در خیابانها با ماشین میچرخم و دنبال جایی هستم که زن شب رو بتونه در اونجا بگذرونه.
به خونهی هرکی فکر میکنم زود از سرم بیرونش میکنم. فلان جا پدربزرگ پیری هست.
فلان خانم تنهاست اما بیحجاب و لامذهبه و ممکنه فردا باعث حرف و حدیثی بشه.
ناگهان به یاد پیرزن همسایهی قدیممان میافتم. ترمز میزنم. نزدیکه تصادف کنم. از آقای پشت سری فحشی میشنوم. ولی اهمیتی نمیدهم و میخندم. دور میزنم و به سمت خانهاش روونه میشم.
غروب شده و صدای اذان میاد. زن همراهم غمگینه و روشو محکمتر میکنه که آشنایی نبیندش. چینهای روی بینیاش همچنان پیداست...
پیرزن همسایهی قدیمی زنی مؤمنه. تنها زندگی میکنه. در ضمن خوشنام و معتبره و اونقدر خوشزبون که اگه روزی شوهر اعتراض کنه میتونه از پسش بربیاد. تا اونجایی که میشناسمش برای گفتن حق حتی حاضره تا دادگاه بره.
توی راه همهی اینچیزا رو بهش میگم. با لهجهی اصفهانی قشنگش با خجالت چیزهایی میپرسه. موقع حرفزدن باز پوست بالای بینیاش چین میخوره. چقدر این چینها رو دوستدارم. باید به پیرزن بگویم که این زن مهمون عزیزیه و حسابی مراقبش باشه.
بهش میگم احساس عذاب وجدان دارم. اگر با من آشنا نمیشدی شاید امروز دربهدر نبودی. شاید کتک نمیخوردی. شاید شکایت نمیکردی.
میگه: این حرفو نزن. خدا ترو جلوی راه من گذاشت. تو جشمامو باز کردی.
جلوی خونهی پیرزن رسیدهایم. ماشین را خاموش میکنم و میخواهم سویچ را دربیارم که یهو دستش رو از زیر چادر بیرون میکشه و دستمو میگیره.
- بذار یه دقیقه فکر کنم.
میدونم خجالت میکشه و تاحالا جایی به غیر از خونهش نخوابیده.
میگم خیلی خانوم خوبیه. میخوای بگم بیاد اینجا اول ببینیش؟
میگه: اول و آخرش چی؟ نباید برم خونه؟ هر چی دیرتر برم بدتر میشه.
باز به اضطراب شدیدی دچار میشه.
- میشه منو برسونی دم خونهمون؟ مرگ یه بار شیون هم یهبار. هر چیشد، شد.
هر چی باهاش حرف میزنم رضا نمیده و میگه باید بره خونه.
به ناچار راه میافتم. در راه از دادگاه و قاضی میگه:
- قاضی خیلی دعواش کرد. گفت کجای اسلام گفته به زنت پول لباس و مایحتاجشو ندی؟ کجای اسلام گفته زن نباید برای شوهرش آرایش کنه؟ کجا گفته با زنای غریبه بری رستوران و پولاتو خرجشون کنی. کجا گفتی اینقدر زنتو در عسر و حرج بذاری؟
-کلاس قرآنی که میرم هیچ از این چیزا بهمون یاد نمیدن. هی از صحرای کربلا میگن و امام حسین و دو طفلان مسلم. چقدر برای امام حسین گریه کنیم؟ چرا نمیگن برای زنشون چهجور شوهری بودن؟ چرا نمیگن شوهرامون چه وظیفهای در مقابل ما دارن. چرا نمیگن حق و حقوقمون چیه؟
زن هی از قاضی تعریف میکنه:
- خدا عمرش بده. حسابی آقامون رو چزوند. گفت چطور دلت اومد زن به این نجیبی و خانمی رو این همه سال اینقدر آزار و اذیت کنی؟ بهش گفت اگه یه بار دیگه دست روش بلند کنی خودم پدرتو در میارم.
رو میکنه به من و میگه:
- میگم یعنی تو این چندروز زندان به این چیزا فکر کرده؟
به نزدیکیهای خونهشون که میرسیم میگه: نگهدار. جلوتر نرو. میترسم ترو ببینن و برات بد شه.
مردده. در ماشین رو با کمی ور رفتن باز میکنه. ولی پیاده نمیشه. به خجالت میگه:
به قاضی گفتم تا آقامون آزمایش ایدز نده ازش تمکین نمیکنم. آقامون خیلی عصبانی شد و میخواست بهم حمله کنه. قاضی بهم گفت سخت نگیر خواهر. اما من میترسم ازش مریضی بگیرم.
میگم از کجا اینا رو یاد گرفتی؟
- خدا عمرش بده. مشاوری که بهم معرفی کردی. خیلی چیزا حالیم کرد. چیزایی که اصلا تا حالا بهش فکر نکرده بودم. دیدی جوونیمو مفت باختم...
دولا شد و گونهم رو بوسید و گفت حلالم کن. خیلی بهت زحمت دادم.
پیاده شد و آرام آرام ازم دورشد... چقدر این زن را دوست دارم... چقدر ساده و خوشقلبه...
تمام شب بهش فکر میکردم. و فردا هم و پسفردا هم...
قرار شده بود من زنگ نزنم تا خودش خبر بده. یه بار زنگ زدم و پسرش گوشی رو برداشت و من قطع کردم. صدایش حکایت از خبر بدی نمیکرد.
3 روز بعد زنگ زد. صدایش قویتر از همیشه بود.
گفت: آقامون عین موش اومده بود خونه و پسراش براش آبمیوه میگرفتن که رسیدم. اولش با غیظ نگام کرد. من یهراست رفتم آشپزخونه. ولی بعدا حتی نپرسید تاحالا کجا بودی.
شب بعد از چندسال ازش تمکین کردم.
پرسیدم پس آزمایش ایدز؟
گفت: قاضی گفته ایشاالله مریض نمیشم.
گفت: دیروز رفتم کلاس قرآن گفتم اگه از این به بعد حق و حقوق منو نشونم میدین میام جلسه اگه نه دیگه نمیام. گفتم این همه سال زندگی و جوونیمو مفت باختم هیچکی بهم راهو نشون نداد. خانم مسئلهای قبول کرده هر دفعه یه چیزی یادمون بده. ما که سواد نداریم.
بعد دوباره قربون صدقهم رفت که خدا انگار ترو رسوند...
من و دوستانم مدتهاست که به این نتیجه رسیدیم که داد و قال صرف در مورد حقوق زنان بیفایدهست. گفتن یه مشت اصطلاحات فمینیستی چارهای از زنان ما حل نمیکنه. باید وارد عمل شد. البته باید اول یاد گرفت و بعد عمل کرد. مدتهاست که دور هم میشینیم میخونیم و بعد به زنانی که بعضیاشون حتی سواد خوندن و نوشتن ندارن یاد میدیم. شوهراشون میگن ما زیر سر زنشونو بلند میکنیم.
فعلا مجبوریم در چهارچوب قانونی که خیلی کاستی داره حرکت کنیم. تا نتونن انگی بچسبونن و ازمون شکایت کنن.
این مایی که میگم از 18 ساله هستیم تا 75 ساله. ما با خانومهای خانهدار وقتی شوهراشون سرکارن جلسه میگذاریم. براشون کتاب و جزوه میخونیم و به درددلاشون گوش میدیم. عدهشون روزبه روز داره زیادتر میشه. جلسهای که روز اول 5 نفر بود در جلسهیدوم 30 نفر شد و جلسهی سوم مجبور شدیم دو قسمتشون کنیم. و حالا جاهای زیادی دارن این کارو میکنن. هیچکس نمیتونه ایرادی بگیره. به همه میگیم مهمونیه یا سفرهست یا حتی کلاس قرآنه.
ما خیلی چیزا داریم از همدیگه یاد میگیریم...
زنهایی رو شناختم که صادقانه مشکلاتشون رو میگن. نمیخوان باری بر دوش هم باشن و هر کدوم مایل به حل شدن مشکل نفر بغلدستیشون قبل از مشکل خودشون هستن. زنهایی که دستِ دهندهشون بیشتر از دستِ گیرندهشونه.
زنهایی که نمیخوان از وضعیتشون سوءاستفادهکنن. خواستههاشون فقط مالی نیست. کسی رو سرکیسه نمیکنن. به خاطر هزار تومن آدم لو نمیدن. حتی نمیخوان گزندی به شوهراشون برسه...
زنانی که فقط میخوان بیشتر بدونن تا بهتر زندگی کنن... و مبارزه رو در لگدزدن به تخم آقایون(با عرض معذرت این جمله رو در جایی خوندم) نمیبینن...
------------------------
وبلاگ وارش:
گنجی زندانی، خطرناکتر از گنجی آزاد!
از همسر گنجی خیلی خوشم میاد. هیچوقت برای شوهرش ضجه و زاری نمیکنه. آزادی شوهرش رو حتی با این وضع بد گدایی نمیکنه!
((معصومه شفیعی در اجتماعی که برای همدردی با وی و دعا برای سلامتی اکبر گنجی مقابل خانه اش گرد آمده بودند گفت: من به حکومت ایران توصیه می کنم گنجی را آزاد کنند. گنجی زندانی بسیار بیشتر از گنجی آزاد برای آنها خطرناک است.
بعد از اینکه این مراسم با خوانش شعری از شاملو آغاز شد و با شعرخوانی سیمین بهبهانی زن بلند آوازه شعر معاصر ایران ادامه یافت،حاضران با خواندن تصنیف معروف " مرغ سحر ناله سر کن، داغ مرا تازه تر کن..." به استقبال اجرای شعر و موسیقی در حمایت از اکبر گنجی رفتند.
سپس مراسم دعا خوانی اجرا شد و همسر گنجی با تشکر از همه کسانی که با شرکت در این مراسم باعث دلگرمی او و خانواده اش شده اند گفت: امروز دقایقی توانستم آقای گنجی را ببینم. ایشان می دانستند که قرار است امشب چنین مراسمی برگزار شود و به من گفتند زودتر به خانه برو که مهمان داری.
شفیعی درباره وضعیت سلامتی گنجی گفت: امروز پنجاهمین روز اعتصاب غذای ایشان است. در این پنجاه روز وزنشان از 77 کیلو به 50 کیلو رسیده و از نظر سلامت جسمی وضعیت خوبی ندارد ولی از نظر روحی هرچه فشار به ایشان بیشتر می شود، مقاومتر و در راهی که می رود مصمم تر می شوند.
همسر گنجی با تاکید براینکه مدیران رده بالای کشور ازجمله آقایان خاتمی و شاهرودی و کروبی و رفسنجانی، همگی خواهان آزادی اکبر گنجی هستند، گفت:« من از افکار عمومی می پرسم پس چه کسی نمی خواهد او آزاد شود؟!»
معصومه شفیعی همچنین با اشاره به برخی ابراز نظرها در مورد اینکه اگر گنجی طلب عفو کند، بخشوده خواهد شد، گفت: من در این باره با آقای گنجی صحبت کرده ام و جواب ایشان این بوده که کسانی که 20۵۰ روز مرا به ناحق زندانی کرده اند باید از من طلب عفو کنند نه من از آنها.
وی همچنین به نقل از همسرش از همه کسانی که به خاطر همدردی یا برای شکستن اعتصاب غذای گنجی روزه خشک گرفتهاند، گفت: من از همه این افراد چه آنها که در داخل کشورند و چه آنها که در خارج هستند خاضعانه می خواهم که روزه خود را بشکنند. گرفتن روزه خشک بسیار خطرناک است. من به خاطر آزادی، انسانیت و اعتراض به نقض حقوق بشر اعتصاب کرده ام ولی دوست ندارم کسی به خاطر من آسیب ببیند.
وی همچنین ابراز امیدواری کرد که جمع حاضر یک بار دیگر و آن روز برای آزادی اکبر گنجی مقابل خانه اش جمع شوند.
جمعیت زیادی امشب با جمع شدن و افروختن شمع جای گنجی را در کوچه حق طلب سعادت آباد خالی کردند.( نام کوچه ای که گنجی در آن زندگی می کند نیز حق طلب است!)
سعید حجاریان از جمله کسانی بود که دقایقی درباره گنجی و اندیشه او صحبت کرد و اعلام حضور عباس امیر انتظام در مراسم نیز با کف زدن حاضران همراه شد.
جمعیتی که یاد گنجی را در کنار خانواده اش گرامی داشته بودند با سرودهای یار دبستانی من ... و ای ایران ای مرز پر گهر ... مراسم را به پایان بردند.
این مراسم خودجوش با وجود حضور نیروهای امنیتی و انتظامی در کنار برگزارکنندگان، با آرامش برگزار شد.))
-------------------
عکسهای آرش عاشورینیا از تجمع مردم جلوی منزل گنجی...
دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
گرم است...پی به آن میبریم که در این تاکسی لکنته خوشبختتریم فرد بچه شاشوی بلغ دست ماست که ننه اش را سفت چسبیده و نق میزند تا برایش قاقا بخرد.سرمان را به شیشه تکیه میدهیم.....
ارسال یک نظر