1- آیا انسان معجزهای نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را به زیر آورد
جهان را به بند کشید
و زندانها را در هم شکست!
کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
( شاملو)
2- طفلک بابای احمدینژاد بالاخره از دستش دق کرد و مرد!
میگن قبل از مرگش محمود خونهشون بوده و داشته با او گفتگو میکرده.
راوی میگه:
. پدر احمدینژاد موقع این گفتگو دوبار ناله کرد و دست روی قلبش گذاشت و سپس دار فانی رو بدرود گفت.
قابل ذکر است ایشون سکتهی اولشون رو قبلا موقع خوندن نامهی پسرش به بوش کرده بود و دومیش رو همون روز آخر زندگیش موقع شنیدن داستان نامه نوشتنش به پاپ( که به دستور خامنهای بایگانی شده) کرده و سومیش رو وقتی تصمیم جدید محمود مبنی بر نامه نوشتن 150 صفحهای برای نصیحت "خدا" شنید!
او طاقت این همه خجالت را نیاورد. روحش شاد!
3- اینم برای شادی روح کیهانیها.
جرج بوش در مقابل ارشادات احمدینژاد سر تسلیم فرود آورد و اسلام ناب محمدی رو پذیرفت. دیروز هم ختنهسورونش بوده و با پارچهی دور کمرش از خوشحالی کمی عربی رقصیده. احمدینژاد باید در نامهاش در مذمت غنا و رقص هم افاضاتی میفرمود. حالا اشکال نداره. اینبار یک نامهی 200 صفحهای براش بنویسه و جزئیات رو هم لحاظ کنه.
4- دانشگاهها شلوغه. تعداد زیادی از دانشجویان فعال رو دستگیر کردن.
اونقدر تو این رابطه لینک به دستم رسیده که نمیدونم کدومو اینجا بذارم.
تعدادیش در نظرخواهی مطلب قبلیم هست و خواهش میکنم در این نظرخواهی هم لینکای جدیدی که به دستتون می رسه بنویسید. (فقط لینکاش ها...)
نسل فردا: یاشار قاجار و عابد توانچه تنها جوانه هایی هستند از هزاران جوانه ی دیگری در این سرزمین.
یاشار و عابد را تنها نباید گذارد!
5- "سهراب کابلی هستم. در کابل زندگی ميکنم.
دو سه بالا بيست عمر دارم. زاده شدهام در سرزمين درد و رنج.
هرآنچه برای خودم ميخواهم برای ديگران آرزو ميکنم.
با ديد نقادانه و گاهی طنزآميز اوضاع سياسی، اجتماعی، فرهنگی و امور مربوط به زنان را دنبال ميکنم."
سهراب اینبار راجع به تظاهرات خونین کابل نوشته!
6- حماسهی کربلا در تلویزیون اسرائیل به زبان عبری!
لابد احمدینژاد برای اونا هم نامه نوشته و متحولشون کرده:)
7- روزی که از آفتاب و نفس بریدم!
داستان دردآورد مرگی که میشد جلوش رو گرفت اما...
مرگی که هر روز بر اثر بیتوجهی پزشکان شاهدشیم و هیچ غلطی هم نمیتونیم بکنیم!
البته قبول دارم مقصر سیستمه و نه پزشکان... و همه مثل هم نیستن. ولی فعلا اوضاع به همین منواله!
8- وبلاگ مژگان بانو رو بعد از مدتها بازم پیدا کردم.( اگه اشتباه نکنم خانمدکتر مژگان قبلا عکس خودش رو بالای وبلاگش گذاشته بود. با چادر. همونه؟)
داستان " جوراب شیشهای" اش رو در پست 14 اردبهشت بخونید(لینکش رو پیدا نکردم)
9- از وبلاگ ادبی بوطیقا خیلی خوشم اومد. کتاب" فنشعر" ارسطو رو بهش بوطیقا میگن..
که کلمهی عربی شدهی "پوئتیک"ه. در عربی پ ندارن و تبدیل به ب شده. کیو هم تبدیل به قاف شده..
اهم...من چندوقت پیش خوندمش(البته فقط قسمتیش که موجوده و به فارسی ترجمه شده) بعد از چندهزار سال هنوز جالبه. من نمیفهمم چرا ارسطو تو یونان بهدنیا اومده؟ مگه قرار نبوده که هنر فقط نزد ایرانیان باشه و بس..؟
10- آشغال :"اصولا کسایی که وبلاگ مینویسن از این چند دسته خارج نیستند؛ ..."
11- انسان... این شقاوت دادگر! این متعجب اعجابانگیز!
انسان... این سلطان بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان... این شهریار بزرگ که در آغوش حرم اسرار
خویش آرام یافته است
و با عظمت عصیانی که خود به راز طبیعت و پناهگاه خدادان خویش پهلو میزند!
(شاملو)
1- نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستن عشقی سرشار است
کِیف ِ مادر شدن را در خمیازههای ا نتظاری طولانی
مکرر میکند.
خانهیی آرام و
اشتیاق ِ پُرصداقت تو
تا نخستین خوانندهی هر سرود تازه باشی
چنان چون پدری که چشم بهراه ِ میلاد نخستین فرزند خویش است،
چرا که هر ترانه
فرزندی است که از نوازش دستهای گرم تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیشآماده،
و بوسهای
صلهی هر سرودهی تو...
(احمد شاملو)
2- میگم که حالا مانا نیستانی با کشیدن یه کاریکاتور سادهی سوسکی" نمنه" در قسمت بچههای روزنامه ایران، باعث آبستن شدن شهرهای آذربایجان و اردبیل و زنجان شد،
داداشش توکا نیستانی هم بیاد مثلا تو کیهان بچهها کاریکاتور یه مورچه بکشه که داره میگه:
" آئوووو... برار جان، چیگویی؟"
تا تمام شهرهای شمالی هم آبستن حوادث بشن.
یا بیاد تو روزنامهی دوچرخه کودکان به موش بکشه که داره میگه:
" حالشوما خُوبس؟" که شهرهای استان اصفهان هم یکَپارچه آبستن بشن.
یا تو مجلهی بچهها گلآقا یه خوک سبیلکلفت کلاهمخملی بکشه که داره میگه:
" داداش، چاکرتیم، قبر علی نوکرتیم!"
اینجوری تهران هم صددرصد حامله میشه( البته اگه تهرانیهای عزیز بخارات داشته باشن)
حالا شما فکر کنید یه کشورِ کلهم حامله. چه شود؟!!!:)
اگه بهقول گوشزد جان وسط راه سقط نکنه، و به سلامتی بچهشو سالم به روی خشت بذاره، خودم به نمایندگی از قاطبهی اهالی وبلاگستان قول میدم دو دونگ انقلاب بعدی رو به نام خانوادهی نیستانی بزنم:)
البته یکدونگش هم به اسم خودم به عنوان طراح هخایی این طرح!
سهدنگ بقیهش هم چون ما بخیل نیستیم به اسم شهرهایی که رنج حاملگی رو بهجون خریدن!
3- دوست عزیزی برام ایمیل داده و اظهار تعجب کرده که آیا نوشتهی پانتهآی عزیز غربتستانی در این پستی که نوشته:
البته من زيتونهايی ميشناسم که خردهشيشه دارند، نه سنگ"!"
منظورش منم یا کس دیگری.
دوست جان،،منظورش منم:)
و به نظرم حقیقت رو گفته!
به جان خودم شوخی نمیکنم!
خوب که فکر میکنم من نه تنها خردهشیشه دارم که خرده سنگ هم دارم. تازه... برادهی آهن و خاک اره و خیلی ناخالصیهای دیگه هم دارم.
از این بابت زیاد شرمنده نیستم.
خودم رو نمیخوام به آب مقایسهکنم اما تو درس علوم خوندیم که یه لیوان آب به ظاهر زلال و پاک هم کلی ناخالصی و مواد معدنی و احتمالا ذرههای سیلیس( همون خرده شیشه) هم داره.
نمیخوام خودمو تبرئه کنم. اما یه بچهی نوزاد هم از کوچیکی یاد میگیره کلک بزنه و جوری گریه کنه که شما فکر میکنید کثیفه یا گرسنهشه(درسته ظاهرا گریههای گرسنگی و خیسی و مریضی وبیخوابی و بغلخواستن و... فرق میکنه. اما همیشه نمیتوان مطمئن بود کدومشه. هر کی هم ادعا میکنه 100٪ میفهمه خالی میبنده). اما وقتی بغلش میکنید پدرسگ همچین میخنده که: دیدی گولت زدم.
خوب آدم تو جامعه اونقدر بدی میبینه که دیگه نمیتونه به هرکس اعتماد کنه و خودشم کمکم یه عادتایی مثل بقیه پیدا میکنه وگرنه بهش چی میگن؟ پپه! گاگول! هالو! خنگ!
متاسفانه اینطوره..... حالا ببینید بچهبه اون کلکی و حقهبازی میشه تمثیلی از پاکی و خالصیه! دیگه از آدم بزرگا که معروفن به جنس خراب چه انتظاری میشه داشت!
این دوست عزیز که اجازه نداده اسمشو بیارم پرسیده چرا پانتهآ به تو اینحرفا رو زده؟ سابقهی دشمنی؟ دعوایی؟ چیزی؟
نه والله... از همون اولی که پانتةآ جان وبلاگ زد از نوشتههاش خوشم اومد. خیلی به نظرم دختر شجاع و صادقی اومد. از لینکایی که مرتب بهش میدادم و یا وقتی فهمیدم دوست داره بچهدار بشه عکسای بچه براش جمع کردم گذاشتم تو وبلاگم علاقهم معلومه(آرشیو). هنوزم دوستش دارم میتونید از خودش بپرسید.
وقتی چند هفته پیش اومد ورژن یاهوشو عوض کنه و اسم منو اد کرد. ذوقزده شدم. پیجش کردم و کلی تشکر کردم. گفت که اشتباهی شده و چون تو لیست قبلیش بودم تو این جدیده اسمم اومده وگرنه همچین قصدی نداشته.
از فرصت استفاده کردم و کلی از رادیوش تعریف کردم و نوع گفتار قشنگش و لحن زیباش و اطلاعات خوبی که راجع به بیتلها داده بود.
من همینجا ازش خواهش میکنم این مکالمه رواز توی آرشیو یاهوش تو وبلاگش بذاره تا دیگران اندازهی خردهشیشههای منو اندازه بگیرن.
البته اولش فکر کرده بودم از نامههای- از نظر من وحشتناک و پر از توهین- و پر از نامهربانی و که سال پیش برام فرستاده پشیمونه. همیشه تو این یک سال فکر میکردم سوءتفاهمی رخ داده و بالاخره خودش متوجه میشه.
نامههایی که امیدوارم اونا رو هم تو وبلاگش بذاره.( من بیاجازهش نمیتونم نامههای خصوصیشو تو وبلاگم بذارم) شاید بخواد یه جاهاییش بخصوص جاهای بدشو حذف کنه. بالاخره نامههای اونه و تو فضای خودش برای یادگاری بمونه بهتره. من از دیدنش خیلی ناراحت میشم.
ازش میخوام جواب دو خطی از روی مهربانی ِ منو هم تو وبلاگش بذاره که فقط ازش پرسیدم چرا؟!!!( بهقول معروف، آه... به کدامین گناه ؟)
نامههایی که هیچوقت نفهمیدم، با اون رابطهی خوبی
---------------------
12- لطفا فقط زیر 18 سال این لینکو ببینن!
نگی نگفتی ها...
پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر