1- تا به حال به یاد ندارم سیزدهبهدر مردم اینقدر خوش بوده باشند. هر خانواده هر کاری که دوست داشت میکرد( نه هر کار البته، فقط بیادبها فکرهای بد میکنند). یک عده میزدند و میرقصیدند، عدهای دیگر مشغول بازی تخته نرد بودند، خانوادهی بغلیشان داشتند ورق بازی میکردند. تعداد زیادی مشغول درست کردن کباب روی منقلهای ابداعی خود بودند، خانوادهای از زن و مرد همه دراز کشیده بودند و پرندهها را روی شاخههای پرشکوفه نشان هم میدادند. خانوادهای روی زیر اندازی که از هشت حصیر تشکیل شده بود، مشغول تخمهشکستن و میوه پوست کندن و جوک تعریف کردن بودند و غش غش میخندیدند.
زنی چادری دف میزد و دختر مقنعهایاش میرقصید. زنی در حال ورق بازی شالش روی شانههایش افتاده بود و اصراری به درست کردنش نداشت. پسری روی پای دوستدخترش خوابیده بود و دختر موهایش را نوازش میکرد.
کسی آمده بود و برای هر کس که از او طناب میخرید از درخت بالا می رفت و تاب میبست. طوری که به شاخهها آسیب نرسد. بچهها و بزرگترهایشان شادمانه روی تاب بالا و پایین میرفتند.
کمی دورتر دختران و پسران مسابقهی طناب کشی به راه انداخته بوند. هر طرف طناب را بیش از 50 نفر میکشیدند و هر طرف که برنده میشد همه از شادی جیغ میکشیدند. جریمهی بازندهها رقصیدن بود که برندههای مهربان هم کمکشان میکردند. بیشتر دخترها بلوز شلوار و روسری کوچکی پوشیده بودند.
بازی مختلط والیبال و دستشده و فوتبال حسابی به راه بود.
هیچکس کاری به کار هیچکس نداشت.
فکر نکنید برای سیزده بهدر رفته بودیم خارج شهر. نه! میدانستیم که از شش صبح جادهها شلوغ میشود. حوصلهی صبحزود پاشدن و راهبندان را نداشتیم. رفته بودیم یکی از پارکهای وسط شهر. و فکر نکنید آنجا هیچ پلیسی نبود. که زیاد هم بود!
خیلی ساده. دستور نداشتند به هیچکس تذکر بدهند. خودشان هم مشغول خوشی بودند و بستنیشان را میخوردند.
کاش همیشه نزدیک انتخابات بود.
پ.ن.
دوربین نبرده بودم، اما با موبایل خیلی عکس گرفتم. شاید چند تاشو اینجا بذارم
2- این چند روز چند بار ویندوزم خراب شد و هی عوضش کردم(یعنی عوضش کردن برام... نامردا نمیذارن خودم دست بزنم:( همینه هیچی یاد نمیگیرم ) و آخر سر باز روی به ویندوز ایکسپی آوردم. خوبیش اینه که تریلیآوت روش نصب میشه. روی ویستا هر چی طبق دستورالعملش عمل کردم کار نکرد که نکرد فقط روشی که آقای خسروبیگی عزیز یاد دادن کار کرد یعنی آلت(یادتون باشه، فقط بیادبها فکر بد میکنن) رو بگیریم و اعداد 0157 رو تایپ کنیم(اونم نه اعداد بالای حروف رو، اعداد سمت راست کیبورد)
ممنون از کمکهای مریم مهتدی، طاها بذری، عباس خسروبیگی، و نرگس عزیز. باید یه فرصت گیر بیارم و بشینم ببینم میتونم بالاخره بلاگچرخون بذارم یا نه.
3- به سیبا میگم سبزه گره بزنم بگم: سیزدهبهدر، سال دگر، خونهی پدر؟:))
میگه به شرطی که "بچهبغل" هم بعدش اضافه کنی تا اقلا یه روز از دستتون راحت باشم.
چه پر رو! من خودم میخواستم یه روز از دستشون راحت باشم.
4- امروز من در کافهای ( اوه، حالا چی شده مگه، منظورم یه ساندویچی بود) در میدون انقلاب نشسته بودم و تازه ساعت 5 داشتم ناهار میخوردم. بیرون شدید بارون میومد و چون اونجا تلویزیون داشت یه عالمه آدم جمع شده بودن فوتبال نگاه میکردن.
گل سوم رو که پرسپولیس زد همه از خوشحالی پریدن هوا و کف زدن و هورا کشیدن. یهو بلند گفتم: الان احمدینژاد وارد ورزشگاه میشه!
همه اول هاج و واج نگام کردن و بعد غش غش خندیدن. یکی گفت خودم چند تا "بِپّا" براش گذاشتم سرگرمش کنن تا از خونه نیاد بیرون.
جالبه امروز هر جا رفتم، تو تاکسی و اتوبوس بیآرتی و مغازهها و... از خوش قدمی رئیسجمهور میگفتن. یکیشون میگفت تازه ادعا داره که حضرت مهدی همیشه باهاشه و یه صندلی خالی کنارش براش نگهمیداره.
5- "کلیدر" محمود دولتآبادی رو برای بار سوم شروع کردم و جلد ششمش هستم(از ده جلد) که در واقع قسمت دوم جلد سومشم.(هر جلد دو قسمته)
بار اولی که خوندم هم سنم کمتر از حالا بود و مسلما درکم از زندگی کمتر و هم هی دنبال این بودم که بعدش چی میشه. اعتراف میکنم خیلی جاهاشو رج زدم و جلو رفتم. گاهی دوسه صفحهی توصیفیشو نمیخوندم. مثلا قسمت حموم بردن کربلایی خداداد توسط پسرش قدیر به نظرم خیلی طولانی میاومد. اما با این کتاب زندگیها کردم . انگار خواهر دیگهی گلمحمد و بیگمحمد و خانمحمد و شیرو بودم.
بار دوم دوسه سال پیش خوندم. خیلی بیشتر از کتاب خوشم اومد و با اینکه سعی کردم کامل بخونم باز یه جاهاییش میبریدم ولی اینبار نه صفحهای، که گاهی یکی دو پاراگرافشو جا میانداختم.
این بار سعی میکنم لغتبه لغتشو بخونم. هنوز خیلی از خوندنش لذت میبرم. قهرمانهای مورد علاقهم از مردهای داستان بیشتر به طرف زنهای داستان متمایل شده. بلقیس و شیرو و مارال و زیور و حتی ماهک و زن بابقلی بندار رو خیلی دوست دارم.
از ماهدرویش قبلا بدم میومد که حالا واقعا دلم براش میسوزه. قبلا لالا رو زیاد دوست نداشتم. بار اول به پیرخالوی دالاندار زیاد اهمیت نمیدادم. الان خاطرجمع! دوستش دارم.
ستار همیشه برام عزیز بوده.
این دفعه از قسمت حموم بردن کربلایی خداداد خیلی خوشم اومد. میدونید این قسمتش چند صفحهست؟
بعد از این فکر کنم باز برم سراغ "جای خالی سلوچ" اونم برای بار سوم. جای خالی سلوچ یکی از بهترین و کاملترین رمانهاییه که از نویسندههای ایرانی خوندم. بار اول که این کتابو خوندم در شرایط خیلی بد روحی بودم و واقعا بگم گاهی احساس میکردم از زندگی سیر شدم و دلم میخواست بمیرم. یکی از غمانگیزترین لحظاتم خوندن این کتاب بود.
اما بار دوم خوردمش...
نمیدونم چرا گاهی به جای رفتن به سراغ کتابهای جدید دوست دارم قدیمیها رو دوباره و سهباره بخونم.
جنگ و صلح و دن آرام و زمین نوآباد و برادران کارامازوف و سو و شون و خیلیکتابهایی که الان تو ذهنم نیست چند بار خوندم.
پینوشت ابلهانه:
حالا از فردا هی دوستام نیان بگن تو مگه زیتونی که برای بار سوم داری کلیدر میخونی؟ بابا خیلیها اینکارو دارن میکنن.
6- این روزا عجیب به یاد بلاگرهایی هستم که دیگه وبلاگ نمینویسن. خیلی دوست دارم ازشون خبر داشته باشم.
چای تلخ، دختر بس، زن ناقصالعقل است، شبح، برما چه گذشت؟(علی تمدن)، دندانپزشک، الپر( که حتما فکر کرده زن گرفتن و وبلاگ نوشتن در یکجا نمیگنجند)، رنگین کمان(جواد طواف شاید مینویسه و من آدرسشو ندارم)، فرانگوپولوس، ندا حریری(خیلی دلم میخواد بدونم چیکارا میکنه)، پارسا، بامداد زندی( چرا اینقدر کم مینویسه)، دامون مقصودی، سیاوشون، بابای عرفان و...
و دلم تنگ شده برای کامنتنویسانی که وبلاگ نداشتن اما کامنتاشون از صد تا وبلاگ خوندنیتر بود مثل رهگذر ثانی و بامداد(بامداد هنوز باهاش در ارتباطم ولی کمتر کامنتشو اینور اونور میبینم. یه زمانی هم با مهدی رختکن وبلاگ مشترک مینوشت)
و خیلیهای دیگه...
7- یادمون باشه از این به بعد در ماه اسفند یه لیستی تهیه کنیم از جاهایی که میخواهیم بریم عید دیدنی یا عیادت بیمار و خانوادهی زندانی و بدیمش به کلانتری محل، هر جا اونا تأیید کردن بریم.
هفت فروردین تعدادی از کمپینیها خواستن برن عیددیدنی دوسه تا از زندانیها( که از نظر اینا تازه باید ثواب هم داشته باشه) گرفتنشون. ده نفرشونو بعد از دوسه روز آزاد کردن و دو نفر دیگه رو تا دیروز نگهداشتن. یعنی به خاطر عیددیدنی(تازه قصد به عیددیدنی، پاشون هنوز به خونهی طرف هم نرسیده بوده) یازده روز زندان ... عجیبا" غریبا"... گینس برای اینجور اتفاقها رکورد نمیگیره؟
8- دوستان فرانسوی حسین درخشان به همراه دوستدخترش سایتی به زبان فرانسوی برای آزادیش درست کردن و همچنین پتیشنی به زبان فارسی . که فعلا فقط 21 نفر امضاش کردن.
159 روزه که حسین درخشان زندانه.
کارین، یکی از دوستان مشترک حسین و دوستدخترش، یه صفحه میخواد درست کنه که نوشتهها و خاطرههای دوستای حسین رو اونجا بگذاره. کارین میگه دو روز قبل از اومدن حسین رفته دیدنش و دیده حسین از شادی در پوست خودش نمیگنجیده که داره میاد ایران. قرار بوده دوست دخترش هم چند هفته بعد به او ملحق بشه و برن دوتایی جاهای دیدنی ایران رو ببینن. اگه به آزادی بیان معتقدید لطفا پتیشن رو امضا کنید.
9- یه هلندی برام ایمیل زده که یکی از نوشتههامو در کتابی به نام "ما ایرانیم" به زبون خودشون خونده:)
نامهشو برای پُز میذارم در ادامهی مطلب:
Hello Zeitoon,
I came to read about you when I read a book in my own language. You would read it in English as: ‘We are Iran”.
Very, very interesting.
The book deals wilt the weblogscene in Iran.
There is a quote from you in the book aswell.
I looked into your website. However it is all in Farsi which I can not read.
I give you and all the freeminded Iranians my best wishes.
That a better world may come soon…there is some wind of change in the air..let it flow, let it grow!
Kind regards from Holland,
Martin B. W
جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۸
از سیزدهبهدر تا کلیدر...
برچسبها:
آزادی,
بلاگر,
پتیشن,
حسین درخشان,
سبزه,
سیزدهبهدر,
فرانسوی,
کتاب,
کلیدر,
هلندی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
تصویر زیبایی بود از سیزده به در ایرانی
ارسال یک نظر