1- نه
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوی دهلیزش
به امید دریچهای دل بسته بودم...
(شاملو)
2- رنج پدر بودن...
عجب مملکت گل و بلبلی داریم ما...سینا مطلبی ساکن هلند تو وبلاگش مطلب مینویسه، و چون به مذاق "اینا" خوش نمیاد، میان پدرش رو دستگیر و زندانی میکنن. آخه بگو با این کارا چی رو میخواهید ثابت کنید؟ با این کارا حقیقت رو میشه مخفی کرد؟
ای حقیقتگویان! لطفا قبل از گفتن یا نوشتن حرف حق، اول به مامان، بابا، مامانبزرگ، بابابزرگ و عمو و دایی و خاله و عمهتون بگید قائم شن..
فقط یادمون هست وقتی پسر محسنرضایی اون حرفا رو در امریکا گفت هیچکس به پدرش از گل نازکتر نگفت...
وبلاگهای زیادی در این چند روز دربارهی دستگیری سعید مطلبی مطلب نوشتن که لینک همهی اونا در وبلاگ خود سینا هست!
حسین درخشان هم به زبان انگلیسی دری برای انگلیسی زبانها نوشته تا بفهمن قضایا از چه قراره!
یادمه وقتی سینا در ایران دستگیر شد٬ برای اولین بار پتیشن مربوط به آزادیشو پدراممعلمیان تهیه کرد و باعث شد چقدر در دنیا سر وصدا کنه. حالا جریان سینا رو از زبان پدرام بشنویم!(البته اینم به زبان انگلیسیه)
3- چطور بعضی اتفاقات بد میتونن به نفع آدم تموم شن...
آقا، ما کتری رو گذاشتیم رو گاز و رفتیم سراغ کارای دیگه، اونقدر سرگرم شدیم که دوساعت بعد یهو یادمون افتاد قرار بوده چایییی بخوریم و کیفی کنیم و... وقتی رفتیم سروقت کتری دیدیم از شدت حرارت سرخ سرخ شده. زیرش رو خاموش کردیم و یه پارچ آب سرد ریختیم توش. همچین جلز و ولز کرد و جرمهای ماههای ماه ازش کنده شد و همچین کیفیدیم که نگو... حالا هی بگن برای از بین بردن جرم کتری پول بده و یه بطری سرکه بخر و با آب قاطی کن و بجوشون...فکر کنم کتریم دوسه فنجون بیشتر از همیشه توش آب جا میشه:)
4- چطور بعضی توصیهها به ضرر آدم تموم میشن...
با شوق و ذوق یه گونی ده کیلویی برنج خوب خریدم. وقتی آوردمش خونه، دیدم یه عالمه جوجو توشه. یه کمیشو برای شام شبم که ناهار فردامم باشه، شستم. جوجوهاش اومد رو آب. پختش خیلی خوب بود و برنجها حسابی قد کشیدن. فرداش داشتم تلفنی با دوستم حرف میزدم و ازش پرسیدم راهی برای از بین بردن جوجوها به نظرش میرسه؟ گفت آره..برو پهنش کن رو بالکن تا آفتاب بخوره، جوجوهاش یا درمیرن یا از گرما هلاک میشن.
من ساده هم باور کردم و رفتم رو بالکن رو یه پارچه یهنشون کردم. یه ربعی وایسادم اونجا، از اینکه دارن داغ میشن کیف میکردم که الان حساب جوجوها رسیده میشه.(البته یه کم هم دلم براشون میسوخت)..بعدش رفتم سراغ کارام. فرداش یهو یادم اومد. رفتم سراغ برنجها و جمعشون کردم. جوجوها سُرو مُر گُنده همون لالوها داشتن جفتک چارکُش بازی میکردن. گفتم عیب نداره. مثل دیروز موقع شستن خودشون میان رو آب.
اما چشمتون روز بعد نبینه، فردا یه شِفتهای از برنج درست کردم، صد رحمت به شیربرنج و شلهزرد. برنجها هنوز غُل نزده، وا رفت و لهشد.
همونطور که هر کسی غصهای داره اولین کسی که برای درددل به یادش میاد مامانشه، زنگ زدم به مامانم.. اونم به جای همدری همچین غش غش خندید که دشمن با آدم همچین کاری نمیکنه. گفت بابا جان باید از داروخانه قرص برنج میخریدی و میپیچیدیش تو یه پارچه یا قوطی کبریت سوراخ سوراخ و میذاشتیش تو گونی برنج. یا اینکه تو کیسههای کوچیک کوچیک برای یکی دو روز میذاشتیشون تو فریزر. گفت مگه نمیدونستی که آفتاب باعث خراب شدن برنج میشه.
آخه بگو مامان جان از کجا باید میدونستم؟ تو باید اینا رو بهم یاد میدادی..پس مامانا به چه دردی میخورن؟
5- اصلا باورم نمیشه 25 شهریور وبلاگم دوساله شده! الان دقیقا دوسال و سه روزشه.
باورم نمیشه این همه مدت نوشتم و نوشتم و نوشتم. با همهی سختیها چقدر این دوسال زود گذشت...
تنها چیزی که باورم میشه و بهش اعتقاد دارم اینه که تو این دوساله نفسم به نفس ویزیتور زنده بوده و تشویقها و انتقادها باعث این همه دووم آوردنم شده.. باعث شده خیلی از عقایدم رو اصلاح کنم... و خیلی چیزا یاد بگیرم.
از همه واقعا ممنونم.
یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
زیتون نازنین! نازنین ترین دوساله گی ات مبارک باد!
متاسف ام که به خاطر این فیلترینگ لعنتی نتونستم تو وب لاگ ات کامنت بذارم!
چه خوب:) اینجا هم کامنت دارم:) شبح عزیز و هدیه جان ممنونم ازتون
ارسال یک نظر