شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۳

گروگان‌گیری، دلکش، طنزو...

1- ازرنجی خسته‌ام که از آن من نیست
برخاکی نشسته‌ام که از آن من نیست
با نامی زیسته‌ام که از آن من نیست
از دردی گریسته‌ام که از آن من نیست
از لذتی جان گرفته‌ام که از آن من نیست
به مرگی جان می‌سپارم که از آن من نیست...
(شاملو)

2- از ماجرای گروگان‌گیری چچن‌ها در مدرسه‌ای در روسیه که باعث کشته شدن حدود 270 نفر کودک و معلم و گروگان‌گیر و زخمی‌شدن 700 نفرشد، بی‌نهایت متاسفم! خواستن حق اگه اینجوری باشه،‌ می‌خوام صدسال‌سیاه نباشه!

3- دلکش هم مُرد... خواننده‌ای که 25 سال از ارائه‌ی هنرش به مردمی که دوستش داشتند محروم بود. همیشه این ترانه‌ش که خانمی در مهمونی‌های خانوادگی می‌خوند تو گوشمه:
ترسون ترسون، لرزون لرزون
اومدم درِِ خونه‌تون
لنگان لنگان، یواش یواش
اومدم در خونه‌تون
یک شاخه‌گل در دستم
سرِ راهت بنشستم
از پنجره منو دیدی
مثل گل‌ها خندیدی...
آن نگهت، از خاطرم، نرود...
دلکش هم از خاطره‌ها نمی‌رود... خاطره‌‌ی همه هنرمندان...
4- یادمه همون خانومی که ترانه‌های دلکش رو می‌خوند همیشه به شوخی می‌گفت:"اگه مُردم منو امامزاده طاهر دفن کنید. چون هم بنان اونجاست، هم پوران و هم(یادم نیست کی) "و بعد گفت: "کاش بعد از صدسال دلکش هم مرد بیارنش اونجا تا جمعمون جمع بشه..."اون خانم دوسال پیش فوت شد. و حالا دلکش...

5- من قبلا گوینده‌ها و مجری‌های‌ تلویزیون رو مثل ماشین‌های کوکی که به‌وسیله‌ی لاریجانی کوک می‌شن مجسم می‌کردم. که باید هر چی اونا می‌خوان و براش می‌نویسن بگه.
از هر مجری یا گوینده‌ای که خوشم میومد و حس می‌کردم جسارتی به خرج می‌ده، بعد از مدتی می‌دیدم غیبش می‌زنه. یکی از این گوینده‌ها حسین پاکدل بود که سفید‌شدن ( البته جوگندمی شدنش) رو با چشم خود روی صفحه تلویزیون شاهد بودیم. از حرف زدنش خوشم میومد و می‌دیدم خیلی‌ها دوستش دارن. با بیننده‌ها ارتباط خوبی برقرار می‌کرد.می‌گفتن حسین‌پاکدل کمی شباهت به علی‌حسینی مجری اوائل انقلاب داره. می‌گن اون هم حرف‌های مردم رو می‌زد به جای حرف‌های دیکته‌شده‌ی رئیس‌رؤسا!(کسی خبر از علی‌حسینی داره؟)
چندسال پیش در هتل جهانگردی یکی از شهرهای شمال مجله‌‌ای دیدم، فکر می‌کنم درمورد شکار و طبیعت بود، در کمال تعجبم مقاله‌‌‌ی طنزی از حسین پاکدل توش چاپ شده بود. یه نفس خوندمش. خیلی قلم خوبی داشت. پس یه مجری تلویزیون می‌تونه خیلی بامطالعه و فهمیده و بامزه هم باشه. بعدها که از تلویزیون رفت کلی به هنر تاتر در ایران خدمت کرد. حالا غرض از این‌حرفا... حسین پاکدل هم یه وبلاگ زده:)

6- شهریور سالگرد غرق شدن صمدبهرنگی در رودخانه‌ی اَرَسه. خیلی از ماها کودکی‌هامون با خوندن کتاب‌های صمد که پدرمادرامون یواشکی برامون نگه‌داشتن گذشته. با اولدوز زندگی کردیم و با جوجه‌ کلاغه رشد کردیم و فهمیدیم هر نوری هر چقدر هم کم‌نور باشه بازم نوره و به اندازه‌خود باارزش. فهمیدیم تا می‌تونیم زندگی کنیم نباید به پیشواز مرگ بریم و اگه به‌ناچار روزی با مرگ روبرو بشیم که حتما می‌شیم مهم نیست، مهم اینه که زندگی یا مرگ ما چه اثری در زندگی دیگران داره...
شاملو درباره صمد گفته که:" آنچه مرگ صمد را تلخ‌تر می‌کند از دست رفتن موجودی یگانه‌است."،" صمد چهره‌ی حیرت‌انگیز تعهد بود. غول تعهد!"
یاد صمد رو گرامی می‌دارم و همیشه دوستش دارم! منم کتاب‌هاشو برای فرزندانم(البته با رعایت کنترل جمعیت!) نگه‌می‌دارم.

7- حسن علیشیری یکی از ترانه‌سراهای شهرمون در مورد اون پسرک واکسی شهرمون ترانه‌ای سروده( در ۲ شهریور- لینک جداگانه پیدا نکردم). هنوز وقتی از مرکز شهر و جلوی کلانتری رد می‌شم پسرک رو می‌بینم.

8- هشدار سینا مطلبی به فعالان اینترنتی. مراقب باشید! خطر در کمین است.

9- من و بابام و برادرم تو هال نشسته بودیم. تلویزیون هم همین‌جوری الکی روشن بود. مامانم تو آشپزخونه داشت ظرف می‌شست و پشتش به ما بود. بابا داشت میوه می‌خورد که یهو آبِ میوه پرید گلوش(لابد از آهِ مامانم که تو ظرف‌شستن کمکش نکرده بود:) )من داشتم کاری انجام می‌دادم و حواسم نبود. دیدم داداشم رفت که آب بیاره(خنگه‌ دیگه، به جای اینکه بزنه پشتش) به مامانم گفت.بدو بدو بابا داره خفه می‌شه. مامانم فکر کرد داداشم طبق معمول داره شوخی می‌کنه. با همون لحن گفت: بدو بدو ازش بپرس چقدر پول داره و کجا گذاشتتشون. بابام هم به زور و با سرفه و صدای در حال خفه‌گی شروع کرد به گفتن که 5 میلیون به آقای فلانی بدهکارم و ده میلیون به محل کار مقروضم و...
مامانم که با شنیدن صداهای سرفه فهمید قضیه جدیه جیغی کشید و دوید طرف بابام... محکم می‌زد پشتش و ماهارو دعوا می‌‌کرد که بدوید باباتون خفه نشه. خلاصه به این بهانه همه‌مون با مشت یه دق دلی از بابام در‌آوردیم... وقتی خوب شد به مامانم گفت: "ناقلا برای پرداخت قرض و قوله‌ها نجاتم دادی یا به خاطر خودم؟" مامانم کم نیاورد و با حالت گریه دروغی گفت : آخه من دست تنها این همه قرضو چه‌طوری باید می‌دادم به مردم؟

10- بعضی بلاگرهای طنزهای جالبی می‌نویسن که خبر از استعدادشون در این مقوله داره. تو مملکت ما شادی کمه. یه عده دوست ندارن مردم شادی کنن. حتی تو بم هنوز اجرای نمایش‌های تعزیه رو به نمایش‌های شاد ترجیح می‌دن! یه عده از هنرمندایی رو که رفتن بم که بچه‌ها رو شاد کنن برگردوندن به شهراشون و گفتن بمی‌ها ترجیح می‌دن هنوز عزاداری کنن. چه دروغ‌هایی. ذات انسان شادی‌طلبه!
همین سیاست‌ها باعث شده 80 درصد مردم ایران به افسردگی دچار باشن. حتی در سطح وبلاگ‌ها می‌بینید چقدر نوشتن غم و غصه به نوشتن شادی‌ها ارجحیت داره.
من از طرف خودم از کسانی که سعی می‌کنن با نوشته‌هاشون امید و شادی رو به آدم‌های دیگه تزریق کنن ممنونم! و تلاش‌های اون‌ها رو ارج می‌گذارم!
اگر هم این طنز‌ها اشکالاتی داشته باشن، سعی کنیم با حمایت و راهنمایی‌هامون هنرشون رو ارتقا بدیم.

11- نادر نویسنده‌ی وبلاگ شلخته مطلب طنزی در مورد انواع و اقسام وبلاگ‌ها نوشته که به نظرم بامزه میاد.

12- شعر طنز امیر به نام صدای پای دود هم خیلی جالبه:)

13- لات اینترنتی هم نوع بخصوصی از طنز لاتی می‌نویسه. چگونه امشاسپندان لات اینترنتی رو ربود؟:) بابا امشاسپندان جان فعلا نَرُبایش!
یادش به‌خیر! اولین جرقه‌های استعدادش در طنز در نظرخواهی من زده شد:) و روز‌به روز داره شکوفاتر می‌شه:)

14- و اما وبلاگ گربه‌ای به اسم الیویا: Olivia the Cat's weblog. جدا که گربه‌هه خیلی قشنگ درددل‌هاشو می‌نویسه. من که کلی از خاطره‌های خوشش خندیدیم و برای غمهاش گریه کردم. وبلاگش خیلی بهتر از وبلاگ خیلی از ماهاست..طفلکی الیویا گاهی پنجولاش به جای زدن حرف
Eرفته رو دکمه‌ی3

15-از طنز بیاییم بیرون.
روشنا در دیلماج چه خوب می‌نویسه!

16- خیلی تو فکر عسلم! آیا ماها می‌تونیم بهش کمکی بکنیم؟چه علتی داره که گاهی زندگی‌ها اینطور به بن‌بست می‌رسه؟

17- یکی از خیرین و رئیس حوزه علمیه شهر کرج به نام حاج‌آقا مدرسی فوت شد. برام عجیب بود مردم اینقدر دوستش داشتن. از چند نفر دلیلش رو پرسیدم. گفتن که زندگی ساده‌ای داشته. به مردم خیلی کمک می‌کرده و علی‌رغم این که می‌دونسته برای هر منصبی کاندیدا بشه صددرصد رأی میاره هیچوقت خودشو به سیاست آلوده نکرد. این جمله رو این‌روزا خیلی می‌‌شنوم:" با اینکه حاج‌آقا مدرس آخوند بود، ولی(!) آدم خوبی بود."

18- رفتم تشییع جنازه‌ی وحید. چه خبر بود:( عین مراسم روز عاشورا! بابا مامانش بر سروسینه می‌زدن و هی قربون صدقه‌ی قد رعناش(195 سانت ) و چشم درشت عسلیش می‌رفتن. وحید تازه درسش رو در دانشگاه دزفول تموم کرده بود و اومده بود خونه. برای استراحت با دوستاش می‌ره شمال و غرق می‌شه. هیچکس نمی‌ره برای نجاتش. ارگان‌های دولتی حتی برای گرفتن جسدش هیچ کمکی نمی‌کنن. خود پدر و برادر می‌رن قایق کرایه کنن برای پیدا کردن جسد. قایق‌ران‌ها پول‌های کلانی ازشون می‌خوان. در یکی از گشت‌ها، پدر جوون دیگه‌ای رو می‌بینه که در حال غرق شدنه. به قایق‌رانه می‌گه هر چی می‌خوای می‌دم اینو نجات بده. فکر کن پسر خودمه. قایق‌ران به هیچ‌وجه زیربار نمی‌ره. دعوا می‌شه. قایق‌ران اونا رو میاره ساحل و به کمک بقیه دوستاش، با پارو و چوب و چماق این دو آدم داغدار رو به باد ضربات می‌گیرن. دماغ برادر وحید بدجور می‌شکنه و کمر پدر آسیب می‌بینه. پسری که در آب غوطه‌ور بوده جلوی چشم این‌ها می‌میره. پدر وحید می‌خواد بعد از تموم شدن مراسم ختم، بره شکایت کنه. نمی‌دونم به کجا؟ به کی؟ از کی؟ گوش شنوایی آیا هست؟
امسال حدود 360 نفر که عمدتا پسر جوون بودن در دریای خزر غرق شدن. اگر به جای این همه قلچماقی که برای حجاب و دستگیری دوست‌دختر پسرا اجیر کردن، حتی نصفشون رو غریق نجات تربیت کرده بودن این همه خانواده داغدار نمی‌شد!

هیچ نظری موجود نیست: