
سالهای دور پيش از انقلاب، راديو ايران يک برنامه هفتگی و زنده ای داشت که خبرنگاران راديو به زندانها ميرفتند و با زندانيان مصاحبه ميکرد ند ومستقيما از راديو پخش ميشد. آنروز يک خبرنگار با يک زندانی مصاحبه ميکرد که جرمش جيب بری بود. خبرنگار ضمن سوالات مختلقی که از ان زندانی کرد از او خواست که يکی از خاطرات چيب بری اش را برای شنوندگان راديو تعريف کند. جيب بر چنين گفت : روزی دريک اتوبوس شهری تهران سوار بودم و چشمم دنبال شکاربود. پيرمردی نطرم جلب کرد که در جلوام ايستاده بود ...در يک لحطه دستم را توی چيب کتاش کردم و يک دسته اسکناس از جيباش بيرون آوردم و در زير پيرهنم پنهان کردم و ضمن اينکه جايم را در اتوبوس تغيير ميدادم سعی کردم در ايستگاه بعدی پياده شوم. اما بعد از چند لحظه کوتاه پيرمرد دستش را توی جيباش کرد. ناگهان قرياد ش تمام اتوبوس را پر کرد آخ، مردم! جيبم را زدند. پولم را بردند.۲۰۰ تومان بود و شروع کرد به ناله وزاری که اين پول را قرض کرده بودم که اچاره خانه ام را بدهم. داد ميزد: ای اقای راننده، مردم، کمک ام کنيد. به فرياد م برسيد. همين الان توی جيبم بود. راننده اتوبوس را درکناری نگاه داشت. مسافران برايش دلسوزی ميکردند. راستش دل خودم کمی برايش سوخت! تصادفا در اتوبوس در بين مسافران پاسبانی هم بود که پير مرد به او متوسل شد. پاسبان رو به مسافران کرد گفت متاسفانه من بايد جيب و اشيا همه شما بازرسی کنم. شايد پول اين بنده خدا را پيدا کنم. مسافران موافقت کردند راننده درهای اتوبوس را بست و پاسبان از چلو شروع به بازرسی جيب های مسافران کرد. کم کم من نگران ميشدم. داشت نوبت به من ميرسيد. تصميم گرفتم خودم را طوری از شر ان پول خلاص کنم. ناگهان متوچه آخوندی تنومندی شدم که در نزديک من ايستاده بود. برای يک لحطه تصميم گرفتم که پول را درچيب بزرگ لباده او که از زير عبايش نمايان بود بياندازم . ترديد نکردم در يک لحطه دسته پول را در چيب لباده آخوند انداختم. حالا نوبت آخوند رسيده بود که بازرسی شود . آخوند دست هايش را هوا کرد و گفت سرکار چيب های بنده راهم بگرديد. مسافران اعتراض کردند .(ولگرد جان، اون زمونا آخوندا هنوز ارج و قربی داشتن)پاسبان گفت ای اقا اختيار داريد بنده چنين جسارتی به حضرت آفا نمی کنم. از اخوند اصرار واز پاسبان انکار بالاخره پاسبان جيب اخوند را نگشت. پاسبان بقيه مسافران را هم گشت و پول پيدا نشد ... بعضی از مسافران به پير مرد گفتند: پدرجان، حتما پول هايت راجايی ديگر گم کردهای..........اتوبوس بهراه افتاد. و حال من دراين فکر بودم که چطور پول را از جيب اخوند بزنم . ايستگاه بعدی جلو بازار بود آخوند پياده شد و من هم به دنبالش... او رفت، من هم رفتم و بالاخره بهداخل مسجد شاه و يکسره به بطرف حوضخانه مسجد رفت. چون نزديک ظهر بود، حدس زدم ميخواهد وضو بگيرد وحدس ا م درست بود. من از دور مواطب او بودم وفتی که به حوضخانه رسيد عبا و لباده را بيرون آورد ضمن اينکه ميخواست آنها را به ميخی آويزان کند، دست در چيب لباده اش کرد که گويا دستمال اش را بيرون آورد.اما با دستش بسته اسکناس را بيرون کشيد. به پول ها با تعجب نگاه کرد ..حالت او وافعا ديدنی بود و لبخند مبهمی زد و بسرعت پول را دوباره در چيب لباده اش گذاشت. و لباده را به ميخ آويزان کرد و رفت نشست زير شير آب که وضو بگيرد. سريع خودم را به لباده رساندم و بهسرعت پول را از چيب لباده بيرون آوردم و سپس در بين وضو بگيران خودم را گم کردم و از دور به تماشای او ايستادم.آخوند وضويش را تمام کرد و آمد لباده اش را برداشت. قبل از اينکه آنرا به تن کند دست در چيب لباده اش کرد و با دستپاچيگی همه چيب های آنرا وارسی کرد. وقتی پول را پيدا نکرد ، با صدای فرياد کشيد: آخ پولم را زند .. پولم را بردند .. ۲۰۰ تومان بود ...
ولگرد عزیز یک کتاب هم در این مورد معرفی کرده:
کتاب "جيب بر" نوشتهی "استفن زوايک" .
3- هر سال تابستون فصل دیدار بسیاری از ایرانیان مقیم خارج کشوره.
هیچ سالی مثل امسال ما مهمون نداریم. از فرانسه و انگلیس و ایتالیا و امریکا وسوئد و سویس و... اومدن. بعضیا برای دو هفته بعضیا برای یکماه یا حداکثر دوماه...
علت اومدن هر کدومشون هم یه چیزیه. دیدار از وطن، چکآپ(قدیما انگار ملت از ایران میرفتن خارج چکآپ) عمل جراحیهای مختلف، از عمل لیزر و لیزیک چشم برای اصلاح دید چشم بگیر تا عمل دماغ و سینه و کشیدن پوست و حتی ساخت دندون مصنوعی:)
شک دارم هدفشون دیدار فامیل باشه. چون تو ایران غیر از من و یکی دونفر دیگه اینجا کسی از فامیل ما نموندن.
اول شماره 4 رو بنویسم بعد ادامهی این بحث بمونه برای شماره 5.
4- یکی از عزیزان اینترنتی تصمیم گرفته بعد از سالها بیاد ایران و مدتی که اینجاست میخواد تو هتل اقامت کنه.
من چون میدونستم اینجا فامیل و هواخواه زیاد داره( در واقع جاش روتخم چشم خیلیهاست) با تعجب پرسیدم: هتل؟!
جواب داد:
آره عزیز جانم. من ۷۲ تن فامیل دارم. نيمی از آنها خانههایشان در بهشت زهرا است، که حتما به دیدن آنها خواهم رفت. چون آنها کاری به کارم ندارند . خيلی بی آزار هستند و آزادی را از من دسلب نخواهند کرد و هرشب به من خورشت فرمه سبزی و بامیه نمی خورانند( خیلی دلت بخواهد!)با ساعات خواب و بیداریام هم کاری ندارند. برايم از درز در حمام، حوله و .صابون زير پوش و شورت نميآورند. دايما ازم نميپرسند: آب گرم است؟ چيزی لازم نداری؟ لياس هايم را به زور از تنم بيرون نمیآورند . نميگويند: وای... عزيزم، چرا اینفدر پير شدی.به زور توی حلقم غذا نميريزند . به افتخارم همه فامیلهای ديگرشان را دعوت نمی کنند. تا من مثل بچه يتيم ها ساکت در ميان آدم هايی که بيشترشان را نمی شناسم مجبور شوم ساعتها بنشينم و... آنها (یعنی مردهها) انتظار سوغاتی هم ندارند ...وای خدای من زيتونک چفدر آنها آدم های خوبی هستند! آنها ازمن نخواهند پرسید کچا میروی و کی برمی گردی ؟؟ میدانم اگر ان نیم دیگر خبر دار شوند پاشنه فرودگاه را از جا می کنند. مثل کرکس ها بر سر وروی من بيچاره میريزند تکه تکه اش ميکنند. شایدم قیمه قیمه:)))
5- با خوندن این ایمیل کمی از خودم خجالت کشیدم. آخه... خوب، میبینم خودم هم یهکم از اینرفتارا دارم:)
با اینکه هر کدومشون خونهی من و سیبا اومدن گفتن با شما راحتتریم و زیاد احساس قید و بند نمیکنیم، باز میبینم یه کارایی میکنیم که شاید از نظر مهمون شکنجه به حساب میاد.
گفتم شاید؟ نه... واقعا مهمون پریروزی دقیقا همین حرفو بهم زد:)) اومده بود اینجا راحت باشه. من سرکار نرفتم. سرکلاسم نرفتم. از داداشم هم خواستم اونروز جایی نره. از صبح براش برنامه ریختم. رفتیم بازار و نمایشگاه و بعدش پارک و بعدش هم رفتم رسوندمشون به استخر با کلی خوراکی...
بعد اومدم تندتند غذا پختم و... سر میز از برنامههای عصر گفتم که سیبا هم میاد و بریم بغل رودخونهی چالوس و شامی و ... فردا هم مهمونی برات گرفتم و... شربت سکنجبین نعنایی سر میز آورده بودم. وبه شوخی گفتم داداشم کوچیک بود به شربت سکنجنین میگفت شربت شکنجه. با تاسف ساختگی گفت: بده بخورم... که این شربت حکایت منه تو خونهی شما! زدم تو سرش و گفتم بده برات برنامه میریزم. گفت نه... با اینکه خوش میگذره عین شکنجهگرا میمونید شما!! کلی خندیدیم و دیدم راست میگه بیچاره! البته این بحث باعث نشد از برنامههای شکنجهآور عصر و شب چشم بپوشیم.( پدرسوخته امروز زنگ زد و گفت هیچجا مثل خونهی شما بهم خوش نگذشت)
فکر میکنیم باید دائم بپرسیم صبحونه چی دوست داره. ناهار خورشتهای سنگین رنگین درست کنیم و تو پارک دائم بلال و بستنی بدیم دستشون و... مهمونی بگیریم. در صورتیکه بعضیاشون میگن. تورو خدا بذار یه دوسهروزی آروم تو خونه بشینیم و تلویزیون نگاه کنیم و یا تو بالکن یه فنجون چای بخوریم( بنوشیم. کوفتتون بشه)
خوب که نگاه میکنم، کلی هم خودمونو شکنجه میدیم. از کارای معمولیمون دست میکشیم حتی اگه کلی تو دردسر بیفتیم و کلی از نظر مالی ضرر کنیم. جاهایی که خودمون حوصله نداریم میبریمشون. دائم در تشویشیم که آیا به مهمونمون داره خوش میگذره یا نه. در صورتیکه اینجوری ظاهرا اونا بیشتر اذیت میشن. البته نه همهشون.
6- سورپریزانه
زنگ زد. آیدیکالرش مال شهر تهران بود. گفت: الو، اگه گفتی من کیام؟ خدای من صداش آشناست. ولی اونیکه فکر میکنم ایران زندگی نمیکنه. اسم چندتا دوست رو الکی گفتم اما... یهو از خوشحالی جیغ کشیدم.
دخترخالهم بود. دوست و همباری دوران بچگی. بعد از 12 سال از امریکا اومده بود ایران اونم بیخبر. برای سورپریز کردن من قبلا هیچی بهم نگفته بود.
با خوشحالی گفت امشب میام خونهتون. یهم سرم گیج رفت. دقیقا از یک ساعت بعد یعنی 6 عصر تا 12:30 شب من و سیبا باید چهار جا میرفتیم. فردا صبح زودش هم جلسهی مهمی داشتم که منم حتما باید توی اون جلسه میبودم. کارامون باید گزارش میکردم. قبل از تلفن دخترخاله عین خر تو گل مونده بودم با اینهمه کاری که امشب دارم چهطوری برای فردا آماده بشم. خونه هم ریخت و پاش(لابد میگید طبق معمول! آخه وقتی آدم مهمون نداره مرض داره جمعوجور کنه؟:) )
با من و من گفتم: شریجان، ببخشید، خیلی دلم میخواد هرچه زودتر ببینمت اما نمیشه بمونه برای فردا یا پس فردا( تازه تا آخر هفته کار داشتم و دلم میخواست بگم هفتهی بعد. اما ترسیدم ناراحت بشه)
با اعتماد بهنفس گفت: نخیر که نمیشه. من هفتهی بعد دارم میرم. مرخصیم کم بود. تموم وقتم هم پره جز امشب! امشب ِ من مال توئه!
آی ددم وای... یه عالمه اضطراب جای یه عالمه شادی رو تودلم گرفت. گفتم باشه. ساعت چند میای؟
- هشت اونجام. میای دنبالم یا آژانس بگیرم؟(تو دلم: وای خدای من با این همه کار چطور انتظار داره تو این شلوغی ترافیک تهران برم دنبالش؟) گفتم با آژانس بیا و بعدش کلی شرمزده که نکنه ازم ناراحت شده باشه. غمگین و نالان یه نگاهی به خونه کردم و آشپزخونه و شامی که نداشتیم. نیم ساعت بعدش با سیبا قرار داشتم که جایی نسبتا مهم بریم( از قبل قرار گذاشته بودیم. طرف هم منتظرمون بود) با عجله مانتو و شال پوشیدم و قیافهم تو آینهی آسانسور شبیه یه آدم بدبخت بود که بدهکاریاش عقبافتاده بود.
سرتونو درد نیارم، ماجراش خیلی مفصله. جای اولی که قرار بود بریم هولهولکی رفتیم . به برادرم زنگ زدیم بره خونهی ما رو مرتب کنه( اونم کی؟ داداشم؟ حکم جرجیس میون پیغمبرا ! خوب کس دیگهای نبود که رومون بشه ازش اینو بخواهیم)
جای دوم هم جایی بود که باید با یه زنو شوهر دعوایی حرف میزدیم. اصلا نفهمیدیم چی گفتیم و شنیدیم. سیبا البته خیلی خونسردتر از منه. پاشو انداختهبود رو پاش و افاضات میفرمود و من هی دندونامو رو هم فشار میدادم که زود باش، زود باش.... و معذرت خواستیم و اومدیم بیرون. یه چیزایی هولهولکی خریدیم و... ساعت 9 بود که رسیدیم. شری اومده بود.. از خجالت مردم که بعد از 12 سال دخترخاله رو تنها گذاشته بودم. داداشم داشت براش چایی میریخت. تو چی؟ تو لیوانهای شربت خوری!اونم لیوانهایی با اشکال و اندازههای مختلف.
وقتی شری رو بغل کردم و بوسیدم تموم اضطرابها یادم رفت. حتی جای سوم یادم رفت که قرار شده بود اگه نریم، اون قضیهای که اونقدر دنبالش بودیم برای همیشه کنسل بشه.
یواشکی توی اتاق دیگه با تلفن غذا سفارش دادم و اومدم نشستیم به تعریف خاطرات و خنده و شوخی... و فضولی و پرس و جو راجع به زندگی یکدیگه.
غذا رو که آوردن فهمیدم که دخترخالهی گرامی گیاهخوار شده( کاش به جای مخفیانه بهطور علنی سفارش غذا میدادم. گرچه که باز شاید فکر میکرد ما عین مایهدارها و قرتیها همیشه شام از بیرون سفارش میدیم و چیزی نمیگفت). رفتم تو آشپزخونه یه کنسرو لوبیا باز کردم و خواستم ماکارونی با سویا و فارچ درست کنم که خوشبختانه اومد نذاشت. و با پنیر و کره و مربا و تخممرغ و لوبیا سروته قضیه هم اومد.ما هم برای احترام و همبستگی غذای گوشتی نخوردیم.
نزدیک ساعت 11 دوباره تشویش. خونهی یکی از همسایهها جلسهای بود تا ساعت 12:30 که ما حتما باید میبودیم.(جراشو نمیگم) همسایه از دیشب تا امروز عصر 5 بار زنگ زده بود برای یادآوری و من گفته بودم یادم نمیره بهخدا حتما میآییم.
کلی معذرت خواهی از دخترخاله و اونجا هم اصلا نمیفهمیدم چی دارم میگم. ساعت 12 اجازه گرفتم که من بیام خونه و سیبا تا 1:30 مجبور شد بمونه.
تا نزدیکای صبح با دخترخاله حرف زدیم. من تعجب میکردم چطور اون میخواد به گفته خودش 6 صبح بره. نشون به اون نشون که من به جلسه صبح نرفتم که بتونم باهاش خداحافظی کنم و تا 12 ظهر بیدار نشد که نشد.(حق هم داشت. بدتر از من خیلی خسته بود.)
7- خیلی از مسافرهای خارجی(ایرانیهای مقیم خارج) انتظار دارن آدم صبح تا شب دنبال کاراشون باشه و پابه پاشون بدویم.
- تعداد کیشون انتظار دارن هر چی دیدن و خوششون اومد براشون بخریم.
- بعضیهاشون برعکس، خیلی خجالتیان و هیچی از آدم نمیخوان. اینجوریهم آدم کفرش درمیاد.
- خیلیهاشون برای هدف شخصی اومدن( مثلا خرید و فروش زمین). اما نشون میدن که برای دیدار ماها اومدن. کلی منت میذارن. بعدش هم حاجی حاجی مکه و دیگه یادی از آدم نمیکنن.
- بهندرت دیدم کسی به کشوری که توش زندگی میکنه برگرده و به آدم تلفن کنه و بابت اینکه مثلا مدتی مهمون بوده تشکر کنه.
- خیلیها وقتی برمیگردن همینهایی که مهمونشون بودن یه وقت راهشون بیفته اونور. اصلا محل طرف نمیگذارن.
- بعضیها تا اینجان هی فحش میدن به این مملکت خرابشدهی کثیف و ... و اظهار پشیمونی میکنن که چرا اومدن ایران و وقت و پولشون هدر رفته.. ایرانیها رو احمق و بیشعور و این حکومت حقشونه میگن... ولی سر شش ماه نشده دوباره بر میگردن و دوباره همون پیفپیف بو میده ها.... نوستالژی به این میگن؟
- بعضیها که بهترین نوع مهمون خارجی(ایرانیالاصل) هستن خیلی راحتن. با آدم هماهنگ میکنن که چه زمانی بهتره کجا بریم. حرف آدم رو خوب میفهمن. تذکر میدن که یهوقت از کارتون نزنید بهخاطر ما. رک هستن که مثلا دوست ندارم برام مهمونی بگیرید و سکوت رو دوست دارم. یا برعکس میگن دوست دارم همه رو یه روز دعوت کنی ببینم.. اما زیاد خودتونو تو خرج نندازید ها... تو کارای آدم زیاد دخالت نمیکنن.( مثلا یکیشون رفته بود سر یخچال که وای.... چرا روی تموم مواد غذایی تو یخچالو کاور نمیکشی؟ ما تو انگلیس رو سیب و پرتقال و پیاز و سیبزمینی هم با نایلکس میپوشونیم) خوب من قبول دارم این کار بهداشتیه. اما من تو کارام یهکم شرتی پرتیام:)) تا بیای هندونه رو عین سوسولا ورق محافظ بکشی، خورده شده رفته:) یا میگفت نمیتونی یه کارگر اسپانیش بگیری هر روز بیاد کارای خونهتو بکنه؟ تو دلم گفتم اگه اسپانیشا نیان ایرانیا رو برای کارگری نبرن خیلیه! مثل فیلیپیها که قبل از انقلاب برای کارگری میومدن ایران و الان ایرانیا میرن کارگری برای اونا)
- یه مهمون خارجی ( ایرانیالاصل) اومده بود زمینشو با متراژ خیلی زیاد در دوقوزآباد بفروشه. انتظار داشت من و سیبا کارو زندگیمونو ول کنیم و باهاش یکی دوماه بریم تا بتونیم بگیریمش. اونم رو زمینی که تو پروندهش نوشته بود" به علت اقلیتمذهبی بودن مالک زمین به نفع ... مصادره شده" .. یکی دوروز شاید بشه رفت یا اینکه کمک کرد وکیل بگیره اما از مرحلهی اول تا آخر والله نمیشه....
یا کسی که اومده برای عمل باید در تموم مراحل آزمایش و.... بریم. بعد پرستاری بعد از عمل و...
حالا بازارگردی و ولگردی تو خیابونا و پاساژا برای منم که اینجا تنهام و سیبا هم خوشش نمیاد از این کارا برام خوبه( اونم با هماهنگی که بیکار باشم و بتونم برم)
- یه مهمون داشتیم بعد از 30 سال اومده بود. دائم تو خیابونا راه میرفت و سیگار و بعد آه میکشید. فحش میداد به هر چی ایران و ایرانیه. روزای آخر دنبال یه آپارتمان بود برای اجاره که برای همیشه بیاد ایران. هنوزم معتقد بود ایران جای زندگی نیست و انگلیسا نمیذارن ایرانیا راحت باشن.
- تو فرودگاه جالبه. بعضی خانوما که بعد از سالها برای اولین بار میان همچین خودشونو با چادر عربی میپوشونن(از ترس) بعد که میان میبینن ماها لباسای ولنگو باز میپوشیم کمکم از حالت شوکه در میان. بعد از چندروز از اونور میافتن و تو خیابون روسریشونودرمیارن و میگن غلط میکنه هر کی به ما حرفی بزنه.
خلاصه که ما اینروزها ماجراهایی داریم با این جماعت:) با تمام اینها دیدنشون برام خیلی خوشاینده. و تموم نهماه بعد بهشون فکر میکنم.
شما نظری ندارید؟ چیکار کنیم توی این سفرا به میزبان و مهمون هر دو خوش بگذره؟
نوشته شده در سه شنبه سي و يکم مرداد 1385ساعت 2:52 توسط زیتون
z8un