1- پهنهی زیتونزار
به سان بادبزنی
باز و بسته میشود.
بر فراز زیتونزار
آسمان فرو ریخته
و بارانی تیرهگون
از ستارههای سرد
در ساحل رود
جگن و سایهروشن میلرزند
و هوای تیره میپژمرد.
درختان زیتون
سرشار از فریادند.
فوجی از پرندگان اسیر
دمهای درازشان را
در ظلمت میجنبانند...
(فدریکو گارسیا لورکا)
2- انگار جز چند نفر از دوستان، بقیه منظور منو از شمارهی 6 دفعهی قبل نگرفته. من عقیدهی کسی رو مسخره نکردم. نگفتم که مثلا محمد بد بوده یا اونموقع قوانین بدی رو وضع کرده. فقط گفتم الان شرایط فرق کرده. کسایی که از نوشتهم بدجور برداشت کردن، لطفا دوباره بخونن.
3- هخا-خالیبند
اونایی که دل بسته بودن به اومدن هخا، اینروزا بدجور دچار افسردگی دوحلقوی نوع ب شدن. آقای دکتر(آشنای ما) از ناامیدی دوروز به مطبش نرفت. خانمی 55 ساله پشت تلفن زار زار گریه میکرد و میگفت دیگه به کی دل بنندیم؟
ابو زیتون میفرماید: "در پس بدترین شکستها، همیشه به دنبال نکتههای مثبت و تجربههایی که ازطریقشون به دستمیاری، باش!"
برای من و امثال من، نیومدن هخا مثل روز روشن بود. ماها کلی از این جریان تفریح کردیم و کلی با خندههای بلند نیرو گرفتیم و... اما اونایی که فکر میکردن هخا با اینجور شامورتیبازیها، بدون هیچ تشکلی، بدون هیچ پایه و اساسی واقعا میتونه کاری از پیش ببره، باید درس بزرگی گرفته باشن. آخه ناراحتی و ناامیدی و غصه چرا؟
توئی که فکر میکنی هخا با این موومِنت تو خالیش، آبروی تمدن ایرانی، چهرهی ایرانیان، اهورامزدا و هخامنشیان رو برده، و از دستش کلی عصبانی هستی، اشتباه میکنی! مگه هر کی ادای دیگری رو دربیاره آبروی اونیکی رفته؟
ما به کمدین و دلقک و..احتیاج نداریم؟
راستش من اصلا نمیتونم از هخا متنفر یا از دستش عصبانی باشم. یه جورایی آدم خنگ و دوستداشتنییه. مثل آدمبدای بعضی فیلما، مثل محمدرضا شریفینیا که نقش ولید رو خیلی دوستداشتنی بازی میکرد.
خندهدار نیست هخا با پررویی تموم اومده تو تلویزیون و میگه باید به خاطر فداکاریم که نیومدم ایران، کشت و کشتار بشه، ازم تشکر کنید؟:)) خندهدار نبود که حکومت این خالیبندیو باور کرد و روز جمعه نزدیکای فرودگاه و در میادین اصلی شهر پر بود از مأمورهای مسلح؟ فکر نکنم تو زندگیم همچین جک و خالیبندی که خیلیا باورش کرده باشن شنیده باشم:) قبول کنید که گاهی از این کمدیها تو جامعه لازم داریم:) فقط بخندید و روحیه بگیرید...
من که خیلی امیدوارتر از گذشته شدم. مردم دیگه به این راحتیا گول نمیخورن. هخا درس بزرگی به خیلیا داد. مثل
اونایی که در دربار پادشاهان ایرانی با لودهبازی حرفای گنده گنده میزد اسمشون چی بود؟ تلخک؟ طلحک؟
4- خیلیا آرزو دارن به هر قیمتی که شده معروف بشن و اسمشون تو دهنا بیفته. یکی دوست داره به عنوان ادیب و دانشمند و هنرمند به مردم معرفی بشه و دیگری براش فرق نداره این معروفیت رو به چه قیمتی به دست بیاره، به عنوان خُل و چل و یا قاتل و جنایتکار و یا دلقک و خالیبند . برای دستهدوم معروفیت معروفیته! کسی رو میشناسم که کیف میکنه هر کی به عنوان بدبخت و بیچاره ازش یاد کنه. با افتخار مجلاتی که از بدبختیاش نوشتن به دیگران نشون میده و تازه انتظار داره دیگران ازش امضاء هم بخوان:)
5- امروز نشستم فیلمنامهی فیلم"آپارتمان" نوشتهی "بیلی وایلدر" و "دایموند" رو تموم کردم. خیلی بامزهست که تو ایران فیلمهای خوب رو نمیشه گیر آورد(شایدم من بیعرضهم) و باید بشینی فیلمنامهشو بخونی و با تخیلات خودت فیلم رو در ذهنت بسازی:)
خیلی از این کتاب خوشم اومد.
داستان یه کارمند معمولی یکی از شرکتهای بیمه در نیویورکه به اسم "باد"(باکستر). باد سی سالشه و هنوز دوستدختری نداره. آدم سادهایه. زیاد کار میکنه. که یکی از علتاش اینه که دوست داره در شغلش ترفیع بگیره. از طرفی هم نمیتونه مثل دیگران غروبها بره به آپارتمانش و مجبوره اضافهکاری وایسه. چون به خاطر رودروایسی با مقامهای بالاتر از خودش که متاهل هم هستن، هر شب کلید آپارتمانشو میده به یکیشون تا با دوستدخترش بره اونجا به عیش و نوش.
شبها باید تا دیروقت تو سرما بیرون بمونه تا برنامهی اونا تموم شه و بعدا بره به تمیز کردن آپارتمانش که به شدت به هم ریخته و کثیف شده.
در واقع همکاراش آپارتمان باد رو به عنوان مکانی برای خوشگذرونی میشناسن. از این بابت بهش پولی نمیدن و فقط با قول گرفتن ترفیع وسوسهش میکنن . همسایههای آپارتمان باد یواش یواش صداشون در میاد که چقدر سروصدا و شبزندهداری میکنه، و باد همهی این اعمال شنیع(!) رو شخصا به عهده میگیره. فیلمنامه شخصیت هر چهار دوستی که شبها آپارتمانش رو در اختیار میگیرن و همینطور معشوقههاشون رو به خوبی معرفی میکنه. جوری که حس میکنی میتونی ببینیشون.
کمکم "باد" از یکی از مأمورین آسانسور به اسم "فرَن" که دختر جذابیه خوشش میاد. از دوستاش شنیده که او تا به حال به هیچیک از این مردای خوشگذرون پا نداده و این موضوع علاقهش رو به اون بیشتر میکنه.
از توصیههایی که دوستای "باد" در مورد ترفیعش به بالا میفرستن، و همینطور خبر دست به دست گشتن کلیدی بین باد و اونا، رئیس مافوق(آقای شلدریک) مشکوک میشه. باد رو به دفترش میخواد و باد ساده هم همه چیزو اعتراف میکنه. شلدریک خوشحال ازین خبر. به جای نهی باد از این کار، او هم از او کلید میخواد که هفتهای دوشب با معشوقهی جدیدش بره به آپارتمان باد. باد ناچارا قبول میکنه و دیگه کارش حسابی در میاد. و باید وقتها رو جوری تنظیم کنه که آپارتمان به شلدریک هم برسه. روزی در اثر یه اتفاق( جاموندن آینهی فرن در آپارتمانش) میفهمه که معشوقهی شلدریک همون فرن، دختریه که باد دوستش داره( مأمور آسانسور).
او خیلی غصهدار میشه. از اون طرف فرن، که عاشق شلدریکه و فکر میکنه شلدریک میخواد زنشو طلاق بده تا اونو بگیره، از طریق منشی شلدریک میفهمه که او تا به حال با دخترای زیادی در شرکت دوست بوده و به همه هم قول طلاق دادن زنش و گرفتن اونا رو داده. ولی بعد از مدتی ازشون خسته میشه و میره به سراغ بعدی. فرن در خونهی باد دست به خودکشی میزنه. دراونجا رابطهی باد و فرن خیلی دوستانه، ساده و قشنگ نشون داده شده. باد برعکس خواست قلبیش، به فرن دلداری میده که شلدریک واقعا دوستش داره و...
یکی از معدود فیلمهایی(در اینجا،فیلمنامههایی) بود که هپیاند آخرش رو خیلی دوست داشتم.
نمیدونم فیلم اصلیش چطوری دراومده، امیدوارم که به خاطر فروش فیلم، قسمتهای سکسیش کل جریان رو تحتالشعاع قرار نداده باشه. اونجوری که تو ذهنم فیلم رو ساختم خیلی زیبا از کار دراومد:)
در وبلاگ کاوه شجاعی مطلبی درمورد فیلم آپارتمان هست...
6- آقا این خانهی عنکبوتی عضو جدید نمیگیره؟:)
من موندم اگه این حسین رو نداشتیم٬(چه روزگاری داشتیم؟) توطئههای گنده گنده رو کی برامون افشا میکرد؟!( یه دست داشتیم همچین٬ حالا حسین کرده همچین!) مرسی حسین جان:)
7- یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی
نور
فریاد
میکشد...
(شاملو)
دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر