فیلم: "پلهای مدیسون کانتی"
کارگردان کلینت ایستوود
با شرکت کلینت ایستوود و مریل استریپ
سال ساخت: 1995
"The Bridges of Madison County"
Clint Eastwood
Meryl Streep
سیدی این فیلم رو چندوقت پیش دوست بسیار عزیزی برام فرستاد. چقدر ازش ممنونم. از دیدنش خیلی لذت بردم. اگه گیرتون اومد حتما ببینیدش.
داستان فیلم:
خواهر و برادری برای باز کردن وصیتنامهی مادرشون به خونه قدیمیشون در آیوا میان.
مادر وصیت کرده که بعد از مرگ بسوزوننش و خاکسترشو بریزن روی پلی به نام روزمن. خواهر و برادر خیلی متعجب میشن. پدرشون در گورستان دفنه و این تقاضا به نظرشون غیرمنطقی میاد.
مادر صندوقی هم براشون گذاشته که در اون تعدادی عکس و کاغذ و سهجلد دفترچهخاطراته. اینا در واقع فاش کنندهی رازِشَن. یک راز عشقی، عشق به مردی بهجز پدرشون که 4 روز رو باهاش گذرونده.
اولش برادره غیرتی میشه و میخواد مرد رو پیدا کنه و شکمشو سفره کنه. اما خواهره پیشنهاد میده که قبل از هر فکری خاطرات مادر رو بخونن.
بعد بیشتر فیلم در فلاش بک میگذره.
سال 1965.
مادر، فرانچسکا جانسون(با بازی مریل استریپ) زنی حدودا چهلسالهست که با شوهرش ریچارد جانسون و پسرش مایکل 17 ساله و دخترش کارولین 16 ساله در مزرعهی بزرگی در آیوای آمریکا زندگی میکنن. فرانچسکا رو در هیئت زنی کدبانو و خانوادهدوست بیشتر در آشپزخانه میبینیم. او همهش مشغول کاره . با عشق به همسر و بچههاش سرویس میده. ظاهرا زندگی سعادتمندانهای داره.
وقتی دخترش میاد سر میز غذا و موج رادیو رو از ترانهی محبوب مادر به آهنگ مورد علاقهی خودش میگذاره، وقتی شوهرش علیرغم تذکرهای زن در توری فنری رو محکم ول میکنه و درا صدا میده فرانچسکو هیچی نمیگه اما ما غمو تو چشماش میبینیم.
شوهرش ریچارد و بچههاش مایکل و کارولین میخوان به یه مسافرت 4 روزه برن. فرانچسکو باهاشون نمیره و توی اون خونه و مزرعه بزرگ تنها میمونه. همون شب دلش براشون تنگ میشه.
فرداش مشغول تکوندن پادری بوده که ماشینی به مزرعه نزدیک میشه . فرانچسکا با کنجکاوی می ره جلو. مردی( با بازی کلینت ایستوود) از ماشین پیاده می شه از فرانچسکا آدرس پل روزمن رو میپرسه. فراچسکا هر چی آدرس میده مرد درست متوجه نمیشه. چون خودش هم حوصلهش سر رفته باهاش میره.
از اینجا مکالمهی جالبی بین فرانچسکا و مرد که اسمش رابرت کینکید و شغلش عکاس مجلهی نشنال جئوگرافیک بوده در میگیره.
ما میفهمیم که فرانچسکا ایتالیاییالاصله وبا هزار امید و آرزو با ریچارد به آمریکا اومده. ولی سالهاست تو مزرعهست. اینقدر فرانچسکا دچار روزمرهگی شده که حتی بهیاد نمیاره چندساله اومده به این مزرعه.
شخصیت رابرت براش جالبه. او عشقی به همهی دنیا سفر میکنه و تقریبا به همه جای دنیا رفته، حتی به دهکدهای در ایتالیا که فرانچسکا اونجا بهدنیا اومده!
مریل استریپ خیلی زیبا احساسهای متفاوتی رو که هر لحظه به زن دست میده نشون میده. غم از دست دادن رویاهای جوونیش. خوشحالی از داشتن یک همصحبت جسور و کمکم علاقهمند شدن بهشو با چشما و رفتارش نشون میده!
در راه رسیدن به پل و برگشتنشون می فهمه که رابرت از همسرش جدا شده و حالا راحت دور دنیا میگرده. وقتی به خونه می رسه به رابرت تعارف میکنه بره تو چایی بخوره و بعد برای شام نگهش میداره.
رابرت بر عکسشوهرش بلده داستانهای جالب تعریف کنه. اونقدر جالب که زن از خنده غش کنه. برای زن گل میچینه و بهش میده. در فنری توری رو نگهمیداره تا موقع بستهشدن تقی صدا نده. تو آشپزی به زن کمک میکنه. و مهمترینش تعریف از جاهای جالب دنیاست. زن که تقریبا تموم عمر بعد از ازدواجشو در مزرعه گذرونده با شوق و حسرت گوش میده.
کمکم عشق رو تو چشای فرانچسکا میبینیم و تمایلات و تمناهای اروتیک.
علیرغم تذکر رابرت که ممکنه بودن با او برای زن بدنامی به ارمغان بیاره بازم زن مایله این چند روز رو با رابرت بگذرونه.
بیشتر فیلم این چهار روز زندگی عاشقانهی این دو رو میبینیم.
بازم میگم، بازی مریل استریپ در این فیلم بهنهایت زیباست... انگار تموم سلولهای بدنش عاشقه. نگاهش، رفتارش، همهچیزش محشره. نگاه مشتاقانهش از پنجره به رابرت که داره تو مزرعه تنشو آب میزنه تا بلوزشو عوض کنه. خوابیدنش توی وانی که قبلش رابرت توش حموم کرده و....
گاهی خیلی عصبانیه که نکنه رابرت در هر شهری معشوقهای داره. نکنه بره اونو فراموشش کنه. و گاهی عاشقانه باهاش میرقصه
.تصمیم میگیره با رابرت فرار کنه . چمدونشو هم میبنده. اما در آخرین لحظه پشیمون میشه. بهخاطر دختر 16 ساله و پسر 17 سالهش و قراره اونام به زودی عاشق بشن.فرانچسکا همیشه عاشق میمونه. از شوهرش تا دم مرگ پرستاری میکنه و بعد از اونه که دنبال رابرت میگرده. میفهمه که از مجله نشنال جئوگرافیک رفته ... سهسال بعد از مرگ شوهرش رابرت هم میمیره و طبق وصیتش دوربین و دستبند خودش و گردنآویزی که فرانچسکا بهش داده بوده و دوربینش رو برای فرانچسکا میذاره. وصیت کرده بوده خاکسترشو بریزن روی پل روزمن که اولین روز آشناییشون رفتن.
مایکل و کارولین هم به وصیت مادرشون عمل میکنن و خاکسترشو به خاکستر رابرت پیوند میدن.
داستانش شاید کمی شبیه " بیوفا"ی دایان لین باشه. من اون فیلمو هم خیلی دوست دارم. اما اینیکی شاید بهخاطر بازی درخشان مریل استریپ یه نظرم محشر اومد.
این فیلم به نظرم هیچی اضافه نداشت. دلت نمی خواد یه لحظه از فیلم چشم برداری.. دیالوگها عالی بودن. چند ترانهی زیبا که به موقعیت میخورد تو فیلم اجرا میشه و...
یکی از خوبیهای دیگهی این فیلم اینه که ریچارد شوهر فرانچسکا رو آدم بدی نشون نمیده. آدم زحمتکش و سالمیه و پدر خیلی خوبی برای بچههاش.
× از خستگی خیلی قاراشمیش نوشتم. یه چیزایی یادم رفت بگم. امیدوارم یه چیزایی سردرآورده باشید.
×× فرانچسکا بعد از آشنا شدن با رابرت تازه میفهمه که دوست داشته ادامه تحصیل بده ولی دردسرای بچهداری این اجازه رو بهش نداده. شوهرش هم موافق نبوده. تازه میفهمه که تقریبا سرپوش رو تموم خواستههاش گذاشته.
××× یه جملهی جالب تو فیلم گفته شد که دقیقش یادم نیست، ولی مضمونش این بود که وقتی زن ازدواج میکنه ظاهرا همه چیز ادامه داره ولی در واقع برای او همه چیز متوقف شده.
×××× شما هم این فیلمو دیدین؟ کجاش براتون جالب بود؟
چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر