چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

1- من و این‌همه خوشبختی محاله، محاله، محاله:)

2- یکشنبه، آقای مهندس فلانی با تعجب تعریف می‌کرد:
- "نمی‌دونم امروز چه خبر شده بود که چپ و راست از مدیریت زنگ می‌زدن برو به سالن‌های کارخونه سر بزن ببین کارگرها خرابکاری نکنن.
سری زدم و برگشتم. باز زنگ زدن. اصلا نیا پشت میز بشین. هی بگرد.
نفهمیدم موضوع چی بود؟ خسته شدم از بس رفتم این سالن، اون سالن"
- آقای مهندس!! شما چرا؟؟ امروز چه روزیه؟
- چه ربطی داره امروز چه روزیه.
- حالا شما بگو من ربطشو می‌گم.
- وایسا حساب کنم. 18 تیره.... ئه... 18 تیر...18 تیر؟!!...ها هاها... پس موضوع این بود!! چقدر ترسیده بودن بیچاره‌ها...

3-
از چند روز پیش هی برام آفلاین میومد که احمدی‌نژاد در زندگینامه‌ش که قبلا برای کاندیداتوری ریاست‌جمهوری داده، نوشته که پدرش سال 72 فوت کرده.
حالا چطور امسال دوباره فوت کرده. این سوتی‌ش رو تو وبلاگت بنویس.
برای یکی‌شون نوشتم. بابا جان، ممکنه این‌یکی ناپدری احمدی‌نژاد باشه. مگه مادر احمدی‌نژاد دل نداره؟ بعد از فوت شوهر اولش حق ازدواج مجدد نداره؟ آدم مجرد نصف دین و ایمونش بر باده!
تازه بعد از اینکه عُده‌ی این یکی هم سراومد باز می‌تونه یه شوهر دیگه بکنه و یه بایای چدید برای محمودش بیاره.( نمی‌دونم زنی که حیض نمی‌شه اصلا باید عده نگه‌داره یا نه)
حالا احمدی‌نژاد روشنفکربازی درآورده برای اینم ختم گرفته و براش گریه می‌کنه شما کار دارید؟!؟
بعد دیدم حدسم درست درآمده و مادرش دوباره مزدوج شده . شوهر جدیدش هم از فامیل‌های شوهر سابقش بوده.
به نظر من مادر احمدی‌نژاد هیچ‌کار بدی نکرده.

4- اطلاعات غلط
من با دادن اطلاعات غلط حتی برای رسیدن به اهداف درست مخالفم.
خانمی به اسم انسیه‌شاه‌نظری تو روزنامه‌ی همشهری نوشته بود که رفته در پمپ بنزین حاج آقا رضوانی که تازه در کرج افتتاح شده بنزین بزنه، کارکنان اچازه ندادن از ماشین پیاده شه و گفتن حاج‌آقا غدغن کرده که خانم از ماشین بیاد پایین. حالا این خانم داد که چرا به زنها احترام نمی‌ذارن و...
اتفاقا همون شب از این پمپ بنزین رد می‌شدم. کنجکاویم گل کرد . دورادور آقای رضوانی رو می‌شناختم و بعید بود ازش ازین دستورا... با اینکه نصف باک پر بود گفتم بذار با من هم این معامله‌رو کنن تا پدرشون رو درآرم( البته هیچ غلطی نمی‌تونستم بکنم جز مثل خانم نظری شکایت کنم )
اتفاقا چقدر با ادبانه راهنماییم کردن که کجا وایسم که به باکم نزدیک‌تر باشه و وقتی پیاده شدم فقط گفت اجازه می‌دین کمکتون کنم؟ گفتم نه، ممنون. دوست دارم خودم بزنم. دیگه هیچی نگفت. بیشتر پرسنل فامیل خود رضوانی بودن... و هیچ فرقی بین خانم و آقا قائل نبودن. انصافا با همه یک‌جور رفتار می‌کنن.اونم به خاطر سرمایه‌اش نه احترام به خانوما. چون بالاخره تعداد راننده‌های زن هم زیادن و نباید منافع خودشو در خطر بندازه.

5- یک نمونه دیگه از اطلاعات غلط
فکر کنم دهم اردیبهشت بود که در نظرخواهی یک وبلاگ از قول یه نفر آشنا خوندم که در فلان کارخونه‌( باحدود 20‌هزار کارگر) کار می‌کنه که اونجا کارگراشو برای روز کارگر تعطیل که نکرده هیچ، گفته هر کی نیاد اخراج و جریمه می‌شه. منم احساساتی شدم و ابراز ناراحتی و تاسف کردم برای این وضع.
اتفاقا فردا شبش یکی از مهندسین اون کارخونه مهمونمون بود( از دوست‌های سی‌با) گفت که روزهای کارگر اون کارخونه تعطیله.
گفتم کسی رو تهدید به اخراج نکردن اگه نیاد؟ با تعجب گفت جرأت ندارن همچین کاری رو بکنن! تازه خیلی‌ها به‌زور برای اضافه‌کاری خواستن برن. از بالا گفتن خط خوابیده برای چی بیایین؟

6- کنترل احساسات
وقتی تیم فوتبال آلمان از ایتالیا باخت، اونم تو خونه‌ی خودش و با این همه امیدی که داشت که به بازی فینال برسه، به عکس‌العمل‌ تماشاگران آلمانی نگاه کردم. پیش خودم گفتم اگر ما ایرانی‌ها جاشون بودیم، اولا آخرهای بازی با عصبانیت و چند تا فحش چارواداری به بازیکن‌های خودی از سر جاهامون بلند می‌شدیم و عین لشکر شکست خورده می‌ریختیم تو خیابونا. توی راه هر کی بهمون تنه می‌زد با یه مشت محکم دق دلیمون رو سر اون بی‌نوا خالی می‌کردیم. بعد به تموم اتوبوس‌ها و متروها حمله می‌کردیم و برای خنک‌شدن دلمون تموم شیشه‌ها رو می‌شکستیم و صندلی‌ها رو جر وا جر می‌کردیم.
اگر هم چوبی چماقی چیزی دستمون بود می‌زدیم هر چی ماشین صفرکیلومتره غُر می‌کردیم. حمله به مغازه‌ها و بانک‌ها هم کم عصبانیت آدمو کم نمی‌کنه! ولی گریه.... هرگز! مگه مرد هم گریه می‌کنه؟ ابدا!
اما آلمانی‌ها(ی بی‌عرضه) که تازه به خشونت معروفن چیکار کردن؟
بعد از باخت از ورزشگاه بیرون نرفتن. از بلندگوها یه آهنگ غمگین پخش شد و یه عده بهت‌زده و فکور و یه عده گریان بغل‌دستیشون رو در آغوش گرفتن و شعر اون آهنگو زمزمه کردن و عین رقص تانگو تکون‌تکون خوردن( عین سوسولا... بابا، بزنید! بشکنید! داد بزنید! پای بغل دستیتونو محکم لگد کنید. اصلا بزنید تو سرش. مرد که گریه نمی‌کنه!)
وساکت و صامت یا رفتن خونه‌هاشون یا رفتن یه چیزی بخورن!

7- حالا نوبت شیواست تا یه‌حالی بهش بدم:)
چند شب پیش شیوا جون اومد خونه‌مون( یعنی به‌زور خودشو دعوت کرد به شام)
بالاخره چشمم به جمالش روشن شد. از نزدیک خیلی باادب و مهربونه...برعکس نوشته‌هاش:))) قدش هم ماشالله یه دومتری می‌شه! آرتین هم عین خودش خوش‌تیپ و مهربون و صادق ولی تا دلتون بخواد اهل سوتی.
ساعت 5/3 شیوا از تلفن عمومی زنگ زد که راه افتادن. کی رسیدن؟ ساعت 8 شب. دق‌مرگ شدم از دلواپسی.از بدو ورود شیوا فهمیدم کلیه‌ش ماشالله خیلی سالمه! هنوز نرسیده رفت دستشویی.
از آرتین پرسیدم چرا این‌قدر دیر رسیدین؟ گفت: تو جاده‌ی اسلام شهر تهران مگس‌کش ژیانمون موقع دنده عوض کردن در‌اومد. و تا اینجا با همون دنده دو اومدیم.
شیوا که از دستشویی اومد از آرتین پرسید راستی ماکسیما رو کجا پارک کردی من جیش داشتم نفهمیدم. بعد رو به ما کرد و گفت آخه بنز و بی‌ام‌و مون خراب بود مجبور شدیم با ماکسیما بیاییم. من و سی‌با پقی زدیم زیر خنده... شیوا گفت مرض! مگه چی شده؟
آرتین طفلک به تته‌پته افتاد و گفت جلوی در پارکینگ گذاشتمش.
گفتم ای داد... الان همسایه‌ها می‌خوان ماشینشون رو بیارن تو نمی‌شه.شیوا گفت مگه تو زورآباد(اسلام‌آباد) شما کسی هم ماشین داره؟!!
گفتم از صدقه سر اونی که اینجا رو آباد کرده یکی دو نفر موتور گازی دارن ویه نفر هم پیکان 48 که باهاش مسافرکشی می‌کنه.
یادم رفت بگم شیوا پسر نازش رو هم آورده بود که الحمدالله کلیه‌ی اونم خوب کار می‌کرد و نوبتی اون و مامانش می‌رفتن دستشویی. شیوا هی بهش می‌گفت شعر بخون واسه خاله! اون طفلک هم که دهنش همه‌ش پر بود می‌گفت اهه! می‌خوای همه‌ی خوراکی‌هارو خودت تنهایی بخوری!
شام جاتون خالی، دلتون نخواد،‌ آبگوشت داشتیم( حالا شیوا بزرگواری کرده تبدیلش کرده به باقالی‌پلو). آرتین عین فیلما همچین با مشت کوبید رو پیاز که هر تیکه‌ش پرتاب شد یه‌جا!
سی‌با هم کم سوتی نداد. موقع تخته‌نرد بازی کردن با آرتین شروع کردن از بدبختی‌هاش و هنرنماییاش گفتن. آرتین بگو، سی‌با بگو، آرتین بگو، سی‌با بگو. به شیوا کارد می‌زدی خونش در نمیومد بس که حرص می‌خورد. گفتم ببین عزیز من. بذار اونا از سوتی‌ها و بدبختی‌ها و قرض و قوله‌هاشون بگن و ما هم بشینیم هی برای هم از محله‌مون و ماشین‌مون و خونه‌زندگیمون برای هم خالی ببیندیم:)
خندید و گفت باشه:) بعدش من خالی‌ببند، شیوا خالی‌ببند. من خالی‌ببند، شیوا خالی‌ببند.
بقیه‌شم که شیوا نوشته.
خلاصه که " ای‌کاش همه‌ی وبلاگ‌نویس‌ها می تونستن راحت با هم ارتباط برقرار کنن و ..."
از شدت خوابالودگی اصلا نمی‌فهمم چی دارم می‌نویسم.

8- کافی بَسَه دیَه!
(توضیح: آیت‌الله کافی روضه می‌خونده و خودش هم پابه‌پای جمعیت گریه می‌کنه.آخراش می‌بینه که وقت تنگه و باید ماجرا رو درز بگیره. خطاب به خودش با گریه می‌گه: کافی، بَسَه دیَه!)