جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

قوانین تبعیض آمیز بین زن و مرد به زبان ساده (۱- ازدواج)

قوانین تبعیض آمیز بین زن و مرد به زبان ساده (۱- ازدواج)

۱۸ تیر ۱۳۸۹ زیتون

image

در یازده سالگی شوهری برای من انتخاب شد واقعا مومن و باخدا و سربه زیر و خجالتی. آنقدر خجالتی که شب عروسی اصلا روش نمی‌شد با من توی یک رختخواب بخوابه و منی که از مادر بارها قصه اون شب کذایی رو شنیده بودم و می‌دونستم باید فرداش دستمال روسفیدی خانواده روتحویل بدم نمی‌دونستم چه جوری بهش حالی کنم. ازش خواستم زیپ پشت لباسمو برام باز کنه. دست چپشو گذاشت روی چشاش و با دست راست برام باز کرد و بعد روشو کرد اونور و خوابید.


تا از تبعیض قانونی بین زن و مرد حرف می‌زنی فوری می‌شنوی(بخصوص از مردان) که:

- اووه... کدوم زن تو این دوره از مرد می‌خوره؟ مگه جرأت داری به زنت بگی بالای چشمت ابروئه؟ والله ما که زن ذلیل ِ زن ذلیلیم. تازه باید یکی بلند شه برای ماها کاری کنه!

خیلی از زن‌ها هم از زن برادرانشان مثال می‌آورند:

- دختره خیره سر، هزار سکه مهریه شو اجرا گذاشته و پدرِ برادرمو درآورده. نباید به همه زنان رو داد. این قوانین به درد همین جور دخترا می‌خوره!

من با بدی و خوبی آدم‌ها کاری ندارم. فقط می‌دانم در قانون ما عجیب به زنها ظلم شده.


تصمیم گرفتم از بین جمع کوچک کلاس ورزشمان همه مثال ها را پیدا کنم و اینجا بنویسم.

قانون تبعیض آمیز اول- ازدواج

زهرا خانم ۴۲ ساله، سفیدرو، نسبتا تپل و قد کوتاه، بسیار زیبا با بینی که انگار بهترین جراح با همکاری بهترین نقاش رویش کار کرده‌اند. نوه آیت الله الف است (از آیت الله‌های نسبتا خوشنام) چادر و مقنعه سر می‌کند و راننده مخصوص او را به کلاس می‌رساند.

تا می‌رسد، فوری چادر و مقنعه‌اش را به طرفی پرت می‌کند و به طرفمان می‌دود و می‌گوید: بچه ها جوک جدید، جوک جدید!
و سکسی‌ترین جوک‌هایی که تابه حال شنیده‌ایم را برایمان تعریف می‌کند و خودش بلندتر از همه قاه قاه می‌خندد. همه دوستش داریم و فکر می‌کنیم خوشبحت ِ عالم است.
روزی تعریف می‌کند:
- خوش‌ترین ایام زندگی من کلاس اول و دوم دبستان بود. و البته الان که اجازه پیدا کردم بیام کلاس ورزش و بقیه جز رنج چیزی نیست.

می‌پرسیم: چرا فقط اول و دوم دبستان؟

می‌گوید: قبل از انقلاب پدرم اسم من و خواهرمو در مدرسه ارتش نوشت. او خبر نداشت که بعد از چند روز به علت کمی تعداد بچه‌ها، دبستان پسرونه و دخترونه رو در هم ادغام کردن. منی که در عمرم اجازه نداشتم با پسرخاله و پسرعمو و پسردایی و پسرعمه حرف بزنم-چه برسه به بازی- ناگهان دیدم که پسرها نه شاخ دارن نه دم و چقدر بازی دسته جمعی دخترونه پسرونه می‌چسبه. بهتر از اون ناظم مدرسه بود که به محض تحویل ما از راننده پدرم، ما رو می‌برد دفتر و چادر و مقنعه رو از سرمون برمی‌داشت و می‌گفت می‌ترسم موقع بازی یا وقت بالا پایین رفتن از پله تو دست و پاتون گیر کنه بیفتنین پایین. چه کیفی داشت احساس باد بین موها موقع دویدن.

من و خواهرم شاد و شنگول طی یه قرارداد نانوشته تصمیم گرفتیم این موضوعو از خانواده پنهان کنیم.

دوسال با شادی و شعف طی شد.

روزی نمی‌دونم کدوم شیرپاک خورده‌ای رفت حجره پدرم و بهش خبر داد که چه نشسته‌ای که در فلان مدرسه، کلاسها مختلط برگزار می‌شه و تازه روسری و چادر دخترارو بر می‌دارن. پدرم سرخ شده از عصبانیت، عین شیر غران فوری خودشو رسوند مدرسه. هیچ وقت یادم نمی‌ره، زنگ تفریح بود. من و خواهرم بی خبر از همه جا داشتیم با پسرها و دخترای مدرسه بالا بلندی بازی می‌کردیم. رو بلندی پله‌ای بودیم که ناگهان دیدیم هر دو با بافه‌ی گیس‌هامون که مادر صبح به صبح برامون می‌بافت تو هوا آویزونیم. چه دردی داشت. از اون بدتر درد خجالت از همکلاسی‌ها بود. پدر مارو کشون کشون برد سوار ماشین کرد ورسوند خونه و دستور زندانی شدنمون رو داد. مدرسه تا آخر عمر برای ما ممنوع شد.

ما با اون سن کم باید آماده می‌شدیم برای شوهر کردن. ما که چیزی نمی‌فهمیدیم، مهم نظر پدر بود که دنبال پسر باخدا، مومن و سربه زیر و البته بازاری می‌گشت و من و خواهرم یواشکی توی پستو اون دوسال رویایی رو زیر لب مزمزه می‌کردیم. مادر تند تند به ما غذا می‌داد که زودتر رسیده و بالغ بشیم که شدیم. در یازده سالگی شوهری برای من انتخاب شد واقعا مومن و باخدا و سربه زیر و خجالتی. آنقدر خجالتی که شب عروسی اصلا روش نمی‌شد با من توی یک رختخواب بخوابه و منی که از مادر بارها قصه اون شب کذایی رو شنیده بودم و می‌دونستم باید فرداش دستمال روسفیدی خانواده روتحویل بدم نمی‌دونستم چه جوری بهش حالی کنم. ازش خواستم زیپ پشت لباسمو برام باز کنه. دست چپشو گذاشت روی چشاش و با دست راست برام باز کرد و بعد روشو کرد اونور و خوابید.

یک هفته تموم مادرم صبح زنگ می‌زد: زهرا بالاخره عروس شدی یا نه. دستمال رو بیام ببرم؟ و من با ترس می‌گفتم نه. و مادرم می‌گفت: وای. خاک به سرم!

بگذریم از این که بالاخره با پیغام پسغام های مکرر فامیل، شوهرم راضی به اون کار شد و خانواده از نگرانی روسیاهی دراومدن.


شوهرم که پدرم طبق معیارهای خودش انتخاب کرده بود سرد مزاج از کار دراومد ولی هیچوقت نتونستم اینو به کسی حتی مادرم بگم.


در این ۳۱ سال زندگی مشترک علی رغم میل شدید من شاید سالی سه چهار بار بیشتر با هم نزدیکی نکرده باشیم. اونم روزای بخصوصی که اون انتخاب کرده: ۲۲ بهمن، عید غدیر و عید فطر و اگه پاش بیافته و مهمون نداشته باشیم عید نوروز!


بقیه شبا باید حسرت بکشم.


البته با هزار ترفند نذاشتم دخترمو تا شونزده سالگی شوهر بده و کمک کردم تا درسشو زیر چادر مقنعه بخونه. منم چند کلاس پابه پاش خوندم. اما در انتخاب شوهر نتونستم به همسرم بفهمونم که زن به عشق هم احتیاج داره و هر کی تو انتخاب کنی لزوما مورد پسند دخترمون نیست. اما قانون به من این اجازه رو نداد که دخالت کنم. در قانون ما اجازه با پدرهاست.
این کلاس ورزشو هم با اصرار دکتر خانوادگی که گفت باید زودتر لاغر کنم با هزار زحمت تونستم از شوهرم اجازه بگیرم. تنها دریچه من به دنیای بیرون.(یادش رفت اضافه کنه به اضافه موبایلی برای گرفتن جوک های بی ناموسی اس ام اسی)

۲ نظر:

Red گفت...

How sick our society is!! then some asses talk about democracy!!! first change the roots. then decide about the higher stairs.

سر انگشت گفت...

خدا را شكر كه لااقل يك نفر از جمعيت ِ ممالك ِ محروسه ، بيست و دوم ِ بهمن دلشاد می شود !