1- احمدرضا احمدی، شاعر شیرینسخن فرموده:
"... من حاضر نیستم یک کلمه را بیخودی به خاطر وزن بکشم، وزن را میکُشم..."
زیتون: اولا چه خشن:) دیگه دورهی کشت و کشتار گذشته و دور دورِ گفتگو و این حرفاست.
دوما: ترو خدا بیا و "وزن" منو بکش که نمیدونم چرا هرچی میخورم لاغر نمیشم:(
(تبصره: تیقربان یه وقت نیای اشتباها" وزن" ِ کلمهی زیتون رو بکشی که یه " تی" بیشتر نمیمونه!)
2- ظاهرا چند روز پیش من دچار آنفلوآنزای مرغی شده بودم ولی نمیدونم چرا به جای " قد قد" خروسکی حرف می زدم.
تذکر: دکترا گفتن اسم واقعی این نوع ویروس آنفلوآنزای پرندگانه، نه مرغی.( Bird Flu)
3- استخرانه
الف: به غیر از شنا، از بازی و رقص و شیطونی توی آب خیلی خوشم میاد.
وقتی استخر شلوغ بود هر کاری میکردم دوسهنفر خواهش میکردن یاد اونا هم بدم. به چند نفر معلق زدنو رو دست راه رفتن رو یاد داده باشم خوبه؟!
اما یه روز یه دختره کاری کرد که کلی جلوش کم آوردم. پدرسوخته رو کلی تشویق کردم. اما هر کاری کردم لِم ِ کارشو بهم یاد نداد که نداد!
بیشعور(!) میرفت ته آب عین مرتاضهای هندی چهارزانو مینشست. اونم نه یکی دو ثانیه، برای چند دقیقه. یا عین خرچنگ به ته ِ استخر میچسبید. خوشبهحالش.
اگه بگم دوسه جلسهی استخرمو صرف این کردم که بتونم حتی شده برای چند ثانیه بچسبم تهِ آب نشده،( عین ...... اومدم روی آب) اغراق نکردم و زیرلبی دوسهتا فحش هم نثار دختره کردم که یادم نداده. مثال در دوسهخط بالا.
ب: یکی از اون روزای وبایی تو استخر فقط دو نفر بودیم. یه خانوم در قسمت کمعمق. من در قسمت عمیق. غریق نجاته هم اون پشت مشغول آرایش کردن بود(اصولا بیشتر غریقنجاتها همیشه مشغول اینکاران)
گرفتم به پشت تخت خوابیدم و فکر کنم جدا خوابم برده بود که فکر کردم دارم خواب میبینم و یکی هی صدام میکرد. اصلا یادم رفته بود کجام. یهو دیدم تو آب غوطهورم. خانومه از پشت طناب خواهش میکرد عینکشو که در قسمت عمیق افتاده براش ببرم. با اون حال گیجیم رفتم و در عمیقترین جای استخر پیداش کردم و براش پرتاب کردم. کلی تشکر کرد.. فقط نفهمیدم عینکش اونجا چیکار میکرد:)...
فکر کنم باید اینو در قسمت کارای نیک مینوشتم:)
ج- از وقتی گفتن وبا کنترل شده استخر شلوغتر شده. چندروز پیش، فردای روزی که آخرین آزمایش خونمو دادم رفتم استخر. دیدم دو تا خانم بدجور بهم نگاه میکنن و نچنچشون بلنده. دستی به کلاهم کشیدم، فکر کردم بدجور سرم کردم. بعدش گفتم نکنه مایومو برعکس پوشیدم. دیدم نه.. همه چیز میزونه.
خودشون طاقت نیوردن. خانم مسنتره اومد جلو و روی جای سرنگها که کبود شدن دستی کشید و آخیی گفت و در گوشی به بغل دستیش یه چیزی گفت. فکر کنم گمون کردن من معتادم:))))
بابا جان تو اخبار گفتن ایران مقام اول اعتیاد رو تو جهان داره و از هر 17 نفر یکی معتاده.( خوشبختانه تو اینیکی مورد هم اول شدیم!) اما ننشستن بشمرن که ما فقط 16 نفر بودیم.نفر هفدهم توی راه بود احتمالا..:)
د: یخکنی یخچال فرنگی:) امروز هوا خیلی خنک شده در نتیجه....
4- از شوخی گذشته من یه بار آمپول رگی یعنی وریدی به خودم تزریق کردم. از بس توی بیمارستانهای محل کار داییم وبقیهی فامیل رفته بودم و توی مطب پسرخالهها کار کرده بودم یاد گرفته بودم و دوست داشتم روی خودم امتحان کنم.
یه آمپول ویتامین ث گنده گذاشته بودم تو یخچال. یه روز که هیچکی خونه نبود گارو رو آوردم و بستم توی بازوی چپم و دستمو مشت کردم، وقتی رگ(سیاهرگ بین ساعد و بازو) دستم بالا اومد با پنبهالکل ضد عفونیش کردم و د ِ بزن. آمپول یخ بود و گنده. هر چی سرنگو فشار میدادی تموم نمیشد لامصب. یهو چشام سیاهی رفت و...
مامانم هم وسطاش از راه رسید و تازه یادم افتاد نه گارو( یه چیزی مثل کش لاستیکی) رو باز کردم و نه مشتم رو:))) اونقدر ترسیده بودم که زدم زیر گریه و حالم بد شد و تلفن زدیم به داییم و...
بدبختی این بود که جلوی پنجرهی باز اینکارو کرده بودم و پسر همسایه هم این عمل شنیع منو دیده بود:)
5- یه چندهفتهای با دوستای سیبا میرفتیم جاده چالوس. و هر دفعه نوبت یکیمون بود که سور و سات ناهار وچایی و میوه و اینا رو ببره. من چون محیط زیستیام سعی کرده بودم هیچچیز یهبار مصرف نبرم. در نتیجه آشغالهایی که می موند بیشتر زبالهی تر قابل کود شدن توی محیط بود. چالشون کردیم.
دفعهی آخر نوبت سوسولترینمون بود. همون خانوم که موقع آتیش روشن کردن پیفپیف میکرد و یا وقتی تا کمر میرفتم تو رودخونه نگاه عجیبی بهم میکرد.
برعکس بقیه همه غذاها رو پخته و آماده از بیرون خریده بود. تموم ظرفاشم یه بار مصرف بود که همه رو شوهرش گرفته بود. از بشقابها و پیشدستیها گرفته تا لیوانها و قاشق چنگالها... همه هم همرنگ. یه رول هم سفرهی یهبارمصرف آورده بود. دم و دقیقه چند مترشو میبرید و پهن میکرد. و بعد دور مینداخت. حتی در مصرف قاشقچنگال و کارد و بشقاب هم اصراف میکرد. برای ماست یه بشقاب برای برنج یکی دیگه و توی چندتا بشقاب چیپس ریخت و بقیه سالاد و... برای هر کی تو یه لیوان دوغ ریخت تو یکی آب، یکی نوشابه و هر بار چایی یه لیوان. چندبرابر تعدادمون ظرف مصرف شد.
موقع رفتن 6 تا کیسهی زبالهی بزرگ ازمون باقی موند مملو از ظروف و سفره و مواد یه بار مصرف و بطریهای پلاستیکی نوشابه . متاسفانه تو ایران هنوز نمیتونن بازیافتشون کنن.
شوهرش هم بهش افتخار میکرد که دستش موقع شستن ظرف خراب نمیشه و میگفت منتظر بوده نوبت اونا بشه تا خانمش به ماها یاد بده چطور بریم پیکنیک:)
من داشتم توضیح میدادم که شستن هفتهشت تا ظرف استیل یا ملامین و چند استکان و فنجون زیاد سخت نیست و دستکش میپوشم تا دستم خراب نشه که یهو سیبا عین ... .... رسید و گفت چیچی رو دستم خراب نشه؟!! همیشه بعد از پیکنیکها شستن ظرف با منه:)
- از اون روز به بعد سیبا موقع شستن ظرف دستکشهای منو میپوشید که زد همه رو پاره کرد.. آخه سایزشون براش کوچیک بود..
- رفتم از فروشگاه دستکش بخرم. یه سایز بزرگ برداشتم. آقاهه مسئول غرفه مثلا برای راهنمایی گفت: این برای دست شما خیلی بزرگه. یا متوسط بردارید یا کوچیک. گفتم برای خودم نمیخوام برای شوورم(اونجا گفتم همسرم) میخوام. از تعجب چشاش داشت از حدقه درمیومد! طاقت نیورد و وقتی پشتم بهش بود شنیدم که میگفت بدبخت بیچارهی زنذلیل...:) خندهم گرفت.
6- مسئول غرفههه نمیدونست به چه مصیبتی ظرفشستن یاد سیبا دادم. و تازه آیا برسه روزی چند تیکه بشوره یا نه! تازه هیچکدوم کاملا تمیز نمیشه.
پسرای ایرانی تا قبل از ازدواج تقریبا هیچکاری بلد نیستن:(
خیلی ناراحت کنندهست که ما تازه ت باید یادشون بدیم چطوری دکمهشونو بدوزن. کفش واکس بزنن. اتو کنن. یه غذای ساده درست کنن که وقتی ما نباشیم از گرسنگی نمیرن. چطوری ظرف بشورن. ظرفارو کجا بذارن. چطوری تختو ملافه کنن. اصلا ملافهها کجان.و...
فکر کنم این آموزشها کار یه روز دوروز ویهسال دوسال نباشه...
بیتِ بیوزن وبی قافیه و بیمعنی:
بسی رنج باید ببریم در این سالها
آقایونو زنده گردانیم بدین مرارتها...(چی شد!!!)
7- بیشتر وقتا در نظرخواهی وبلاگم بحثهای خوبی در میگیره یا خاطرههایی نوشته میشه که گاهی ربطی به مطالب وبلاگم هم نداره. ولی اونقدر شیرینه که دوستدارم همه بخوننش. آخه میدونم بعضیها وبلاگمو آفلاین میخونن و دیگه نظرخواهی رو باز نمیکنن.
سفرنامهی ولگرد یکی از اونا بود.
بحثهای شایان و صادق و یا اردشیر و بقیهی دوستان...
و یا بحثهای شیرین و سورئالیست ولگرد با آذر فخر عزیز.:)
دختری به نام" سمر" هم قصهی زندگیشو در نظرخواهیم به صورت آنلاین مینویسه.
خیلی نکتههای تربیتی و روانشناسی تو خاطرههاش هست.
شمارههای 54-55-56-57-73-75-76-85 در این نظرخواهی.
و شمارههای 18 و 19 در اینیکی نظرخواهی.
8- خاطرههای آونگ هم در وبلاگ خودش خوندیه. قصهی پر غصهی بسیاری از دختران و زنان مملکت ما و تبعیضی که خانوادهها بین دختر و پسر میگذارن.
9- کمیته مبارزه با سانسور اینترنت در ایران: جدیدترین فیلتر شکن ها و راههای عبور از فیلتر
10- سرود ملیِ عمو سبزی فروش:
"داستاني که در زير نقل ميشود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد:
«ما هشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمدشاه» تحصيل ميکرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عدهمان کم است. گفت:
اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل ميکند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند.
چارهاي نداشتيم. همه ايرانيها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما بهياد
نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم. يکي از دوستان گفت: اينها که فارسي نميدانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملي ما است. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ ميدانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نميشد بهصورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچهها، عموسبزيفروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين است، و هم ساده و کوتاه. بچهها گفتند: آخر عمو سبزيفروش که سرود نميشود. گفتم: بچهها گوش کنيد! وخودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عموسبزيفروش . . . بله. سبزي کمفروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله.» فرياد شادي از بچهها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روي کلمه«بله» بود که همه با صداي بم و زير ميخوانديم.
همه شعر را نميدانستيم. با توافق همديگر، «سرود ملي» به اينصورت تدوين شد:
عمو سبزيفروش! . . . بله.
سبزي کمفروش! . . . . بله.
سبزي خوب داري؟ . . بله.
خيلي خوب داري؟ . . . بله.
عمو سبزيفروش! . . . بله.
سيب کالک داري؟ . . . بله.
زالزالک داري؟ . . . بله.
سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزيفروش! . . . بله.
اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يکشکل و يکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو
سبزيفروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوري که صداي «بله» دراستاديوم طنينانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخير گذشت.»
ممنون از محمدرضا جلالی عزیز برای فرستادن این داستان طنز
۱۱- سیبستان: در ستایش سادهگی و مردمگرایی
نظرات شما
چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
همه پسرا اینطوری نیستن که
همیشه استثناء وجود داره :D
eva man in blogo nadide boodam hamishe tooye oon aslie miraftam ....dar morede comment hat gofty ...ye bar yeki ye comment nevesht bood ke jeddi ba haal bood...neveshte bood to comment doonit khodesh ye paa webloge......rast mige
loooooooooooooool
jalebe adam bedoone to (ya shoma , choon senneto nemidoonam ! ) cheghad bayad vaght bezary ta oon hame comment ro bekhooni va befahmi ki che gofte !
;-)
چگالی بدن آدمهای مختلف فرق می کنه برای همین بعضی ها راحت تر روی آب می مونند و بعضی ها راحت تر زیر آب. اصولاً ادمهایی چاق به خاطر نسبت بیشتر گوشت و چربی به استخوان چگالی بدنشون کمتره و راحت تر روی آب می مونند طوری که حتی می تونند بی دغدغه بخوابند. امّا ادمهای لاغر باید حتماً تو شش هاشون رو پر از هوا نگه دارند تا چگالی بدنشون به حدّی برسه که روی آب راحت بمونند و باز هم باید حواسشون جمع باشه و کنترل کنند. احتمالاً دلیلی اینکه زیر آب نمی تونین بمونیم اضافه وزن بیش از حد باید باشه
:D
In chizi Ke dar morede Zire Ab Mondane Ro Man Taze Yad Greftam ( be ma Ejaze nemidan Poshtak bezanim Wali man harvagh miram 1e mizanam ) Khob Va baraye Paeiin Ab mondan hich kari nadare Faghat BAyad TAMAM Havaye Shoshha Ro khali koni ( Hamasho! ) wa Baraye TAmrin Aval bade Nafas giri Hame Hava to lopato Khali kon Bad Boro Zire Ab Hala Talash kon ke To Ab Foot Koni ! inghad in karo edame bede ke dige bebini Waghean nemitoni Foot koni On moghe Zire ABi ( aval to kam omgh Emtehan kon chon Ye Toraei Avalesh Adam mitarse Bala Niad ! ) Kheili FAz dare :D
ارسال یک نظر