1- تورو خدا زحمت نکشید هر 70 میلیوننفرتون بیایید فرودگاه!
میترسم زیرپا له بشید. منم که استاد دانشگاهم و خیلی مهربون...
میدونم که موقع سخنرانیهام تو دانشگاه کلمبیا و سازمان ملل و مصاحبههام همه اشک شوق تو چشماشون جمع شده و به من گزارش رسیده از شدت ذوق صدای نعرهتون در نقطه نقطهی ایران به گوش میرسیده.
چون من استادم و استدلالم قویه، میدونم فرودگاه تهرون گنجایش 70 میلیونو نداره. از طرفی میترسم یه عده ستون پنجمی یه دستور آمریکا از غیبت شما سوءاستفاده کنن و بیان خونهتون دزدی. برای همین خواهش میکنم، تمنا میکنم به مسجد رفتن اکتفا کنید و هرچقدر میخواهید به خاطر وجود من سجدهی شکر بهجا بیارید!
جون من کیف کردید چهجور حال آمریکا و اسرائیل و بقیه رو گرفتم!
2- داداش من میگه من قول میدم ایندفعه هم احمدینژاد رأی میاره!
- مگه اوندفعه نمیگفتن تقلب شده؟
- اگر هم اوندفعه شده، این دفعه واقعا رأی میاره!
- به خاطر بامزهگیش؟ سخنرانیهاش؟ وسیلهی سرگرمی؟
- نه. یه کم فکر کن!
-....
3- شیاف مخصوص خونریزی در شب زفاف به بازار اومد...
با اسم داروی معجزه آفرین باکرهگی!
4- جملهنویسی سمیه کلاس سوم دبستان از کرج...
5- خیلی آدما وقتی منو میبینن ازم سوال میکنن که آیا من شمالی هستم! وقتی میگم نه با یه نگاه ناباورانه میگن ولی خیلی شبیه شمالیهایین. میگم کاش بودم.
گاهی هم به شوخی میگم آره. مال شمال افغانستان یا پاکستانم.
حالا اگه چهرهام باعث میشد که در شمال اینفکرو بکنن و مغازهداراش بهم تخفیف بدن خوب میشد اما ابدا"!
اونروز تو فروشگاه مواد غذایی مردی میانسال با کلهی گرد کممو و لبی خندان اومد نزدیکم و در گوشم پچپچگونه گفت:
- شمالی هستی؟ رشتی؟ آره؟
کمی خودمو کنار کشیدم گفتم نه متاسفانه!
رفتم به سمت یه قفسهی دیگه و داشتم جنس برمیداشتم تو سبد میگذاشتم که باز نزدیک شد با خندهی جلف گفت:
- میترسی بگی شمالی هستی؟
باز دور شدم ازش. اما جواب دادم:
- نه، چه ترسی! مگه شمالی بودن عیبه؟!
- لهجهت! حاشا نکن! لهجهت معلومه شمالی هستی.
- ای بابا، اگه بودم میگفتم دیگه. ببخشید من کار دارم...
و به سمت قفسهی دیگری رفتم.
دوباره با پررویی نزدیک شد:
- میترسی بگی چون از بس جک براتون ساختن!
و خندهی مشمئزکنندهای کرد.
دیگه عصبانی شدم و جوابشو ندادم. رفتم طرف صندوق...
اونم اومد پشتم وایساد و باز جلوی مردم شروع کرد به همون سوالو پرسیدن...
یهو فکری به نظرم رسید.
- شما کجایی هستین آقای محترم؟
کمیخندهشو فرو خورد:
- برای چی میپرسی؟
- همینجوری، برام فرقی نداره البته!
من و منی کرد و گفت قزوین!
بیهوا لبخندی زدم.
- چهطور مگه؟
- هیچی، متاسفانه برای هر شهر ایران جک ساختن اما عاقلان نباید باور کنن...
دیگه لبخندش کاملا محو شده بود و صورتش هم کمی سرخ.
- اما ما مال تاکستان قزوینیم!
صندوقدار و مردم تو صف که احتمالا در جریان مزاحمتهای آقا از اول بودن خندیدن.
- مگه من چیزی گفتم؟
دیگه تا وقتی پول خرید رو دادم و رفتم جیکش در نیومد!
6- بچه که بودم یه روز با مامانم رفتیم به یکی از فروشگاههای صنایع دستی در خیابون ویلا . یه آفتابهی مسی خیلی گنده، چند برابر قد من به عنوان دکور اونجا بود.
دستمو که تو دست مامانم بود کشیدم و در حالیکه سرمو بالا گرفته بودم با سادگی به صدای بلند گفتم:
- اووَه... مامان این آفتابهی خمینیه؟
فکر میکردم این آفتابهی بزرگ باید مال بزرگترین مقام کشور باید باشه.
همهی کارمندای اونجا از خنده غش کردن. یکی گفت: نه عزیزم مال شاه بوده. یکی گفت مال رستمه . خلاصه هر کسی یه چیزی گفت.
7- آن پسر با اسب رفت...
8- گذرگاه شماره 71 منتشر شد... الان هشت روزه که اومده.
"اینک گذرگاه، یک جُنگ است. که سعی شده است دسترسی به مطالب آن سریع و راحت باشد. با یک " کلیک " به فهرست می رسی که مطالب را در طبق اخلاص، پیش رویتان قرار می دهد. همه مطالب تفکیک شده منتظر کلیک است. جستجوی وقت گیر لازم نیست. و یک کلیک دیگر شما را به آرشیو مرتب و قابل بهره وری هدایت می کند.(محمود صفریان)بمناسبت گامهای آخر شش سالگی که قراره در شماره 72 چاپ بشه. چطور فهمیدم؟ شمام عضو بشید تا مطالب بعدی رو به آدرستون بفرستن...
9- این عکس وجود آزادی بیان رو در جمهوری اسلامی به خوبی اثبات میکنه...
یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر