1- درین سرای بیکسی، کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شبگرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچهسار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذر گهیست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت ازین خرابتر نمیزند!
چه چشم پاسخاست ازین دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند...
(هوشنگ ابتهاج 1337)
2- ا ین شمارهرو تقدیم میکنم به هنرمند و بازیگر تأتر عزیزمان آذرفخر
هنرمندان تاج سر ما هستند
اما با این تاجها چه کردهایم؟
اسم مهین اسکویی بانوی تأتر ایران رو زیاد شنیدم ولی راستش تا بهحال بازیشو ندیدم. حتی تا چاپ مقالهای در روزنامهی شرق، عکسشو هم ندیده بودم.
دیدم هر هنرپیشهی معروفی که از گذشتهش تعریف میکنه حتما اسمی هم از مهین اسکویی میبره.
- " مهین اسکویی اولین استاد من بود."
ـ " من شهرت الانمو مدیون خانم اسکویی هستم."
پیش خودم اسکویی رو زنی با لباس فاخر مجسم میکردم که در خونهای مجلل نشسته و از شاگردای قدیمیش پذیرایی میکنه.
نه اینکه خوشخیال باشم! نه! شنیده بودم و دیده بودم که بعضی هنرمندا در پیری هنوز خونهای از خودشون ندارن و حتی توان پرداخت اجارهخونهشونو ندارن. مهدی فتحی رو دیده بودم که چطور بدون اینکه از طرف دولت حمایتی بشه در اثر بیماری دیابت با چه حال و روزی فوت کرد.
حالا با خوندن این مطلب شرق انگار سطل آبی یخ روم ریختن! مهین اسکویی در بستر بیماری خوابیده و از درد داد میکشه.
ناصر حسینیمهر نوشته:
"بانوی تأتر ما صنوبر خوشچهره و خوشقامت ما، با دو پا همچون دو تنهی درخت که به تازگی بر آن جابهجا زخم دهان باز کرده، دستم را محکم در دستش گرفته و میگفت: حسینی، حسینیجان، درد دارم، درد دارم! پاهام! درد دارم!... چقدر تحمل کنم؟ چقدر تحمل کنم؟... حسینی جان پس شاگردام کجان؟ دخترهام؟ درد... درد... درد..."
حسینی برای مصاحبه رفته بود و به جز ناله و چشمانی پر از اشک چیزی نصیبش نشده بود. به کمک زنی افغانی سر و شانه و کمر اسکویی رو ماساژ دادند و او همچنان تا مغز استخوان درد میکشید.
" خانم اسکویی، استادم، مادرم، نروید! زمین زیر پایم را سست نکنید! ما از شما آویختهایم. نشکنید، بمانید، نهحالا، کمی دیرتر! سه خواهرانت، سهدخترانت، چه بیوفا!... شاگردان شما، شما را فراموش کردهاند نازنین! بانو، بانوی پردرد ، بانوی آتشبهجان، ای کاش میدیدی، گرچه همان بهتر که ندیدی و ندانستی که شاگردانت دست پروردگانت فراموش کنندگانت چگونه بر بساط یک تولد- تولد یک صاحبقلم، متظاهرانه، چه بارانی از شادگویی فرو میبارند. درست در لحظههایی که پیکر نازنین و هنرپرورت در آتش درد میسوخت و میگداخت، دریغ قطرهآبی از دلجویی و آرامش در فرونشاندن آتش...!
اکنون شاگردانت دیگر با نام استانیسلاوسکی و مایرهولد و گروتوفسکی فخر میفروشند و دکانهای چندنبشه باز کردهاند و از یاد بردهاند که یکی از همشاگردیهای همان گروتوفسکی پشت دیوارشان، زیر گوششان، از درد خون میگرید، شاگردام کجان؟!!... صدایش را میشنوید؟ اگر میشنوید نگذارید که خاموش شود. نه، نگذارید که درد بکشد، نگذارید در برابر چشمان ما قتلی دیگر صورت گیرد. ما نمیخواهیم فلان کارگردان از قتلهای زنجیرهای بگوید، آن هزینهی کلان را بدهید تا مرگ هنرمندانمان بدون درد صورت گیرد. آقایان، بانوی تأتر ما مهین اسکویی درد میکشد. همهی وجودش را درد گرفته. می فهمید؟ درد را میفهمید؟..."
با اینکه به نظرم آقای حسینی خیلی احساساتی نوشته، و شاید هنرمندان دیگر و شاگرداشون گناهی نداشته باشن و هر کدام در چنبرهی گرفتاریهای خود غرقن و وظیفهی دولت رو در نظر نگرفته، ولی باز حقایقی در اون هست که تن آدم از خوندش میلرزه...
( منظور از سهخواهران اسکویی رو در نوشتهی آقای حسینی متوجه نشدم. کیان؟)
3- دیشب تو اخبار رئیسجمهورک را نشون میداد که با هیئت دولت و بزرگان قوم دور میزی نشسته و داره برای فیلمها تعیین تکلیف میکنه!
"هر فیلمی که لیبرالیسم، فمینیسم، سکولاریسم،نیهیلیسم، بیدینی، سیگار، مشروب و مواد مخدر و.... رو بهطور ضمنی تبلیغ کنه ممنوعه."
هر فیلمی که دین رو زیر سوال ببره ممنوعه! هر فیلمی که فلان باشه ممنوعه! هر فیلمی که بیسار باشه ممنوعه!
رئیسجمهورک محبوبما، یهو بگو اصلا فیلم نشون ندید و دائم یه آخوند سخنرانی کنه. آخه اینطوریدیگه چیزی از فیلمها باقی نمیمونه.
هر دیالوگی که فکری توش هست ممکنه ازش تبلیغ برای اون چیزایی که گفتید برداشت بشه.
اصلا فیلم چیه عزیزم!
روضهی علیاکبر از هر فیلمی فیلمتره... بیخطر هم هست.
4- بابا، اینا به خودشونم رحم نمیکنن.
دم افطار کانال سه برنامهای داره که زنوشوهرهای جوونی که تو همین امسال ازدواج کردن، مذهبیان و پیشرهبر عقد کردن، میارن و باهاشون گپ میزنن. مجری این برنامه تا چندروز پیش فرزاد حسنی بود. فرزاد حسنی هنرپیشههم هست. خیلی با استعداد و اگه توهین تلقی نشه از ازون تخم ولد چموشهاست:) وسط صحبتاش با زنوشوهرهای اسلامی کلی شوخی میکرد، آیهی قرآن میآورد و شیرینزبونی میکرد . به طوری که دیده بودم حتی مخالفین روزه و رژیم لحظاتی مشتاقانه برنامهشو نگاه میکنن و میگن عجب این فرزاد حسنی پدرسوخته و شیرینزبونه!
چند شب پیش، شبی که فرداش روزهی کلیمیان بود(یوم کیپور یا عید پسح) جناب فرزاد خان حواسش نبوده و میگه امشب شب نزول توراته!
و همین جمله سبب میشه که خیلی راحت برش دارن. و کسی رو جاش گذاشتن که گرچه اونم بچهپررو و خوشگفتاره اما این برنامه بیشتر بینندههاشو از دست داد.
حالا گیریم فرزاد اشتباه کرده. نمیدونم، شاید اومده بگه قرآن، گفته تورات. نباید که از هستی ساقطش کنن. لابد تموم قراردادهاشو لغو میکنن و...
قبلا با مجریهای زیادی اینکارو کردن، آتشافروز و شهریاری که بسیار محبوب بودن به راحتی برشون داشتن. حتی به مجریهای برنامهی کودکان هم رحم نکردن. یادمه هر مجری که در دل بچهها جایی باز میکرد فوری برش میداشتن و جاش یکی دیگه میذاشتن.
راحت بگم این رادیو تلویزیون ما انگار مرض داره...
5- احمدرضا احمدی شاعر خوبمون به علت بیماری قلبی از روز 26 مهر در بخش سیسییو یکی از بیمارستانهای تهران بستریست.
امیدوارم خوب بشه. احمدی متولد 1319 ست. چرا هنرمندای ما اینقدر زود پیر میشن!
6- شوخی سیبایی
در شرکتی که سیبا توش کار میکنه ماه رمضون تقریبا کارا خوابیده.
چندروز پیش سیبا میبینه که کسی مأموریت مهمی در شهرستان رو نمیره و خیلی کارا وابسته به این سفره.
با اینکه وظیفهش نبوده، داوطلبانه به این سفر میره. با موفقیت برمیگرده.
فرداش مدیر عامل برای تشکر شخصا به اتاق سیبا میره.
مدیرعامل با خنده: مهندس( آره، میخوام پز بدم سیبا مهندسه!) دستت درد نکنه! خیلی کارامون جلو افتاد.
سیبا: خواهش میکنم.
مدیر عامل: ایشالله از خجالتت در میاییم.( مثلا حق مأموریتی، پاداشی، چیزی...)
موقع رفتن از اتاق ناگهان چیزی به خاطرش میرسه!
با تعجب: مهندس، چه جوری راه به این دوری رو رفتی و اومدی و روزهت نشکست؟!!!
سیبا با خنده: روزهی ما خیلی محکمه. مگه به این راحتیها میشکنه!!
- چطور؟!!
ـ جنسش نشکنه!
مدیر عامل که ادعای حزباللهیگریش میشه با حالت عصبانی داره از در میره بیرون که...
سیبا: حتی با خوردن هم نمیشکنه...
نتیجه این شد که نه تنها برای سیبا پاداش ننوشت ، که احتمالا حقوق اون روزش هم منتفی شده. براش غیبت زدن:)))
آخه سیبا جان، این چه شوخییی بود که تو کردی؟ حالا جملهی اول هیچی، اون دومی چی بود گفتی؟:)
با اقتصاد خانواده بازی میکنی؟:)
۷- درگیری خشونتبار در دانشگاه نجفآباد اصفهان...
نظرها
پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
از دست این شیخ جدید ما
به سیبیل باروتی بگو مثل اینکه هوس کرده طلاقش بدیها
;)
سلام زیتون النساء جان .خوب هستید.بابا امان از دست شما خانمها چقدر متلون هستید نه به ان افشاگری زیر لحافی مطلب قبلی از سی با نه به این مهندس بلند پایه خواندن ایشان.زیتون جان حاج اقا سی با خودشون مدیر ارشد شرکت هستند چه احتیاجه به ماموریت رفتن دارند شوخی می کنی؟اوضاع اقتصادی شما هم عالی است از خانه گرانقیت گرفته تا در امد دو نفره و ماشین شخصی شما از سر بی دردی فقط پرسه می زنی تا سوژه جمع کنی و از پوز روشنفکری کم نیاری زیتون جان من با همه کمی و کاستیها قبولت دارم نمونه یک خانم همه جانبه و چند بعدی هستی. خدمت حاج اقا سی با هم سلام برسان زنده باشید علی اول ابان هشتاد و چهار
زیتون عزیزم سلام نماز روزتون هم قبول باشه زیتون جان بالاخره شغل سی با را لو دادی سی با باید گارسون باشد و توی یک چلو کبابی کار کند که این روز ها کارشون بطور کلی تعطیل است بخورید از این چلو کبابها و چلو مرغها که پیشخدمت مهندس از چلو کبابی ما اورد راستی زیتون جان دیگه داری رکورد بهروز پیر پکا جکی را می شکنی.خال بند هم حدی دارد. در ضمن روز خواری هم افتخاری ندارد معتقد نیستی خوراکتونو بخورین ولی دیگه با غذا خوردن که دیگه کسی مبارز نی شه نکنه میخوای با خوردن نهار از سیبای پیر مرد گارسون رزمنده راه ازادی بسازی!!!!!به پیش گارسونا
بدرود زیتون گلی.
ارسال یک نظر