یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶

این لباس پولکی‌ که تن‌پوش تن توست از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ!

1- با دوستم از خیابونی می‌گذشتیم که تابلویی دیدیم:
فروشگاه مژگان، نماینده‌ی مژگان دبی.
لباس‌های دکولته و رنگارنگ پشت ویرین توجهمونو جلب کرد. همه پر از منجوق و پولک.
به قول برادرم عین کسایی که سِحر شدن (می‌گه خانما در حال مرگ هم که باشن یه فروشگاه لباس شیک ببینن مسحور می‌شن و می‌رن تو)رفتیم تو. یه لباس دکولته‌ی ماکسی رو یه مانکن بود ،با دُم ِ آویزون، پارچه‌ی سبز و پر از پولک‌های سبز و نارنجی. اون یکی پارچه‌ی مشکی و پر از پولک‌های مشکی و قرمز... اون‌یکی زرد، اون یکی بنفش، اون یکی نقره‌ای،‌ طلایی، و ... همه‌شون هم کیف و کفش پولکی همرنگ داشتن.
قیمت‌ها رو هم بالاش نوشته‌بود. من خوندم 700.000 ریال، 800.000 ، 1.200.000 و همینجور بگیر برو بالا. دوستم که عین ذوق زده ها دست می‌کشید رو پولکا و آه می‌کشید.
من با اینکه نه خوشم میاد و نه اصلا جایی دارم از این تیپ لباسا بپوشم نمی‌دونم چی شد یکیشون چشامو گرفت. اونی که بالاش نوشته بود 700. گفتم حالا می‌شه گاهی تو خونه خودمون یا مامانم‌اینا(!) بپوشم یا باهاش عکس بگیرم:) بعدش گفتم یه خورده چونه بزنم که مژگان‌خانم اون‌ور آبی پررو نشه.
- خانم اگه 50 تومن بدی اینو من بعد از پرو برمی‌دارم.
فروشنده و دوستم هم‌زمان عین برق‌گرفته‌ها نگام کردن. فروشنده‌گفت 50 چی؟ با اعتمادبه‌نفس گفتم 50 هزار تومن دیگه! مگه 70 تومن نیست؟ دوستم اومد بازومو چنگ زد و گفت هیس بابا آبرومونو بردی. اینا قیمتاش به تومنه!
گفتم آهااااان! خواستم کم نیارم و گفتم منظورم این‌بود 500 هزار تومن نمی‌دین؟ خانمه ایش‌ش‌ش‌ ِ بلندی از ته دل گفت:
-نخیر! فوقش دو تومنشو از شما نگیرم.
- 200 هزار تومن تخفیف؟
- نخیر، 2000تومن!
دوستم سریع دستمو کشید اومد بیرون گفت اگه دیگه باهات اینجور جاها اومدم!! چند وقت دیگه عروسی برادرمه می‌خوام یکیشو بخرم.
- منو بیاری، کلی برات تخفیف می گیرم ها...
-:)))))

2- تو اتوبوس کنارم یه دختری اومد نشست. یه بسته‌ دستش بود گذاشت پایین کنار پاش و اومد چادرشو جمع کنه انگشتای پر پینه‌اش نظرمو جلب کرد. شاید قبلا در دستای مردایی که تو کار بنایی هستن دیده بودم ولی در دستای دختر به این جوونی نه. بخصوص سه‌انگشت شست و اشاره و وسطش. منتظر فرصتی بودم باهاش حرف بزنم که پر کردن مسافر زیاد در ایستگاه بعدی و غر‌غرش این فرصتو بهم داد. کمی از اوضاع شلوغی اتوبوس که بعد از سهمیه‌بندی بنزین بدتر هم می‌شه حرف زدیم و اینکه اینا قبل از اینکه مقدمات کارو بچینن- اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها رو زیاد کنن- سهمیه‌بندی رو شروع کردن. که بی‌هوا پرسیدم ببخشید کار شما چیه؟
- روی لباس شب منجوق و پولک می‌دوزم.
دوتایی‌مون باهم نگاهمون رفت روی دستاش. پرسیدم چند ساله این‌کارو می‌کنی؟
گفت از دوازده سالگی. ده ساله که کارم اینه.
- روزی چند تا لباس؟
- بستگی داره چقدر پولک و منجوق بخواد. بعضی‌ها دور یقه و آستین، بعضی‌ها تمام جلو سینه و بعضی‌ها تموم پولک!
- ببخشید سوال می‌کنم اما کنجکاو شدم بدونم روزی بهت مزد می‌دن یا دونه‌ای.
- خواهش می‌کنم،‌ دونه‌ای بهم مزد می‌دن. مثلا یه لباس شب تمام پولک ممکنه یک‌ماه با روزی 8 ساعت کار، حتی جمعه‌ها، کار ببره!
من با تعجب: یک ماه!!! اون‌وقت می‌شه بپرسم همچین لباسی رو چقدر بهت می‌دن؟(فکر کردم پس لباس‌های تموم پولک به‌همین خاطره که گرونه دیگه. لابد حداقل 300 تومنش پول مزد کارگره.
- 8 تومن!
- وای چه کم! منظورت 80 تومنه دیگه!
- نه به‌خدا 8 هزار تومن. تا چند وقت پیش 4 تومن بود بعد صاحب‌کار کردش 6 تومن و حالا 8 تومن!
پولک‌دوزی رو بلوز‌ها دور یقه و آستین که صد یا 200 تومنه.
اصلا باورم نمی‌شد. خدای من، مگه می‌شه؟!
- تو می‌دونی حداقل حقوق یه کارگر الان ماهی 150 تومنه، تازه با بیمه و عیدی و ... خوب، چرا نمی‌ری بیرون کار کنی یا کارگر شرکت‌های نظافت که حداقل روزی 7 هزار تومن می‌دن.
- بابام و داداشم اجازه نمی‌دن بیرون کار کنم. الانم دارم می‌رم کار تحویل بدم و کار جدید بگیرم. تازه اینم جدیدا بهم اجازه می‌دن به‌شرطی که یه دقیقه دیر و زود نکنم. گفتم از بس بیرون نرفتم و گوشه‌ی خونه نشستم سوزن زدم، چشام داره کور می‌شه. تا اینکه مامانم اجازه‌ گرفت بذارن اقلا کارامو خودم تحویل بدم و بگیرم.
- درس نخوندی؟
- تا کلاس چهارم دبستان. دیگه بابام نذاشت.
دیگه نمی‌تونستم حرفی بزنم. تموم وجودم رو غم گرفته بود.
پدر و برادر از یک طرف بدبختش کرده بودن و نذاشته بودن بره مدرسه. عین زندان‌بان هم ازش مواظبت می‌کردن. روزی 8 ساعت گوشه‌ی خونه با نور کم(لابد) سوزن می‌زنه و حقوقش هم حتما به باباش می‌رسه و اگه خیلی لطف کنه برای جهیزیه‌ش نگه می‌داره. از اون ور هم استثمار صاحب‌کار...
وای... این چه زندگیه؟
آیا ارگانی هست که به این مسائل رسیدگی کنه؟

می‌شه از این به‌بعد لباس‌ پولکی ببینم و یاد اون دختر نیفتم؟!

* این فرش هفت‌رنگ که پامال رقص توست از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ- شعر گالیا- هوشنگ ابتهاج

هیچ نظری موجود نیست: