1- با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چا گفتم
تو راهِ دراز
به اسب سیا گفتم
بیکس و تنها
به سنگای را گفتم
×××
با راز کهنه
از را رسیدم
حرفی نروندم
حرفی نروندی
اشکی فشوندم
اشکی فشوندی
لبامو بستم
از چشام خوندی...
(شاملو)-1334
2- به خودم گفتم ایندفعه دیگه قولِ قول، همهش کرال میرم. خسته شدم از قورباغه. باید این عادتو از خودم دور کنم که تا آب میبینم احساس قورباغهگی میکنم.
به استخر که میرسم طبق معمول یه زیرآبی مشتی میرم. زیرآبی هم که عین قورباغهست. تقصیر من چیه؟ زیرِ آب، موقع شنا کردن، قولی که به خودم دادم تکرار میکنم. سرم که از زیر آب اومد بیرون همهش کرال. قولِقول. فکر میکنم چرا هر وقت تو دریا و دریاچه با آقایون مثلا بابام یا داداشم مسابقهی شنا میدم، میبازم، خوب به خاطر اینکه اونا کرال میرن و من قورباغه. اگه خودمو هم بکشم سرعت قورباغه کمتر از کراله. باید به کرال عادت کنم.
با زیرآبی میرسم به دیوارهی اونور استخر. قانون اینجا اینطوریه که در قسمت عمیق باید عرض رو شنا کنم. میرم گوشه و شروع میکنم. عرض رو کرال میرم. خیلی از خودم خوشم اومد..همچین سخت هم نیست. دور دوم صد بار وسط راه میخواد قورباغه شه، جلوشو میگیرم. بعد کرال پشت میرم.
دوباره کرال میرم. اینقدر حواسم به شنامه که ندیدم با خانومی که اشتباهی داره طول رو شنا میکنه تصادف میکنم. بووووم... حوصله ندارم توضیح بدم حق با منه. حتما از قانون اینجا اطلاعی نداره. پس طبق معمول با گفتن "وایسیم پلیس بیاد کروکی بکشه" قضیه رو به شوخی برگزار میکنم. خودش بعدا میفهمه. بعد از تصادف هم که آدم حوصله نداره شنایی که زیاد بهش عادت نداره بکنه، پس با قورباغه ادامه میدم.
بعد کرال ـ حواسم میره به جایی. میرم به دریای تفکر- قورباغه - شنای پشت - قورباغه- قورباغه- زیرآبی- معلق- قورباغه-سونا- دوشآب سرد-قورباغه- قورباغه- قورباغه - قور...قور... قور.. سرم محکم میخوره به کنارهی استخر. قوررررررررررر...
یادم باشه دفعهی بعد که اومدم استخر همهش کرال برم....
3- استخرِ دانش مجموعهایه از چند استخر: موج، رضوی، قهرمانی و... چند ساله یکی دوتا هم در دست احداث داره. باید بشه هفتتا. قبلا مسیر موج یه کوچه بود که منتهی میشد به استخر و فقط هم مختص به خانوما بود. یعنی استخره الان هم فقط زنونهست.منتها دیگه کوچهباریکه دیگه نیست. دیوار رو خراب کردن و وصل شده به استخرجدیدی که ساختمونش داره تموم میشه.
همیشه وقتی بلیت میگرفتم و میرسیدم اولِ این کوچهی باریک، شروع میکردم از همون اول کوچه آماده شدن(استریپ تیز). با هر قدم یکی از دکمههای مانتومو باز میکردم، روسریم رو برمیداشتم. دماغ گیر و عینک رو به گردنم آویزون میکردم. ودکمههای شلوار و...زیرش هم که مایو مو از قبل پوشیده بودم. و وقتی به پشت میزی که بلیت رو میگرفت و بهمون کلید تحویل میداد میرسیدم، دیگه تقریبا چیزی به جز مایو تنم نبود.( گاهی تو آسانسور هم از همینکارای شنیع میکنم. البته دیگه بلوز شلوارمو دیگه درنمیارم. ولی دوسه بار غافلگیر شدم و آسانسور طبقههای دیگه وایساده و...) خلاصه یه بار که بلیت گرفتم و رسیدم به اول کوچه، شروع کردم به یواش یواش درآوردن لباسهام. ولی با هر کاری که میکردم صدای دادو فریاد و خندههای بلندی میشنیدم. فکر کردم صدا از ساختمون در حال احداث استخر جدید میاد و محل نذاشتم و به کارم ادامه دادم. یه دفعه صدای پایی پشتم شنیدم که انگار شخصی به دنبالم میدوید و با صدای مردونهای صدام میکرد.آهای... مانتوتو در نیار... درنیار...روسریتو بذار...با تعجب برگشتم دیدم یکی از کارمندای استخره. با خجالت جلوی مانتومو با دست گرفتم، روسریم هنوز تو دستم بود.. پسره با خنده گفت: امروز استخر موج تعطیله و کارگرا توش دارن تعمیر میکنن.
وای... اگه من همونجوری با مایو وارد استخر میشدم چقدر خندهدار میشد! جلوی اون همه کارگر مرد! :)))
بعدش هم رفتیم خانوم بلیت فروش رو دعوا کرد که چرا حواسش نبوده و به جای بلیت استخر قهرمانی، بهم بلیت موج رو داده..
4- نمیدونم این خاطره رو نوشتم یا نه. من و مامانم، داداشمو تا پنج شش سالگی میبردیم استخر خانومها. خیلی بهمون خوش میگذشت و کلی با هم بازی و شنا میکردیم. مسئول استخر هم چون دیگه آشنا بود چیزی نمیگفت..فقط یه بار گفت تا وقتی که خانمهای مذهبی یا حزباللهی اعتراضی نکنن از نظر ما مهم نیست. و حتی یه بار به شوخی به داداشم گفت اگه کسی اسمتو پرسید بگو اسمت مریمه:) داداشم با ناراحتی گفت اهه! من پسرم، اسمم که مریم نمیشه. خلاصه هر چی اون روز گفتیم زیر بار نرفت. بعدش دوباره به شوخی گفت پس بهتره زیر مایو رو شومبولت چسب بزنی، که جیغ داداشم رفت هوا. فکر کرد راست میگه و با گریه میگفت که من نمیذارم اونجام کسی چسب بزنه و...
یه روز تو یه استخر دیگه، خانومی از اون تیپهایی که خیلی به خودشون میرسن. با موهای مش کرده و دوسه کیلو گوشواره و گردنبند و النگو و انگشتر طلا بهمون نزدیک شد و از این که هر سه خیلی خوب شنا میکنیم کلی تعریف کرد و خوشبه حالتون گفت و داداشم رو کلی بغل کرد و.. خلاصه... از مامانم خواست بهش شنا یاد بده. خوب تو استخر خیلی از این موارد هست. ( الان منم روزی نیست که برم استخر و اینو ازم نخوان) مامانم شروع کرد بهش یاد دادن، از خوابیدن روی آب، و کلا کارای مقدماتی شنا مثل پا زدن و... خیلی از مامانم تشکر میکرد و کلی من و داداشم رو تحویل میگرفت و با چاپلوسی ناز و نوازش میکرد..
اونو زودتر صدا زدن و خداحافظی کرد و بازم کلی تشکر کرد و رفت. چند دقیقه بعدش وقت ما هم تموم شد و اومدیم بیرون. در کمال تعجب دیدیم خانومه لباس پوشیده، و داره با مسئول استخر در مورد داداشم حرف میزنه. اونم چی میگفت؟ میگفت که "چرا پسر این سن رو به استخر راه دادین؟" میگفت :"من تموم مدت از خجالت اصلا تو آب نرفتم."(عجب دروغگویی بود ها:))) "پسرا از این سن همه چیزو میفهمن و..." با آب و تاب چاخانهایی میگفت که ما چشمامون از تعجب گرد شده بود. حالا چه لباسی تنش بود؟! یقهی مانتوش خیلی باز. آستینش تا آرنج بالا. روسریش در عقبترین حالت. آرایشِ فوق غلیظ، طلاهاشم که همونا بود که تو استخر هم بود و کفشهای صندل قرمز پاشنه بلند و لاک قرمز تندی هم روی ناخنهای پا و دستش زده بود(البته از قبل) و ... هر چی مسئول استخر که خودش یه خانم مذهبی بود میگفت که بابا پسر 5 ساله هنوز چیزی نمیفهمه و بالغ نیست. این خانم -که هنوز مارو ندیده بود که اونجا وایسادیم- ول نمیکرد. حرفهایی هم زد که من اونموقع نمیفهمیدم. در بین جیغ و دادش، مامانم رفت جلو. خانومه مامانمو که دید به تته پته افتادو رنگ از روش پرید. مسئول استخر هم بدون اینکه بدونه ما تو استخر همدیگه رو میشناسیم به مامانم جریانو گفت. گفت که این خانم به آوردن پسرکوچولوتون اعتراض کرده. خانومه شروع کرد به توجیه. که خدا منو بکشه، منظورم شما نبودین و کلا گفتم و... مامانم بهش گفت شما خودت پسر نداری؟ گفت نه. گفت پسر من حرکت بدی کرده؟ گفت اوا..معلومه که نه!...کمی باهم حرف زدن و اونقدر حرفای زنه ضدونقیض بود که خودش خجالت کشید و معذرتی خواست و رفت..ازون به بعد دیگه داداشم با ما استخر نیومد:(
5- حرفهای امروز که همهش شد استخری!:)
6- دیگه دل
مثل قدیم
عاشق و شیدا نمیشه
تو کتابم
دیگه اونجور چیزا
پیدا نمیشه...
(احمد شاملو)
کتاب باغ آینه- فصل 6
7- "گل... گلِ دوم ایران توسط علی دایی برای ایران رقم میخوره!"
این صدای گوشنواز فردوسیپور گزارشگر فوتبال ایران و اردن بود. بابا بند دلم پاره شد. تا من باشم موقع وبلاگ نوشتن تلویزیونو روشن نذارم:)
8- امشب میخوام رو بالکن بخوابم. اینقدر هوا خنکه که نگو...:)
چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر