شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

دبیر دینی

1- دبير ديني كلاس اول دبيرستان پسرونه:
- ببينيد بچه‌ها، خیلی وقته اینو می‌خواستم بگم. شماها دیگه بزرگ شدید. به سن تکلیف رسیدید.
دیگه به دخترخاله، دختر دایی، دختر عمه و دختر عمو محرم نیستید. به من خبر رسیده که تو مهمونیا و گاهی خودم با چشمای خودم دیدم تو کوچه خیابون تا به اون‌ها می‌رسید باهاشون دست می‌دید.
بهتره با حفظ فاصله نگاهتون رو به زمین بدوزید و یک سلام بگید. کافیه.
عین وزغ خیره نشید بهشون. اگه هم استغفرالله اون عقلش نرسید و حجاب سرش نبود. بهش بگید من دیگه به سن تکلیف رسیدم و باید جلوی من خودتو بپوشونی.
همهمه‌ای همراه با خنده‌های کنترل شده‌ی بچه‌ها.
یکی از بچه‌ پرروها:
- آقا اجازه، اگه من همچین چیزی به دختر خاله یا ‌دختر دایم بگم چشمامو با ناخنای لاک زده‌ش از کاسه در میاره.
غش‌غش خنده‌ی بچه‌ها:
- راست می‌گه آقا، می‌گن تورو سنه‌نه!

محسنی، بچه درسخون و مؤدب کلاس:
- آقا اجازه، ما هیچوقت با دختر عمو دختر خاله‌مون دست نمی‌دیم!
دبیر دینی:
- احسنت! بچه‌ها ساکت!
یاد بگیرید. نمونه‌ی یک پسر مسلمون به تکلیف رسیده.
صدای بچه‌ها:
- اَه، اَه... لوس خود شیرین
- دستمال یزدی
-شیرین عسل
- بادمجون
دبیر:
- محسنی، به این حرفا اهمیت نده، پیغمبر هم به حرف‌های منافقین گوش نمی‌کرد. آفرین. حالا براشون تعریف کن از وقتی به سن تکلیف رسیدی، وقتی دختر خاله، دختر داییت میاد خونه‌تون چه‌جوری باهاش رفتار می‌کنی؟
محسنی شاگرد اول کلاس:
- آقا اجازه، آقا ما رسم نداریم دست بدیم، تا به دختر‌خاله دختر عمومون می‌رسیم می‌پریم بغل هم همدیگرو ماچ می‌کنیم!
چند ثانیه همه بهت‌زده شدن و بعد انفجار خنده.
محسنی:
- بعدش هم دستشو می‌گیریم می‌بریم اتاقمون تا سی‌دی‌جدیدی که رایت کردیم نشونش بدیم!
قهقهه‌ی بچه‌ها:
- دمت گرم.
- راست می‌گه آقا، ما هم همینطوریم.
کارد می‌زدی به آقای دینی خونش در نمیومد.
- محسنی!! فردا با اولیات میای دبیرستان، بعد از کلاس گزارشتو رد می‌کنم.
- آقا اجازه‌ دخترخاله‌مون رو هم بگیم بیاد؟
صدای خنده بچه‌ها شدیدتر می‌شود.
دبیر دینی با عصبانیت از کلاس می‌دود بیرون و در را محکم پشتش می‌بندد.
حالا فکر می‌‌کنید مدیر به معلم چی گفت؟

2- در یکی از سریال‌های تلویزیونی معروف مستأجرهای خونه‌ای شبیه به خونه‌ی قمر خانم در جنوب تهرون در کمال صفا کنار هم زندگی می‌کردن.
یکیشون پسر مجردی بود. هر وقت میومد لب حوض دست و صورت بشوره، دختر بچه‌ی هفت‌هشت ساله‌ خوشگل اون یکی مستأجرکه می‌دید دستی به موهاش می‌کشید بوسش می‌کرد، و گاهی هم لپاشو بشکون می‌گرفت.
در یکی از قسمتاش مثلا اومده بود وسط داستان درس دینی هم بده.
وقتی اومد لب حوض از دور و دختر بچه‌رو که دید تحویل نگرفت. دختر عروسک به دست که محبت پدر هم نچشیده بود دوید جلو برای کشیده شدن لپ و دیدن یک ذره محبت.
پسر مجرد بیست‌وهفت‌هشت ساله خودش را دور نگه داشت و با خنده گفت. ببین مریم جون دیشب نشستم حساب کردم دیدم از ا مروز صبح که به سن تکیلف رسیدی،‌ دیگه به هم محرم نیستیم. نمی‌تونم بغلت کنم.
دختر بچه هاج و واج نگاهش کرد.

3- دبیر دینی اول داستان دیو نیست.
او هم قراره همراه با بقیه معلم‌ها روز 12 اردیبشهت سیاه‌پوش بره جلوی مجلس.

z8un.com

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Great articles & Great a site…

--------------------------------------------
my website is
http://kidsshirt.net

Also welcome you!