1- حسين بنشين به كنارم
ز عشقت بيقرارم
جون تو طاقت ندارم
جون تو طاقت ندارم
- حسین!
حالا مرو از کنارم
- حسین!
حالا مرو از کنارم
- حسین!
بهخدا دوستت میدارم
بهخدا دوستت میدارم
(گریهی مصنوعی جمعیت+ تو سر و سینه زدنها و حسینحسین گفتنها)
اشتباه نکنید اینجا لسآنجلس نیست. یکی از کانالهای تلویزیون جمهوری اسلامی ایران به مناسبت تاسوعا پخشش کرد.
به جای سیما بیناهم یک آقای سوپرباس نتراشیده نخراشیده صداشو با بدترین حالت در مسجد یا تکیهای ول داده بود! و مردم هم بر سر و سینه میکوفتند.
2- هیچ سالی مثل امسال مراسم دههی اول محرم اینقدر دولتی نبود.
قبلا هر محل بسته به بضاعت خود مردم ِ محل تکیهای مخصوص به خود داشتن. همیشه حیاط خونهی یکی از اهالی محل میشد حسینیه. امسال از چند روز قبل از محرم زمینهای خالی که دورشون محصور بود و صاحباشون حتی اجازه نمیدادن بچهها توش فوتبال بازی کنن نفهمیدیم چهجوری( حتما اجاره شدن) درشون باز شد و از طرف ارگانهای دولتی داربست و چادر زده شدن و آماده تحویل هیئتهای عزاداری - احتمالا مورد قبول دولت- شدن.
کمک مالی زیادی هم برای خرید سنج و زنجیر و دهل کردن. در صورتیکه قبلا خود مردم پول جمع میکردن.
پرچمها و پلاکاردهای عزاداری یک شکل و تکراری بود.
3- یه جورایی انگار غم و شادی رو دارن به ما دیکته میکنن.
از عین قربان تا غدیر اومدن همهی شهرو پر کردن از پرچمها و نوارهای پارچهای قرمز و زرد. یعنی آهای ملت! شاد باشید!
بعد از چند روز مونده به محرم اومدن اون پرچمها رو کندن و جاش پرچمهای سیاه و سبز زدن و کلمهی حسین روی متن قرمز. فکر کن، تموم شهر از همین! یعنی آهای ملت! حالا نوبت غمه!
(قبلا هر محلی به سلیقه و وسع مالی خود محل تزئین میشد.)
4- بیشتر مدارس روز یکشنبه رو به جای درس به سینهزدن و نوحهخونی و خوردن اجباری غذاهای چرب و چیلی ( که مثلا نذری بود) گذروندن. شرکت در این مراسم اجباری بود و هر کس شرکت نمیکرد نمره انضباطش کم میشد.
جالب اینجاست که بعد از تاسوعا و عاشورا که دوشنبه و سهشنبه بود، چهارشنبه هم از درس خبری نبوده. معلمها نیومدن سرکلاس و سینهزنی اجباری برقرار بوده.
بیشتر کارخانجات و ادارات هم روز یکشنبه سینهزنی اجباری داشتن.
یکشنبه دیدم سیبا برای اولین بار ساعت 2 بعد از ظهر اومد خونه. گفتم چیزی شده؟ گفت از سینهزنی فرار کردم. یکی از اعضای حراست هم دیده بودش و براش گزارش رد کرده بود.
پارسال هم نوبت حج بهش رسیده بود و سیبا گفته بود نمیرم. نماز هم نمیره با رئیس رؤساش بخونه. اوخ... پرونده ش چقدر سنگینه طفلک!
5- تاسوعا عاشورا(جاتون خالی. دلتون نخواد.) رفتیم نوشهر .
شب تاسوعا هوا بارونی بود و یه گروه خیلی کوچیک اومده بودن سینهزنی. یه عالمه دختر مختر جمع شده بودن دور میدون اصلی. یه دختر شمالی داشت به دوستاش میگفت: جلوی تهرانیها آبرومون رفت. پسرای ننر! تا یه ذره بارون اومد رفتن تپیدن تو خونههاشون.(من نفهمیدم این مسئله به آبروشون چه مربوط بود)
خلاصه که هی بالا رفتین پایین اومدیم دیدیم خبری نیست که نیست.
اما فرداش... هوا آفتابی و عالی شد و...
پسرای مو بلند و ژلزده و ژیگول کلی دخترا رو سورپرایز کردن. قهقههی دخترا به هوا میرفت.(لابد آبروشون حسابی خریداری شد)
اونقدر گروه عزادار(!) اومده بودن!! و تو نوشهر هم یکی دو میدون نزدیک مسجدش بیشتر نیس. صداها قاطی شده بود و زنجیرزنها قاطی میکردن و گاهی با آهنگ گروه رقیب زنجیر میزدن که از طرف خوانندهی خودی سخت مورد سرزنش قرار میگرفتن و یه بساطی بود دیدنی. همهش فکر میکردیم الانه که دعوا بشه. اما نشد.
ماشالله دختر اونقدر زیاد بود که( لبخندشون) به همه میرسید.
یه گروهی از همه با نظمتر و بهتر بودن. انواع و اقسام دهلها رو داشتن و الحق خیلی کوبنده و خوب میزدن. انگار تو قلب آدم یهچیزی شکسته میشد. خوانندهشونم خوب پاپ حزنانگیز میخوند. صداش یه چیزی تو مایههای امید و معین بود. من یهو گریهم گرفت. یه نگاه به جمعیت فراوان اونجا کردم دیدم هیچکس- حتی یه پیرزن- هم گریه نمیکنه و تازه نیششون هم بازه. گفتم ممکنه" گریهم برای هنر" با چیزی دیگه اشتباه بشه . و بغضمو خوردم.
6- دریا واقعا عالی بود.
کشتیهای سفید و نارنجی اون دور دورا. مرغای دریایی اون وسطا و موجهای قشنگی که بر ساحل کوبیده میشد و میشد باهاش بازی کرد. اول بری جلوی جلو و تا موجا میان بدوی تا خیس نشی. تقریبا همه همینکارو میکردن و خندهها بود که به آسمون میرفت. خیلیها هم این وسط از موج عقب افتادن و خیس خیس شدن.
7- جنگل هم که نگو!
انگار نه انگار که زمستونه. علفهای زیر پا، ترو تازه. درخت و بوتهها که بیشترشون سبز. صدای زیبای پرندههای جنگلی. گاوها و اسبایی که معلوم نبود صاحبشون کیه. جویبارهای کوچیک و بزرگ که گاهی خیست میکرد. نمنم بارون که وقتی به صورتت میخوره انگار داره نوازشت میکنه. واقعا کیف کردیم.
آدم تو شمال خیس هم که بشه اصلا سردش نمیشه.
8- و باغهای نارنج....
نارنجهای فراوون روی درختا عین چراغهای نارنجی میدرخشیدن. صاحب یه باغ خودش بهمون پیشنهاد کرد که هر چقدر که دوست داریم نارنج بچینیم. سیبا گفت یکی دوتا بسه. اما من که یه کیسه نایلون همرام بود، زیر غرغرهای سیبا پرش کردم. صاحب باغ اومد یه نایلون گنده تر برامون آورد و مجبورمون کرد اونم پر کنیم. گفت امسال محصولش خیلی زیاده و نمیدونه باهاش چکار کنه. سیبا راضی نبود اما من اینم پر کردم. نارنجها خوشرنگ و گنده و پرآب.
حالا که اومدیم. سیبا رو مجبور کردم آب نارنجها رو بگیره. ولی خودمونیم. نمیدونم با اینهمه آب نارنج چهکنم؟
و نمیدونم توی یخچال تا چند روز میمونه؟ باید بجوشونمش یا همینطوری عین آبلیمو میشه نگهش داشت؟
کسی میدونه آب نارنج تو چه غذاهایی استفاده میشه؟(البته به جز ریختن روی مرغ و ماهی پخته یا سرخکرده و توی چایی. که اینا رو بلدم)
9- امسال از خوردن نذریهای همسایهها محروم بودم. هر سال که خونه میموندیم اونقدر برامون میآوردن که تا چند روز خفه میشدیم.
10- موقع برگشتن دیدیم دم هر مسجد و خونهای که پارسال هم نذری میدادن صفه و دارن نذری میگیرن.
به سیبا گفتم جلوی یکیشون یه نیش ترمز بزنیم تا من یهدقیقهای برم غذا بگیرم. یه چشمغرهای رفت. اجبارا حرفمو پس گرفتم!
بهش گفتم اقلا از جلوی میدونی که هر سال توش شام غریبان میگیرن رد شیم ببینم چه خبره؟
چه خبـــــر بود!! فقط دختر و پسرای جوون. خیلی رمانتیک شمع روشن کرده بودن و با نیشهای باز با هم گپ و گفتگو میکردن! چند تا از این گفتگوها ثمر بده خدا میدونه. چه ازدواجهایی پایههاش تو این شب ریخته میشه بازم خدا میدونه!
شب اومدیم خونه بعد از سهساعت رانندگی نیمرو خوردیم!
11- من امسال گریهای از مردم ندیدم. سالای پیش زیاد می دیدم. واقعا نمیدونم فلسفهی گریهشون چیه؟
خود من گاهی به خاطر صدای سوزناک و ساز و دهل گاهی احساساتی میشم. خیلیها رو میدونم که چون غمی تو زندگیشون دارن برای غم و غصههای خودشون گریه میکنن.
آخوندها هم که گریه جز شغلشونه و میگن گریهی الکی کردن هم ثواب داره.
نمیدونم واقعا کسی هست که به خاطر خود امام حسین گریه کنه؟
12- دههی اول آقا رو مخصوصا هر شب میآوردن توی تلویزیون( یعنی دوربینها رو میبردن خدمت آقا) که یعنی بابا این شایعات یعنی کشک! احمدینژاد هم عین مادر مردهها(دور از جون مامانش. اون طفلک تازه شوهر دومش مرده. حالا حالاها آرزو داره) مینشست پایین پاش. که یعنی بابا ما هنوزم مخلصتیم رهبر جان.
13- دیگه چی؟
آهان. چند تا عکس هم گرفتم. دوربینم زرتش قمصور شده و با موبایل گرفتم.
آهااااان. اینو یادم میره بگم که موبایل نو خریدم:)
بعد از چند سال نوکیا 3310 داری بالاخره با اصرارهای شدید سیبا رفتیم پاساژ علاءالدین و یک فروند گوشی موبایل ابتیاع فرمودم.
حالا من از قبل گفتم یه ارزون سبک و کوچولو و تاشو میخوام ها. ازین گنده مندهها بهم پیشنهاد نکنی.
نشون به اون نشون که از سر تا ته پاساژ رو دوسه بار دور زدیم.( میدونید تو این شلوغی علاءالدین دوسهبار دور زدن یعنی چهار پنج ساعت شیرین وقت هدر دادن.)
هر چی سیبا گوشیهای ظریف و کوچول موچولو نشونم میداد میگفتم هیس!! بذار خودم انتخاب کنم. مشخصات میپرسیدم و میرفتم جلو. تا بالاخره یکی که تو مغازهی اول گفته بودم. اَه اَه... این چه بدرنگ و گنده و یغوره همونو خریدم...
نمیدونم چه فلسفهای داشت هم رنگ قهوهای دوست نداشتم هم این خیلی سنگینه(سیبا میگه نیمکیلویی هست) هم خیلی مردونهست.
گمونم گول دوربین دومگا پیکسلی و کشویی باز شدنش رو خوردم.(در صورتیکه وقتی مدل شکلات رو دیده بودم گفته بودم این چه سوسولیه!) خلاصه که نوکیا 6270 خریدم.
حالا دوربین خودم 5 مگاپیکسل بود... از وقتی اینو گرفتم دوربینه قهرکرده و گاهی نمیگیره.
13- سیبا یه روزبا خنده بهم گفت: برای چی تو خرید جلوی مردم نظرمو میخوای بعد دقیقا برعکس همونی رو که من پیشنهاد میکنم میگیری؟
منم با خنده گفتم میبرمت تا از خریدم مطمئن بشم!
14- خداحافظ 3310 ِ عزیزم که هم گوشتکوب بودی، هم فندق و گردو شکن، هم میخکفش کسی درمیومد براش چکش بودی، تو کاسه توالت و رودخونه و دریا هم که میافتادی آخ نمیگفتی، باهات میشد فوتبال و هندبال بازی کرد، اگر کسی مزاحم آدم میشد، میشد به عنوان وسیلهی دفاع شخصی ازت استفاده کرد و بد هم آنتن نمیدادی.
نه اهل قرتی بازی( موزیک و رادیو) بودی نه سوسولبازی(عکس و گیم و این مزخرفات). اون زنگ موتزارت 40ات هم خیلی جیگر بود!
15- کسی از یونس (افسون فسرده) خبری داره؟
چرا تو وبلاگش هیچ نوشتهای نیست؟
2:43 | Zeitoon |
نظرها
پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر