چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۶

و خدا سوتی دهندگان را دوست می‌دارد!

1- به جلسه‌ ای دعوت داشتم. قبل از راه افتادن یه مشت خودکار و یک دفترجه انداختم تو کیفم. حالا چرا یه مشت خودکار؟ چون یهو می‌بینی یکیش نمی‌نویسه، یکی خودکار نیاورده و ازت قرض می‌خواد. کلا هم نمی‌دونم سر خودکارهای تو کیفم چی میاد که بعد از چند روز مثلا تو بانک می‌فهمم هیچ‌ خودکاری تو کیفم نمونده و باید از خودکارهای بسته به نخ بانک استفاده کنم. این‌جوری هم احساس وجدان‌درد می‌کنم که چرا بغل‌دستیم باید وایسه من کارم تموم شه.
خلاصه... نزدیکی‌های محل جلسه چند تا پسر وایساده بودن بروشور تبلیغاتی می‌دادن دست مردم. منم که دلم نمیاد ازشون نگیرم. گفتم بگیرم بروشوراشون زودتر تموم شه برن خونه استراحت.

کمی به جلسه دیر رسیدم. اما دور میز هنوز جا بود. تنها زن جلسه من بودم. صحبت‌ها شروع شده بود. تا نشستم دست کردم تو کیفم. اولین خودکاری که دستم اومد برداشتم و دنبال دفترچه گشتم. اما مگه تو این چاه ویل پیدا می‌شد؟ دیدم با دست چرخوندن توی کیف و خش‌خش کاغذ‌ها حواس یه عده رو پرت کردم. اولین بروشور تبلیغاتی که دستم اومد و جای خالی برای نوشتن داشت برداشتم و روی میز گذاشتم و خودکارمو خیلی متفکرانه روش آماده نگه‌داشتم و جوری برای سخنران مثل بز اخفش سر تکون می‌دادم که انگار کلمه‌به‌کلمه‌شو می‌فهمم و باهاش موافقم. همه یه جوری نگاهم می‌کردن. فکر کنم این بروشور زیر دستم -به جای دفترچه- بدجور ضایع بازی بود.
وسطاش هم یادم ا فتاد موبایلمو خاموش نکردم. وای اگه زنگ بزنه خیلی بد می‌شه. حالا دوباره باید توی کیف گنده‌م دست می‌کردم و موبایلمو پیدا می‌کردم. اما هر جی دست می‌چرخوندم دستم به هر چیزی می‌خورد جز موبایل!
این چیه؟ ماتیک. اون‌یکی؟ کرم دست. بعد تق و توق خودکارای دیگه. این چیه؟ ئه... همون سیبی که دیروز ا ین‌همه دنبالش گشتم بخورم و پیداش نکردم.
پاک‌کن(این دیگه تو کیف من چکار می‌کرد خدا می‌دونه. به‌خدا تو خیابون پیداش نکرده بودم. الان مدتیه که صدتومنی هم رو زمین ببینم برنمی‌دارم . نه برای مناعت طبع:) نه... چون بی‌ارزش شده )بعدی، شیشه‌ی کوچک آب. از دیروز تو کیفم مونده و گرم شده. بالاخره دستم خورد به یه چیز مکعب مستطیل . هااااا ... خودش بود. حالا خاموش هم نمی‌شد!!!
دیگه حواس سخنران هم پرت شده بود و نگاه می‌کرد ببینه من دارم چیکار می‌کنم. خوبیش این بود که این‌قدر تو کارش(سخن‌رانی) کارکشته بود که همین‌طور موقع فضولی حرفاشو هم بلغور می‌کرد!
خوب... الحمدالله عملیات خاموشی هم بالاخره انجام شد و حالا واقعا می‌تونستم شروع کنم به گوش کردن.
گفتم برای اینکه از دل سخنران در بیارم یه نکته‌ی مهم تو حرفش پیدا کنم و یادداشتش کنم تا حال کنه!
اما کو نکته‌ی مهم؟
نگاه‌های دیگران به دستم و ورقه‌ای که توش می‌نویسم(بروشور) اعصابمو خط‌خطی می‌کرد.
بالاخره یه نکته پیدا کردم. آهان گفت دولت پوپولیست! گفتم بنویسمش که فکر کنه چیزی داره یادمون می ره.
بدون اینکه نگاه کنم اومدم در خودکار رو باز کنم. اما مگه باز می‌شد؟
بعد از سعی فراوان باز شد.
حالا نگاهم رفت که رقص خودکارمو روی کاغذ بروشور ببینم... ولی... این خودکار چرا اینجوریه؟ چه نوک پهن و زشتی!
واویلا، این که خودکار نبود. مداد ابروی قهوه‌ایم بود که چند روز بود گمش کرده بودم...
تازه فهمیدم این همه مدت ملت به چی نگاه می‌کردن...
حالا باید دست می‌کردم تو کیفم و یه خودکار واقعی بر‌می‌داشتم...

2- خوبی این روزها اینه که می‌تونی حواس‌پرتی‌هاتو بندازی گردن:
سنگسار شدن جعفر کیانی در قزوین.
دستگیر شدن 6 دانشجوی تحکیم وحدتی(از جمله بهاره هدایت) به عنوان هدیه 18 تیر حکومت.
دستگیر شدن منصور اسانلو دبیر سندیکای کارگران شرکت واحد بعد از اومدنش به ایران...
اینکه چند وقته همسر اسانلو به خاطر مخارج زندگی داره دو شیفت کار می‌کنه؟
و خیلی چیزای دیگه...

3- نظرخواهی
نظر شما راجع به جنبش دانشجویی و روز 18 تیر چیست؟

هیچ نظری موجود نیست: