1- آداب روزهداری1
امروز برای خرید هفتگی رفتم فروشگاه بزرگی که معمولا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه. از دم در یه چرخ مخصوص خرید برداشتم و رفتم تو....
فروشگاه یهجوری به نظرم اومد. عین مزرعهای که ملخ بهش حملهکرده باشه قفسهها کچل کوچول بود.
اول رفتم سراغ قسمت قند و شکر که همیشه مملو از کارتنهای قند و کیسههای یک کیلویی شکر بود. اما اون قسمت از فلانجای ملا هم پاکتر بود. حتی خبری از گونیهای شکر فلهای که طرفدار نداره نبود.
بعد بدو رفتم سراغ قسمت گوشت و مرغ و ماهی. وقتی رسیدم دیدم سر یه بسته بال(!) مرغ که تنها گوشت سفید موجود در یخچاله دعواست...
قسمت سبزیجات خوردشدهی بستهبندی شده. اما دریغ از یه بسته سبزی قرمه یا کوکو و.....
تو قسمت پنیر فقط یه قوطی پنیر سهگوش مونده بود که عین ندیدبدیدها فوری برداشتمش و انداختم تو چرخ.
ماست نبود... شیر نبود... کره اصلاً... زعفرون ابداً...
با چرخ دویدم طرف عرقیاتجات. از خانمهایی که تو اون قسمت ازدحام کرده بودن پرسیدم گلاب هست؟ خانمه گفت: منم دارم دنبالش میگردم... نیست...
نگرد. تا شعاع دوکیلومتر همه فروشگاه و مغازههای اطراف رو گشتم. نه گلاب پیدا کردم نه شکر نه زعفرون. باید بریم مرکز شهر طرفای بازار.
بعد ازم پرسید: آخی... تو هم نذری داری؟ میای با هم بریم.
گفتم: نه، میخوام کیک درست کنم!
لبی ورچید و دور شد...
خلاصه سرافکنده با یه دونه پنیر سهگوشی که تازه دوسهتا خانم با حسرت نگاش میکردن در یه چرخ بزرگ رفتم سر صندوق. خانمهای جلویی چرخدستیاشون پرِ پر بود. دیده بودن مواد غذای گیرشون نمیاد، زنبیلشون رو پر کرده بودن از شامپو و پودر لباسشویی و ماکارونیهای مارک متفرقه( ماکارونی تک هم نبود).. آرد، زردچوبه، خمیردندون و هر چی که باقی مونده بود...
خدایا، این ماه رمضون برای همدردی با فقراست؟ برای فهمیدن احساس گرسنگیه؟برای خالی داشتن اندرون از طعامه؟ برای اینه که پول یک وعدهی غذایی رو که نخوردی به مستحق بدی؟ فلسفهش چیه؟
2- آداب روزهداری2
(داستان واقعی)
زندگی یک روز حاجآقا و حاجخانم درماه مبارک رمضون:
سحر:
حاجخانم ساعت 3 صبح بیدار میشه، جیشنکرده و دستو رو نشسته یکراست میره سر یخچال. چند قابلمه و ظرفی که از دیشب آماده کرده در میاره. پلو و خورش رو میذاره گرم بشه. باقالیپلو و مرغ رو هم همینطور.
زیر کتری چایی رو هم هکذا(چه کلمهی غریبیه این هکذا)
میره بالای سر حاجآقا، تکونش میده.
- حاجآقا حاجآقا بدو الان اذون میگن. غسل هم باید بکنیم. دیر میشه. بعدا نگی نرسیدم زیاد بخورم ها... من رفتم حموم.
( توضیح: حاجخانم برای صرفهجویی جیش و دستورو شستن رو گذاشته بود با غسل یهجا تو حموم بکنه !)
تا حاجخانم خودشو گربهشور کنه، آقا پا میشه و یکراست میره سراغ قابلمهها. یکی یکی بازشون میکنه تا مبادا حاجخانم غذای موندهی افطاری دیشب رو بهش قالب کرده باشه. از روی رضایت تبسمی میکنه. دعواهای سال اول ازدواج کار خودشو کرده و دیگه خانم از این جرأتها نداره!
بعد یهراست میره تو حموم.
حاجخانم داد میزنه: اوا حاجآقا خاک بر سرم. دیشببست نبود؟
حاجآقا از ترس بیدار شدن بچهها از جیغوداد خانم میره کنار. بعد فکری میکنه و میره پتو رو از سر بچههاش میکشه کنار و میگه پاشید قرطیهای بیدین!
یه پسرش 21 سالهست و دانشجو. شیکپوش با ریشای سهتیغه با این که اهل دین و روزه نیست از ترس از دستدادن پول توحیبی غرغرکنون پا میشه. دخترش هم که 17 سالشه و پیشدانشگاهی میره و چندبار به خاطر نوع لباسپوشیدنش از طرف مدرسه اخطار گرفته بوده الکی میگه که امروز بهش روزه واجب نیست و تصمیم میگیره تا 12-13 روز این بهانه رو بیاره...
حاج خانم از حموم که در میاد میره سراغ سورو سات سحری. رادیو رو هم روشن میکنه.
سالاد و ماست و شلهزرد و خرما و نون و پنیر و سبزی و کره و خامه و مربا و عسل و پلوهای چربو چیلی با یهعالمه زعفرون و قرمه سبزی رو میچینه تو سفره. با نگرانی نگاه میکنه چیزی کم نباشه. آهان حلوا مونده بود. حاجی حلوا رو خیلی دوست داره.
شربت پرتقال. کمپوت آناناس. زولبیا بامیه که حتما باید باشه.
چایی رو هم دم میکنه.
حاجآقا از حموم که درمیاد با همون حولهش اول میاد سفره رو چک میکنه. با این که رضایتش جلب شده اما برای اینکه حاج خانم پررو نشه اخمی میکن و انگشت توی گوش کنان میره لباس بپوشه.
پیژامهپوش میاد کنار سفره چهار زانو میشه.( بهخاطر چاقی اینجور نشستن براش سخته. اما میگه چون ائمه روی زمین افطار
میکردن توی این ماه روی زمین بشینه و سحری و افطار بخوره، ثوابش بیشتره!)
حاجآقا هی ساعتش رو نگاه میکنه و هی بشقابش رو پر میکنه از باقالیپلو با مرغ و پلو و قرمهسبزی ومیخوره.
چند لقمه نونپنیر سبزی به یاد مستضعفا و چند لقمه کره عسل به یاد یتیمها و چند کاسه شلهزرد به خاطر یاران امامحسین و حلوابه یاد حضرت علی و چندلیوان دوغ به یاد لبان تشنهی حسین پشتبندش میخوره.
چند استکان چایی شیرین به زور میریزه تو حلقش و... حاجخانم هم دستکمی از آقاشون نداره. (پسرشون به زور لقمهای خورده و رفته خوابیده.)
دهان حاجآقا هنوز پره که یهو از رادیو صدای اذان به گوش میرسه. بدو بدو هر دو میدون طرف دستشویی و تف میکنن و مسواک میزنن. و میرن بخوابن.( وضو و نماز رو یادم رفت بگم)
حاجی و زنش با شکمهای پرشون خوابشون نمیبره. حاجآقا بالشی روی بالشش اضافه میکنه. دکتر قلبش گفته سرش باید بالاتر از شکمش باشه. یواش یواش چشاش سنگین میشه و صدای خور و پف و گاهی صدای آروغهای حاجی نمیذاره حاجخانم بخوابه.
صبح سرکار حاجی:
حاجی اول صبح کمی به کار و بار و حسابکتاباش میرسه. هر چی به ظهر نزدیکتر میشه بداخلاقتر میشه و دهنش بدبوتر. نمیره دهنشو بشوره چون معتقده که بوی دهن روزهدار از گلهای بهشتی خوشبوتره!(البته نزد خدا! چون نزد بندهی خدا که اینطور نیست)
سر شاگرداش داد میکشه. با مشتریها بدرفتاری میکنه. بخصوص هر کی تر و تازهست به نظرش آدم بیدین و لامذهبیه. وگرنه مثل خودش باید بداخلاق و شلو ول و دهنش هم بدبو باشه.
تموم معاملههایی که قراره پولی رد و بدل شه موکول میکنه به دوساعت بعد از افطار. چون معتقده با زبون روزه زیاد نمیشه دروغ گفت و چهارلاپهنا حساب کرد.
از اون طرف حاج خانم ساعت 10 از خواب پا میشه. میره خرید و هر چی تو فروشگاهها هست میخره میاره خونه. یخچال و فریزرش هم که از قبل از رمضون پرکرده از گوشت و مرغ و سبزیجات و پنیر و کره و... ولی خوب ممکنه کم بیارن.
کابینتهاش( و همینطور انبار)پر شده از روغن و برنج و حبوبات و قند و چای و شکر و...
بعد میاد شروع میکنه به پختن چند نوع غذا. عدسپلو، آشرشته، مرغ و سیبزمینی سرخکرده، زرشکپلو، و خورش کرفس و...
در حین آشپزی به فکر شام و سحر فردا هم هست.
فکر میکنه کی ماه رمضون تموم میشه تااینقدر جلوی اجاق واینسه.
یادش بخیر تا چندروز پیش فقط یه نوع ناهار میپخت و یه نوع شام.
شلهزرد و حلواشونم داره تموم میشه فردا باید بپزه. یه شلهزرد بزرگ نذری هم 19 رمضون دارن.
حاج آقا یه گونی برنج 30 کیلویی برای اینکار گذاشته کنار. حاجخانم در افکارش غوطهور میشه. کیا رو دعوت کنه برای کمک؟ حوصلهخواهر شوهرشو نداره. اما باید دعوتش کنه تا بفهمه شلهزرد خوب چطوریه. خودش شلهزردش عین آبزیپو بود. دلش میخواد روز 19 بزنه تو پوز تموم فامیل. و هی غذا هم میزنه و ازین فکرا میکنه.
فشار حاجخانم حدود ساعت 1 میآفته.
حواسش نیست سر یخچال یکی دوقاشق شلهزرد میخوره و تا یادش میاد میره آب دهنشو تف میکنه. پیش خودش میگه کاش تا حواسم نبود یه لیوان هم آب میخوردم ها... بعد چندبار دهنشو آب میکشه.
حاجآقا ساعت 2 عین برج زهرمار میاد خونه. جعبهی زولبیا بامیه رو پرت میکنه رو میز.
حاجخانم میدونه نباید اینساعتا بره دم پر حاجی. حاجی اول همیشه میره سر قابلمهها و بعد دستشویی و بعد رختخواب... هنوز سرش به بالش نرسیده خوابش میبره. حاجخانم هم میره رو تخت دخترش دراز به دراز میافته.
ساعت 4 هردوشون تقریبا تو حالت دیپ کُمان!
حاجخانم ساعت 5 سراسیمه پا میشه. ( با تموم حال بدش همیشه این ساعت فرشتهها بهش الهام میکنن که باید پاشه)هولهولی زیر غذاهارو گرم روشن میکنه. و شروع میکنه سفره چیدن:
شلهزرد و حلوا و نونپنیر و سالاد و سبزی و خرمایی که به جای هسته توش مغز گردو گذاشته. زولبیا بامیه، خربزه و هندونه و... میچینه تو سفره... بعد پلو رو میکشه با یه عالم زعفرون و زرشکهایی که با خلالبادوم و پسته تو روغن تفت داده شدن و مرغ درسته بریان و سیبزمینی سرخکرده و خورش کرفس و عدسپلو و آش رشته با کشک و پیازداغ فراوون و....
تلویزیون رو روشن میکنه. شجریان داره ربنا آتنا می خونه.
با عجله میره حاجی رو بیدار میکنه. جاجی غرغری میکنه و میاد کنار سفره چتر میزنه.
هنوز باسنش به زمین نرسیده خانمش آبجوشش رو جلوش گذاشته. حاجآقا بهیاد ضعفا روزهشو با آبجوش و خرما باز میکنه. اصلا نمیفهمه اذان زدن یا نه.
بعدش پلو خورون و خورشخورون و مرغ بالا اندازون شروع میشه. اونقدر ولع داره که حاجخانم میترسه استخوان رون مرغ تو گلوش گیر کنه. میخورن و میخورن... اونقدر میخورن تا کنار سفره از حال میرن.
حاجخانم زیر لب به دخترش فحش میده که کجاست بیاد سفره رو جمع کنه.
یکی یه کوسن میذارن زیر سرشون و خوابیده سریالهای آبکی تلویزیون مخصوص ماهرمضون رو نگاه میکنن. ساعت 7/5 حاجآقا باید یه سری به مغازه بزنه. موقع رفتن از حاجخانم میپرسه برای شام چی داریم؟
بعد از افطار تو مغازه:
حالا دیگه دروغگفتن و قسم خوردن الکی مجازه. مشتریاش همیشه بعد از افطارباید بیان برای تسویهحساب.
حاجخانم هم در حالیکه غر غر میکنه از جلوی تلویزیون پا میشه و میره سور و سات شام رو راه بندازه و سر اجاق همینطور به فکر سحری فردا و شلهزردی نذریشه که قراره از شدت خوشرنگی و خوشمزگی و پر ملاطی( شکر و زعفرون و دارچین و خلالبادوم و خلال پستهی فراوون) چشم همه فامیل و در و همسایه رو از کاسه در بیاره.
نظر شما چیه؟
یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
سلام
من نمیدونم شما کجا بزرگ شدی که یه هم چین چیزایی دیدی وگرنه همه میذونن که اینجور نیست البته شاید فامیلا یا آشنا های شما باشن یا جاییکه هستین اینقدر فرهنگ پایینه که اینطوزه اما ما ندیدیدم تا جاییکه من میدونم بیشتر مردم سحر چیزی نمیتونن بخورن چون ساعتش جوریه که بدن احتیاج به غذا زیاد نداره
1 سوالم دارم شما با آغاتون از این کارا نمیکنی؟
شایدم این کارای روشنفکرا یه جور دیگس؟
اگه اینجوره بنویسین همه یاد بگیرن چیکار میکنه سیبا با شما.
زیتون عزیز به نظر من که عین حقیقت رو گفتی
اون کسی هم که حتی جرأت نکرده اسمشو بنویسه، بنظر میاد که یه مشکلی داشته باشه. چرا از اینهمه مطلب فقط به اون یه قسمتش گیر داده!؟
بگو با سلام زيتون جان اگر امكان دارد از جيش كردن مردم هم انتقاد كنيد.با تشكر
بعد هم خوشحالت كنم فيلترينگ سايتت برداشته شده است.
سلام زیتون جون جینگولی خیلی باحالی آبجی جون دوستت داریم به مولا هرچی هم که نوشتی من شهادت میدم که حداقل در مورد همسایه های ما صادقه
ارسال یک نظر