1-گیتار
به گریه درمیآورد رؤیاها را،
و هقهق ارواح گمگشته
میگریزد از دهان گِردش.
عنکبوتوار
میبافد ستارهای گسترده
برای شکار آههایی
که در برکهی سیاه چوبینش شناورند...
(فدریکو گارسیا لورکا)
2- هفتهی کاملا مغشوشی داشتم. یک عالمه کار داشتم. تکهتکه، اینور و اونور. اینترنت هم که میام، به جای آرامش باز دچار اضطراب میشم. یه عالمه ایمیل جواب نداده(البته خونده شده) تو میلباکسم هست. و باز در مقابل چشمای وحشتزدهم تعدادشون، هر بار که دکمهی "دریافت" رو میزنم، زیاد و زیادتر میشه. کامنتهایی که باید بخونم و جواب بدم و به وبلاگ دوستانی که ازم انتظار دارن یا دعوتم کردن برم. و این وسط توقع کسایی که انتظار دارن دربارهی هر چیزی که "اونا" دوست دارن بنویسم قوز بالای قوز میشه.
- در کانادا فلان روز، روز مادره. چرا ننوشتی؟
- در بوکینافاسو فلان روز، روز حمایت از سوسکهای وحشیه. خجالت نمیکشی دربارهش نمینویسی؟
- ای چپگرای افراطی، چرا در مورد علی شریعتی چیزی نمینویسی؟
- آبان تولد رضا نیمپهلویه یادت نره یه مطلب بنویسی. ای ضدسلطنت طلب!
- تو که در مورد همه مسائل اهمال میکنی اقلا بیا به "من" لینک بده که دربارهی سایز موشهای خیابون ولیعصر مقالهی تحقیقی نوشتم!
و...
آقا جان، من اصلا در مورد هر چیزی که عشقمه و یا فکرمو در اون زمانی که دارم تایپ میکنم اشغال کرده مینویسم. خوب شد؟:)
آخیش... راحت شدم!
2- در یه جلسهی جدی داشتم پیشنهادی میدادم که به نظر خودم خیلی جالب بود. شخص( بیسلیقهای) آخر صحبتام گفت:" این طرح ممکنه در تهران خوب جواب بده، ولی اینجا کرجه، فرهنگ بومی مردم که از 72 فرهنگ مختلف درست شده ممکنه نپذیرهتش. "
من که قبلا شنیده بودم به طرحهایی که در خارج کشور قابل اجراست برای تطبیقش با فرهنگ ایرانی میگن فلان طرح رو "ایرانیزه" میکنیم، خیلی با اعتماد به نفس و جدی گفتم: اشکالی نداره " کرجیزه"ش میکنیم.
نمیدونم این کلمهی کَرَجیزه چی داشت که ملت بیجنبه زدن زیر خنده! البته خودم هم برای اینکه کنف نشم خندیدم ها... ولی جان من "جیز" هم خنده داره؟:)
3-به مدت یک هفته، نمایشگاه نیروی انتظامی در فرهنگسرای کوثر برپا بود.این سومین سالیه که من میرم دیدن. در این روزا آقا پلیسا خیلی مهربون میشن، فکر کنم حتی اگه لُپاشونو بکشیم چیزی نگن:) اجازه میدن به اسلحههاشون دست بزنیم و با باتومهای ضدشورششون بازی کنیم:) تعداد زیادی پسربچه لباس پلیس پوشیدن و تو محوطه از اینور به اونور میدون. دانشآموزان مدارس رودستهدسته و اتوبوس اتوبوس برای عبرت گرفتن میارن. غرفههای زیادی از طرف سازمانها و نهادها برپا میشن. غرفهی انتقال خون تندتند از ملت خون میگیره چون میگن تو ماه رمضون خون کم میارن( ماه رمضون هفتهی دیگه شروع میشه) بهزیستی کلی بروشور در مورد بیماری ایدز، هپاتیت، ام اس، وبا، تالاسمی، ... میده..همینطور آموزشهایی در مورد مقابله با سوسک، در مورد ازدواج و...
بکی از بهترین غرفهها به نظر من غرفهی " معتادان گمنام"ه. این سازمان بینالمللی معروف و بیادعا با جلساتی که هر هفته در سراسر ایران و جهان تشکیل میده با قول افشا نکردن نام معتادان، تا حالا تونسته جمعیت عظیمی از معتادان رو ترک بده. شماره تلفنش در تهران رو اینجا مینویسم:
تلفن انجمن معتادان گمنام در تهران: 7803951
فکس: 7850923
صندوق پستی: 3684-15875
جلساتشون در کرج هم در "پارک چمران" و "پارک شهید بهشتی" گوهردشت هر روز از 7:30 تا 8:30(روزهای تعطیل ساعت 9 تا 10:30) برگزار میشه.
همینطور در فرهنگسرای غدیر(محمدشهر) و فرهنگسرای حافظیه(عظیمیه)و فرهنگسرای گلستان(فردیس)
محوطهی امامزاده طاهر و فرهنگسرای مهر(نظرآباد) و هشتگرد(پارک مادر) و فرهنگسرای کوثر(7 تیر- چهارراه کارخونه قند) البته اینجاها هفتهای یکی دو روز!
میدونم که اول باید راههای ورود مواد مخدر گرفته بشه و خیلی مسائل دیگه هست... ولی دیدن جوانهایی که روز به روز دارن در اثر اعتیاد از بین میرن و تعداد خانومهای معتاد هم تقریبا به 36 درصد تعداد معتادان رسیده خیلی زجرآوره..شاید از طریق معرفی این مرکز بهشون بتونیم گامی در جهت سلامتی اونا برداریم.
4- به مناسبت روز کودک از طرف شهرداری، در روزهای پنجشنبه و جمعه(9 صبح تا 9 شب) غرفههایی به سازمانهای مختلف در پارک چمران داده شد.. هر غرفهای سعی میکرد با زدن زلم زیمبوی بیشتر نظرها رو به سوی خودش جلب کنه. در هر غرفه ضبطی با باندهای قوی روشن بود و صدای ترانهای که اتفاقا بیشترشون از طرف رادیو تلویزیون ممنوع هستن به گوش میرسید..بعضی غرفهها هم که ارگ آورده بودن و آهنگ شاد مینواختن و خوانندههایی که اکثرشون خانوم بودن ترانهای ریتمیک و شاد میخوندن. به بچهها کادو که بیشتر چیزای ارزونقیمتی مثل بادکنک بود میدادن. بیشتر غرفهها کلی مداد رنگی و کاغذ روی میزی جلو غرفه برای بچهها مسابقهی نقاشی ترتیب داده بودن. در بعضی غرفهها صورت بچهها رو به شکل گربه و روباه و خرسو.. درمیاوردن.. در جلو بعضی غرفهها، برای جلب بیشتر بچهها، آدمهایی با لباسهای حیوون و یا قطرهی آب با موسیقی میرقصیدن و خیلی راحت با بلندگو بچهها رو به رقص دعوت میکردن...
چیزی که برای من جالب و البته دردناک بود این بود که بیشتر بچههای بزرگتر از 7 سال که به سن مدرسه رسیده بودن، نمیتونستن در شادیها درست شرکت کنن. هر کاری میکردیم حتی دست هم نمیزدن. بیشترشون هاج و واج مونده بودن. خوب تو مدرسه به به دانشآموز میگن آقا باش، خانوم باش، دست نزن، صمان بکم یه گوشه بشین، به جای ترانه قرآن بخون،و رقص بده،جلفه، حالا میگن بیا وسط برقص و شادی کن! دست دست..تقریبا هیچ بچهای دست نمیزد. بزرگترا تو این قسمت بیشتر همکاری میکردن و البته بچههای کمتر از 7 سال هم خبلی بهتر بودن..
قسمت نقاشی بهتر بود. شاید تنها سرگرمی که بچههای آپارتمان نشین دارن همین یه گوشه نشستن و نقاشی کشیدنه،بخصوص دختر بچهها، اونم از بس زدن تو ذوقشون، ابتکار به خرج نمیدادن و بیشتریا مثل هم میکشیدن.
"کتابفروشی بهمن" یه سن بزرگ درست کرده بود و جلوش یه عالمه صندلی چیده بود. هنرمندای معروف برنامهی کودکان در تلویزیون عین"چرا" رو دعوت کرده بود با ارکستر و.. که برنامه اجرا کنن.. ولی حتی نواختن سرود ای ایران نتونست یخ بعضیها رو آب کنه..
تو این دو روز کلی کمک کردم و عکس گرفتم و..
امیدوارم روزی رو ببینم که خنده از لبای بچههای سرزمینم دور نشه..یعنی از لبای بچههای همهی جهان..
5- جمعهی پیش رفته بودم کوه عظیمیه، روز پاکسازی کوه اعلام شده بود. عدهای هم اومده بودن. ولی بیشترش فرمالیته بود. یه عده جلیقه سفید پوشیده بودن و منتظر مسئولی که کیسهزبالهها و بقیه وسائل رو با خودش برده بود خونهش. تا یه ساعت اونورا وایسادم اما هیچ خبری از طرف نشد. من رفتم کوه و برگشتم دیدم حدود ده بیست کیسه زباله از جیب خودشون خریدن و یه کم آشغال جمع کردن. همین
6- تو روزنامه خوندم که زن جوان متاهلی که دوبچهی خردسال هم داشته با مرد متاهل مستاجرشون رو هم میریزه. شوهر زن صبح تا شب سر کار بوده و اکثر شبها هم نبوده. زن سالها مشغول به این رابطه پنهانی بوده تا اینکه یه بار که بچهکوچولوها مادرشونو در آغوش مرد همسایه میبینن، هر دو تصیمم به کشتن بچهها میگیرن. سه روز اونا رو تو حموم زندانی می کنن و به قصد کشت با یه شیء محکم میزنن تو سرشون . از اونطرف آقای همسایه اونقدر زن و بچهی خودش رو کتک زده بوده تا زن بچهش زخمی و نالان قهر کردن و رفتن خونهی پدر زن. زن و مرد جسدهای بچهها(5 ساله و 3 ساله) رو میپیچن تو پتو که بذارن صندوق عقب ماشین که زن همسایه میبینه و به پلیس گزارش میده و.... پسر 5 سالههه مرده و پسر 3 سالههه بعد از عمل جراحی و بستری شدن تو بیمارستان خوب میشه.
حیلی از خوندن این خبر ناراحت شدم و شبش نتونستم درست بخوابم.
کاش مرد همسایه از زنش و این زن از شوهرش طلاق گرفته بودن و با هم ازدواج میکردن تا این فاجعه پیش نیاد.
7- دیشب هم یه وبلاگ خوندم به اسم دستنوشته های یک زن متاهل عاشق درباره مردی که همسرش نیست ... با اینکه شدیدا خسته و خوابالود بودم نشستم از اول تا آخر نوشتههاشوخوندم. چشمام از درد داشت درمیومد ولی کنجکاوی در مورد زنانی که با داشتن شوهر دوستپسر میگیرن- که اینروزها تعداشون خیلی خیلی زیاده- نمیگذاشت از خوندن دست بردارم.
با اینکه کارشو به هیچوجه درست نمیدونم و شدیدا از بعضی کاراش ناراحت شدم، ولی خوندن نوشتههاشو رو به همهی آقایون، بخصوص متاهلها، توصیه میکنم. فکر کنم هر کسی بتونه نکتههایی رو در نوشتههای یاسی پیدا کنه.
مهمترین نکتهش برای من این بود که چرا آقایون(شایدم آقایون ایرانی) وقتی دختری رو میپسندن که مثلا شیطونه، خوشلباسه، خوشاندامه، شیرین زبونه،شجاع و جسوره.و... بعد از ازدواج اولین کاری که سعی میکنن انجام بدن دقیقا گرفتن همین صفات از دخترهاست؟
چرا آقایون ایرانی فکر میکنن وقتی دختری رو به دست آوردن دیگه هیچ وظیفهای ندارن و بهش بیاعتنا میشن. حتی به حرفاش درست و حسابی گوش نمیدن؟
رگ بگم.. چرا آقایون ایرانی زنداری بلد نیستن؟ عشقورزی بلد نیستن؟ متوجه نیستن که اولین چیزی که یه زن احتیاج داره درددل کردن با شوهر و محبت دیدنه؟
چرا در ایران کار و درآمد جای روابط خانوادگی رو گرفته؟( البته مشکلات اقتصادی مملکت غارتشدهمون رو میدونم)
خوب، کار میکنی و برمیگردی خونه، چرا فوری نوکت میره تو روزنامه و تلویزیون؟
و چرا تازگیها بیشتر خانمها به جای سعی کردن برای درست کردن رابطهها و یا حتی پایان دادن به رابطه(طلاق)، میرن با کسی دیگه نیازهاشونو برطرف میکنن؟
برام جالب بود که یاسی حتی به رابطهش شکل مذهبی هم داده بود(مثل بیشتر مذهبیها که بلدن تبصرهای چیزی در مورد عمل اشتباهشون پیدا کنن)، نوشته که هر دو سید هستن و با هم مشهد رفتن و...
چه باید کرد؟
8- کیمیای عزیز، این دختر دوستداشتنی، یار غار اکثر وبلاگنویسها ، در وبلاگش بحثی راه انداخته در مورد ازدواج و سوال کرده:"چه اتفاقی می افتد که ما تصور می کنیم امادگی جدایی از دوره مجردی را داشته و قادریم وارد دوره تاهل بشویم وبعد تصمیم میگیریم که ازدواج کنیم ؟ و اگر ازدواج کرده اید تجربه تان را در اختیارمان قرار دهید؟"
9- از طریق وبلاگ یاسی، قسمت نظرخواهیش، با وبلاگ تخصصی یه استاد حشرهشناس(دکتر احمد عطامهر) آشنا شدم. در مورد مسموم بودن زیتونهای امسال شنیده بودم. حالا با چشم خودم مطلب مگس زیتون رو دیدم و خوندم:)
10-صبح جمعهی گذشته گیلهمرد عزیز در تلویزیون آپادانا یکی از مطلبامو خونده و کلی ازم تعریف کرده:) دمش گرم. خودم رفته بودم کوه و نتونستم ببینم.
11- در صندوق نامههام نامهی مشکوکی دیدم. بازش که کردم نوشته بود: داستان شما در قسمت مسابقه برنده شده و دو بارهم در نشریه اعلام شده، و خواسته بود بهشون زنگ بزنم..زنگ زدم مسئول مربوطه گفت؟ برای گرفتن جایزه و همینطور همکاریهای آتی( با حقالتحریری که قابل شما رو نداره) تشریف بیارید به دفتر نشریه:)
اصلا یادم نبود که ده ماه پیش تو مسابقهای شرکت کرده بودم:) اونقدر به نظرخودم بد نوشته بودم که حتی برای کنجکاوی هم که شده تو این مدت نشریهشون رو هم نخریده بودم:) جایزهی نطلبیده مراده!
۱۲- باز زلزله و باز بیفکری مسئولین و بیامکاناتی و ...
دیشب گرگانی ها در هوای سرد پاییزی شب رو در پارکها و کوچهها و خیابونها خوابیدن..
۱۳- کسی از شکارچی عزیزمون خبر نداره؟ چرا دیگه نمینویسه؟
1۴- دوسه سال بود با هزار زحمت و گرسنگی دادن به خودم، هی دو کیلو کم میکردم و بعد از شکموبازی، درست همون 2 کیلو رو اضافه میکردم( عین یویو یا بومرنگ). این روزها که کارم زیاد شده، بدون رژیم چند کیلویی کم کردم و همهی لباسام گشاد شده. بعضی شلوارامو نشستم تنگ کردم و بعضیاشون رو حوصله نداشتم. گفتم لابد دوباره وزنم مثل قبل میشه. چند روز پیش رفتم فروشگاه شهروند میدون آرژانتین کمی خرید کنم. از ماشین دوستم که پیاده شدم حس کردم قد شلوارم بلندتر از حد شده. اهمیت ندادم. گفتم یه کم گشاده دیگه. از روی مانتو با دست کشیدمش بالا و راه افتادم(با دوستم راه افتادیم). تو فروشگاه که رسیدم هر قدمی که برمیداشتم میدیدم شلوارم هی میاد پایینتر. دوستم میگفت چه عجب اینقدر یواش راه میای و ورجه وورجه نمیکنی؟ روم نمیشد بگم. چند قدم دیگه که برداشتم دیدم نخیــــــــــــــر! انگار تنبونم کاملا داره از ..نم میافته! مانتوم هم کوتاه و چاکدار. چه آبروریزی میشد! یهو پاهامو بستم و وایسادم. نگران و مضطرب بین جمعیت وایساده بودم. دیگه کشیدن شلوار از رو مانتو هم کارساز نبود. چند قفسه اینورم بود ولی راستش میترسیدم برم اون پشت درستش کنم!بهتره اول علت ترسم رو تعریف کنم.
دوستی داشتم که موقتی که دانشگاه میومد به خاطر آشنا بودن با یکی از مدیران فروشگاه، تو قسمت دید زدن دوربینمخفیها کار میکرد و هر روز میومد با آب و تاب ماجراهای دزدیها رو تعریف میکرد:
-بچهها یه خانوم خیلی ژیگول یه همزن برقی برداشت و رفت پشت قفسهها و یواشکی اونو گذاشت زیر بغل مانتوش و ما با دوربین دیدیم و گرفتیمش. گفت خواسته بفروشهتش و پول دندونپزشکیشو دربیاره.
- وای..یه دختر 15 ساله یه بهانهی درست کردن زیپ شلوارش یه جامدادی رو گذاشت زیر کمر شلوارش.
- آخ آخ. امروز یه پسری یه جوراب برداشت نگاه کنه، فکر کرد کسی حواسش نیست جورابو سریع گذاشت پشت شلوارش، تیشرتش رو هم کشید روش..
حالا منم پیش خودم میگفتم اگه برم پشت قفسه ها و مانتومو بکشم بالا و بعدش شلوارمو، لابد فکر میکنن منم دارم چیزی رو قایم میکنم. میان میگیرنم... تهمت دزدی و...وای من تحمل این رسوایی رو ندارم... همون وسط کپ کرده بودم. مردم نگاه میکردن که این خلوچل کیه وایساده تو راه مردم و شلوارشم چروک پروک خورده تا پایین.. ای داد و بیداد..خشتکش به حدودای زانوم رسیده بود.. دوستمم باور نمیکرد من اونحا وایسادهم و میدیدم داره اینطرف و اون طرف دنبالم میگرده(خنگعلی!) فکری به خاطرم رسید. همونطور که زانوهامو سفت به هم فشار میدادم که تتمهی آبروم نریزه رو زمین، با چشم دنبال دوربینمخفیها گشتم. آهان..اون یکی..ولی خیلی دوره..در حالیکه پاهام رو به مشرق بسته بود از کمر برگشتم مغرب دیدم یه دونه هم پشتم هست که بهم نزدیکتره. با حرکتی سریع و عصبی و از روی استیصال یهو برگشتم درست روبروی دوربین. طوری که انگار دارم با اون حرف میزنم. خیلی واضح، پایین مانتومو با بالای تنبونم با هم با دست گرفتم و هر دوشونو با هم آوردم بالا...بعد دکمهی مانتومو باز کردم و لبههای شلوار رو روی هم آوردم و با سنجاق قفلی( خدا بیامرزه پدر مامانمو که بهم یاد داد همیشه یه سنجاق قفلی همرام داشته باشم) به هم وصلشون کردم. یعنی: ببینید من دزد نیستم:)
در ضمن فهمیدم که بابا، اونقدر هم لاغر نشده بودم. دکمهی بالای شلوارم تو ماشین افتاده بود من نفهمیده بودم:)
شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
سلام. اين وبلاگ شما فيلتر شده و نتونستم كامنت بگذارم. عجيبه. چرا وبلاگ شما فيلتر شده؟ واقعا عجيبه. از لطف شما ممنون. هميشه شاد باشيد.
كاوه شجاعي اصل
www.nosefornews.blogspot.com
دوباره سلام. عقايد آدما به سختي تغيير ميكنه. دخترها هم اصولا دنبال سياست نيستن و هر چي دور و برشون باشه به همون راه ميرن. اما دو تا كتاب رو توصيه ميكنم كه بخوني. درباره چپها و ليبرال هاست. دور و بر شما و ما را چپ هاي وبلاگستان گرفتهاند و الان اين يك مد هست. و حس ميكنم بدون اطلاعات عميق به چپ گرايش پيدا كردهاي. اميدوارم جو گيرشان نشده باشي. اميدوارم تندي نكرده باشم. اسم دو تا كتاب اينه:
نويسنده هر دو كتاب دكتر موسي غنينژاد
اولي: جامعه مدني، آزادي، اقتصاد و سياست: نشر طرح نو
دومي: تجددطلبي و توسعه در ايران معاصر
به نظرم چپ ها واقعا از موضوع پرتند و بسيار پرادعا
البته اين نظر يك ليبرال ضد چپ هست؛
دوباره كاوه شجاعي
ارسال یک نظر