از فروشگاه اومدیم بیرون، به سیبا گفتم آخه تو چیکار داری پسر نوکیسه صاحب فروشگاه میخواد سانتافه بخره 188 میلیون و کیفشو ببره. برای چی نصیحتش میکردی تو این اوضاع یه ماشین سادهتر بخره بهتره... ندیدی چطوری نگاهت میکرد؟ میگفت کمتر از سانتافه و آزرا و سوناتا اُفت داره سوار شم! دخترای خوشگلتری سوار ماشینم میشن!
- خوب دلم سوخت، اوضاع خیلی خرابه، روزی نیست سرکار نشنوم به یکی از دوستام حمله نشده و یا ماشین یا کیف یا زنجیرگردن یا حتی ساعتشونو ندزدیده باشن.
- دوستای تو فرق دارن کارمندن، این که میگی باباش اول انقلاب یه پادو بوده با هزار دوز و کلک و احتکار و بند و بست با سپاه به اینجا رسیدن. پولش زیادی کرده میخواد بخره. به ما چه!
امروز تو فروشگاه شنیدم باباش داشت برای یکی تعریف میکرد که پسرش هنوز یه هفته پشت سانتافهش ننشسته(شربتی از لب لعلش هنوز ننوشیده که) که یه پراید جلوش میزنه رو ترمز، پسره میاد پایین ببینه چقدر خسارت زده، که 5 تا پسر گردن کلفت با قمه و شمشیر از پراید پیاده میشن و میان سراغش و چون مقاومت کرده کلی خطی و خیطیش میکنن و الان بیمارستانه و کل بدنش بخیه خورده... پدره تا دید من دارم گوش میدم با ناراحتی گفت شوهر این خانوم بهش گفت... باید برای پسرم گوسفند بکشم! و جنسامو با اکراه حساب کرد...
شب برای سیبا ماجرا رو که تعریف کردم با افتخار گفت دیدی گفتم. حالا به من ایمان آوردی؟
گفتم من که هیچی، این پدر و پسر از این به بعد به شوری چشمت ایمان آوردن! فکر نکنم دیگه چیزی بهمون بفروشن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر