وقتی دیشب دوستم زنگ زد و منو به یه سفره زنونه در روز رحلت پیامبر و یکی از اماما دعوت کرد بلافاصله گفتم نه.
چون:
در عمرم فقط یکی دوسفره رفتم اونم این اواخر و فقط برای کنجکاوی. و دیگه کنجکاویهام ارضا شده بود.
ادا در آوردن به چیزی که قبول نداری خیلی سخته و صمالبکم نشستن و به بعضی مزخرفات و داستانهای خرافی خانم جلسهای گوش دادن عذاب الیمه. بخصوص اگه صندلیها پر باشه و مجبور باشی روی زمین بشینی و هی پاهات خواب بره و روت نشه اینور اونور بشی.
یه مرغ تیکه تیکه شده رو تو آبلیمو و زعفرون و پیاز و نمک و فلفل خوابونده بودم تا فردا ظهرش با سیبا یه جوجهکباب مشتی درست کنیم و بریم که یه روز تعطیل خوبو داشته باشیم.
یکی از معدود تعطیلیهایی بود که سیبا قرار بود کلشو خونه بمونه وبا هم یه مقدار خونهتکونی کنیم. مردا هم که بالاسرشون نباشی میدونید که...
صبحش که پاشدیم و سیبا دید که کلی براش خواب دیدم. اصرار که تو با دوستات برو سفره، عقیدههم نداشتهباشی کلی سوژه به دست میاری. تازه دوستاتو میبینی. خودم برنج و جوجه کباب درست میکنم و هر کاری هم بگی میکنم.
از من انکار و از اون اصرار تا اینکه خودم هم که برای دوستام دلم تنگ شده بود قبول کردم. با حیا و شرم ! هم به سیبا گوشزد کردم که پس باید کل توالت و حموم رو از سقف تا پایین باید عین گُل بشوری. گفت بچشم! حتما! سیبا از خوشحالی چشاش برق زد.
(الان حسن آقا میگه کسی که از انتخابات مینویسه سفره هم باید بره دیگه)
به دوستم زنگ زدم که میام. اونم خوشحال. فکر میکنید از دیدن من؟ نخیر! چون که راه خیلی دور بود و من ماشین میبردم!
وقتی رفتم دم در یه بار هم با افاف زنگ زدم و با خجالت تمام! یه سیبا گفتم بیزحمت کف آشپزخونه رو هم بشور. گفت تو فقط امر کن!
وقتی رسیدیم دیدم اووه... پنجاه نفر خانم کوتاه و بلند و چاق و لاغر، مو بور و موسیاه و موقهوهای، اخمو و غمگین و لبخندبه لب و... همه سیاهپوش، دور تا دور سالن نشستن و خانم جلسهای شیک و پیک لاغر چون باربی و خوشلباس با طلا و جواهر نشسته در صدر مجلس. همهی نگاهها به غیر از دید زدن لباس و مدل موی همدیگه خیره شده بر سفرهای که وسط انداخته شده و پره از خوراکیهای جورواجور(به غیر از غذاهای گرم اصلی) انواع و اقسام حلوا و شلهزرد و سبزی خوردن پنیر و میوه و...
حالا کی قراره غذا خورده شه؟ بعد از دوساعت دعای اجباری. اونم چی؟ عدس پلو و آش رشته.
از شانس من حدسم درست دراومد و تموم مبلها و صندلیها پر بود و مجبور شدم برم بشینم روی زمین. نصف کونم روی سنگ مرمر بود و نصفش روی فرش... خودمو کشتم تا تونستم با تقلاهای نامحسوس نصفهی دیگه باسنم رو از روی سنگ سرد روی فرش گرم و نرم بکشونم. خانمها دعا میخوند و من تموم حواسم این بود که میلیمتری خودمو جلو بکشونم. فکر میکردم اگه یهویی برم جلو ملت فکر میکنن میخوام برم سر سفره ناخنک بزنم.
میدونید که وسط دعا به هیچوجه نمیشه درگوشی پچپچ و غیبت کرد و من و دوستم از این امکان بسیار مهم محروم بودیم . دوسه بار سعی کردم مثل بقیه خانمها کف انگشتهامو به صورت نیمه خمیده بگیرم طرف خدا. اما فکر کردم اگه اینا راست میگن که خدا همه جا هست پس چرا همه اون بالا رو نگاه میکنن. خدا ممکنه تو سفره بغل ظرف حلوا و خرما باشه. پس چه اشکال داره من انگشتامو به جای بالا به طرف ظرف حلوا بگیرم.
دعاها رو تقریبا همه بلد بودن. اول یک ساعت تمام آیتالکرسی خوندن و هی خط به خط تفسیرش کردن و بعد امن یجیبه و... صد بار به خودم فحش دادم که کباب به اون خوبی عمل بیاری و درست موقع خوشهچینی بیایی اینجوری به خودت عذاب بدی.
در مدت دعا، پونزده بار تعداد شمعهای روشن توی سالن،،چهارده باز ظرفهای حلوا، سیزده باز ظرفهای شلهزرد، دوازده باز تعداد بشقابهای حاوی پنیر سبزی، یازده بار تعداد سیبها و پرتقالها، ده بار تعداد خرماهای هر ظرف، حتی دونههای رنده شده نارگیل رو شمردم اما دعا و تفسیر بیربط سخنگوی قرآن تموم نمیشد که نمیشد.
از بدبختی پاهام هم خواب رفته بود و جایی نبود که درازش کنم. نمیشد ببرمش تو سفره. نمیشد برم عقب. میترسیدم به خاطر یخی سنگ مرمر جیشم بگیره.
بالاخره با هم بدبختی این دو ساعت تموم شد و . ناهار آوردن و خوردیم.
یه عده نایلون درآوردن و کلی غذا و حلوا و شیرینی و میوه توش جا دادن و گذاشتن تو کبفشون و... حدود ده نفری با عجله خداحافظی کردن و رفتن و خوشبختانه چند صندلی خالی شد.
و همه تونستیم بشینیم.
چایی آوردن و صحبتها رفت سر کرامات و معجزات سفرههای نذری اونم در روزهای شهادت و رحلت. بخصوص امروز که شهادت فکر میکنم سه نفر از معصومین بود.
تو دلم داشتم فحش میدادم به سیبا که حتما میخواسته از زیر کار در بره من بدبختو فرستاده اینجا . همینجوری الکی (من خیلی وقتا الکی حرف میپرونم) وقتی یه لحظه سکوت شد به خانم صاحبخونه گفتم، شنیدم شما شعر میگید میشه خواهش کنم مارو مستفیض کنید.
گل از گلش شکفت... شاعر باشی و یکی بهت بگه شعر بگی و نگی! نگاهی به تک تک خانوما کرد انگار با نگاهی ملتمسانهای از جمع اجازه میخواد. از خانم جلسهای هم پرسید اشکالی نداره؟
خانم جلسهای فرمود اگه مربوط به ائمه اطهار باشه خیر.
خانم شاعر با خوشحالی گفت اتفاقا شعری در مورد پیامبر دارم. شعرشو خوند وهمه اومدن کف بزنن که من نخود آش شدم و گفتم ای وای...کف زدن زشته،. صلوات بفرستین.
صلوات فرستادن همه . با اون و عجل فرجه معروف آخرش.
یکی دیگه ازش خواهش کرد یه شعر دیگه بخونه. صاحبخونه به دوستش که هنوز چشاش از خوندن دعای سر سفره اشکی و تر بود گفت نوبت توئه پروین جون، شما بخون. معلوم شد پروین خانم هم شعر میگن. او هم یکی در مدح حضرت علی خوند و باز همه اومدن دست بزنن یکی دیگه گفت ای وای چقدر گیجین، صلوات! صلوات غرایی ختم شد.
بعد دیگری در مدح حضرت زهرا گفت . پشتبندش صاحبخونه اعلام کرد من در مورد عشق و محبت یه شعر دارم، من در این روز عزیز، از صفای مهمونها به وجد اومدم و در مورد عشق و محبت بین آدما میخوام بخونم که با کف مرتبی همراه شد.
ایندفعه هیچکس یادش نیومد بگه صلوات.
من به شوخی پروندم(فتوی دادم): اشکال نداره انگار از ساعت دو بگذره دیگه روز رحلت تموم شده(حالا میدونستم باید غروب شه تاطلسم بشکنه) و دست زدن دیگه حروم نیست.
یکی جدی گفت نخیر! ساعت سه! اون یکی گفت دو و نیم... یکی گفت پنج و...جمع در این مورد به نتیجه بخصوصی نرسید.
یکی از خانمها جو زده شد گفت من یه شعری از مرضیه بخونم؟ همه متعجب و استهفامآمیز بهم نگاه کردن... خانم جلسهای میانداری کرد، اگه شعرش جلف نباشه و به صورت دکلمه خونده بشه اونم به صورت غمگین، اشکالی نداره.
یکی گفت بیچاره شعرای مرضیه کجاش جلفه!(البته باید میگفت شعرای بیچاره مرضیه) . و خواننده شروع کرد و "صورتگر نقاش چین" رو به صورت غمگنانهترین حالت و به صورت کاملا " اسلو موشن" خوند به صورتی که واقعا اشک تو چشای من یکی که جمع شد و دستمالی گرفتم جلوی چشمم.
اون یکی گفت منم علی علی هایده رو بلدم. همه گفتن هوراااااااا
اونم خوند. جمع بیهوا همراهیش میکردن و از سر عشق به مولا سر به راست و چپ تکون میدادن. داشتیم به مرز سماع نزدیک می شدیم.
نوبت به اعظم خانم که رسید، گفت من از مهستی بلدم.
و شروع کرد به صورت مداحی با حرکات زیبای دست "تمام دنیا یک طرف تو یک طرف عزیزم" رو خوندن. البته با دستش مرتب خدا رو نشان میداد که معبودش اوست ...اینجا من یه کم خندهم گرفت.(شیطان رجیم) میتونست ظرف حلوا یا شله زرد رو نشون بده. و وقتی میگفت عزیزم دستهاشو به صورت ضربدری یا صلیبوار روی ممههاش قرار میداد
خانم بعدی صداش کلفت بود و یکراست رفت سراغ ترانههای دلکش و لنگانلنگان تا لب چشمه میآید را خوند. البته وقتی میگم صدای کلفت،یعنی واقعا کفت....
خانم نازنین بعدی هم یک آهنگ از عباس قادری خوند. در مایههای خستهام من خستهام من.
وسط ترانهها هم گاهی شعری خونده میشد.(یکی از خانمها به دوستش که بعد از ناهار رفته بود زنگ زد گفت سفره خیلی باحال شده برگرد. او هم که یادش رفته بود گفته بوده کلی مهمون براش اومده، پنچ دقیقه نشد که خودشو رسوند) خلاصه...
هر چی آهنگ از دلکش و مهستی و هایده بود که ملت از بر بودن خونده شد. چند دقیقهای بود که به دست و کف سوت و ماشالله و ناز نفست و ساغاول و یاشاسین هم اضافه شده بود.
صاحبخونه روشو کرد به دختر نوجوانی گفت حالا نوبت شماست دخترم. اون یکی گفت نه بابا ول کن، لسآنجلسی میخونه تو این روز عزیز گناه داره. دختره کمی پکر شد .
دیگه کسی آهنگ و شعری از حفظ نبود. همه متاسف بودن. و دوباره جو داشت غمزده و عزادارگونه میشد...
صاحبخونه که خیلی دلش میخواست به مهمانهاش بد نگذره، گفت اتفاقا الان نوارهایده تو ضبطه. روشنش میکنم و همه با هم میخونیم... اما چشمتون روز بد نبینه، تا روشنش کرد یهو صدای یه آهنگ ریتمیک تند لس آنجلسی شنیده شد. و دخترک نوجوان، بی اراده پرید وسط و عین یه پرنده سبکبال شروع کرد به ورجه وورجه و د برقص. رقص سماع واقعی.. هیچکدوم از جمع نخواست دلشو بشکونن، و چون جوونها برای این مملکت خیلی ارزشمندند همه براش دست میزدن. "او، او" با صدای ریز زنانه بارش سر میدادن. من از سر جام با چشمای باز قرهای پنهانی کمر روی صندلیها رو مشاهده میکردم.
آهنگ بعدی باباکرم بود که دوست صاحبخانه که چشاش هنوز از اشک دعای سفره سرخ بود(پروین جون) با چهرهای اخمالو یه دفعه پا شد. فکر کردم داره میره ضبطو خاموش کنه ولی دیدم نه وسط مجلس وایساد فکری کرد و یهو تور سیاه دور گردنش رو باز کرد و گرفت بالا و شروع کرد به قر داد و نشون دادن اینکه "خونهی بابا کدوم وره". من گفتم ساعت دیگه سه شد الحمدالله همه کار مستحبه.... همه خندیدن
وبا آهنگهای بعدی تقریبا همه پریدن وسط... هر کی هم بلند نشد، برای اینکه جرممون تقسیم بشه با اشاره صاحبخونه من به زور بلندش کردم. نشون به اون نشون که سفره ناهار تا هشت شب طول کشید و بیشتریا موقع خداحافظی میگفتن عجب خوش گذشت چه سفره ی باحالی، قربونش برم که خودش اینطور مقدر کرده بود که بعد از دوماه محرم و صفر اینجور دور هم خوش باشیم. اون یکی گفت زنگار از دل من یکی که حسابی پاک شد!
تو این مدت سیبا کلی نگران شده بود و پنج شش بار زنگ زده بود به موبایلم که به خاطر صدای بلند آهنگ و کف و یا اینکه وسط بودم نشنیده بودم.
وقتی برگشتم دیدم سیبا به جای دیوار توالت و حموم و کف آشپزخونه ، دیوار آشپزخونه و کف بالکنرو که خودم قبلا شسته بودم شسته . و حالا داره فیلم میبینه و تخمه میشکونه.
سیبا با بیخیالی تموم گفت دیوونهایم خونه تکونی میکنیم؟هر چی اینجاهایی که گفتی شستم یه ذره کثیفی نداشت...
اگه سفره بهم اینقدر خوش نگذشته بود یه جیغ و هواری راه مینداختم که نگو...
گور پدر خونهتکونی، سفره را عشق است...
3:59 | Zeitoon | نظرها
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر