1- در اوج ناامیدی بودم که پست قبلی رو نوشتم. هم در زندگی عادی و هم در زندگی وبلاگستانی. اصلا باورم نمیشد دوستان اینهمه بهم لطف داشته باشن. خیلی از کسایی که اصلا فکر نمیکردم دیگه خواننده وبلاگم باشن برام کامنت گذاشتن(باعث شدن کلی ذوقزده بشم) و همینطور با خیلیها تازه آشنا شدم.فکر میکردم- در واقع دوست داشتم- بیشتر ازم انتقاد بشه. و کسایی که منو از دایرهی دوستاشون بیرون کردن دلیلشونو مینوشتن. خوب البته این انتظار درستی نیست. کسی که زیتون نمیخونه چهجوری باید میفهمید باید بیاد پوستمو بکنه؟:)مازوخیسم دارم ها...
واقعا ممنون. چه از کامنتها در اینجا و اونجا و چه از ایمیلا.
کلی خجالت کشیدم که خودم هیچوقت بلد نبودم درست و حسابی به دیگران تبریک بگم.
مثبت دیدن یکی از هنرهای بشریست. شاید هنر نُهمه:)
پریشب نشستم تموم لینکهایی که توی کامنتها بود باز کردم. البته همیشه اینکارو میکنم و بعد آفلاین میخونمشون. اما ایندفعه میخواستم دونه به دونه تو نظرخواهیشون تشکر کنم که از شانس بدم کیبوردم اصلا کار نکرد. و همین اتفاق باعث شد به جای تشکر تا صبح بشینم دونهبه دونه وبلاگا رو بخونم و در عوض کلی حظ ببرم.این همه وبلاگای خوب و باارزش! ماشالله!
2- تفاهم
من و سیبا شکر خدا در بیشتر مسائل با هم تفاهم داریم. میگید نه. نگاه کنید.
الف- اون خیلی گرماییه و من خیلی سرمایی. من شبا- بخصوص که حالا شبا هوا خنک شده- باید با پتو و پنجرهی بسته بخوابم و سیبا دوست داره با پنجرهی بازو بدون هیچ رواندازی بخوابه.
ب- سیبا بهطور وحشتناکی خونسرده و من خیلی هیجانیام. گاهی از دست خودم عصبانی میشم اینقدر زود به مسائل واکنش نشون میدم. اما سیبا هم گاهی لجمو درمیاره اینقدر دیر و بعد از کلی فکر کردن عکسالعل نشون میده.
ج- من باید تو جمع دوسهبار حرفمو تکرار کنم تا همه متوجه بشن:) از بس که ماشالله خوشصحبتم. اما سیبا دهن که باز میکنه همه میخش میشن( با کمی غلو)
د- اگه سیبا برای شام منتظرم باشه، تا صبح هم نیام شامشو نمیخوره و منتظرم میمونه.اما من اگه این شرایط پیش بیاد از شدت نگرانی و اضطراب، نه فقط شام خودم، که کمکم شام سیبا رو هم تموم میکنم.:)
ه- سیبا پوستش چربه و من خشک. من اگه روزی بیست بار دستمو با صابون بشورم، بعد هر بیستبارش باید به دستم کرم بزنم. اگه تا چند روز حموم نکنم موهام یهذره هم چرب نمیشه. هر چی هم نرمکننده و واکسمو و... میزنم یه ساعت بعدش انگار نهانگار. اما سیبا هر روز که دوش میگیره و موهاشو میشوره و هر بار بعد از شستن دست و صورت یهساعت بعدش چربه.
و- من عاشق رقص و ورجه وورجهم و سیبا اصلا.
ز- من خیلی زیاد شوخی میکنم و سیبا خیلی کم.
ح- موسیقیهای مورد علاقهمون با هم متفاوته.
ط- رنگ مورد علاقهمون هم همینطور. من نارنجی دوست دارم و رنگای شاد دیگه. اما سیبا رنگ آبی رو.
ی- حتی ماشین مورد علاقهمون با هم فرق داره. سیبا هر وقت یه ماشین گندهی آمریکایی میبینه دلش ضعف میره و من از ماشینکوچولوهای کرهای خوشم میاد.
- بعد از ابجد هوز و حطی چی بود؟؟ شاید باید از الفبای چینی ژاپنی (کدومشونه که 2000 حرف داره؟) استفاده میکردم.
خلاصه که تا دلتون بخواد "تفاهم" و "شباهت" هست.
حالا چرا ما اینقدر همدیگرو دوست داریم و باهم کنار میاییم؟ شاید به خاطر "تفاوتها"ست:)
الف- هر دومون انسانها رو دوست داریم.
ب- هردومون عاشق طبیعت و محیط زیست هستیم.
ج- هیچکدوم دوست نداریم نه حق کسی رو بخوریم و نه اجازه بدیم حقمونو بخورن. کلی از "به دنبال حق رفتن" ضرر دیدیم و باز دنبالش رفتیم.
د- هدف ازدواجمون پول نبوده. تو خرج کردن پول اصلا "تو" و "من" نداریم(چه اشکالی داره سیبا دربیاره و من خرج کنم؟:) )البته الان تا حدی من دوست دارم پولدار هم بشیم(راهشو هم اصلا بلد نیستم). ولی سیبا زیاد نه( اینو باید در قسمت تفاهم می نوشتم)
ه- شکایت همدیگرو پیش خانوادههامون نمیکنیم. همیشه سعی میکنیم با هم کنار بیاییم. اگر با هم قهر باشیم و مهمون بیاد یا مهمونی بریم، موقتا رل آشتیها رو بازی میکنیم. بدیش اینه که گاهی بعد از مهمونی یادمون میره باهم قهر بودیم.
و- همیشه خرید لوازمی که اونیکی بهش احتیاج داره برامون ارجحیت داره. یعنی تا اون پولی به دستش میاد منو به زور میبره چیزی که من احتیاج دارم برام میخره و من هروقت پولدار میشم اونو به زور برای خرید وسیلهی مورد نیازش میبرم.
ز- حسود نیستیم(البته اون بیشتر نیست!) اگه دوست من که پسره بیاد خونهمون یا دوست اون که دختره بیاد(با اینکه دلم میخواد چشاشو از کاسه دربیارم-چشمک) اصلا ناراحت نمیشیم و کلی گپ و گفتمان میکنیم. ح- هر وقت اونیکی به کمک احتیاجی داشته باشه از کمک دریغ نمیکنیم. بدون منت.
ط- هر دو بچههای گلی هستیم:))
آقا کم آوردم. خوب شد بلد نیستم بعد از ابجد هوز حطی چیه:)
ما بیشتر با هم تفاهم داریم تا تفاوت. برای همین خیلی دعوا میکنیم... و خیلی زود آشتی.
3- درسی که از شوخی با سیبا گرفتم
سیبا از همون اول گفت که در تمام سالهای زندگیش از تفاوت عقیدهای بین پدرو مادرش عذاب کشیده. مادرش نمازخون و روزهبگیر بوده(الان شدیدتر شده) و پدرش برعکس.جالبه که مادر ِ مادرش ضد دینه و مادر ِ پدرش مذهبی شدید. اما شدیدا دوستداشتنی. هر دو مادر بزرگ سیبا از بهترین دوستای من هستن. گاهی مادرِ سیبا مادرخودشو مجبور به نمازخوندن میکنه. اینم تا میبینه دخترش از در رفت بیرون چادرو از سرش پرت میکنه اونور و شروع میکنه به گفتن جکهای بیادبی:) میگه کی بهشت و جهنمو تاحالا دیده که من باورش کنم؟
از قضیه دور نشم. قبل از ازدواج من و سیبا خیلی راجع به عقایدمون حرف زده بودیم و دیده بودیم خیلی شبیه به همیم( که بعدا معلوم شد امکان نداره دونفر کاملا از نظر عقیدتی شبیه به هم باشن. به قول سیبا همین تفاوتها زندگی رو قشنگ میکنه)پدر سیبا هم همیشه بهمون میگفت خوشبهحالتون که هر دو همنظرید. من یک عمر زجر کشیدم از مقدسمآبی زنم.
(اینم بگم که مادر سیبا کلی محسنات داره. اینو مینویسم که اگه روزی وبلاگم لو رفت سرم بر باد نره!)
یهروز... یعنی یهشب که سیبا اومد خونه، احساس کرد من پکرم. در صورتیکه اینطور نبود و فقط از خستگی نمیتونستم مثل همیشه نیشمو تا بناگوشم باز نگهدارم.سیبا دائم میپرسید چی شده و من میگفتم هیچی.
تا اینکه فکری شیطانی اومد به مغزم. گفتم حالا که اینطور فکر میکنه بهتره یهکم سربه سرش بگذارم. این دفعه که گفت: چرا... تو یه چیزیت هست. سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم . خوب... آره... اما...
دیدم اینجوری با چراغ روشن، اجزاء صورتم دروغ گفتنمو نشون میده. تازه خیلی هم خسته بودم. گفتم بریم تو تخت دراز بکشیم تا بگم. رفتیم.بعد گفتم مسئله خیلی مهمیه.بهتره چراغ رو خاموش کنیم. روم نمیشه تو صورتت نگاه کنم و حرفمو بزنم. رفت خاموش کرد.حالا چی بگم؟ اصلا فکرشو نکرده بودم. گفتم چه چیزی بگم یه ذره اذیت شه بعدا که فهمید شوخیه مثل همیشه قاهقاه بزنه زیر خنده. جوری که اتاق بلرزه؟هی منو من کردم تا به ذهن خستهم چیزی برسه. اونم به مهربونیمیگفت حرفتو بزن.گفتم آخه میترسم ازم بیزار شی. گفت من و تو این حرفارو باهم نداریم. هر مشکلی داشته باشی با هم حلش میکنیم. گفتم این مسئله حلشدنی نیست و میترسم باعث جداییمون بشه. ذهنم رفت به مسائل ناموسی. اما ترسیدم. حتی نمیتونستم راجع بهش شوخی کنم. زود از دهنم بیرونش کردم.سیبا داشت از کنجکاوی میمرد.پیش خودم گفتم چی بیشتر شوکهش میکنه؟ ناگهان... آهان... یافتم.فکر میکنم اگه چراغ روشن بود برق شیطنت چشمام و لبخند موذیانهمو میدید.رومو کردم به سقف و بعد یهو موتورم راه افتاد. گفتم:- چند وقتیه یه چیزیو تو قلبم احساس میکنم. یه چیزی که تاحالا نبوده و یا همیشه منکرش بودم. خیلی وقتا میخواستم بهت بگم. اما میترسیدم تو رابطهمون تأثیر بذاره.دیدم سیبا ساکته و صبورانه گوش میده( من اگه بودم هیمیگفتم خوب خوب.. زودتر بگو چه چیزیو) ادامه دادم:- احساس میکنم دلم میخواد... دلم میخواد نماز بخونم، روزه بگیرم. اما بلد نیستم. دوسهروزه دنبال یه کلاس قرآن خوب بودم که همهی اینا رو یادم بده و حالا پیدا کردم و میخواستم ازت اجازه بگیرم(اجازه، کلمهای که هیچوقت بهش نگفته بودم) برم ثبت نام کنم.از سنگ صدا در میومد که از سیبا درنمیومد.چرا... صدای پلک زدنشو میفهمیدم. هر وقت خیلی ناراحته و محیط ساکته صدای پلکزدنشو میفهمم. خیلی جا خورده بود. پیش خودم گفتم بازی الان تموم میشه و باهم میزنیم زیر خنده.اما بعد از چند دقیقه که خیلی سعی کردم صدای خندهی ذوقزدهمو پنهان کنم، سیبا با صدای غمگینی گفت: چرا زودتر بهمن نگفتی؟گفتم آخه کاملا مطمئن نبودم بعدش هم میترسیدم عین بابا مامانت...باز سکوت سیبا و صدای پلک زدنش. تو دلم گفتم عجب خنگیه بابا. چرا نمیفهمه. نکنه اونم منو فیلم کرده؟ اما نه... دستشو گذاشت رو شونهم و شروع کرد به دلداریم. بعدش پیشونیمو بوس کرد و موهامو ناز کرد و گفت:- ناراحت نباش عزیزم. زیتونکم. یه مرحلهی سختو داری میگذرونی. این چندوقت خیلی اذیت شدی. هم از نظر مالی و هم روحی. من مقصرم. نباید میگذاشتم اینقدر بهت فشار بیاد. و ...ای بابا... چرا نمیفهمه من دارم شوخی میکنم. راستش دیگه ترسیده بودم قضیه رو لو بدم. بعدش هم تعجب کرده بودم از رفتارش. انتظار داشتم اگه باور کنه بگه: اگه عقایدمون با هم متفاوت بشه دیگه زندگی مشترک امکان نداره و از این حرفا... اما نگفت.هی دلداریم داد. با افسردگی گفتم: اگه بعد از گذشتن از این مراحل هنوز همین عقایدو داشتم چی؟چند دقیقهای فکری کرد(که برای من چند ساعت گذشت) و گفت: سعی میکنیم هیچ تغییری تو زندگیمون بهوجود نیاد. چه عیبی داره دو نفر متفاوت باشن. مهم اینه که هر دو انسانیم و همدیگرو دوست داریم. با تردید پرسید: مگه نه؟ خودمو تو آغوشش فشار دادم و نفسی به راحتی کشیدم و گفتم آره.با اینکه با شوخی شروع کرده بودم اما احساس خوبی داشتم. شاید اگه من جای سیبا بودم و شوخیشو باور کرده بودم برخورد دیگهای میکردم.اصلا روم نشد بگم شوخی کردم. فردا و پسفرداش هم همینطور. سیبا چند روزی بیشتر از همیشه بهم توجه کرد و بعد دید که من دیگه چیزی نمیگم اونم چیزی نپرسید و اصلا حتی یه کلمه چیزی نگفت. هنوز هم عذاب وجدان دارم برای نگفتنش.اما من درسی ازش گرفتم که امیدوارم هرگز فراموشم نشه.
پ.ن.4- عصیان: آیا وبلاگنویسی همان روزنامهنگاریست؟
5- باز هم یک سوال اساسی از گوشزد.زن و مرد هر یک تا چه میزان از درآمد خود را باید در راه خانواده خرج کنند؟
من هر کار کردم نظرخواهیاش برام نیومد. پس همینجا مینویسم. البته روی کلمهی "باید" نظری ندارم. اما من به شخصه دوست ندارم که فقط یکی از دو طرف کار کنه و اونیکی فقط مصرفکننده باشه.مگه اینکه یکیشون واقعا از نظر جسمی و روانی ناتوان باشه.تو زندگی من و سیبا هم تو و منی نداشتیم. حساب مشترک هیچوقت نداشتیم ولی از هم چیزی رو پنهان نکردیم. اگر هم من پولی جمع کردم برای هردومون بوده و حتی شده قطره قطره پولی جمع کردم( که هرگز دریا هم نشده، دریاچه و برکهای هم نشده. به اندازهی یه کاسهی کوچیک) تا سیبا گفته به پول احتیاج داره فوری آوردمش وسط.حقوقمو تا میگیرم اول میرم فروشگاه یه عالمه خرید میکنم و برای خونه(یه وسیلهی جدید، حتی شده یکدست قاشقچنگال جدید) و سیبا کادو میخرم. گاهی گل و شیرینی می گیرم و هنوهن کنان میبرم خونه. اونم همینطوره.نمیدونم اگه پولدار بودیم بازم اینطور بودیم یا نه.
6- برای نجات کبری رحمانپور...
7-:تا اطلاع ثانوی
انرژی هستهای حق مسلم ماست...
8- انوشه انصاری به هوا(همون فضا) رفت..
.لحظهی خداحافظی با شوهر و مادر و پدر وخواهرش.
9- کوروش هم طاقت نیاورد و باز به جمع وبلاگنویسان پیوست:)
خوش آمدی کوروش جان. چقدر ما وبلاگنویس دکتر داریم. یه وقت متحد نشید کودتا بکنید!:)
دختران عزیز لطفا قبل از کلیک کردن روی لینک یکلیوان آبقند کنار دست خود بگذارید.از همکاری شما متشکرم.(وقتی عکسش رو دیدید خودتون متوجه میشید چرا. آلن دلون باید بره جلوش بوق بزنه :))
مواظب رفتارتون باشید. او یک آی ام جیست:)
سهشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
ببخشید من یه کم زیادی خنگم. کلی گشتم تا تونستم کامنت بگذارم. خیلی روان ساده و بی تکلف می نویسین و همین باعث شده همه شما (وبلاگتون) را دوست داشته باشن. امیدوارم همیشه سرحال و سالم باشین و در تفاهم کامل با سی با جان. چشمک
ارسال یک نظر