1- نوشتن من
نوعی نفس کشیدن
است
نفس کشیدن در فضایی
باز
که همه چیز شکل روشن
خود را
باز یافته است
حتی درد و نگرانی
نیز
چون گلهای بهشتی
واقعیت قطعی
و روشنی
پیدا کردهاند...
(بیژن جلالی)
2- از هر آیاسپی که امتحان میکنم وبلاگم فیلتر شده. دیروز با 60 تا آدرس فیلترشکن امتحان کردم. 59 تاشون فیلتر شدن و آخرش تونستم با یکیشون باز کنم.
خیلی حس بدی دارم! واقعا احساس میکنم نمیتونم نفس بکشم.
حتی نمیدونم اینی که الان دارم مینویسم میتونم بذارم تو ادیتورم یا نه. چون معمولا ادیتور با فیلترشکن باز نمیشه.
اینم از کرامات شیخ جدید ما...
3- بر اساس ضوابط ادارهی نظارت بر اماکن عمومی نیروی انتظامی مدیریت رستوران برای زنان ممنوعه و حتما باید یک مباشر مرد رو معرفی کنن.
فاطمهی طریقتمنفرد که بیشتر از بیست ساله که مدیریت رستوران "هانی" رو برعهده داره مجبور شده پسرشو به عنوان مباشر معرفی کنه تا جواز کسبش باطل نشه. در صورتیکه خودش به تنهایی مدیریت میکنه!
با عرض معذرت ما خانومها گاهی مجبوریم از آقایون محترم به عنوان لولوی سرخرمن استفاده کنیم. خود من هم چندجا مجبور شدم سیبا رو همراه خودم ببرم و قبلش ازش خواهش کردم تو کارا هیچ دخالتی نکنه (چونکه اصلا در جریان نبوده و فقط چون با آقایون قرارداد میبندن یا آقایی باید شاهد باشه ناچارا بردمش).
توضیح: من تقصیری ندارم. سیبا خودش کلمهی لولوی سرخرمن( مترسک سر جالیز) رو بهکار برد:)
کرامات شیوخ ما رو دستکم نگیرید!
4- فیدل کاسترو گفته اگه امریکا قبول کنه(آمریکا کیه؟ خدا باید قبول کنه!) حاضره 1100 پزشک برای طوفان و سیل کاترینا بفرسته به مناطق سیلزده.
احمدینژاد هم که خواسته بزنه تو پوز فیدل، گفته 1100 تا که عددی نیست. من حاضرم 110000 نیروی بیسیج بفرستم تا در مناطق سیلزده اداره امور اخلاقی و اسلامی رو بر عهده بگیرن.
5- آقایی تو تلویزیون میگفت که دلیل اینکه برای نامگذاری توفانهای سهمگین از اسامی خانوما استفاده میکنن اینه که خانوما موقع خشم خیلی خطرناک و وحشی میشن:)
6- یه جا تو خیابون فاطمی حراج مانتو بود. مانتوهای رنگو وارنگ و قشنگ و نسبتا ارزون. یکی خریدم و دلم پیش اونیکی رنگ هم گیر کرد.
گفتم: شاید اینیکی هم هفتهی بعد بیام بخرم.
فروشندهه گفت: کجای کاری؟ حراج دو روز دیگه تموم میشه. دستور اومده باید زودتر مانتوهای رنگ شادمونو از تو مغازه برداریم. وگرنه به این ارزونی نمیدادیم.
گفتم چه رنگایی آزاده؟
گفت: شفاهی گفتن فقط چهار رنگ! لابد طوسی، مشکی، سرمهای و قهوهای( شاید کمرنگتراش هم بشه. هنوز دستورالعملش نیومده)
گفتم: عمرا بتونن شرایطو برگردونن به 20 سال قبل!( اونجا "عمرا" نگفتم ها... تو وبلاگستان لهجهم عوض میشه:) )
گفت: خدا کنه. مگه شماها بتونید کاری کنید.
7- رفتم فیلم "اسپاگتی در هشت دقیقه" ساختهی رامبد جوان. با بازی خود رامبد جوان، آتیلا پسیانی، افسانهی چهرهآزاد و....
نمیدونم سلیقهی من بالا رفته یا شاید اونقدر کماحساس شدم که تقریبا هیچ نمایش و فیلمی راضیم نمیکنه. فیلم اسپاگتی البته بیشتر مخصوص کودکانه و تیکههای مفرح و شاد زیاد داره.
دیدم بچهها از رقص بامزهی آتیلا پسیانی در رستوران و سرود در شهر بازی و همینطور جنگ بین دو زن با شمشیر ( مدل بازیهای کامپیوتری) خیلی ذوق میکردن. پس حتما نکات مثبتی داره.
داستان یه مرد جوونه(رامبد جوان) که با دختر کوچولوش تنها زندگی میکنه و طبق معمول نمیتونه هم به کار خونه و هم به کارش که وکالته برسه. از اون طرف هم طبقهی بالای آپارتمانشون یه زن تنها با یه پسربچه میان میشینن. دختر و پسر به یک مهدکودک میرن و...
یه خواستگار به ظاهر پولدار(با بازی آتیلا پسیانی)، ولی در باطن حقهباز که فقط به خاطر دزدی عقدنامهی عتیقه و باارزش خانوادگی که 700 سال قدمت داره میاد خواستگاری خانمه.
آخر داستان هم که معلومه...
حاشیه: این فیلم رو رفتیم سینما سپیده دیدیم. فکر کردیم چون فیلم دوئل صداش به طریقهی دالبی پخش میشد لابد اینم همینطوره. نگو که اینیکی در سالن فسقلی سینما نمایش داده میشه. و صداش مثل بقیهی سینماها افتضاح!
هنوز فیلم شروع نشده من داشتم بلند میگفتم: مگه سیستم صدای اینجا دالبی نیست؟ چرا اینقدر صدا ناواضحه؟
خانم دست راستیم که داشت خرتخرت چیپس میخورد با خنده گفت: صدای اون یکی سالنش دالبیه،اینیکی سالنش" دولبی":)
8- خیلی دلم میخواست تأتر "فنز" کار رحمانیان رو ببینم و آخرش موفق نشدم. یه ماه قبل از تموم شدنش هم زنگ زدم به تأتر شهر، گفتن پیشفروشش هم تموم شده.
هنرمندای خیلی خوبی توش بازی کرده بودن. یکی از بهتریناش پرویز پرستویی بود.
فکر میکنم پرویز پرستویی یکی از بهترین بازیگرای تاریخ ایرانه.
بهروز وثوقی که خودش هم یکی از اسطورههای بازیگریه کلی از بازی پرستویی تو فیلما تعریف کرده.
9ـ این آقای شاهین میرمحمد صادقی دوسه ساله که مرتب ایمیل میزنه و شکایت میکنه که دولت سوئد به دستور حکومت ایران تو یکی از دندوناش ردیاب و میکروفون گذاشته و با فرستادن موجهای دردناک مرتب زجرش می دن. حتی عکسی از خودش فرستاده که اعتراض خودش رو با وصل کردن پلاکاردی به خودش و ایستادن در خیابونای استکهلم(یا شهر دیگهای) نشون داده. عکس دندونش هم ضمیمه هست که توش یه عالمه دم و دستگاست.
من تعجب میکنم چرا ایشون نمیره دندونشو بکشه و از این همه رنج و عذاب راحت بشه. تا ما هم میلباکسمون اینهمه اشغال نشه.
10- نمیدونم چطور یه عده اینحق رو به خودشون میدن در نظرخواهی دیگران بیان با همدیگه دعوا کنن. به همدیگه فحشهای رکیک بدن، توهین کنن!
مگه نظرخواهی "دعواخونه"ست؟
حیف که نمیتونم برم تو ادیتور، وگرنه همه رو پاک میکردم.
11- من نمیدونم چهطور یه عده صبح تا شب وقت دارن آنلاین باشن؟:)
مثلا فرض کنید شخصی در کشوری زندگی میکنه که سرکار استفاده از اینترنت ممنوعه(تو روزنامههای خودمون هم اینو نوشتن).
تو وبلاگشون مینویسن کار حساس و مهمی دارن.
تو زندگی خانوادگی هم عشق و علاقه موج میزنه.
شما فکر کنید 8 ساعت کار بیرون.
حداقل 2 ساعت رفت و برگشت به کار.
حداقل دوسهساعت وقت صبحانه و ناهار و شام.
حداقل دوسهساعت کار خونه، دوش گرفته، عوضکردن لباس( جارو پارو و پختن غذا و جمعوجور خیلی بیشتر از اینا کار داره)،
دوسهساعت خوندن کتاب و روزنامه و تلویزیون و شایدم گوش کردن موسیقی و رقص و...
دوسهساعت همصحبتی با همسر و بوس و کنار(اگه راست بگن که روابط خیلی حسنهست) دوسهساعت هم تفریح و گردش و قدمزدن و احیانا سینما و ورزش و...
اگه 8 ساعت هم وقت خواب بگیریم.....، (اینکه از 24 ساعت زد بالا)
چطور اینا 24 ساعته آنلایینن(چه از خونه و چه از سرکار) و مشغول وبلاگنویسی و جواب دادن تکتک کامنتها.
ویرایش تکتک کامنتها، پاک کردن هر چی انتقاده.
هر وبلاگی میری کامنتشون اونجاست.(در دقایق مختلف شبانهروز)..
در هر روز با هزاران نفر چت میکنن. با هزاران نفر ایمیل رد وبدل میکنن. تازه یه عدهشون هم دمودقیقه برای همه قالبطراحی میکنن نظرخواهی درست میکنن نامه مینویسن. بانددرست میکنن، قربون صدقه هزاران نفر میرن و....:)
مرتب راجع به هر مسئلهای موضعگیری میکنن( با اینکه هیچگونه مطالعه و دانشی در اون زمینهها ندارن) و جالب اینه که معمولا دوستدارن بحثای سیاسی رو به بیراهه و یا به معلولین اجتماعی بکشونن نه مسببها. و هر جا از غافله عقب میمونن دوون دوون میدون و به سر موجها میپرن و حرفشونو 180 درجه تغییر میدن و روز از نو و روزی از نو..
اینا کی به کارای واقعیشون میرسن؟
اگه اینکار راز و رمزی داره نشون ما هم بدن که ثواب داره به مولا. من هر شب که میام پای اینترنت یکی دوساعت از ساعت خوابم میزنم. همیشه کمخوابی دارم. تازه کارمم نیمه وقته.
شاید یه جای کار اونا میلنگه!
من تو زندگیم اینو فهمیدم که "هیچ گربهای برای رضای خدا موش نمیگیره":) اونم تو دنیای مجازی...
یه ذره هوشیار باشیم. وقتی پسورد هزاران نفر دست یکی باشه اگه زبونم لال طرف ناتو از آب دربیاد میبینی که همهی وبلاگا یهشبه هوتوتو... اینقدر برای یه کاری که براتون میکنن مجیز نگید. به نظر من حتما سودی براش داره که میکنه. وگرنه اونقدر کارای خیر میشه تو زندگی واقعی انجام داد که چی....:)
خداوکیلی تاحالا شما کارنیک واقعی از کسی که سمبل نیکوکاریش میدونید دیدین؟;)
12- یاد یکی از کارای خیر خودم افتادم:P
تو استخر(اینروزا به خاطر وبا استخر خیلی خلوته) یه خانم وایساده بود کنار میلهها و با حسرت به قسمت عمیق نگاه میکرد. وقتی خسته شدم رفتم کنارش وایسادم. خودش شروع کرد به حرف زدن. گفت جوون که بوده(الان حدود 60 سالش بود و به نظر من هنوز به قدر کافی جوون بود) چقدر استخر میرفته و حالا میترسه از کنار میلهها بره اونورتر.
گفت اون موقعها میرفته از روی دایو سوزنی میپریده تو آب.(سوزنی یعنی با پا پریدن! خیلی آسونه. نه مثل شیرجه که با دست میرن)
و آهی کشید.
من یه کم تشویقش کردم و گفتم حتما الانم میتونید شنا کنید و مجبورش کردم جلوی من تو قسمت کمعمق شنا کنه. بعدش خودم رفتم اونطرف و مشغول به شنا شدم. گاهی که نگاش می کردم میدیدیم با حسرت خیره شده به سکو. میدونستم به پرش سوزنی فکر میکنه. وجدوانم درد گرفت.
کمی بعد رفتم جلو و دستشو گرفتم و گفتم:
میخواهید به یاد قدیما یه پرش سوزنی باهم بکنیم؟
چشاش از خوشحالی و ناباوری برق زد.
ـ یعنی میشه؟
- چرا نمیشه!!
عین بچهها ذوق میکرد. کمکش کردم رفتیم تو عمیق و بعد از پلههای سکو رفت بالا. دست همو گرفتیم و با هم پریدیم تو آب. اولش ترسید. گرفتمش و کشیدم به سمت میلهها و بعد قسمت کم عمق.
نمیدونید چقدر خوشحال بود و چقدر ازم تشکر کرد... تا آخر وقت هی دعام میکرد. گفتم بیایید دوباره... گفت نه، بعدا. انشالله دفعهی بعد... الان از خوشحالی قلبم درد میکنه! :)
کار نیک فقط رد کردن پیرزنها(منظورم خانمهای مسنه) از عرض خیابون نیست که...:)
10- یه کتاب دارم به نام" لطیفههای سیاسی" تألیف محمود حکیمی".
کتاب پره از داستانهای واقعی و طنز از بزرگان و آدممعروفای ایران. هر وقت وقت کنم یکیشو اینجا مینویسم. مثل حالا:
" یک روز دکتر ملکی که مانند اکثر پزشکان خطی بسیار کج و معوج و ناخوانا داشت، از دوستانش دعوت کرد که ناهار به منزلش بروند. ضمنا طی یادداشتی که روی سرنسخهی خود نوشته بود از ساعد هم تقاضا کرد که فردای آنروز برای صرف ناهار به منزل وی برود.
روز بعد همهی مهمانها آمدند، اما دکتر هرچه منتظر شد خبری از ساعد نشد. پس از دوسه روز دکتر نزد ساعد رفت و پرسید:
ـ جناب آقای ساعد، پریروز خدمتتان نامهای فرستادم. آیا به شما نرسیده است؟
ساعد با قیافهای جدی و حقبه جانب گفت: رسید و فرستادم دواخانه و دوایش را خوردم. اتفاقا بسیار مؤثر واقع شد و پادردم خیلی تخفیف یافته است. از این محبت شما بسیاربسیار متشکرم. خواستم بیایم حضورا هم تشکر کنم."
14- یکی دیگر از کرامات شیخ جدید ما:
اذانگوهای اتوماتیک در 140 نقطهی تهران..
کامنتهای شما
جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
میشه منم ببری استخر سوزنی بپریم؟
من که مدتهاست فقط این آدرس رامی تونم ببینم. دلم برای وبلاگ اصلی زیتون کلی تنگ شده... چه خبر هست اونجاها(وبلاگ اصلی) البته اگر گاهی خودتون اون طرفها بتونین برین؟
ارسال یک نظر