1- چرا کسایی که میرن کوه دیگه سرود نمیخونن؟
از بزرگترا شنیدم که قبل از انقلاب، کوه یکی از اصلیترین سرگرمیهای دانشجوها بوده. در دستههای بزرگ پنجاه شصت نفری دختر و پسر میرفتن قلهای رو میزدن. در موقع استراحت و غذا بحثکی میکردن. هم خودسازی جسمی بوده و هم روحی. و در بین راه همه سرود میخوندن. همه باهم. همه شعرها رو بلد بودن!
نه مثل الان که اگه یه نفر یه آهنگ مثلا اندی یا گوگوش رو شروع میکنه هنوز دوسه خطشو نخونده بقیهشو یادش میره و هیچکس هم بلد نیست ادامه بده و دوروز بعد هم این آهنگ از مد میافته. چه طلسمی در سرودهای قدیمی کوه هست که هرگز قدیمی نمیشن و همیشه زیبان؟
مثلا این سرود که تازه یادش گرفتم و با آهنگ" کازاچوک" خونده میشه:
"زوزهی باد"
زوزهی باد و بوران و توفان
کفش پاره بگذر از کوهها.
برای پیروزی بهار فردا
آنجا که میدرخشد خورشید
تا جان در تن و شور در سر داریم،
تا آتش در خون خود داریم
از پای ننشینیم از راهی کمر بستیم
ما پیمان فتح در دل داریم.
آهنگ...(هوله کازاچوک، هوله کازاچوک، کا- زا- چوک)
تودهی خلق روزی شود چیره
برکند این خانهی بیداد.
افراشته گردد پرچم انقلاب تا
برفراز کوههای ایران
راه ما راه تودهها باشد
انقلاب با پیروزی باشد.
برای پیروزی بهار فردا
آنجا که میدرخشد خورشید...
2- وسوسهی کوه رفتن هیچوقت دست از سرم بر نمیداره. تا از خونه میام بیرون، همینکه چشمم به کوه میفته دیگه نمیتونم مقاومت کنم. اگه بتونم حتی شده نیمساعت دیرتر برم سرکارم حتما یه چند صد متری از کوه بالا میرم و اگه دیرم شده باشه، تموم روز به فکر اینم که عصر موقع برگشتن یه کم به آغوش کوه پناه ببرم، و بیاختیار لبخند میزنم. خونه نزدیک کوه داشتن این مزیت بزرگ رو داره. خوشبختانه بیشتر اوقات کفش راحت پامه. ولی خوب کفش کوهم کهنهتره ولی بیخیال نوئی کفش.
اینجا که من هستم وسط هفته خیلی خلوته. کوهش هم همینطور. مامانم ازم قول گرفته که وسط هفته تنها نرم. منم قول دادم ولی مگه میشه بغل گوش کوه بود و نرفت؟
یه روز تعطیلیم(نه تعطیل رسمی) داشتم میرفتم بانک تا چکپولهایی که بابام داده بود به حسابی بریزم. کوه رو که دیدم دل و دین باختم و گفتم بانک دیر نمیشه. ولی وسط راه یهو ترسم گرفت. چرا پولهای بابامو با خودم آورده بودم. پول قسط بود و میدونستم به سختی جورش کرده.
تموم راه به خودم فحش دادم اگه یکی بهم حمله کنه و پولارو بدزده من جواب بابامو چی بدم؟...
خلاصه به سلامت رفتم و برگشتم و با روحیهی شاد رفتم بانک.
چندماه بعد دوباره بازم حدود نیم میلیون چکپول همرام بود. ماشین هم بیرون آورده بودم. چشمم خورد به کوه و آه از نهادم بلند شد. ساعت 8:30 صبح بود و ساعت 10 باید در جلسهای میبودم. یاد ترس اوندفعهم افتادم. دیگه عمرا با کیف برم. اونم با کیف نو و پُر پول. گفتم سریع میرم بانک پولو میریزم و برمیگردم و دلی از عزا در میارم. در زندگیم هیچجا مثل کوه احساس آرامش و لذت نمیکنم و تنهایی کوه رفتن رو هم خیلی دوست دارم.
اینبار هم از معدود وقتایی بود که کمی ترسیدم. صدای زوزهی باد میومد و
گاهی صدای خش خش سنگ بدون اینکه کسی اونورا باشه. پیش خودم گفتم کاش چکپولا همرام بود که اگه کسی بهم حمله کرد پولا رو بدم بهش تا کاری با خودم نداشته باشه. به جای چاقوی کوهم خودکاری فلزی از کیفم درآوردم و مثل چاقو دستم گرفتم.
بعد از زدن یه قلهی کوچولو( چیزی در حد یه تپه) ساعتو نگاه کردم دیدم دیر شده.
موقع برگشتن به جوونههای تازه دراومده و زیبای درختا نگاه میکردم و آواز میخوندم. خوشی عمیقی احساس میکردم که صدایی پشت سرم شنیدم. یواش کردم. دیدم اونم ایستاد. تند کردم اونم تند کرد. برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم یه آقاهه که گونی بزرگ و سفیدی دستشه (ازونا که از الیاف پلاستیکی ساخته شدن و 50 کیلو برنج توش جا میشه) چند متری بیشتر با من فاصله نداره. درست پشت سر من. ترسیدم ترسمو نشون بدم. راهمو ادامه دادم ولی تندتر. دیدم از این همه راه بازم عدل داره پشت من راه میاد. از فکر اینکه تو گونیش جسد یه دختره و میخواد منو هم بکشه بر خودم لرزیدم( نمیدونم چطور این فکر اومد تو سرم). با ترس برگشتم عقب رو نگاه کردم و ایندفعه به گونیش دقیقتر شدم. واقعا قطرههای خون ازش میچکید. با چشمای گشادشده نگاهمو آوردم بالاتر دیدم چشمای آقاهه عین روباهه. کشیده و باریک و گوشههاش رو به بالا. داشتم غش میکردم و فشار دستم رو روی خودکار بیشتر شد. حیرون نگاهش میکردم که فاصلهش با من کم و کمتر میشد. کت و شلوار کهنهی خاکستری تیره تنش بود. و کاکل موهاش رو پیشونیش افتاده بود. یادم افتاد وقتی کلیدر رو میخوندم برادر کوچیکهی گلمجمد که فکر کنم اسمش بیگمحمد بود رو اینشکلی مجسم میکردم. عجب بیگمحمد قاتلی:(
چشمامو بستم و منتظر ضربهی چاقوش موندم. درست چند سانتیمتر به من مونده بود راهشو کج کرد.( این چندمین باریه که مردی از اینکه حس میکنه من ممکنه تو کوه ترسیده باشم، سوء استفاده میکنه و یه جوری نشون میده که میخواد واقعا حمله کنه) خوب شد جیغ نزده بودم. یعنی اصلا فکر نکنم اگه میخواستم هم صدام در میومد. از من گذشت و یه بار با لبخند برگشت منو نگاه کرد. من یواش کردم تا فاصلهمون با هم زیاد شه. وقتی از سر پیچی گذشت و ندیدمش دوباره حالت سرخوشیم برگشت. برای دور شدن از اون حالت سوت میزدم و از فکر احمقانهم خندهم گرفته بود که...
دیدم آقاهه درست سرراه باریکی که چارهای جز گذشتن ازونجا ندارم وایساده. گونیشو که معلوم بود سنگینه زمین گذاشت و شروع کرد با سختی چیزایی از تو گونی درآوردن. جسد مثلهشدن دختری بود حتما:( از دور که اینطوری بود. راه برگشت نداشتم. با پاهایی لرزان رفتم جلو. تقریبا تموم راه رو گرفته بود و اینور و اون ور دیوارههای غیر قابل عبور داشت. هر چی جلوتر میرفتم سعی میکردم تیکه تیکههای چیزی که زمین میذاره بهتر ببینم. رنگ خاک داشتن یا پوست بیلباس انسان. خون ازشون میچکید. دیگه نفسم در نمیومد و دهنم خشک خشک شده بود.
تا وقتی درست بالای سر اون چیزا نرسیدم نفهمیدم که پرندههایی هستن که آقاهه شکار کرده بود. بیکمحمد با افتخار بالای سر اجساد کبکها گرگی نشسته بود و به من لبخند میزد:
- ترسیدی خانوم؟ اینا رو همه خودم شکار کردم.
به سختی آب دهنمو قورت دادم. با رقت بهشون نگاه میکردم.
تونستم بگم:
- حیوونیا.. آخی...گناه دارن.
- چی گناه دارن؟ نمیدونی چه آبگوشت خوشمزهای باهاشون میشه درست کرد.
دونه دونه بلندشون کرد و سنشون رو از پاهاشون حدس زد.
- این دو سالشه ببین اینو!
و برجستگی پشت پاهاشو نشونم داد.
- اینیکی شش ماهشه و این یکی یه سالشه.
با ذوق تورشو نشون داد.
- با این گرفتم همه رو.
بعد فکری کرد و با خوشحالی اون یه سالههه رو به طرفم دراز کرد.
- بیا، این مال تو. ببرش!
تا حالا توجه نکرده بودم هیچکدوم سر ندارن و خون از گردناشون اومده بود. نگاهم تو کیسه افتاد. پر از سر کبک با نوکقرمز قشنگشون. احساس کردم تو گلوم بغض عین یه لقمهی گنده گیر کرده. حالت تهوع هم داشتم. چشمام میسوخت. فقط تونستم با ناراحتی تندتند کلهمو به علامت "نه" تکون بدم.
یه کم جا خورد.چند ثانیهای همونجور دستش دراز بود و کبک یه ساله رو جلوم نگه داشته بود و بهم خیره شده بود.بعد از مدتی به خودش اومد و با ناباوری شروع کرد کبکا رو از رو زمین جمع کردن و دوباره تو گونی انداختن . دمغ راه رو باز کرد و خودشو کشید کناری و گفت:
- به کسی نگی ها. شکار کبک قدغنه! حالا برو...
از نگاهش میشد فهمید که داره فکر میکنه عجب آدم ناسپاسی! لابد فکر میکرد داره بهم لطف میکنه. فکر میکرد کبک رو میگیرم و بهش میگم عجب مرد شجاع و قوییی. داشت فکر میکرد اشکال کارش کجا بوده
تا پایین حالم گرفته بود . سعی کردم عین بچهلوسا گریه نکنم.
به جلسه دیر رسیدم و برعکس همیشه ساکت بودم.همهش در فکر این بودم. خانوادهی اون مرد لابد گرسنهن که پرندههای به این زیبایی رو میکشن و میخورن...
3-این شماره در مورد یکی از فامیلای پست مدرن مامانمه که تعطیلات تابستونی اومده بود ایران. بعد از 25 سال. و احساسات رقیقش نسبت به حیوونا که ما درکش نمیکردیم و بعضیا بهش میخندیدن..
اون بغض پرندهها هنوز تو گلومه و نمیتونم بنویسم... دفعهی بعد ایشالا.
4-داشتم تو سایت دوات رضاقاسمی سیر میکردم و لینکایی که داده بود باز میکردم. که یهو در یکی از مصاحبهها چهرهی آشنایی دیدم. فریبا صدیقیم. من این خانم رو وقتی ایران بود در یه مهمونی اقلیتمذهبی دیده بودم. اگه اشتباه نکنم شوهرش خلبان بود. اصلا فکر نمیکردم نویسنده باشه. هرچند از صحبتاش متوجه شده بودم خیلی فهمیده و روشنفکره. لازم شد کتابشو گیر بیارم و بخونم.
شیرین دقیقیان هم از همکیشان فریباست که او هم دستی در نوشتن داره.
5- دوستی در نظرخواهیم پرسیده بود قبلا سایتی تو لینکای وبلاگم داشتم که بیشتر کتابا رو میشد مجانی ازش داونلود کرد. هنوزم هستش. سایت کتابهای رایگان فارسی. نمیدونم چطور میشه کتابی رو توش پیدا کرد. شاید با جستجوی گوگل در اون پایین سایت هست.
6- اسم رایگان اومد. اینروزا هر وبلاگی رو که در پرشینبلاگ باز میکنی. در تبلیغ بالاش یا عکس کروبی رو میبینی یا رفسنجانی، برای انتخابات رئیس جمهور. تناقض جالبیه. تو وبلاگ میخونی که نویسندهش میگه هرگز رأی نمیدم یا انتقادهای کوبندهای علیه رفسنجانی نوشته اونوقت عکسش بالای وبلاگشه:) تبلیغات گران برای نویسندهی وبلاگ و رایگان برای پرشینبلاگ...
7-آقای خاتمی در مورد دستدادن با موسیقصاب( موشه کاتسف) گفته:
" من نبودم دستم بود. تقصیر آستینم بود."
8- سایت خوبی در مورد ناشنواها...
۹- سایت گیسوکمند عزیز... لینک از طریق ویولت
۱۰- این نوشتهی زیبای مرضیهی ستوده در مورد سفرش به تهران رو از دست ندید.(از سایت شهروند)
نوع نگاه فردی که 20 سال از ایران دور بوده و به فضای پراز آرامش کانادا خو گرفته جالبه. چیزایی که ما هر روز میبینیم و داریم انجامش میدیم ولی دیگه برامون عادت شده و عجیب نیست. همهمون برای خودمون یه پا هنرمندیم ها...
خیلی نکات خوبی توش هست و چون طولانیه پیشنهاد میکنم با خیال راحت آفلاین بخونید تا فشار اسمزی جیبتون بالا نره:)
۱۱- هر وقت كه فيلم تلما و لوئيز را نگاه مي كنم آرزو مي كنم اي كاش يك اسلحه داشتم ...
چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر