1- شب ندارد سرِخواب...
میدود در رگ باغ
باد، با آتش تیزابش، فریاد کشان.
پنجه میساید بر شیشهی در
شاخِ یک پیچک خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان...
من ندارم سر یأس
با امیدی که مرا حوصله داد...
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد...
گلکو میآید!
گلکو میآید خنده بر لب...
(شاملو)
2- خوشحالم که میتونم حتی وقتی بدترین دردها و غمها رو در دلم دارم، پنهانش کنم، با دیگران شوخی کنم و حتی در وبلاگم طنز و شوخی و خاطرات خوب بنویسم. اینکه گفتم بدترین درد و غم منظورم از نظرخودم بود، چون غمها و دردها نسبیاند و نمیشه گفت کدوم غم یا درد بدترینه!
واقعا نمیشه گلهای کرد که چرا من برعکس بقیه مدتهاست به جای اینکه با دوستم در کافیشاپ و پیتزافروشی و سینما و پارک و... قرار بگذارم. در لابیهای بیمارستان، در راهِ داروخانهها به دنبال دارو، انتقال خون و در مطب دکترها و در بالین پدرش میبینمش. و به جای زدن حرفهای خصوصی و... در پی یافتن یه راه حل بهتر برای پیدا کردن دارو و یا دکتر حاذقتر و معروفتر برای بهبودی پدرش باشیم. باهم بدویم و تلاش کنیم و سعی کنیم که از پا نیفتیم.
خوب اتفاقیه که افتاده. پدر نازنینش با داشتن پاهای معلول تصادف کرده. 20 روز در حالت کما در سیسییو بود، خیلی سخته با این وضع بیمارستانها، که ارزشی برای ادامهی زندگی معلولی که ممکنه کلا هوش و هواسش رو هم از دست داده باشه، قائل نیستند!
مادر و خواهرش ناامید و خسته و افسرده بودند و دوستِ من به عنوان تنها پسر بیشترین بار بر دوشش بود و من چطور میتونم تنهاش بگذارم؟ اونم پدرش که منو عین دختر خودش دوست داره. و هر وقت میرم خونهشون ساعتها میشینیم دوتایی با هم حرف میزنیم و بحث میکنیم.
گاهی باید روزی دوبار سراسر شهر رو بگردی برای یه داروی ساده. خود بیمارستان بعضی از داروها رو نداره و وقتی با سختی گیر میآوری و میدی، دوباره نسخهای جدید. و روز ای نو روزی از نو. چقدر باید دست به دامن دکتر و پرستار بشی تاتوجهیبکنند که سرمش مدتهاست تموم شده و خون در ستِ سرم نیم متر بالا رفته و با بداخلاقی اونها مواجه بشی. چقدروحشتناکه دیدن زخمهای عمیق بستری که بر اثر غفلت پرستارا به وجود اومدن و تازه همهش باید نازشونو بکشی که یه وقت قهر نکنند و اون یه ذره رسیدگی رو هم از دست ندی. خیلی بده که بیمارستانها بعضی از دستگاهها رو ندارن و باید بیمار بیهوش رو با آمبولانس به مراکزی که اون دستگاهها رو دارن ببری و همهی هزینهها هم رو باید از جیب بدی! بیشتر داروها و خدمات رو بیمه قبول نمیکنه و...
حیلی سخته وقتی خودت خیلی ناراحتی و روحیهتو باختی به کسی دیگه دلداری بدی. وقتی خودت افسردهای سعی کنی نشاط و شادی رو در دیگری تزریق کنی.
من موقعی که از مسئلهای خیلی ناراحتم نمیتونم دربارهش بنویسم و معمولا میذارم بعد از مدتی که ناراحتیم خیلی خیلی کمتر شد... خوب الان پدرش اومده خونه... خوشبختانه بیست روز بیهوشی تاثیری بر هوش و حافظهش نگذاشته. ولی این دوسه ماه بستری در بیمارستان باعث شده کلی بیماری به بیماری قبلیش اضافه بشه و ما همچنان دوره میکنیم شهر را و مطب دکترها را..
فکر نمیکردم دنیای مجازی بتونه اینقدر بیرحمتر از دنیای عادی باشه.
خوب تو از صبح زود پا میشی و میدوی دنبال کارات... کار بیرون برای چندر غاز.. کارای شخصی..خریدهای خونه...کارای خونه مثل آشپزی و جارو و پارو..دنبال دارو...بیمارستان..نشستن پیش بیماری که جلو چشمات داره ذره ذره آب میشه... میدوی و میدوی و وقتی آخرای شب و گاهی هم بهندرت نیمههای روز برای نیمساعت هم شده بیای انیترنتِ کم سرعت لعنتیت که غمهات رو برای مدت کمی هم که شده فراموش کنی، ببینی یه عده شمشیر کشیدن برات..
- یکی نوشته :خانم علی بیغم !درحالیکه ما این وضع رو تو مملکت داریم تو چرا طنز نوشتی؟ معلومه خوشی زده زیر دلت...
-صد تا ایمیل برات میاد که:ای خودخواه ! چرا به ما لینک نمیدی؟فکر کردی خیلی بهتر از ما مینویسی بدبخت؟
- دختر دانشجویی که انگار همهی هم و غمش شده زیتون، و پروژهی زیتونخرابکنیش در الویت طرحهاش قرار داده نوشته که مگه زیتون نگفته که نامزد داره پس چرا تا حالا عروسی نکرده؟
-روزی بعد از خون دادن در سازمان انتقال خون با حال بد، چون فشارخونم پایینه، اومدم پای اینترنت . میبینم همان دختر در یه پست دیگه ادعا میکنه که من صبح تا شب در حال چت کردن با پسرام و یه نفر برای مچگیری من با آی دی پسرونه ازم شماره تلفن گرفته و ایشون با بزرگواری ازش شمارهرو نگرفته ولی برای افشاگری در وبلاگش نوشته که: یاایهاالناس ببینید زیتون عجب دختر جلفیه و من چقدر بزرگوار و نجیب !
- آقایی زحمت کشیده و کلی وقت گذاشته و یه متن پراز تهمت بر علیهم نوشته...با ناباوری میخونمش و میبینم زیرش یهعده که اصلا انتظارشو ندارم کلی تائیدش کردن و قربون صدقهش رفتن طوری که انگار صدسال از من دقدلی داشتن و حالا دارن خالی میشن!
- یکی دیگه در قرار وبلاگی با احساس بزرگی و عاقلی منو آدم سطحی قلمداد کرده که جز خوشی به فکر هیچی نیست.
- و خیلی چیزهای نگفتنی...
خوب من چی باید به اینا بگم؟ جز اینکه پوزخندی تلخ بزنم و دلم برای خودم بسوزه که عجب روحیهای عوض کردم و چقدر خرم که با وجود این همه بیخوابی و غم و غصه اومدم اینترنت. و دلم برای اونایی بسوزه که اینقدر دنیاشون کوچیکه که انگار من شدم دشمن اصلیشون.
عیب نداره، همهی اینا میگذره...
به این فکر میکنم مگه من هیچوقت ادعایی کردم؟ گفتم خیلی عمیقم؟ گفتم سوپر منم(شایدم سوپرزن)؟ گفتم قراره مشکلات مملکتی رو من حل کنم؟گفتم از کسای دیگه بهترم؟ گفتم از دیگران بهتر مینویسم؟حتما باید مثل بعضیها تو وبلاگم زار بزنم و کمک و محبت گدایی کنم و غمهامو بنویسم و بگم خیلی بدبختم؟ خوب من از اوناش نیستم ... شرمنده. خودم از پسِ مشکلاتم میتونم بربیام. پس بدبختدوستان و مظلومپسندان و دشمنان دوستنمای گرامی، ضربهها رو محکمتر فرود بیارید...من علیبیغمم...
3-این اولین شماره 2ایه که بعد از نوشتنش دوست داشتم دیلیتش کنم. شایدم کردم.
4- گاهی تنهاییم رو خیلی دوست دارم...
5- گلکو میآید میدانم،
با همه خیرگیی باد، که میاندازد
پنجه در دامانش
روی باریکهی راه ویران،
گلکو میآید
با همه دشمنیی این شب سرد
که خط بیخود این جاده را
میکند زیر عبایش پنهان.
...
شب ندارد سر خواب،
شاخ مأیوس یک پیچک خشک
پنجه بر شیشهی در میسابد.
من ندارم سر یأس.
زیر بیحوصلهگیهای شب، از دورادور
ضرب آهستهی پاهای کسی میآید...
(احمد شاملو)
یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر