1- من به هیأت "ما" زاده شدم
به هیأت پرشکوه انسان
تا در بهار ِ گیاه به تماشای رنگینکمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود...
انسان دشواری وظیفه است...
(شاملو)
2- سیزده بهدر امسال هم خیلی خوب بود. مردم تقریبا همه اومده بودن بیرون و سبزههاشونو بیشتر تو آب جاری یا حوضها مینداختن.
خیلیها ماهیهای پای سفرهی هفتسینشون رو آورده بودن و تو حوض وسط پارک مینداختن و جالب این بود که بعضی خانوادههای کم بضاعت هم چند دقیقه بعدش همون ماهیها رو با هزار وسیله از سبد آبکش بگیر تا چاییصافکن و کیسه نایلن میگرفتن و میبردن خونه:)
به چند محل شلوغ شهر سر زدیم. تا اونجایی که دیدم مردم از مأمورها دیگه نمیترسن. جلوشون رقص و پایکوبی میکنن. همینطور ورقبازی و تختهنرد.
سالهای پیش برای سیزدهبهدر بیشتر به خارج شهر، مثلا جاده چالوس میرفتیم یا به باغ آشناها دعوت میشدیم. فکر میکردم برداشتن حجاب مختص به اونجاهاست. ولی امروز دیدم بعضی خانمها در پارکهای شلوغ شهر موقعی که با جمع فامیل روی فرش یا موکت نشستهن، با وجود گشت مأمورها، خیلی راحت روسریشونو برمیدارن و مأمورها هم جرأت ندارن چیزی بگن.
داشتیم بستنی میخوردیم که پسری اومد و بلند خبر داد که از ظهر مأمورهای ویژه ریختن پای کوه عظیمیه و مردم رو با باتوم نوازش میکنن.
اونجا چند وقته شده محل تجمع مردم.
موقع برف همه میرن سرسرهبازی و رقص و...
یادمه یه ماه پیش، در ماه اسفند، موقعی که شهرداری برای خراب کردن پیست سرسرهبازی دستور داده بود یه کامیون شن ببرن با بیل بریزن همونجا، پسر 18 سالهای به نام حامد ساکن حسنآباد زیر چرخهای کامیون له شد و مرد... مردم چقدر عصبانی شدن.
تابستونا هم 5شنبه و جمعهها اونجا غلغلهست. یواش یواش این تجمعها محل گفتگوهای اعتراضآمیز نسبت به رِژیم شده و امروز هم میگن خبرایی بوده که یهو ریختن.
ا شب رفتیم سر زدیم. از دم مجسمهی کوهنوردی تا بالا، یگان ویژه و پاسدارا و نیروهای ضد شورش وایساده بودن و بدجور ملت رو با تهدید نگاه میکردن و بعضی از جوونا رد میشدن براشون زبون درمیاوردن یا متلکی مینداختن و در میرفتن... اونا هم با غضب باتومها رو تکون میدادن.
از چی اینقدر میترسن؟
3- شنیدم که جمعهی پیش در ورزشگاه آزادی بین 5 تا 9 نفر کشته شدن.
شنیدم باعثش هم شعار ضد رژیمی بوده که بعضیا دادن و وقتی مأمورا میریزن که شعاردهندهها رو بزنن همه فرار میکنن و تعداد زیادی زیر دست و پا میمونن که عدهی زیادی زخمی میشن و چند نفر هم کشته..
4- شراگیم کار جالبی کرده. تعطیلات عید با دوچرخه رفته اصفهان. کار کمی نیست... دست مریزاد. در واقع باید بگیم باسنمریزاد:))
5- سفرهای زیتونو پولو
امسال رفتیم بیشتر شهرهای خوزستان به علاوه دوسه شهر از استان بوشهر رو گشتیم. این سفر خیلی خیلی برام جالب بود. تا به حال به استان خوزستان نرفته بودم و اصلا فکر نمیکردم جادهها و شهرهای جنوب کشورمون اینقدر قشنگ و زیبا باشن. مردمشون چقدر باصفا و خونگرم و مهربون بودن!
وقتی از کرج راه افتادیم هوا یخبندون بود. لباسی که میخواستم با خودم ببرم و توی بالکن بود یخ بسته بود. یخش رو با گذاشتن روی شوفاژ باز کردم.
هوا در تهران بهتر بود و به قم و بعد اراک که رسیدیم چون به ظهر هم نزدیک میشدیم هوا گرمتر شد. هر چه به طرف خرمآباد میرفتیم زمین سبزتر و پرگلو گیاهتر میشد. شکوفههای درختای میوه باز شده بودن و چقدر مناظر قشنگی به وجود آورده بودن. گلههای بزرگ گوسفند در حال چرا بودن. جالب این بود که بیشتر چوپانهای لری که من دیدم زن بودن که با دامنهای بلند زرق و برقی عیدشون اومده بود گله رو بچرونن. موهای سیاهی که از زیر روسریهاشون پیدا بود خیلی صاف و پرپشت بود. بعضیا هم روی زمینهاشون مشغول کندن کاهو از زیر نایلونهایی بودن که مثل گلخونههای دراز و باریکی روی زمینهای کشاورزی کشیده بودن. بعد از کندن میومدن کنار جاده همراه با شیشههای سکنجبین میفروختن.
پشت وانتها و کامیونها بیشتر جملات لری به چشم میخورد:
- تُف لهای دنیا هر روز یه رنگ، هردتی خاصَ دلی چی سنگ.
- تندتر برم؟ رو چَهشِم!
بعضیها هم فارسی بودن. بدون لهجه:
- دنیا محل گذره، میگذره! حالیته؟
- دیونتم، دیونه( نمیدونم مخصوصا یه واو کم گذاشته بود یا به لری اینطوری نوشته میشه)
- یا شاهزاده حسین، یا شیخ شوشتری.
در راه کوههای خیلی قشنگی دیدیم. با لبههای صاف و لکهلکه برف روشون بود. و پر از سنگهای شکستهی بزرگ. انگار یه غولی یه تبر گرفته بود و بیشتر سنگها رو شکسته بود و هر تیکهشو یه جا- دور از هم- انداخته بود.
هر چی به خرمآباد نزدیک میشدیم و کوهها بلندتر، بابام هیجانزدهتر میشد و همچین اون بالاها رو نگاه میکرد انگار عقب چیزی میگرده. یهو نگهداشت و پیاده شد و با انگشت قلهای رو نشون داد و گفت: بالاخره بازم دیدمش!یادش بخیر."خرسانکوه"!
و گفت زمان دانشجوییش با بچههای دانشگاه آمده بعد از زدن قلهی خرسانکوه پیاده رفتن به شهر خرمآباد. 5 روز طول کشیده و خیلی بهشون خوش گذشته. ماهم اذیتش میکردیم و میگفتیم کدوم قله رو میگی و هر چی با انگشت خرسانکوه رو نشون میداد و میگفت قلهش شبیه کلهی خرسه ما یه جا دیگه رو الکی نشون میدادیم و میگفتیم آهان اینو میگی دیگه.:) حسابی اذیتش کردیم.
خودمونیم شبیه خِرسه ها... لابد اشترانکوه هم قلهش شبیه کلهی شتره!
بعد چندتا سرود لری که از بس شنیدیم از بر شدیم، خوندیم.
- دایهدایه وقت جنگه، دایَه وقت جنگَه.
قطارکه بالای سرم پرش فشنگه، وای پرش فشنگه!
- تفنگ حیفه که آهو بَزَنی، آهو قِشنگَه. تفنگ حیفه بَکُشی، کوک(کبک کوهی) رنگ وارنگَه!
توضیح: البته میگن الان دور دورِ گفتگوئه:) و بالای سرمون باید قطاری از کتاب و روزنامه و اینجور چیزا بذاریم به جای تفنگ!
راستی میگن زمان شاه دکتر اعظمی٬ مبارز لر٬ مدتی در خرسان کوه مخفی بوده.
سفرنامه حسابی ادامه دارد...
۶- فکر کنم سفرنامهم خیلی طولانی بشه با اینهمه پرگوییم. فکر میکردم میگم فلانجا رفتیم وبیسارجا و... خلاص... ولی میبینم خیلی حرفا دارم. خیلی چیزا دیدم. خیلی محرومیتها دیدم خیلی تبعیضها. شهرستانهای دور خیلی امکانات کمیدارن و مردم خیلی صبورن! خیلی صبور! دردها رو به جان میخرن و غصههاشو تو خودشون میریزن و تحمل میکنن...
۷- فرصت کوتاه بود و
سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچکم نداشت...
به جان منت پذیرم و حقگزارم
(چنین گفت بامداد خسته.)
یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
نمونه ای از خودسانسوری در مطبوعات ایران
http://1979.blogfa.com
ارسال یک نظر