هیچوقت یادم نمیروه. چند سال پیش شبی از شبهایی که اعضای خانواده دور هم جمع بودیم. پدر روی مبل نشسته بود روزنامه میخوند، مادر کنارش در حال دوخت و دوز بود. و طبق معمول برادرم بالشی آورده بود، میز جلوی مبل را کنار زده بود و جلوی تلویزیون خوابیده بود. مثل همیشه ریموت کنترل تلویزیون و ماهواره دستش بود و کانال میچرخوند.
خودم هم فکر کنم داشتم کتاب میخوندم... که ناگهان برادرم روی یک کانال کُپ کرد.
کانال چرخوندن برادرم تعجب نداشت اما روی یک کانال متمرکز شدن چرا.
سرم رو از روی کتاب برداشتم ببینم چه تصویری باعث جلب توجهش شده. دیدم یکی از کانالهای ماهواره داره فرح رو با اندامی زیبا در حالیکه یک کت و دامن شیک تنشه و ساقهای خوشتراشش از زیر دامن بیرونه، با مدل موی معروفش در حالیکه کلاه کوچکی هم روی سرش گذاشته داره با کلنگ کوچکی زمینی رو میکنه. داشت پروژهای رو افتتاح میکرد. بقیه حاضرین آقاها کت و شلوار شیک و تمیزی با کراوات پوشیده بودند و خانمهای دیگر هم لباسهایی شبیه به فرح .شیک و مرتب.
مراسم که تموم شد. برادرم از همون روی زمین که دراز کشیده بود برگشت و نگاهی سوالی به مامان بابام که پشتش نشسته بودن کرد اما حرفی نزد و برگشت و دوباره شروع کرد به کانال چرخوندن.
بعد از چند دقیقه سر یه کانال دیگر کُپ کرد. سرم رو از روی کتاب برداشتم ببینم چیه.
دیدم آخوندی چاق و بدهیکل و شکمگندهای( مخلص همه تپلهای دنیا هستم، منظورم چیز دیگهایه) با ریش بسیارپراکنده و نامرتب و عمامهای بزرگ که بد هم پیچونده شده بود در حالیکه عباشو زده زیر بغلش و یک ورش از روی شونههاش افتاده، لنگهاشو طوری باز کرده که شلوار پیژامه مانند و گشادش معلوم بود و یه لنگه نعلینش هم داره از پاش درمیاد یه کلنگ گنده گرفته و با کمک دو آقای چاپلوس بغلیش هم نتونست یه کلنگ درست حسابی به زمین بزنه و نزدیک بود زمین بخوره که بادمجون دور قابچیناش زیر بغلشو گرفتن. معلوم بود این آخوند در زندگیش هیچ کار نکرده.
برادرم باز برگشت و نگاهی طولانیتر و همینطور تحقیرآمیزی به پدر و مادرم زد.
بابا و مامان هم که هر دو متوجه نگاهش شده بودن، سری بالا آوردن و از پشت عینک نگاهش کردن و دوباره مشغول به کارشون شدن. بفهمی نفهمی صورتشون یه کم گل انداخته بود.
برادرم برگشت به کانال قبل. این بار فرح به صورت باکلاسی بغل جند زن روستایی کنار تنور نشسته بود با لبخند زیبایی باهاشون خوش و بش میکرد و در نان پختن کمکشون میکرد. زنهای روستایی با لباسهای رنگارنگ و موهایی تا نیمه بیرون آمده از زیر روسری با او حرف میزدند.
داداشم، بعد دوباره زد یه کانال ایرانی آورد، آخوندی با صورت کریه ازشدت اخمهای پیاپی، و لب و لوچهی آویزون و یقهی چرک داشت به ملت درس اخلاق و پاکیزگی میداد.
باز برادرم ، اینبار به صورت نشسته، برگشت نگاه تحقیرآمیز طولانیتری به مامان بابا انداخت و دوباره زد کانال ماهواره... داشت ولیعهدو نشون میداد که با لباس ترو تمیز و دستمال قرمز پیشاهنگی دور گردنش داره آتیش درست میکنه و با بچههای همسن و سال دیگهش مشغول بازیه.
. و بعد یک کانال ایرانی دیگه که آخوندی جوون و کوتاه قامت و تاحدی شبیه دلقکها داشت به بچهها نصیحت میکرد به دینشون بچسبن که مبادا غرب بهشون تهاجم فرهنگی بکنه! و به دخترهای پنج شش ساله گوشزد میکرد که از الان مواظب باشن مبادا موهاشونو کسی ببینه و نماز روزههاشونو به جا بیارن که وقتی به سن تکلیف رسیدن عادت کرده باشن تا خدای نکرده در آتیش جهنم نسوزن.
اون کانال ماهواره هم ولکن نبود و فکر کنم داشت افتخارات 50 سال سلطنت پهلوی رو تو یه برنامه نشون میداد. و حالا داشت زنان بیحجاب تر و تمیزی که در عرصههای مختلف مشغول کار بودن- ازجمله پرستاری و پزشکی و قضاوت و معلمی و- نشون میداد. و دانشجوهای دختر و پسر که آزادانه در کنار هم مشغول درس خوندن، رقصیدن و... بودن.
و کانالهای ایرانی هم یک لحظه غافل نمیشد از نشون دادن آخوندهایی که در هر رشتهی بی ربط بهشون اظهار نظر میکردن و بیشتر حالت جوک داشتن تا جدی.
این دفعه تا داداشم برگشت با حالت تحقیرآمیز به عقب نگاه کنه، مامانم با ناراحتی نگاهی به بابام انداخت . چشاشون که به هم افتاد یهو انگار منفجر شدن. از خنده...
بابام به داداشم گفت: پدرسوخته، چیه هی برمیگردی مارو نگاه میکنی؟ مگه ما آخوندها رو به وجود آوردیم یا ما گماردیمشون سر هر پست و مقامی که تو این مملکت هست.
داداشم که تاحالا مثلا روش نمیشد چیزی بگه و با حرف زدن و خندهی اونا جرأتی پیدا کرده بود گفت.
شما خودتون بگید اونموقع بهتر بود یا حالا؟
مامانم گفت
سیسال پیش ما دانشجوهای جوونی بودیم با سرایی پرباد. همه دوست داشتیم وضع بهتر بشه، هیچکس دلش نمیخواست و به عقلش هم نمیرسید این جوری بشه.
داداشم گفت: ولی شما باعثش شدید.
بابام گفت: ما به شرایط موجود اعتراض داشتیم. اینم بگم همه حقیقت در مورد رژیم قبلی اینی نیست که تو ماهواره نشونش میدن. رژیم قبلی هم کلی عیب و ایراد داشت. اما قبول دارم که این وضع برای شما و ما بدتر از اون سالهاست.
برادرم گفت: ولی شما میدونستین آخوندها میان همه چیزو در دست میگیرن.
مامانم گفت: ما اونموقع اصلا همچین فکر ی نمیکردیم. دوست داشتیم جمهوری بشه و آدمهای لایق و دموکرات و تحصیلکرده بیان سرکار. آدمهایی که نفع مردم و کشور رو به نفع شخصیشون ترجیح بده.
برادرم گفت: اما همه شما تحت رهبری خمینی بودین. نبودین؟
بابا گفت: ما فکر میکردیم اونم یه ناراضیه مثل ما. تازه ما تحت رهبری اون نبودیم. گروههای مختلفی تو انقلاب شرکت داشتن و مذهبیها هم مثل ما
چند گروه مختلف بودن. فکر میکردیم خمینی بیاد میره قم به درس دینیش میرسه نه بشه رهبر مملکت! ولی الحق طوری بلد بود حرف بزنه که عامهپسند بود و مردم که ریشه مذهبی داشتن جلبش شدن. چند کشور خارجی هم از ترس اینکه ایران کمونیست یا سوسیالیست بشه مذهبیها رو بیشتر تقویت کردن . متاسفانه ما افراد خیلی معروف و کارکشته که بتونه اینجوری مردمو جلب کنه نداشتیم. یکپارچه هم نبودیم.
برادرم گفت خوب بعد از 22 بهمن 57 و 58 که فهمیدید موضوع چیه چرا کاری نکردید و نگفتید این اون چیزی نبوده که ما می خواستیم؟
مامانم گفت: خیلیها اعتراض کردن اما شدیدا سرکوب شدن. سپاه و بسیج و... همه شد تحت فرمان ... و... و...
بابام گفت:..... و......
اینا از وضعیت شاه تجربه کسب کرده بودن .
.....
برادرم گفت : پس در واقع انقلاب توسط عدهی خاصی دودره شد؟
بابام خندید و گفت: به صورت خیلی خفنی!
مامانم گفت:....
بابام گفت:...
برادرم گفت: پس ممکنه اگه ما هم بخواهیم شرایط رو عوض کنیم یه عده بپرن وسط به نفع خودشون دودرهش کنن؟
- اگر بدون برنامهریزی و بیهدف و کور باشه. بله، ممکنه
این گفت...
اون گفت...
اونیکی گفت...
و من چرتم برده بود...
و صدای برادرم انگار از قعر چاه به گوشم میرسید:
- اما شما خیلی حماقت کردید. ما رو بدبخت کردید. جوونی مارو ضایع کردید... و... و.... یه کاری کردید که همه فامیل و دوستام از مملکتمون رفتن و...
و صدای مظلوم بابا و مامان که سعی میکردن بگن نسل اونا اینو نمیخواستن و تقصیر اونا نبوده... حتی خیلی از حزباللهیها الان پشیمونن و...
فکر میکنم این مکالمه تو خیلی از خونهها شنیده شده.
شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر