شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

قسمت چهارم سفر ولگرد به ایران

به‌خاطر يک دسته اسکناس!
از جايم بلند شدم لب تخت نشستم. گيج وويج بودم نمی‌دانستم کجا هستم.مي‌دانستم اين بيدارشدنم اتفاقی نبود. به‌علت عادت هميشگی‌ام در طول شب بود. ازطرفی چون ساعت ذهنی‌ام هنوز به وقت تگزاس کارمي‌کرد و در آنجا شب بود،‌ بنابراين برای من هم‌چنان شب ادامه داشت. چشم‌هايم را با انگشتانم ماليدم و به در و ديوار اطاق خوب نگاه کردم. اطاق نيم‌تاريک بود چون صبح قبل از خوابيدن‌ام پرده تنها پنجره اطاق کاملا کشيده بودم.
کم‌کم فکرم به‌کار افتاد. فهميدم که در هتل هستم. از جايم بلند شدم به‌طرف پنجره رفتم. پرده را کنارزدم. روبه‌رويم همان ديوار بلند آجری بدون پنجره بود. صبح هم آنرا ديده بودم . به آن مات نگاه مي‌کردم. فکرم را بجايی نمی رفت.ناگهان به‌ياد چمدان گم‌شده‌ام در فرودگاه افتادم.بايد مي‌رفتم فرودگاه. ولی يادم آمد که قبل از هر چيزی به پول ايرانی نياز دارم. بايد اول به بانک يا صرافی بروم ومقداری دلار به پول ايرانی تبديل کنم. به ساعتم نگاه کردم ساعت ۳ بعداز ظهر بود.بايد عجله مي‌کردم. به‌سرعت رفتم دست شويی. صورتم را چند لحظه‌ای زير شير آب سرد گرفتم. خواب کاملا از سرم پرید.خودم را توی آيينه خوب نگاه کردم. از پف زير چشمان‌ام خبری نبود با ريش تراشيده کاملا از هيبت حاج‌آقا بودن بيرون آمده بودم!از دست شويی بيرون آمدم همان شلوار جين و پيراهن بيات!شده‌ام را مجبور بودم دوباره بپوشم. فقط کيف جيبی را برداشتم از اطاق بيرون آمدم در را قفل کردم. در راهرو با آن مرد دربان برخورد کردم. به طرفم آمد قبل از اينکه حرفی بزند من به او سلام کردم. آرام در گوشش اسمم را گفتم. از او خواهش کردم از اين به بعد مرا با اسمم صدا کند و به من حاج‌آقا نگويد چون هنوز من به مکه مشرف نشده ام!گفت اطاعت مي‌شه حاج آقا!!
ياد آن مردی افتادم که روی پيشانی‌اش يک غده بزرگ داشت و اسمش علی بود همه آدم هايی که در شهرش او را مي‌شناختند به او مي‌گفتند "علی غده‌دار". چون از آن لقب نفرت داشت، تصميم گرفت آن "غده" را عمل کند. آمد تهران و رفت در بيمارستانی آن غده را عمل جراحی کرد. خوشحال به شهرش باز گشت. انتظار داشت که ديگر هيچکس به او "علی غده دار" نگويد. ولی همان آدمها از آن به‌بعد صدايش مي‌کردند "علی بی غده"!از حاج‌آقا گفتن دربان بعد از خواهش‌ام از او، هم خنده‌ام گرفت و هم کفرم بيرون آمده بود. سعی کردم چيزی به او نگويم . او دوباره تا جلو کانتر دفتر هتل همراهم آمد و در کنارم جلو کانتر ايستاد. متصدی پشت ميز کامپيوتر نشسته بود. وقتی مرا ديد از جايش بلند شد آمد روبروی من ايستاد و با ذکر اسم خانوادگی‌ام به اضافه يک اقا جلو اسمم از من پرسيد فرمايشی داريد؟ــ بله "دفتر تلفن تهران" را داريد؟ــ دفتر ِچی !!!؟
(زیتون دیگه نمی‌توانه ساکت بمونه، به حق چیزهای نشنیده!واقعا دفتر ِ چی؟! کشک چی؟)ـــ دفتر تلفنی که شماره تلفن‌های تهران تويش هست.
ـــ ما نداريم. فکر مي‌کنم بايد برويد تلفن‌خانه!مثل اينکه اصلا چنين چيزی بگوشش نخورده بود. از خودم پرسيدم مگر ممکن است شهری به بزرگی - شهر تهران - دفتر تلفن نداشته باشد؟! چون در هر کوره دهات اروپا و يا امريکا هر شهری يک دفترراهنمای تلفن دارد که در هر خانه و هر بقالی هم يافت مي شود.(آنچه‌یافت می‌ نشود آنم آرزوست ...)
گفتم اگر کسی به شماره تلفنی نياز داشته باشد چطور مي‌تواند آن شماره را پيدا کند؟گفت: از شماره اطلاعات تلفن۱۱۸ بايد سوال بکند! حالا شما به من بگوييد به کجا مي‌خواهيد تلفن کنيد تا من از اطلاعات برايتان بگيرم.
ــ فرودگاه مهرآباد، قسمت بارهای مفقود شده.
تلفن را برداشت. به ۱۱۸ زنگ زد. بعد ازشرح و بسط مفصلی بالاخره موفق شد شماره قسمت بارهای مفقوده شده فرودگاه را به‌دست بياورد. آن شماره را گرفت و گوشی را به دست من داد. بعد از چند بوق شخصی از آن طرفِ تلفن که گويا متصدی قسمت بار و چمدان‌ها بود گفت:- الو،‌ بفرماييد.خودم را معرفی کردم تاريخ و شماره پروازو مشخصات چمدان گمشده را به او دادم.گفت: آقا بهتر است خودتان به فردودگاه تشريف بياوريد. من از پشت تلفن نمی‌توانم جواب شما را بدهم. و صدا قطع شد.ياد سفر چند سال پيش‌ام افتادم که در فرودگاه دالاس عينا همين حادثه برايم اتفاق افتاد و چمدانم مفقود شده بود بعد از دادن اطلاعات لازم به انها فرودگاه را ترک کردم. چند روز بعد به من اطلاع دادند که چمدان پيدا شده. و آن‌را به خانه ما خواهند آورد.حدود ۵۰ کيلومتر از فرودگاه دالاس تا خانه راه ما بود. چمدان را آوردند در خانه مان به من تحويل دادند.(همان شیطان‌های رجیم شما را بد عادت کرده‌ن دیگه! اینجا ایرانِس) گوشی را زمين گذاشتم. فکر کردم فعلا تبديل پول از چمدان برايم مهم‌تر است.( ای داد سوغاتی‌های من...)ولی ياد ان چند تکه "خرت و پرت"هايی که برای عزيزی آورده بودم و در ان چمدان بود، دلم را سوزاند.( آهان... این شد:)‌)ولی کاری که نمی‌توانستم در باره‌اش بکنم.( چرا بابا، یه‌بار دیگه تلفن می‌زدی)فعلا بايد دنبال پول مي‌رفتم.(می‌بینی! همیشه مادیات بر معنویات می‌چربد!)اول اينکه گرسنه بودم.( و شکمیات) و دوم اگر مي‌خواستم به‌جای تومان دولار خرج کنم، به‌زودی ورشکسته مي‌شدم. از متصدی پرسيدم:ــ آقا نقشه شهر تهران را داريد؟ ( حاج‌آقا،‌آمریکا شمارا خیلی پرتوقع بار آورده ها...)نگاهش مثل نگاه عاقل اندر سفيه بود، گفت تشريف ببريد کتابخانه و يا کتابفروشی..!ــ بروشوری چيزی که راهنمای توريست‌ها در باره تهران باشد نداريد؟ ( ولگرد جان شما را چه می‌شود؟ اینجا ایرانِس نه جزایر مالدیو)گفت نخير!ــ پس لطفا بگوييد کجا مي‌توانم دلار به ريال تبديل کنم؟(ها... این‌یه رقم تو کار ما هست)ــ در بانک يا صرافی‌های خيابان فردوسی. بانک هم همين بغل است.از او تشکر کردم و راهم را به‌طرف در خروجی هتل پيش گرفتم.دوباره آن دربان که مي‌توانم بگويم بیشتر کارگر هتل بود تا دربان چون همه جای هتل ولو بود، (به اینا می‌گن آچار فرانسه ولگرد جان. یک نفرو استخدام می‌کنن برای کارهای متعدد) مرا تا جلو درخروجی همراهی کرد. از او پرسيدم اسم اين خيابان چيست؟ گفت "بلوارکشاورز"ــ اسم قديمش چی بود؟ــ "بلوار اليزابت" و آن پارک روبرو هم اسمش "پارک فرح"بود که حالا به ان "پارک لاله" مي‌گويند.گفتم آها ...! داره يادم ميايد!گويا از حرف‌هايم فهميده بود که سال‌های زيادی ايران نبوده‌ام، ادامه داد که:- حاج‌آقا! مواظب باشيد که گم نشويد چون اسم همه خيابان‌ها عوض شده.از او خداحافطی کردم و از آن چند پله‌ی هتل پايين آمدم و جلو هتل کمی مکث کردم.آن روز يکی از روز های آخر ماه شهريور بود. نسيم ملايمی به‌صورتم خورد. احساس خوبی به من دست داد به آسما ن نگاه کردم بدون ابر و آبی بود. بر اساس آنچه راجع به تهران شنيده بودم انتظار آسمانی دودگرفته و قيرگون را داشم. فکر کردم صاف بودن آسمان حتما به‌علت وزيدن اين نسيم بود.(درست حدس زدید) سعی کردم ازحافظه‌ام مدد بگيرم که کجا هستم؟کم کم حافظه‌ام به‌کار افتاد...روزگاری را به‌ ياد آوردم که کوچک بودم. اينجا يک خيابان خاکی بود و "نهر آبی" ازوسط آن مي‌گذشت که به ان "آب کرج" مي‌گفتند. اينجا محل پيک‌نيک بسياری از خانواده‌های تهرانی بود .در روزهای جمعه صدها خانواده به اينجا مي‌آمدند و بساطشان را تمام روز در در دو سوی اين نهر پهن مي‌کردند.خانواده‌هايی با زنان و دخترانی بی‌حجاب و يا باحجاب در کنارِهم جل و پلاس‌شان را روی زمين می‌انداختند. زنان سماورهای ذغالی را آتش مي‌کردند مشغول پختن غذا می‌شدند و دود دم راه مي‌انداختند تا سفره نهار را برای خانوادهایشان آماده سازند.(اون موقع زن‌های ایرانی هنوز به حقوق برابر فکر نمی‌کردن ولگرد جان:) حالا ببین چه تساوی کاریه بین مردان و زنان در پیک‌نیک) بچه‌های‌شان در اين نهر آب بازی مي‌کردند. ظرف‌های‌شان را بعد از غذا خوردن در اين نهر می‌شستند.و مردانی که "بطری‌های عرق کشمش" در جلوشان بود پاسوربازی ويا تخته نردبازی مي‌کردند و به سلامتی يکديگر ليوان‌ها را بالا مي‌انداختند.( الان‌هم هست ولگرد جان، منتها از بیرون منتقل شده تو خونه‌ها و عرق کشمش هم تبدیل شده به خیلی چیزای متنوع دیگه!)و به آوازهای خوانندگان آن روزگار که از "راديو دريا"هايشان پخش مي‌شد گوش مي‌کردند.(خوشا به سعادتشون)و در نزديکی آنها مردان و زنانی که روبه قبله می ايستادند تا نماز ظهرشان را بجا آورند.(همزیستی مسالمت‌آمیز)و نوازندگان دوره‌گردی که برای اين جماعت موسيقی مي‌نواختند تا چند قرانی کاسبی کنند.( آخ... نگو دیگه!)سالها گذشت. "آب کرج" کم‌کم تغيير چهره داد و نام "آب کرج" در يادها گم شد. آن خيابان خاکی آسفالت شد و ساختمان‌ها در دو سوی آن سر برافراشتند. گل و گياه ودرخت در دوسوی نهر که بسترش ديگر خاکی نبود کاشته شد و نام بلوار به‌خود گرفت.تا آنکه يک روز ملکه جوان انگليس به ديدار شاه ايران به تهران آمد اسم آن بلوار را با نام او تزيين کردند. ولی شاه نام اليزابت را همراه خود برد! فکر کردم من از امروز بايد ياد بگيرم که ديگر به گذر گاه " آب کرج" بلوار اليزابت نگويم ..و بگويم بلوار کشاورز.سعی کردم از آن فکرها بيرون آیم و در پی بدست آوردن ريال باشم!از همين نقطه که ايستاده بودم توانستم موقعيت ميدان فردوسی را نسبت به اين بلوار تجسم کنم. ولی فکر کردم که مي‌توانم اين کار در هر بانکی انجام دهم و نيازی به رفتن خيابان فردوسی ندارم!فاصله بانکی را متصدی هتل به من آدرس داده بود زياد از هتل دور نبود.به‌راحتی آن‌را پيدا کردم. وارد بانک که شدم خوشحال بودم چون اولين مشکلم که تبديل پول بود به‌زودی حل ميشد!(آرزو عیب نیست)خوشبختانه بانک خلوت بود جلو يک گيشه ايستادم . و متصدی آن گيشه گفت: ــ فرمايش!؟درحاليکه از توی کيف بغلی‌ام که توی جيبم شلوارم بود بود يک صد دلاری بيرون مي‌آوردم به او گفتم:ــ مي‌خواهم صد دلار با ريال تعويض کنم .ــ در اين بانک حساب داريد؟ــ نخير.( اهه...چه معنی داره در اون بانک حساب نداشته باشید؟) - معذرت مي‌خواهم ما نمي‌توانيم دلار شما را خورد کنيم چون شما در اين بانک حساب نداريد!! تشريف ببريد صرافی‌های خيابان فردوسی.يادم آمد که در ايران با سيستم "چانه زدن" خيلی مشکلات را مي‌شود حل کرد. (اونی که اصلاح‌طلبا می‌گن سازش در پایین و چانه‌زنی در بالاست!)ــ آقا من مسافرم به پول ايرانی نياز دارم گرسنه هم هستم و سيگار هم ندارم(الهی بمیرم ولگرد جان) حالا شما يک کاريش بکنيد!خنده‌اش گرفت.(بی‌رحم)گفت :ــ "حاج آقا" اين خلاف مقررات ماست. نمی‌توانيم اين کار را بکنيم. عرض کردم که تشريف ببريد خيابان فردوسی. با تاکسی ۱۰ دقيقه است! گفتم آقا پو ل تاکسی هم ندارم.ــ پياده بريد. از اينجا تا انجا فقط ۲۰ دقيقه بيشتر راه نيست!(یزید هم رفتارو با حسین نکرد!)از او تشکر کردم. از بانک بيرون آمدم و مصمم به‌طرف ميدان فردوسی به راه افتادم. نياری به نقشه يا کسی نداشتم تا مسيرم پيدا کنم. خيابانها ی اطراف خيابان فردوسی را به‌خوبی به‌يادم آمد.(الحمدالله)در مسيرم که مي‌رفتم، مشغول تماشای آدم‌ها و اتومبيل‌ها و ساختمان‌های دوطرف خيابان شدم.گويی يکی از "اصحاب کهف"ام که بعد از صدها سال از خواب بيدار شده‌ام و به شهرم بازگشته‌ام. همه چيز برايم عجيب و ديدنی بود مثل کودکی که برای اولين بار به "ديسنی لند" رفته باشد. غرق شادی بودم. در مسيرم به طرف خيابان فردوسی بايد از خيابان‌های پهلوی(ولی عصر ولگرد جان) و شاهرضا(انقلاب) عبور مي‌کردم. شکل و قيافه‌ی آدم‌ها، ساختمان‌ها و ماشين‌ها از زمانی که ايران را ترک کرده بودم بسيار عوض شده بود. همه چيز به‌نظرم عجيب و ناآشنا مي‌آمد.حس مي‌کردم در کشوری بيگانه هستم و شکل وشمايل و طرز لباس پوشيدن زنان و مردان هم تغيير کرده بود.داشتم دختران و زنانی مي‌ديدم که با زنان و دخترانی که در زمان ترک ايران در ذهنم داشتم از زمين تا آسمان تفاوت کرده بودند.انها را با دهان باز نگاه مي‌کردم . اگر کسی به من توجه داشت حتما تصور مي‌کرد مثل بقيه مردها مشغول "چشم‌چرانی" هستم فقط متلک نمی‌گفتم. ديدن زنان و دختران با حجاب‌های گوناگون برايم جالب بود.دختران و زنانی با روپوش‌هايی چسبان و رنگ‌های روشن و شلوارهای جين تنگ و کوتاه که مي‌شد اندازه‌های اندام‌های آنها را از زير لباس‌هايشان حدس زد. با کفش‌های پاشنه‌بلند و توالت‌های ملايم و گاهی غليظ و افراطی و با روسری‌ها و ياشال‌های رنگی که قسمت زيادی از موهای‌هايشان از زير روسری و ياشال‌هايشان پيدا بود وگاهی موبايل به دست در پياده‌روها بهر سو در حال حرکت بودند و من به دقت از ٱن‌ها سان مي‌ديدم!!اين‌ها دختران و بانوانی بودند که مي‌شد حدس زد سخت به جمهوری اسلامی "دهن کجی" مي‌کردند.در کنار آن‌ها، زنان ودخترانی که سرتاپای آن‌ها سياه‌پوش بود باقيافه‌ی ترش و اخمو بدون هيچ دست‌کاری وتوالت در صورت‌هايشان با روپوش‌های گشاد و يا با چادرهای سياه که مقنعه‌هايشان تا نزديکی ابروی آن‌ها را پوشانده بود راه مي‌رفتند. زنانی را هم ديدم که فقط با چادر‌های سياه و سنتی بودند، بدون مقنعه. که نشان مي‌داد زياد در قيد پنهان کردن يا نشان دادن موهاي‌شان نبودند. اين نوع زنان برايم تازگی نداشتند .اين‌ها گويا زنانی بودند که کاری باجمهوری اسلامی نداشتند نه تهديد و نه ترغيب جمهوری اسلامی در شکل لباس پوشيدن آنها اثری نگذاشته بود. به شکل سنتی خود باقی مانده بودند و به‌راه خود همچنان مي‌رفتند. بعدها فهميدم شايد اندکی در قضاوتم درباره رابطه نوع پوشش با نحوه فکر زنان خطا کرده‌ام . همه‌ی اين زنان و دختران بی‌اعتنا به يک‌ديگر از کنار هم در حال رفت وآمد بودند.به نظرم لباس مردان کمتر دچار تغيير شده بو د. از طرز لباس پوشيدن وظاهر و شکل وشمايل زنان و مردان به راحتی مي‌شد حدس زد که "زنان" جرأت بيشتری در شکستن قوانين جمهوری اسلامی نشان مي‌دهند تا مردها.(خوب مردها محدودیتی جز بلوز آستین‌کوتاه و شلوار پاچه کوتاه نداشتند که آن‌ها هم برای آستین‌کوتاه کم مبارزه‌ نکردن طفلکی‌ها)ظاهر مردهايی که در مسيرم ديدم بيشتر محافظه‌کارانه بود. بدون لبخند. اخمو.(به قول مامان بزرگ سی‌با جمهوری‌اسلامی تخمشونو کشیده) من باکسی آن روز صحبت نکردم تا ببينم توی کله‌هايشان چه ميگذرد!اينها که دارم مي‌گويم برداشت من از "ديده‌ها"يم است نه "شنيده‌ها"يم . ( شما بسیار خوب دیده‌اید ولگرد عزیز)بسياری از مردها کت و شلوار داشتند و به‌ندرت يک کراواتی ديده مي‌شد(چندسال پیش مردان برای کراوات زدن هم مبارزه می‌کردن. وقتی نسبتا آزاد شد، بی‌خیال شدن و الان فقط در مهمانی‌های رسمی اونم فقط مردان بزرگ‌تر کراوات می‌بندن) وبسياری هم فقط شلوار پيراهن‌های آستين کوتاه در برداشتند و خيلی از آنها ته‌ريشی هم داشتند که من آن‌را ناشی از تنبلی تراشيدن روزانه آن‌ها تعبير کردم. و ريشوهايی ر ا هم ديدم با کت و شلوارهای تيره وپيرهن‌های يقه بسته(یقه آخوندی) و بسيار ترش‌رو. گويی بر پياده‌رو خيابان منت مي‌گذارند که روی آن راه مي‌روند!! حتم کرم اين شکل وشمايل جواز خوبی می‌تواند برای ورود به دايره دولت جمهوری اسلامی باشد.(دمت گرم. درست متوجه شدی.)شايد داشتم باز اشتباه مي‌کردم .طرز لباس پوشيدن نوجوانان بيشتر به سياق امريکايی‌ها و اروپايی‌ها بود! با شلوارهای جين و پيرهن‌های الوان و ٱستين کوتاه و گاهی با موهای بلند که ديدن آنها هم برايم بسيار جالب بود. تنوع لباس‌های گوناگون مردمی که که مي‌ديدم مرا به فکر انداخت. به‌ مجرد اينکه چمدانم را يپداکنم بهترين لباس‌هايم را می‌پوشم و کلاه "بيس بالم" را دوباره سرم مي‌گذارم.چنانکه گفتم اينها برداشت‌های اوليه‌ام از ديدن زنان و مردان و دختران وپسرانی بود که در مسير شلوغ آن بعد از ظهر درمسير پياده‌روی طولانی‌ام از بلوار کشاورز تا ميدان فردوسی مشاهده کردم.در آن ساعت بعد از ظهر از انبوه اتومبيل‌ها که در آن خيابان‌ها درحال آمدوشد بودند تعجب کردم.(حالا کجاشو دیدی؟)در بعضی از قسمت‌های خيابان‌ها ترافيک سنگينی ديده مي‌شد که خيابان را به يک پارکينگ بزرگ تبديل کرده بود چون اتومبيل‌ها همه از حرکت ايستاده بودند.گاهی می‌ايستادم به زن‌ها و مردهايی نگاه مي‌کردم که چگونه از لابلای اتومبيل‌ها و اتوبوس و موتورسوارهای دوتَرکه و سه‌ترکه که با سرعت در حال عبور بودند.از ميان آن‌ها با مهارت و شجاعت بی‌نظيری ازعرض خيابان مي‌گذشتند.(کجاشو دیدی؟) ديدن آنها واقعا برايم تماشايی بود. باور نمي‌کنم هرگز روزی ولگرد چنين جسارتی داشته باشد. و اگر بخواهم چنين خطری کنم و مثل آنها از بين اين اتومبيل‌هايی که با سرعت درحال حرکت هستند بگذرم، باور ندارم که به آن‌سوی خيابان برسم مطمئن هستم سر از بهشت زهرا بيرون خواهم اورد. ديدن اين منظره های ترافيک و حرکت درهم برهم و سبقت گرفتن و ترمزهای ناگهانی اتومبيل‌ها و اتوبوس‌ها و پياده و سوار کردن تاکسی‌ها در هر نقطه از خيابان برايم بسيار ديدنی بود. و از عجايت اين بود که من هيچ تصادفی در اين بلبشوی رانندگی تا وقتی که به ميدان فردوسی رسيدم نديدم! (اهم... ما اینیم!)و اين منظره مرا ياد پرواز پرستوها در آسمان انداخت. اين پرندگان زيبا بدون داشتن مقرراتی که ما انسانها برای رانندگی وضع کرده ايم و هزاران آنها "گروهی" به هر سوی آسمان پرواز مي‌کنند و به‌ندرت به هم برخورد مي‌کنند! فکر کردم راننده‌های تهران هم شايد مثل آن پرستوها باشند. نيازی به مقررات ندارند هر چند رعايت هيچ مقرراتی را نمی‌کنند ولی راه خود را پيدا مي‌کنند و مي‌روند و تصادف هم نمي‌کنند. البته اگر از ۲۰ هزار کشته تصادفات در سال در جاده‌های ايران بگذريم که من شنيده بودم.فکر مي‌کنم اين راننده‌های تهرانی نيستند که ماهرند و روزی چند نفررا لت و پار نمي‌کنند . اين مهارت عابرين پياده است که قادرند از چنگ آنها بگريزند و جان سالم به‌در ببرند.به‌راهم همچنان ادامه مي‌دهم. تا ميدان فردوسی که برسم در هر صد متر يا بيشتر جعبه هايی آهنی را ديدم که روی يک لوله آهنی به ارتفاع تقريبا 5/1 مترنصب شده بودند. اول فکر کردم انها "پارکومتر" هستند اما ديدم درحاشيه پياده‌روها نصب شده بودند. روی يکی از آن‌ها را خواندم نوشته بود "صندوق صدقات" با يک شکاف ۱۰ سانتيمتری برای انداختن پول در آن‌ها. در طول پياده‌روی‌ام کسی را نديدم که پولی در آن بياندازد. فکر کردم اين صندوق‌ها هرگر قادر نيستند جای گداهای انسانی را بگيرند و برای شهرداری جمهوری اسلامی درآمد زيادی کسب کنند!( این‌گدایان آهنی متعلق به کمیته‌ امدادند)چون آدم نيازمند وقتی به يک "گدای انسانی" پول مي‌دهد انتظار دارد آن گدا دعايش کند مثلا بگويد:- خدا امواتت را بيامرزد! انشاالله سالم برگردی به‌خانه‌ات ! خدا بچه‌هات را ازت نگيره! دعا مي‌کنم چمدانت پيدا شود!!(الهی آمین) و از اين نوع دعاها. بنابراين من به شهرداری تهران پيشنهاد مي‌کنم يک نوار با دعاهای متنوع در داخل اين صندو ق‌ها نصب کند.(بیکاری ولگرد جان، می‌خونن و برای درآمد بیشتر نصب می‌کنن حالا یک صدای نکره‌ هم به بقیه‌ی آلودگی صوتی کشورمون اضافه می‌شه.) به مجردی که نيازمندی پولی در يکی از اين /قلکها/ انداخت نوار به کار بيافتد و شروع به دعا کردن بکند و ازاين بابت کلی درآمد شهرداری اسلامی تهران بالا مي‌رود.راستی يک چيز جالب يادم رفت. ان اسامی "من دراوردی" تابلو های مغازه های تهران است .انواع اسم های من درآوردی واسم‌های فرنگی عاريه گرفته شده از همه‌ی زبانهای دنيا روی تابلو مغازه بود .که فراموش کردم نمونه‌هايی از آنها را ياداشت کنم.( زیتون: شاید منظورت اسامی مثل: "تی‌شی‌نی"یا "سی‌مو‌ سی‌تو" باشه)به خيابان پهلوی رسيدم. هنوز آن درخت‌های زيبای چنارهای کهن‌سال سر جايشان بود.(چندبار خواستن قطع کنن جمعیت‌های زیست‌محیطی نذاشتن) گويی ديروز بود که آنها را ديده بودم .گذشت زمان هيچ تغييری دراندازه و قد وضخامت انها نداده بود. با آن "جوی بزرگ آب" که کم بيش مخلوط با اشغال که در پای آنها جاری بود. آن درخت‌ها هنوزطراوت خود را حفظ کرده بودند.و "پياده رو" آن خاکی و با چاله چوله. که برای فرش کردن با موزاييک هنوز در حال درست کردن بود. به چهاراه پهلوی و شاهرضا رسيدم.(چهار راه ولی عصر)به تابلوهای آنها نگاه کردم. اسم خيابان پهلوی "وليعصر"و اسم خيابان شاهرضا "خيابان انقلاب"شده بود .فکر کردم خدا کند که اسم فردوسی را عوض نکرده باشند!!سر چهار راه پهلوی و شاهرضا... ببخشيد وليعصر و انقلاب همراه عابران پياده در کنار بقيه آدم ها منتظر چراغ سبزعابر پياده ايستادم. ولی مي‌ديدم عده‌ای بی‌اعتنا به چراغ قرمز با شهامت بي‌نظیری از لابلای اتومبيل‌هايی که با سرعت در حرکت بودند و از چراغ قرمز عابر مي‌گذشتند!!من چشم به "ثانيه شمار" بالای چراغ ترافيک دوخته بودم. بالاخره ازشماره ۶۰ثانيه با شمارش معکوس به صفر رسيد.همراه بقيه عابران به آن سوی چهارراه رفتم و راهم را به طرف ميدان فردوسی ادامه دادم. به ميدان فردوسی که رسيدم گويی قله اورست فتح کرده بودم. اين همه راه آمده بودم.به خودم آفرين گفتم!!(کارت آفرین بدم خدمتتون؟:) الهی بمیرم با این شکم گرسنه)از ديدن ميدان مجسمه فردوسی بعد از سالها دوری غرق شادی شدم وديدن ان خاطرات بسياری را در من زنده کرد .مجسمه سفيد فردوسی ايستاده بر يک سنگ بزرگ خارای خام تراش نخورده همچنان باصلابت سر جايش بود.(ببخشید که حکومت اسلامی یادش رفت اینو برش داره!)يک دفعه چشمم به تعداد زيادی مرد که درحال قدم زدن بودند افتاد که "دسته های بزرگی از اسکناس" دردست هايشان داشتند و در بغل گوش هر عابری باصدای نسبتا بلند مرتب می‌گفتند:- دلار مي‌خريم !! دلار مي‌فروشيم! آقا، دلار مي‌خريم. و از هر کسی که از کنار آن‌ها می‌گذشت يا به آن‌ها نگاه مي‌کرد مي‌پرسيدند آقا دلار داری؟ ماخوب ميخريما...!ايستادم. نگاهی به آن‌ها کردم و دسته‌های بزرگ اسکناس آنها به من چشمک ميزدند. نمي‌دانم از کجا فهميدند که من دلار دارم. تعجبی نداشت البته. اين شغل‌شان بود. بايد شکارهای خود را زود تشخيص دهند.هنوز جرفی نزده بودم که چند نفر از آن‌ها دوره‌ام کردند. يکی از آن‌ها که قلچماق‌تراز بقيه بود انگار مرا هيپونتيزم کرد و به گوشه‌ای کشيد. بقيه متفرق شدند و دنبال مشتری‌های ديگر رفتند. (قلچماق) گفت چقدر دلار داری؟ــ يک صد دلاری.ـــ خداييش من دلاری ۹۰۰ تومن بهت مي‌دم. فقط ۱۰۰۰تومان توی اين معامله گيرم مياد. از هر جا هم که ميخواهی قيمت کن. نرخ فروش امروز اينه.باورش کردم صد دلاری را به دستش دادم.و او يک دسته اسکناس ۱۰۰۰تومنی سبز رنگ نو با تصوير آقای خمينی به‌دستم داد. تصميم گرفتم آن‌را بشمرم. نگاهم کرد و خنديد و گفت:- حاج‌آقا، به من اطمينان نداری؟ اين بسته‌بندی بانک مرکزی است.راستش ديدم شمردن۹۰ تا هزار تومنی برايم آسان نبود و کار درستی هم در خيابان نبود. و من قادر نبودم آن‌همه پول را به سرعت بشمرم. به حرفش اطمينان کردم و از شمردن ان صرف نظر کردم. خواستم آن‌را در جيبم بگذارم آنقدر زياد بود که تو جيبم جا نگرفت در عمرم اين همه پول نقد با خودم حمل نکرده بودم.(حالا ما گاهی مجبوریم تا پنج‌شش برابر اینو با کیف حمل کنیم و البته گاهی هم ازموم می‌زنن)چون در امريکا ماهها من رنگ صد دلاری و پنجاه دلاری را نمی‌ديدم و به‌ندرت کسی پول نقد زياد باخودش حمل مي‌کند. زيرا تصور پليس آمريکا از کسی که زياد پول نقد همراه داشته باشد اين است يا او "دراگ ديلر" است يا شايد کارهای خلاف قانون مي‌کند .بهرصورت " دلار خر" به من سفارش کرد که مواظب جيب‌برها باشم . بسته اسکناس‌ها را در داخل پيرهنم گذاشتم!و از او تشکر کردم و خودم را لابه‌لای آدم‌ها گم کردم که مبادا جيب‌بری تعقيب‌ام کند. و به طرف پايين خيابان فردوسی به‌راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که چشمم به يک مغازه صرافی افتاد از پشت شيشه به قيمت ارزهای خارجی نگاه کردم دلار ۹۲۱ بود باخودم گفتم احمق‌جان هزار تومن سرت کلاه گذاشت!!(حالا جیب‌بر نفرستاد سراغتون، باید خدا رو شکر کنید)از بيرون توی مغازه را نگاه کردم ديدم يک نفر جلو يک ماشين کوچکی در حال شمردن اسکناس‌هايش است.من اين نوع ماشين را ديده بودم فقط برای کارکنان بانک نه برای مردم عادی.احساس غريبی به من گفت که پول هايم را بشمارم(احساستان کاملا با شما صادق بوده) رفتم توی صرافی. از صاحب مغازه اجازه خواستم که اگر ممکن است دسته اسکناسهايم را با آن ماشين بشمارم. به من اجازه داد. تشکر کردم. اسکناس‌ها را توی ماشين گذاشتم. در چند لحظه ماشين اسکناس‌ها را به‌سرعت مثل کتاب ورق زد. شمارش‌گر ماشين روی عدد ۸۰ ايستاد!!دهانم باز ماند. از خريت خودم خجالت کشيدم که چرا به آن مرد بی‌جا ومکان اعتماد کردم و پولم را در صرافی خرد نکردم! يک لحظه به‌فکرم رسيد برگردم پيدايش کنم.(خون خودتو کثیف نکن ولگرد جان) ولی فکر کردم فايده‌ای ندارد. او تقريبا ۱۱ هزار تومن سرم کلاه گذاشته بود.(بعدا می‌فهمی او تازه نسبتا آدم خوبی بوده که همون 80 تارو هم‌داده) برای اينکه زياد ناراحت نشوم با خودم گفتم عيب ندارد فقط ۱۰دلار از دست دادم!!از صرافی بيرون آمدم.در کنار مغازه صرافی روی زمين پياده‌رو پير مردی بساط سيگار فروشی‌اش را روی يک تکه پارچه پهن کرده بود وانواع سيگارهای ايرانی و خارجی داشت. به او گفتم يک سيگار "وينستون لايت" بدهد. يکدانه سيگار وينستون به دستم داد. تعجب کردم(گفتی یکی، نگفتی یه‌بسته) گفتم مگر سيگار را دانه‌ای هم مي‌فروشی؟ خنديد گفت:ــ شايد باور نکنی در زمان جنگ عراق وايران " پـُکی" هم مي‌فرختم!گفتم يک دانه نمي‌خوامو يک بسته بده. چقدر مي‌شه؟ــ ۱۰۰۰ تومانبه‌نظرم خيلی ارزان بود. چون اين سيگار در آمریکا بيش از ۳ دلار بود.(خوب شد اینو بلند به پیرمرده نگفتی) از زير پيرهنم يک هزا ر تومانی بيرون آوردم و به‌دستش دادم. هم‌آنجا بسته را باز کردم و يکی از آنها را با فندکی که او با "نخ بلندی" به خودش بسته بود برايم آتش کرد. خداحافظی کردم و راهم کشيدم و برگشتم ميدان فردوسی. چشمم دنبال آن "دلار خر"(الاغ)می‌گشت که کلاه سرم گذاشته بود. دلم مي‌خواست او را پيدا کنم و چيزی به او بگويم. شايد مي‌خواستم بگويم اين ولگرد خيلی احمق بود آن ۸۰ هزار تومان هم زياد بود که به او دادی!هر چه بين "دلار خر" ها نگاه کردم پيدايش نکردم. خيلی گرسنه و خسته بودم. هر چه در اطراف ميدان نگاه کردم ، يک رستوران درست و حسابی پيدا نکردم .يک ساندويچ فروشی کوچک نزديک ميدان فردوسی به چشمم خورد. رفتم توی مغاره. سرش خلوت بود. چيز زيادی نداشت. يک ساندويچ برگر و يک شيشه آب گرفتم. ۱۷۵۰ تومن بابت آن پرداختم. همان‌جا آن‌را سق زدم. تا موقتا رفع گرسنگی کرده باشم و بعدا سرفرصت بروم يک جای درست وحسابی پيدا کنم.ديگر نای راه‌رفتن نداشتم. از ساندويچ فروشی بيرون آمدم. داشت هوا تاريک مي‌شد و چراغ‌های خيابان روشن شده بودند.در ان طرف ميدان فردوسی منتظر تاکسی شدم. اولين تاکسی که جلو پايم ترمز کرد، خوشبختانه خالی بود. قبل از اينکه آدرسم را به راننده بدهم در تاکسی را باز کردم و رفتم صندلی عقب نشستم . آدرس هتل‌ام را به راننده گفتم به ساعتم نگاه کردم نزديک ۸ بود.( آخ،‌ولگرد جان. باید کرایه را اول طی می‌کردی!حالا منتظر قسمت بعدی می‌مونیم ببینیم راننده‌هه چطور آدمی بود.)
------------

هیچ نظری موجود نیست: