دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

نامردی ‌های مجازی و کابوس و واقعیت زیبا....

1- بردی از یادم
از چشمت افتادم
با یادت شادم...
چه شد آن همه پیمان؟...

چقدر این آهنگ دلکشو ویگنو دوست دارم.

2- می‌خواستم در مورد بعضی آدمای تازه‌به‌دوران‌رسیده و جویای نام و نان بنویسم که چه‌طور این دوسه ساله به خودشون اجازه دادن و می‌دن هر چه توهین دلشون می‌خواد به بلاگرهای مستعارنویس -از جمله من- بکنن!
اما می‌بینم این‌کار جز هدر دادن نیرو و وقتم نتیجه‌ای نداره و شاید کمکی باشه برای غوغاسالاری و بدزبانی دوباره‌ی اونا... واقعا حوصله ندارم. قدیما می‌گفتن اونا رو به خدا می‌سپرم. من اونا رو به وجدانشون و همین‌طور به زمان می‌سپرم.
معتقدم که حقیقت همیشه یه روزی معلوم می‌شه. گرچه بعضی‌ها از درس قبلی خود عبرت نگرفتن و حتی حاضر نشدن اعتراف کنن که تموم قیل و قال‌هاشون الکی بوده. یه چیزی رو یادتون باشه. فواره‌ای که شدیدو پرسروصدا سربالا می‌ره ، بعد از یه مدت شدید و پرسروصدا هم سقوط می‌کنه!
دوسه روز اصلا حوصله‌‌ی اینترنت رو نداشتم. زندگیِ معمولی بسیار زیباتر، و آدم‌هاش بسیار انسان‌تر و مهربون‌تر هستن!

3- بیچاره شدم.
تو جلسه‌ی ساختمون داشتن هیئت‌مدیره‌ی جدید انتخاب می‌کردن. تقریبا دیگه داشتن به آقایون التماس می‌‌کردن که تورو خدا بیا تو داوطلب شو. و هیچکس نمی‌شد.
اول تعریف کنم که خانم‌های ساختمونمون خیلی خوبن! تموم این دوسه‌سال که باهاشون رابطه دارم ازشون هیچ‌بدجنسی ندیدم. شاید برای اینه که زیاد می‌رن تو اجتماع. برعکس آپارتمان‌های دیگه که می‌گن از هم دور باشید و دوست، ماها با هم نزدیکیم و دوست. من تو تموم دوره‌هاشون نمی‌تونم شرکت کنم. اما هر‌وقت هم رفتم پشیمون نشدم. بزرگترین خوبیشون اینه که اهل گوشه‌و کنایه و زخم‌زبون نیستن. پیاده‌روی دسته‌جمعی صبح‌ها و استخرو من براشون راه انداختم. اما.. بعد خودشون ادامه دادن و من تنبل نتونستم صبح‌ها ساعت 6 باهاشون برم. بسکه شبا دیر می‌خوابم:) ‌
خلاصه،‌ چی داشتم می‌گفتم؟ آهان، تو جلسه من گفتم چرا همیشه آقایون باید مدیر بشن و خانم‌ها نه؟! و دوسه‌تا خانم زبر و زرنگ رو هم خودم نامزد رهبری، ببخشید مدیری کردم. اما بعد از چند دقیقه نمی‌دونم چی شد که به اتفاق آرا منو از خانوما انتخاب کردن. و یه آقایی هم داوطلب شد و شدیم دوتا. سی‌با شب خونه‌ی پدرش بود و تو جلسه نبود. اما وقتی بعدا ماجرا رو فهمید، خیلی تشویقم کرد و گفت تا اونجایی که بتونه باهام همکاری می‌کنه. تاحالا چندتا طرح خوب پیاده کردم . همه هم الحق همکاری می‌کنن.
ولی کلا مدیریت ساختمون کار خیلی وقت‌گیریه و تقریبا می‌شه بهش گفت: خرحمالی:)
کار گرفتن شارژها رو قبول نکردم و دادم اون آقاهه. حوصله‌ی اینکه دیگران مدام بیان در خونه رو بزنن و مزاحم شن(چشمک) و یا من عین طلبکارها برم سراغشون رو ندارم. یعنی روم نمی‌شه.


3- یه روز(البته شب بود) دوستی مقاله و عکسی از یه بیماری سینه‌ی(پستان) خانم‌ها برام فرستاد.
از شانسم اون‌شب بعد از مدت‌ها به وبلاگ شیوا‌خالی‌بند:) هم رفته بودم و اون نوشته‌شو درباره‌ی دستورالعمل پوشیدن مقنعه‌ی بلند به طوری که سینه‌ها رو بپوشونه خونده بودم . اونی که شیوا به شوخی به منشی‌ش می‌گه می‌خوان سینه‌های خانم‌ها رو ببرن و ازین جور حرفای.... :)
اون مقاله رو هم که خوندم و بعدش دیدم یه عکس ضمیمه‌شه اونم باز کردم دیدم ... بعدش هم یه فیلم از این بیماری که دکتری داره از نوک سینه‌ی زنی با پنس کرم میاره بیرون و.....
وای... مگه شبش خوابم برد؟! تا صبح کابوس می‌دیدم. دکترا با روپوش سفید و پنس و قمه و چاقو به دست تو یه خیابون خلوت دنبالم کردن. منم لخت! سینه‌هامو با دست پوشوندم و دارم فرار می‌کنم. هی با اضطراب شدید از خواب می‌پریدم و تا چشمام بسته می‌شد دوباره این منظره میومد جلوی چشام...
شما هم اگر حساسید این عکسو نبینید. حداقل نصف‌شب نبینید.


4- سوتی‌یی که خوشبختانه هرگز داده نشد!
من و سی‌با شام خونه‌ی سیما و رضا دعوت داشتیم. سیما از دوستای قدیم منه. برای مدتی طولانی باهم رفت‌و‌آمد داشتیم و خیلی شبا پیش هم می‌موندیم و تا صبح به شیرینکاری‌های روز پیشمون می‌خندیدیم. سیما دوسه سال عاشق پسری بود و متاسفانه درست در ماهی که قرار بود ازدواج کنن، پسره زد زیرش. نگو یواشکی عاشق یه دختره شده که اتفاقا اسم اونم سیما بود!
سیما خیلی پسره‌رو دوست داشت. اون‌قدر از این کار پسره شوکه شده بود که به اولین خواستگاری که براش اومد جواب مثبت داد. نمی‌دونم،‌ شاید خواست بگه اونم کلی هواخواه داره و شاید خواست بگه پسره همچین آش دهن‌سوزی نبوده و... ولی من می‌دونستم در دل سیما چی می‌گذشت. همه‌ش گریه می‌کرد و همیشه چشماش قرمز و پف‌کرده بود.
رضا برعکس نامزد قبلی سیما پسری نسبتا مذهبی و غیرتی بود( وهست). خیلی به سیما گفتیم یه کم صبر کنه. برای ازدواج عجله نکنه. بیشتر فکر کنه... بیشتر باهم آشنا شن... اما مرغ سیما یه پا داشت.
خوشبختانه( از نظر سیما) رضا پسر خوب و مهربون و کاری از کار دراومد( عین هندونه‌ی تو سرخ:) ) ولی به عللی رابطه‌مون خیلی کم شد. تا اینکه دوباره همدیگرو پیدا کردیم و...
شب به همه‌مون خیلی خوش گذشت. سی‌با خیلی زود با رضا جور شد.
نصف‌شب که پا شدیم بیاییم خونه‌مون. رضا گفت الله و بالله شب باید بمونید. ما اولش فکر کردیم تعارفه و اصلا التفات نفرمودیم. حاضر شدیم و اومدیم خداحافظی کنیم که دیدیم مارو به ‌زور کشید تو و درو بست. حالا از ما انکار و از اونا (کم‌کم سیما هم با رضا هم‌رزم شد) اصرار. هر چی ما گفتیم خونه‌ی کس دیگه خوابمون نمی‌بره. لباس خواب نداریم. مسواک نیاوردیم. نخ‌دندون نداریم( اینو من برای کلاس‌گذاشتن گفتم!) و اینجور چیزا. رضا گفت حالا یه امشبو بد بگذرونین. یه لقمه‌خواب اینجا پیدا می‌شه و... بعد دندوناشو نشون داد که من تاحالا مسواک نزدم مگه چی شده؟ این سوسول‌بازی‌ها رو ول کنید. راست می‌گفت. دندوناش سالم سالم بود! حرف حق جواب نداره!
من و سی‌با بهم نگاهی از سر استیصال انداختیم. نه که از هم‌صحبتی با اونا خسته باشیم.نه! اما...
رضا هم همین‌طور مچ دست سی‌با رو گرفته و ول نمی‌کرد.


بالاخره موندیم. سیما منو برد اتاق خوابشون یه لباس راحتی داد بهم. اومدم بیرون دیدم دو تا رختخواب تو اتاق پذیرایی افتاده. فکر کردم حتما من و سی‌با باید اونجا بخوابیم. و داشتم فکر می‌‌کردم چرا رختخواب‌ها یه وجب با هم فاصله‌دارن. رضا درحالیکه گل قالی رو نگاه می‌کرد گفت شما و سیما همون‌‌جا می‌خوابید.
با اینکه من و سیما کلی حرف باهم داشتیم ولی... چیکار کنم؟... من شبا جز پیش سی‌با پیش هیچکی نمی‌ تونم بخوابم(مگه اینکه تنها باشم)... سیما اومد منو برد تو اتاقشون و گفت بذار اینا با هم بیشتر آشنا شن. راستشو بخوای ... رضا یه کم مشروب خریده و می‌خواد با سی‌با بخوره. گفتم خوب چرا شب نیاورد؟ گفت رضا دوست نداره جلوی خانوما مشروب بخوره. بعد گفت سی‌با مسئله‌ی نامزد قبلیمو می‌دونه؟ با خجالت گفتم آره، من بهش گفتم. صورتش قرمز شد و گفت یه‌وقت بعد از خوردن مشروب به رضا نگه!! که اصلا از ماجرا خبر نداره. گفتم نترس سی‌با خیلی رازداره و مطمئن باش اصلا اون‌قدر نمی‌خوره که مست کنه.(کلا سی‌با زیاد اهل مشروب و این‌حرفا نیست فقط جایی مشروب باشه یه کم برای هم‌پیاله‌شدن می‌خوره).
تا نزدیکیهای سه‌چهار صبح ما تو اتاق حرف قدیم‌ها رو می‌زدیم و می‌خندیدم و صدای حرفای اونا تو پذیرایی و صدای گیلاس‌ها و پیش‌دستی‌هایی که پر و خالی می‌شد..
وقتی که دیگه از شدت حرف‌زدن و خنده فکمون دیگه باز نمی‌شد خواستیم بخوابیم... تازه ترس اصلیم شروع شد.
من شبا عادت دارم رو بازوی سی‌با بخوابم و ناخودآگاه می‌رم طرفش. می‌ترسیدم تو خواب نفهمم کی پیشمه و برم رو بازوی سیما بخوابم:)
سیما زود خوابش برد و من رفتم لبه‌ی لبه‌ی تخت. جوری که نزدیک بود بیفتم. هی بخودم تلقین می‌کردم که خونه‌ی سیما هستیم و اون‌طرفم سیماست!!!(ا... تاحالا توجه نکرده بودم اسم سیما شبیه سی‌باست... ولی بدانید و آگاه باشید که هردو اسم مستعاره ...)... هی می‌گفتم مبادا غلت بزنم برم اون‌ور...
تا صبح جون کندم. شاید حدود سه‌بار در حال غلت‌زدن به سمت سیما، شاید در دوسانتیمتریش، از خواب پریدم و پشت دستمو گاز گرفتم که از درد خوابم نبره و آبروریزی نشه:))
بعد به سی‌با فکر کردم که اون داره چیکار می‌‌کنه؟ آخه بدبختی اونم عادت داره تا صبح چندین بار تو خواب بوسم کنه...

حالا بشنوید از سی‌با.
صبح که رفته بودم با نمک دندونامو بشورم سی‌با یواشکی اومد تو دستشویی و تعریف کرد که تا صبح جون کنده. هی بی‌هوا دستش می‌خواسته بره زیر سر رضا و چند بار به رضا نزدیک شده و خواسته بوسش کنه که صورت پشمالو و ریشوی رضارو دیده کپ کرده...
صدای خنده‌ی بلند من و سی‌با در دستشویی از تجسم قیافه‌ی رضا که سی‌با عاشقانه داره ماچش می‌کنه و اون هاج و واج مونده .
رضا غیرتانه اومد گفت شما دوتا چرا باهم رفتید دستشویی؟ گفتیم به‌خدا داریم دندونامو می‌شوریم.:)


نتیجه‌گیری:
هر کی شب زن و شوهرارو از هم دور کنه خیلی بده!


پ.ن.
5- نادر مذکای عزیز، همسر نازی که در حادثه‌ی تروریستی متروی لندن کشته شد برای او سایتی درست کرده...

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

اوووووووووووووووووول

ناشناس گفت...

salaam, oon aksi ke gozaashtin va kheiliam khafane (hanooz moohaaye daste man ba'd az yek saa'ato kolli search dar morede bimaari, sikh moonde , hamash akse jelome :(( ) marboot be ye bimaari be esme "human botfly" hast ke dar vaaghe' ye bimaarie sine nist, balke ye bimaarie poostie. in kerm e vahshatnaak har jaayi az badan mitoone roshd kone, hattaa az tooye cheshm ham biroon keshide shode. zemnan khaasse manaateghe aafrighaa va aamrikaaye jonoobi va markazie. ma'moolan baa otoo kardane lebaas mishe az enteghaalesh be badan pishgiri kard ... ammaa ensaafan akse vahshatnaaki bood !!!!

babak گفت...

جالب بود. داشتم مطلب مهمانی شما رو می خوندم که از نگاه رییسم فهمیدم ناخودآگاه لبخندی تمام صورتم رو گرفته و نمی تونم جمعش کنم(: موفق باشید

آرمین گیله‌مرد گفت...

سلام ...
2. متوجه هستم. و دلایل دوستان برضد مستعارنویسی هم بر پایه هیچ استدلالی نیست. انگار از دوستانی هم که به اسم حقیقی مینویسند شناسنامه میخواهیم تا قبول کنیم خودشان هستند ....
3)دومی(. ببخش شکم خالی و ازین تعریفی که کردی گفتم عکسها نبینم بهتره اما با عرض معذرت تعریف خابی که دیدی را نخواسته تصور کردم و نمیتوانم از خنده دست بکشم ... نمیدانم چی بهت بگویم ....
4. عادت بددردی هست که دست و پای ادم را میبندد....

Mehdi گفت...

ای خدا خفت نکونه با اون عکست!

ناشناس گفت...

سلام
این عکس و اون شرح گرچه خیلی وحشتناکه، ولی خوشبختانه سرکاریه! ولی انصافا خیلی ماهرانه درستش کرده
این لینک را ببین کاملا توضیح داده قضیه را
http://www.snopes.com/photos/medical/breastrash.asp

ناشناس گفت...

http://www.snopes.com/photos/medical/breastrash.asp
این لینک را منظورم بود. اگه ناقص میاد روی آدرس وبسایتم کلیک کن

Ocean گفت...

I have written couple of comments for you before and you always ignored them.
Once I even offered to copy and paste your comments and send it to your email account
When ever you cannot get into your blog but you never acknowledge my comments.
Any way I though that you must be very busy or you are just arrogant and don't want
to bother to answer me. Something that I should confess is you write better than all of
Farsi blogs that I read. I have quit reading some of them because there is not much to read but
Yours is always entertaining and informative so although I don't consider you as a very kind or sweet person but
I am addicted to your blog and read all you posts. Keep up the good work and I wish you the best of luck.

Ocean

ناشناس گفت...

سلام. چون مي دونم وبلاگ شما خيلي پرخواننده است خواستم اين حرفو اينجا بزنم... تريبون مفت ديگه ...
امشب توي برنامه شبهاي برره كيوون رو انداختند زندان و بعد كه اومد بيرون پيش يه روزنامه نگار و طغرل ادعا كرد كه 60 روز هيچي بهش ندادن بخوره و اون هم شده پوست و استخون . و با توجه به چاق بودنش اين حرف باعث خنده شد. از اون طرف روزنامه نگار هم اينو نوشت و برره به نقض حقوق بشر متهم شد و بهشون مجوز احداث كارخانه نخود رو ندادن و در مقابل اونا رو باز متهم كردن كه كازخانه زيرزميني كنسرو نخود دارن مي سازن.
خوب. حالا كيوون اين وسط كيه ؟ درست فهميدين... اكـــــبـــر گــنـجـــي
و اين يعني نهايت رذالت و سخيف بودن كه چنين هجوهاي نامردانه اي رو معلو نيست كيه كه يه چند وقتيه داره مي چپونه تو برنامه مهران مديري. دقت كنيد كه شب قبل هم چند تا شوخي در حد سوم دبستان در مورد كاپيتولاسيمون اجرا كردن. اي لعنت به هر جچي بي شرفه بابا
اينو گفتم كه شما هم توي متن وبلاگتون نقل كنيد تا بارزتاب داشته باشه. البته احتمالا خودتون و خيلياي ديگه هم متوجه شدين

زيتون گفت...

Oceanعزیز
من کامنت محبت‌‌آمیزتو یادمه. همیشه سعی کردم نسبت به محبت دوستان سپاسگزار باشم. نمی‌دونم چطور ازت تشکر نکردم.. واقعا ازت معذرت می خوام.
فکر می‌کردم حتما جواب دادم.

گاهی وبلاگم قاطی می‌کرد و کامنتام نمیومد و کلی ناله راه می‌نداختم و وقتی درست می‌شد می‌نوشتم درست شده...
گاهی هم ای‌میلام نمی‌ره

از لطفی که همیشه بهم داری ممنونم...

زيتون گفت...

لجن مالی جان
من آشپزخونه بودم که کلمه‌ی 60 روز زندانی و اعتصاب غذای کیوون رو شنیدم) راستش تازگی‌ها شب‌های برره اون جالبی اولاشو برام نداره.. دویدم اومدم گفتم منظورش گنجیه؟
سی‌با داشت روزنامه می‌خوند گفت نه... اونم گوش نداده بود..
اما منم تقریبا مطمئن شده بودم 60 روز غذا نخوردن تو زندان تیکه زدن به مسئله‌ی گنجیه..
واقعا ناراحت شدم.
خوب اگه مهران مدیری اینکارا رو نکنه که چنین پروژه‌ی بزرگی رو بهش نمی‌دن...

ناشناس گفت...

Hi: I saw the picture of the breast and got sick to the stomach just the night before my periodontics exam!!!! It seemed very odd though, there was no inflamation around the infected area and the breast looked very healthy, so I went to web and found out the picture is a phony picture. The website address is http://www.snopes.com/photos/medical/breastrash.aspif you wanted to check it out.
I love your weblog by the way. keep up the good work.