1- مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند...
شاملو
2- خواستم مثل سهسال پیش بنویسم" نرمنرمک میرسد اینک بهار" دیدم بهار چند روزه که رسیده! بیشتر جاها درختا شکوفه کردن و یاسهای زرد و به ژاپنیها همه باز شدن. امسال بهار خیلی زود رسید.
امیدوارم سال جدید سال خوبی برای همهی ما باشه. جنگ نشه و بدون خون و خونریزی بتونیم آزادی رو بهدست بیاریم. یعنی میشه؟
( چند وقت پیش دوست عزیزی ازم شعر کامل گل پامچال رو خواسته بود. در آرشیو ماه مارس۲۰۰۴- سوم فروردین سال ۸۳ - هست.)
3- چهارشنبهسوری امسال یکی از بهترین چهارشنبهسوریهای عمرم بود.
عصرش حواسم نبود و سبزیپلوی عید رو خریدم با یهعالمه سبزیسیر. داشتم پاک میکردم و صدای ترقه و بمب میشنیدم و نور فشفههای و موشکها میفتاد روی سبزیها و حرص میخوردم. بچههای محل هی زنگ میزدن که چرا نمیای؟ داداشم که هنوز پیش ماست کفش و کلاه کرد که بره( دروغچرا؟ کلاه نذاشت). سیبا که داشت ظرف میشست اومد سبزیها رو از من گرفت و گفت تو برو بقیهش با من. با ذوق پریدم و در حالیکه دستم بوی سیر میداد رفتم.
امسال خیلی مفصلتر از همیشه این روزو جشن گرفتیم.
داداشم انبارمونو پرکرده بود از چوب، قطعههایی از تختها و کمدهای اسقاطی. کندههای درخت رو از چند روز پیش با بچههای محل با اره کوچک کرده بودن و تو زمینهای نساختهی محل قایم کرده بودن.
من تا رفتم گفتم. یه ساعت وقت داریم همه ترقهها رو بزنیم و بعد برنامهی آتیش و رقص. آخه واقعا صدای ترقهها کر کنندهست.
بعدش از سر تا ته کوچه چوب و هیزم چیدیم. چند کپه هم برای خانمها کوچکتر گذاشتیم.
امسال تقریبا همه اومدن بیرون. سیبا هم اومد. اولین کسایی که از همهی کپهها پریدن منو سیبا بودیم. البته دستبهدست هم:) وگرنه من اون بلند بلنداش عمرا میتونستم بپرم. بعضیهاش مبل بود.
بعد شروع کردم زن و شوهرا رو دستبه دستهم کردن. سیبا جای من خجالت میکشید. زن و شوهر مسنی رو همینطوری با هم آشتی دادم.
به شوخی گفتم من امشب میخوام همهی زن و شوهرا رو دستبهدست کنم. زنه اول گفت من با این پیر خرفت نمیپرم. اما تا دست مردهرو گذاشتم تو دست خانمه همچین نرم شد، بهتر از زنای تازهازدواج کرده!
بعد ضبط و باندهای گنده آوردیم و تو کوچه گذاشتیم( داداشم از قبل سیمکشی کرده بود). تا اآخر صداشو زیاد کردیم. رقصو اول بار خودمو داداشم شروع کردیم:) بعد کسای دیگه. دونه دونه رفتم دخترا و پسرا رو بردم وسط . صدای موسیقی و کف زدن کوچهرو برداشته بود. یه خانم چادری رفت و یه طرف گندهی آجیل چهارشنبهسوری آورد. یه خانم دیگه یه ظرف پر از شکلات و یکی دیگه رفته سه عالمه چایی آورد. منم هر چی سیبا میوه خریده بود بردم. خانمی گفت به عروس و پسرم که اونجا وایسادن بگو همین امشب عروسیشونو برگزار کنن. رفتم دست اونام گرفتم و آوردم وسط. عروس خانم خجالتی بود ولی دستمو رد نکرد.
خانم ترکی گفت اگر برقصم فردا شوهرم میبرتم محضر و طلاقم میده. هر چی گفتیم ما همه میاییم دادگاه و به نفعت شهادت میدیم قبول نکرد. اما وقتی گفتم منم از سیبا طلاق میگیرم و با هم یه خونه اجاره میکنیم خندید و یواشکی قری داد:)
هر ماشینی که میومد از کوچهی ما رد شه پسرا جلوشو میگرفتن که حتما باید بیایی پایین و برقصی تا بذاریم بری.
یه جا جلوی پیکانی رو گرفتن. یهو دیدیم شش مرد جوون ریشوی خفن با نگاههای جدی و شدیدا مشکوک با تأنی و بچپچههایی با هم از در پیاده شدن. یواش یواش بین جمعیت سکوت برقرار شد. همه حتم داشتیم اینا حزباللهیان. اومدن وسط جمعیت. با اخم. گفتیم الان اسلحه در میارن. یهو شروع کردن با آهنگ رقصیدن. همه با خنده تشویقشون کردیم.
خوشبختانه امسال هیچ مزاحمی نداشتیم . سر حزباللهیا به مسائل دیگهای گرمه.
و خوشبختانه کمترین صدمات را هم داشتیم. کرج با دو میلیون جمعیت امسال چهار زخمی سطحی داشت.
نتیجه میگیریم اگر اینا دخالت نکنن خودمون بلدیم چکار کنیم!
4- رفته بودم به اکران خصوصی فیلمی. فیلم که تموم شد. بعد از دست زدن، یه عده شعار دادن" انرژی هستهای حق مسلم ماست" و قهقهی حضار. این شعار به یکی از خندهدارترین شعارهای حکومت تبدیل شده.
در نزدیک میدون انقلاب پسری داد میزد: انرژی هستهای، دویستتومن بستهای.
ببر برای سفرهی هفتسینت! اونقدر آدم دورش جمع شده بود نفهمیدم چی میفروشه.
5- اکبر گنجی میبایست عید رو خونه باشه. دوران محکومیتش -هر چند اونم ناعادلانه بود- تموم شده. اما به بهانهی غیبت غیر موجه تا 10 فروردین تمدیدش کردن. امیدوارم همینو هم دبه در نیارن. از طریق وبلاگ شروود صفر نوشتار که دغدغه ی تمام این روزهاش آزادی گنجی بوده.
6- من و سیبا رفتیم کتابفروشی و یه عالمه کتاب خریدیم برای عیدی دادن.
هم یه یادگاریه. همه برای فکر عیدیگیرنده خوبه و هم قیمتش خوبه. مثلا شما کتاب ابراهیم در آتش شاملو رو هفتصدتومن بخری و با کاغذ کادوی زیبایی به یکی که اهل مطالعهست بدی بهتره یا مثلا یه دوهزار تومنی نو؟
البته باید به روحیات طرف هم توجه کنی وگرنه نمیخونه. کلی از کتابهای شعر شاملو خریدیم و داستانهای محمود دولتآبادی و عباس معروفی. چندتایی هم داستان کوتاه" آقا ابراهیم و گلهای قرآن" که به نظر من کتاب خوبیه. جالبه که چندین ترجمهی همزمان توسط افراد مختلف شده و در کنار هم به فروش میرسه. هم اسم کتاب و هم دوسهخط از اول داستان رو که خوندم کاملا با هم متفاوتن.
7- امسال با دستورالعمل حسنآقا در چنچنه یه عالمه سوهان عسلی برای عید درست کردم. خیلی خوشمزه شدن. فکر نکنم سیبا بذاره برای مهمونا چیزی بمونه.
8- یادم رفت در مورد چشن درختکاری- 15 اسفند- چیزی بنویسم. با اینکه برگزار کنندهی اصلی این حرکت شهرداریها هستن و انجیاوها فکر میکنن کار خودشونه، رفتم و حدود 12 تا درخت زیتون و کاج کاشتم. هر سال میرم. درختامم میدونم کجان. یه عالمه درخت دارم حالا. مواظبشون باشید!
9- روز جهانی زن و نگاهی به مسئلهی حجاب.
10- علیرغم مخالفت دانشجویان و حتی خانوادههای شهدا، بالاخره زور بسیجیهای جان برکف چربید و تونستن به زور سه شهید گمنام رو در دانشگاه صنعتی شریف دفن کنند.
چند سال پیش هم همین کارو خواستن بکنن ولی خود رئیس دانشگاه شریف هم درکنار دانشجویانش ایستاد و نذاشت و آوردنشون روی کوه عظیمیه دفنشون کردن که تضاد غریبی داره کسی که برای تفریح میاد کوه با کسایی که اومدن فاتحه بخونن.
جریان درگیریهای اخیر رو اینجا بخونید.
-----------------------------------------------------
11- این موضوع رو مدتهاست میخوام بنویسم. حالا با دو سوالی که دوستانی چندینبار از من چه تو نظرخواهی و چه تو ایمیل پرسیدن و هر دوسوال به موضوع ربط داره بالاخره سر درددلم باز شد. هر چه باداباد! به قول شیرازیا باکیم نیست.
سوال اول اینه که: چرا لینک چند زنی که خودشون رو فمینیست میدونن برداشتم و آیا میدونم که این کارم باعث شده تا با جوسازی و تبلیغات اونا تا حدی در وبلاگستان منزوی و تنها بشم؟ سوال دوم اینه که: چرا بعضیها بایکوتم کردن و در حالیکه اگر یکی از اصلاحطلبها حتی یکدونه عکس از پارک دانشجو میگذاشت سروصدایی به پا میکرد که اونسرش ناپیدا .چرا کسی تحویلم نگرفت؟
همیشه تو نوشتهةام از اسمهای خاص میگذشتم و از بلاگرهایی که ازشون دلخورم جوری حرف میزدم که فقط شخص خودشون بفهمن و کسانی که در جریانن!
این دفعه میخوام رک باشم. وقتی دیگران رک ازم بدی میگن چرا من پردهپوشی کنم؟
سوال سومی هم هست که قبلا مطرحش کردم و اتفاقا این هم کاملا به موضوع ربط داره. اینکه چرا تازگیها کم مینویسم و دیگه اون شور و شوق اولیه رو ندارم.
میل دارم احساس این روزهام تو وبلاگم ثبت بشه. صادقانه اینه که بنویسم و مثل قبل فکر عواقبش نباشم. عواقبی مثل دفعههای قبل. که با اینکه تاریخ وبلاگستان ثابت کرد در بیشتر موارد حق با منه، اما سیاستبازی به افراد اجازه نداد که حتی بهش فکر کنن چه برسه با اعتراف که اشتباه کردن و یا عجولانه تصمیم گرفتن.
چرا لینک مهشید رو برداشتم؟ با اینکه همه میدونن در سراسر دوران وبلاگنویسیم ازش به خوبی و احترام یاد کردم.( و هنوز هم به احترام یاد میکنم و هنوز هم دوستش دارم!) فقط به خاطر نظرخواهیش که شده جولانگاه یه باند تازهبهدوران رسیده که هی بههمبهبه وچهچه میگن و پدر هر چی منتقده درمیارن. بعدا موضوع رو بیشتر میشکافم.
چرا لینک فرناز سیفی رو برداشتم؟ کسی که معتقدم ممکنه وقتی بزرگ بشه یعنی بیست سال بعد شاید به جایی برسه.(جای واقعی رو عرض میکنم نه جایی با پارتیبازی دوستان اصلاحطلب به دست آورده)
برای اینکه فرناز سیفی به جز اوائل وبلاگنویسیش که احتیاج به ویزیتورر داشت در بقیهی اوقات توهین کرده! از مصاحبهش با وبلاگ بیلیومن که به تمام مستعار نویسها توهین کرد، همینطور به تموم بلاگرهای دیگه پرید که جز بدی کاری براش نکردن؟ وقتی انتقاد منو دید خودش ازم خواست به جای انتقاد در جمع با ایمیل انتقادمو مطرح کنم. در جوابش چیزی به جز تکرار حرفاش در مصاحبه نبود و حتی جوابی به این حرفم که تو در واقع شهرتت رو مدیون بلاگرهای دیگه هستی چرا میگی جز بدی برات کاری نکردن؟
دوسه متنش رو هم که خوندم بهترین سابقهی مبارزاتیش زدن تو تخم آقایون بود.
تتمهی ارزش این خانم با اومدنش به وبلاگم در بلاگفا و کشیدن چاک دهانش و نوشتن هر چه از دهانش بیرون میاد در نظرخواهیم برام از بین رفت. همونجا براش نوشتم که تو با این اخلاقت میخواهی مدافع حقوق ما باشی؟ او که ظاهرا با خشونت مخالفه خشنترین برخوردها رو با کسایی که با عقایدش مخالفن میکنه)
و بدترین خصوصیتش رفیقبازی و باند بازی با دوسهنفر شبیه خودشه که فکر میکنن با کشیدن فحش به جون ملت خیلی مبارز شدن.
یکبار دیدم برونکا مطلبی انتقادی ازش نوشت. سیل نظرات توهینآمیز باندش(کسانی که در بیرون هم همدیگرو میبینن و از این ملاقاتها برای نقشههای حالگیری از دیگران استفاده میکنن) واقعا حالم رو بهمزد و دلم برای برونکا سوخت.
گلناز ملک؟ بله. من هم به عنوان دختر جسور و مبارز بهش لینک داده بودم.
اما وقتی در نمایشگاه کتاب اردیبهشت سال گذشته در قرار وبلاگی به جای خریدن کتاب وقتش رو صرف این کرد که به همه ثابت کنه زیتون مثل زهرا خالهزنکه ازش دلخور شدم. من که در نوشتههام هرگز توهینی بهش نکرده بودم.
و وقتی شنیدم در هر برخوردی از خالهی شهیدش برای اثبات خودش مایه میذاره( عین معدودی از خانوادهی شهدای جنگ)
و وقتی رفت بم(چگونه رفتنش و سوسولبازیهاش در اونجا رو باید از دوستانش بپرسید. من فقط به عنوان نویسندهی خاطرات سفر به بم نگاهش میکنم)به همه توهین کرد که چرا خانه(!) راحت نشستن؟ درحالیکه من میشناسم دختران شجاع زیادی رو که نه تنها بارها به بم رفتن بلکه به نقاط دورافتاده مثل سیستان بلوچستان میرن و هزاران کار انجام میدن. هرگز کسی رو مورد بازخواست قرار نمیدن که چرا اونا نمیرن. راهییه که خوشون انتخاب کردن و هیچوقت هم داداردودور نمیکنن. از خاله و عمو و دایی و عمهی شهیدشون هم هیچوقت مایه نمیگذارن.
و وقتی دیدم هر دو هفته یکبار برای جلب توجه ژست خودکشی میگرفت و وبلاگش رو میبست و به گفتهی دوستانش موبایلش رو خاموش میکرد تا همه از نگرانی بمیرن و بعد نازش رو بکشن و ویزیتور جلب کنه. دیگه از وبلاگش خوشم نیومد.
و وقتی دیدم در روز زن در پارک دانشجو تموم هم و غمش پی رژه رفتن و ژست گرفتن جلوی دوربین آرش عاشورینیاست. و اینبار به چای خالهش به اسم سیمین بهبهانی بیچاره چسبیده( تازه با بیادبی او رو مادر بزرگ کور خطاب میکنه) فهمیدم که جنبش زنان تا بهچای استفاده از زنان باتجربه و کارکشته که خوشبختانه کم نداریم به اینها میدان داده کار ما زاره و مطمئنم که یکی از دلایل اینکه جمعیت آن روز پارک دانشجو کم بود همین بوده(وقتی میترسیم که فلان زنمبارز و باتجربه تودهای سابق و فلان زن با فکر فدایی سابق و... را در جنبش شرکت بدیم و کارو میسپاریم به دست چند جوجهی تازه از تخم درآمده و مغرور و متکبر و باندباز نتیجه همین است که دیدیم.)
مریم میرزا که قبلا وبلاگ عمق را مینوشت و حالا در مجلهی زنان!( که برای این مجله احترام زیادی قائلم).
لینک ایشون هم در وبلاگم بود. اما نمیدونم به کدامین گناه روزی که از فیلم "نفس عمیق" نوشته بودم اومد و هر چی از دهنش دراومد بارم کرد. کسی که اخیرا در وبلاگش از طرز حرفزدن خانم فرخنده آقایی ایراد میگیره چهطور به خودش این اجازه رو میده که به بهانهی اینکه دوستپسر سابقش برای من کامنت میگذاشت بیاد هر چه لیچار بلده بار من کنه؟ شما بودید لینکش رو نگه میداشتید؟
من ضد مریم نیستم. میبینم داره پیشرفت میکنه. ولی تحمل توهین هم ندارم.
لینک مهشید در وبلاگم بود و باید باشه!
اما وقتی به وبلاگم میومدم بیاختیار روی لینکش کلیک میکردم. و باز هم بیاختیار براش کامنت میگذاشتم. مگر نه اینکه مهشید رو دوست خودم میدونستم؟
اما کامنت گذاشتن صادقانه برای او همانا و سیل توهینهای فمینیستنماهای( این کلمه بهتره. چون من خودم رو هم فمینیست میدونم) تازهاز تخم درآمده و بیچاکو دهن و بیادب هم همان.
من هیچوقت این اجازه رو به خودم ندادم که به شخصی که در وبلاگ دوستم انتقاد مینویسه بپرم. من همیشه سعی میکنم اگر ببینم دشمن دوستم حرف حق میزنه حقو رو بهش بدم. حتی اگه به قیمت دلخوری دوستم تموم بشه.
اما اینها... مثلا مهشید مطلبی مینویسه. یک بدبختی از راه میرسه و انتقادکی میکنه. کلانتر هاله میاد میگه عزیزم سگمحلش کن! گلناز و فرناز و... عین مور و ملخ میریزن سرش. فکر میکنن "همبستگی" یعنی" وابستگی" یعنی اگر یکی به اسب یکی از اینها گفت یابو باید تا میخورن بزنن تو سرش. اونم با خشنترین و بیادبانهترین لحن.
( چه مبارزان منزجر از خشونتی!)
به دلیل اینکه حس کردم( و در عمل دیدم. شاید روزی جریانشو نوشتم) هاله زن مُزوریست لینکش رو برداشتم . سیل فحش به سویم سرازیر شد.
به دلیل اینکه فهمیدم آقای فرید سراجی(سرچیو) در چه مخمصهای گیر کرده و ماه تا ماه اجازهی دیدن بچههاشو نداره و افسردگی شدید گرفته و همینطور فهمیدم نوشی مرتب دروغ می گه( بخصوص اون 20 شمارهی آخر رو که میدونست بچههاش کجان و میگفت نمیدونم)، از افراد مختلف تلکه میکنه، ازش انتقاد کردم( فکر میکنم این حقو داشتم!) شاید ب بگم میلیونها فحش خوردم. دهها نفر از دوستانم(!) لینکمو برداشتن.
پانتهآ نامی مطلبی علیهم مینویسه و درکمال تعجب دوستان دیگه هم هر چی لایق خودشونه(لابد) بارم میکنن. پانتهآی دیگه 2 صفحه تند مینویسه و زیرش اضافه میکنه حق جواب دادن هم ندارم. نرگسی که خوشحال بود از لینک دادن من بر میگرده میگه برای تبلیغ خودش به من لینک داده و وقتی برمیدارم میگه چرا برداشتی؟ و ازین نوع کارا... بینهایته و گفتن و شمردنش نفسگیره برام. باز نظر اونا تغاری شکسته و ماستی ریخته.
(با مشتهای گرهکرده بخونید) اما من هرگز نشکستم.
از دوستی و اتحاد و همبستگی خوشم میاد. اما از وابستگی نه! از بیشخصیتی و افرادی که انگلوار زندگی میکنن و عین علف هرز از تن درختان بالا می رن بدم میاد. از کسی که فکر مستقل نداره و باید گروه دوستان بهجاش فکر کنه و از گروه دستور بگیره. "گروهی" به وبلاگی حمله کنن و "گروهی" بة جای مشخصی لینک بدن!
از کسی که فکر میکنه همه باید مثل اون فکر کنن و به دیگران اجازهی ابراز عقیده نمیده دلخورم.
برای کسی که زیتون رو به جای دشمن اصلی فرض میکنه اونم به دلیل اینکه مستقل و از روی درک خودش فکر میکنه و مینویسه متأسفم!
اما اینا باید بدونن که دنیای واقعی با وبلاگستان فرق داره. مردم بهترین قاضی ما هستن. و تاریخ بهترین گواه.(اینم با مشتهای گرهکرده میخوندین بد نبود)
بله من تنهاتر شدم اما به این تنهایی رو به ذلت وابستگی و انگلشدن و وارد شدن تو باند و بالا رفتن از طریق چاپلوسی اونها ترجیح میدم.
( هم جواب سوال بود و هم یه نوع دلتکونی)
12- به علت فیلترینگ شدید و کم اومدن به اینترنت نمیتونم رو کامنتها نظارتی داشته باشم. نمیتونم کامنتی رو پاک کنم چون گاهی خودمم نمیتونم بخونمشون.
بخصوص اون دو وبلاگ دیگه در بلاگاسپات و بلاگفا.
ببخشید که بعضی کامنتهای توهینآمیز رو نتونستم پاک کنم. متاسفم که بگم بعضیهاشونو کسایی خیلی ادعای انسانیت دارن با اسم جعلی مینویسن. انگار اسم الکی این حقو به آدم میده که هرچی از دهنش در میاد بگه و شخصیتشون با اسم اصلی محفوظه!
13- عید همگی شما مبارک!
تعطیلات خوش بگذره.خیلی دلم میخواست میتونستم برای تکتک دوستان عزیزم ای-کارت تبریک سال نو بفرستم. اما هم از نظر وقت و هم از نظر سرعت اینترنتم در مضیقه هستم.
کارای خونهتکونی هم تموم نشده:( خیلی کارام مونده... شدیدا کلافهم.
۱۴- یه فلش بامزه با موضوع "داستان انقلاب"
۱۵- تشکر وبژهای دارم از حسنآقا که فلش بالا رو برام در فضای خودش گذاشت. و همینطور از کمکهای دیگرش.
همینطور از امید حبیبینیا ی عزیز که گاهی زحمت میکشن و مطالبمو در وبلاگ میگذارن.
همینطور از آقای علی سِقَت( نمیدونم املاش درسته یا نه)، کسایی که میخوان کاری برای رفع فیلتر شدن وبلاگها بکنن( و کاری ندارن نویسندهی وبلاگ فیلتر شده همعقیدهبا اونا هست یا نه/ تو باند اون هست یا نه) و بقیهی دوستانی که از نظر فکری کمکم میکنن مثل خوابگرد عزیز، ازنظر فنی آقای پرویز آچارفرانسه و دوستان عزیزی که با انتقادها و حرفهای سازندهشون در نظرخواهیم راهنماییم میکنن و کسایی که بهم دلگرمی میدن. این دومورد آخر دیگه خیلی اسامی رو باید بنویسم... واقعا خیلی اسم تو ذهن دارم.
شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر