سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

کرج را خدا استان کرد!

گزارش لحظه به لحظه از ورود رئیس جمهورک محترم و مردمی به استان همیشه سرفراز کرج
در فیس بوک اینجانب

گزارش لحظه به لحظه از ورود رئیس جمهورک محترم به کرج: رادیو البرز داره با آب و تاب درمورد استقبال چند صد هزار نفری تو مسیر میگه اما شاهدان عینی می گن هیچکس نیست و هنوز حتی اتوبوسهاشون هم نرسیده.

ساعت ده و پنج دقیقه ماشین حامل رئیس جمهورک محبوب و مردمی وارد کرج شد و در انبوه میلیونی مردم گم شده. به یابنده جوائز ارزنده ای تعلق می گیرد. یه هلی کوپتر مجهز به تلسکوپ مشغول پیدا کرن ایشون می باشد و گل روی مردم می ریزند.

عوامل سیا و موساد در صددند که احمدی نژاد رو در کرج بدزدند اما بسیجیان جان بر کف به صورت جالبی توطئها رو در نطفه خفه می کنند. آنها به صورت کاملا خود جوش از گوشه گوشه ایران عزیزمان برای محافظت از رئیس جمهورکمون به کرج آمده اند.


از شلوغی مسیر چه بگویم که به گفته رادیو هنوز 5 دقیقه نشده رئیس جمهور به محل سخنرانی رسید. فکر کنم احمدی نژاد بال درآورد وگرنه فرار از میلیونها جمعیتی که تو رادیو می گفتن با اون خیابونی که انتخاب کردن حداقل چند ساعت باید طول می کشید. معجزات الهی مرتب در حال رخ دادن است! ما کرجی ها چقدر خوشبختیم. همه چیز آرومه

احمدی نژاد یک ربع داشت از طرف خدا به مردم استان البرز پیغام می داد کسی جیکش در نیومد همینکه از بودجه ای که از سال نود به کرج تعلق می گیره یهو سوت و کف مردم بلند شد.

احمدی نژاد با وقار و آرامش تمام معضلات کشور رو در کرج حل کرد.
--------------
بمیرم برای این زن که از فرط استیصال چه می کنه( (گاهی فکر می کنم آینده خیلی از ماست
+18 خود زنی با یک تکه شیشه
از بی عرضگی پلیس ایران چی بگم دقیقا بین اونا و هویج هیچ فرقی نیست. معلوم نیست برای چه کاری حقوق میگیرن.
فقط خدا پدر اون خانومو بیامرزه که نشست پای درددلش و کمی آرومش کرد.

آن مرد هفته پیش از ترس به کرج نیامد...

آن مرد سپاه دارد

آن مرد بسیج دارد

آن مرد تفنگ دارد

آن مرد باتون دارد

آن مرد زندان دارد

طبق بعضی روایات, آن مرد کاپشن دارد

آن مرد جوراب دارد.

آن مرد رو دارد
آن مرد بو دارد

آن مرد هاله دارد

آن مرد کرامات دارد

آن مرد نیامد

آن مرد هفته پیش از ترس به کرج نیامد

آن مرد متاسفانه فردا باز هم می خواهد بیاید...

شما فکر کنید برای 30 آذر برای اومدن "آن مرد" یعنی احمدی نژاد چقدر -به قول بعضیا- تمهیدات چیدن. فقط چندین میلیارد تومن خرج پلاکاردها شد. برای هر کدوممون چند اس ام اس اومد که حتما برید استقبال. اونوقت این آقا شب پیشش به این فکر افتاد که با هدفمند سازی یارانه ها تازه ر..ده به اقتصاد مملکت و سفره مردم و ممکنه مردم بهش اعتراش کنن. پاره کردن و سوزوندن بیشتر پلاکاردها اصلا ربطی به تصمیم ایشون نداشته.

حالا در ازای هر پلاکارد خوش آمد گویی, یک چهره مشکوک بیسیم به دست(یا به جیب) نزدیکیاش می پلکه. تمام دانش آموزان تهدید شدن که مبادا از مراسم استقبال کیک و ساندیسشونو بذارن جیبشون و در برن.

شنیدم دستور دادن به بچه ها لباس مخصوصی(شبیه پرچم ایران سرخ و سفید و سبز) بدن بپوشن که اگه فرار کنن شناسایی بشن.

به راننده اتوبوس می گم این چیه زدی به اتوبوست؟ می گه چکار کنم آبجی, اگه نمی زدیم اجازه خارج شدن از پارکینگ رو بهمون نمی دادن. می گم خوب یه گوشه وایسا بکنش. میگه بهمون گفتن سطح شهر بسیجی ها شماره اتوبوس هایی که پلاکارد ندارن برمیدارن و نونمون آجر می شه. این خودش می دونه کسی تو کرج دوستش نداره و هفته پیشم به همین خاطر سفرشو لغو کرد.

تاکسی دارها هم همه چیزهای مشابهی می گفتن.

. - بی انصاف ها نیومدن که فقط تاریخ پلاکاردهای هفته پیش رو که خیلی هم بزرگ بودن عوض کنن و همه رو جمع کردن و خرج دوباره کردن. تموم این خرجا داره از جیب ما میره.

- بچه ها داشتن برنامه می ریختن که سه شنبه 7 دی دسته جمعی(حدود 50 نفر) برن پارک تنیس. یکی گفت چه روزی هم دارین برنامه می ریزین. اونم کجا درست نزدیک جایی که احمدی نژاد می خواد سخنرانی کنه. پاسدارا فکر میکنن داریم تظاهرات می کنیم همه مونو می زنن یا میگیرن.

- زن داشت خودش را می کشت.

میگفت خدا بعد از ده سال این پسر رو به من داده با هزار سختی بزرگش کردم و حالا مجبورش کردن فردا بره برای استقبال احمدی نژاد. میگم از چی می ترسی, خوب نره یا اگه رفت وسطاش فرار کنه. می گه مدیر سر صف گفته اگه نره تمره هاش صفر می شه و موقع برگشتن هم حاضر غایب می کنن مبادا مثل دفعه پیش فرار کنن. می گم نگران نباش بعدا که بزرگ شد براش توضیح می دی که اجباری بوده. می گه لکه ی ننگش یه طرف اما ترس من از بمب گذاریه. می گم یعنی کی بمب بذاره؟ می گه آخه مردم همه ازش متنفرن می ترسم یکی بمب بذاره احمدی نژاد به درک, پسر من یه وقت آسیب نبینه. و اشک تو چشاش حلقه می زنه. میگم نه بابا ناراحت نباش, مردم ایران صلح طلبن و از راههای خشونت آمیز نمی خوان به اهدافشون برسن. برای همین هم انگ انقلاب مخملین می زنن به آدمهای مبارز. نترس, از مخمل نرمتر چی می خوای. ضمن گریه می خنده میگه توروخدا خیالم راحت باشه؟


پی نوشت
آفتاب آمد دلیل آفتاب


امتحان های مدارس کرج لغو و دانش آموزان موظف به حضور در مراسم استقبال از احمدی نژاد شدند


دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

آی آدم ها...

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر اینجا دارد می سپارد جان

برای نجاتش تلاش کنیم.
قرار است فردا حبیب الله لطیفی را اعدام کنند

پی نوشت
خوشبختانه حکم اجرا نشده اما
اعضای خانواده حبیب الله لطیفی، شماری از فعالان مدنی در شهر سنندج از سوی نیروهای امنیتی بازداشت شدەاند

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

شب یلدای شما مبارک... زلزله کرمان را کجای دلمان بگذاریم؟

1- شنیدن خبر زلزله شش و خورده ای ریشتری کرمان(بعضیها می گن شش و نیم و بعضیا میگن شش و سه دهم) کام همه مونو تلخ کرد. امشب یاد شش دی هفت سال پیش - زلزله بم -افتادم. اون طرفا خونه ها بیشتر گلیه. تنها خوبیش اینه که خیلیا هنوز خواب نبودن و شاید مثل زلزله رودبار خیلی ها مشغول دیدن برنامه ورزشی تلویزیون(اون سال جام جهانی فوتبال و امسال برنامه نود فردوسی پور) بودن و شاید خیلیا تونسته باشن بپرن بیرون.
این تلویزیون لعنتی ایران هم فقط دوسه کانالش اوائلش خبرو داد و تو دلمونو خالی کرد و بعدش خیلی راحت شروع کرد برنامه های معمولی پخش کردن. نمی گن آخه تو این عصر ارتباطات دیگه هر دهکوره ای یه دوربین پیدا می شه. چطور موقع سفرهای استانی رئیس جمهور تا توی چادر عشایر بالای کوه هم دوربین می ره؟
امیدوارم کسی کشته نشده باشه.


2- دیروز که رفته بود میوه بخرم. به خاطر نزدیک شدن به شب یلدا صف بسته بودیم. آقای پشت سری بهم گفت امسال شب یلدا نداریم. وضع آجیل فروشا حتما کساد می شه. گفتم برای چی؟ گفت مگه نمیدونی هفتم امام حسینه! گفتم هفتمش که همون سال اول بود حالا هزار و چهارصدسال گذشته سوم و هفتم نداریم. فقط سالگرد داریم که تموم شد. اخمی کرد و گفت. شما مطمئن باش هیچکس شیرینی و آجیل نمی خره. میوه شاید. اما آجیل هرگز. دیدم بحث فایده نداره ولش کردم. نوبت که به من رسید میوه فروش داد زد این آجیلا دم صندوق مال کیه؟ نبرنش . با ترس و لرز پشت سرمو نگاه کردم. آقاهه آنچنان اخمی رو پیشونیش بود که روم نشد بگم مال منه. گذاشته بودم پایین صندوق که بعد که میوه خریدم با هم ببرم.
اما بالاخره دید. به ...
اگه امشب صف جلوی آجیل فروشا رو ببینه کله ش سوت می کشه.

3- شما نمی دونید مسئولین دولتی برای اومدن احمدی نژاد چه جوری دارن خودشونو پاره پوره می کنن. می ترسن مثل اوندفعه که احمدی نژاد اومد کرج هیچکس نره به استقبالش. صبح تا شب دارن تو رادیو تبلیغ می کنن که توروخدا برین استقبال. مگه مامان بزرگامون بهمون یاد ندادن که وقتی مهمون میاد بریم به استقبالش و خوش آمد بگیم و... سه چهار روزه هم رادیو البرز کرج یه برنامه گذاشته که مردم زنگ بزنن و خواسته هاشونو تو رادیو بگن. خیلی خنده داره. یکی زنگ می زنه برای دخترش شوهر می خواد و یکی زن میخواد, یکی خونه می خواد, یکی کار می خواد, یکی سر کوچه ش باغچه می خواد, یکی جهیزیه می خواد, یکی زنگ زده می گه شوهرش شش نفرو کشته و دو نفرو زخمی کرده. پول دیه دو نفرشونو دادن بقیه شو احمدی نژاد بده. هیچکس هم اسم و آدرسی نمی ده. نمی دونم احمدی نژاد چه جوری این همه وقت می شینه رادیو گوش کنه و به یکی یکی درددل ها برسه. بگو آخه جوون, خود احمدی نژاد باعث بیکاریته. دختر جان دلیل ازدواج نکردنت خودشونن که اجازه نمی دن در اجتماع و دانشگاه دختر و پسر با هم آشنا بشن. همه جا رو زنونه مردونه کردن و...
یه هفته ست ادارات درست کار نمی کنن که چی؟ دارن برنامه ریزی می کنن که همه رو ببرن سر سخنرانی آقا, مدارس هم همینطور.
تو خیابونا هم که بگرد بگرده که چی؟ مبادا یکی بخواد نظر سویی به آقا داشته باشه.


4- این خانم همسایه ما چند روز پیش منو دیده, می گه می خوام سه شنبه که احمدی نژاد اومد کرج راجع به مشکلاتم بهش بگم بلکه گره کارمونو باز کنه. طفلک تموم پس انداز زندگیشونو دادن از یکی از کارمندای اداره برق یه تیکه زمین 220 متری فاز 5 بلوک 5 هشتگرد خریدن. بعد از سه سال معلوم شده زمین دزدیه و تازه همین زمین که صاحبش یکی دیگه بوده نه تعاونی, فقط 15 هزار قواره ست ولی مسئولین تعاونی به 30 هزار نفر فروخته نش.
گفتم اگه احمدی نژاد بلد بود مشکلات مردمو حل کنه که الان این وضع نبود. گفت حالا زنگ می زنم به رادیو کرج. گفتم میل خودته. دیروز ظهر منو تو راه پله دیده می گه خاک برسرشون. گفتم چرا, چی شد؟ زنگ زدی؟ گفت کسی که گوشی رو برداشت گفت چرا عین طلبکارا حرف می زنی, یه بار دیگه ضبط می کنیم به شرطی که یک, اولش بگی اومدن رئیس جمهور ِ محبوب ,مردمی و بسیجی رو به شهرمون کرج تبریک می گم و یه کمی قربون صدقه ش بری, دوم با لحن التماس آمیز حرف بزنی. گفتم می رم تمرین کنم بعد زنگ می زنم. اما غلط کرده. بهش رأی دادیم که برامون کار کنه, نه اینکه بگیریم تو سرمون و حلوا حلواش کنیم و با التماس چیزی ازش بخواهیم.
امروز صبح برای کنجکاوی رادیو کرجو گرفتم. راست می گفت. همه بدون استثنا اول می گفتن" اومدن رئیس جمهور محبوب! مردمی! و بسیجی رو خیر مقدم (یا تبریک) عرض می کنیم "و بعد با تضرع می گفتن از رئیس جمهور خواهش میکنیم التماس می کنیم منت بر سرما بگذارن و فلان کار مارو راه بندازن.
بابا این طرف موظفه به مردم خدمت کنه نه برعکس.


5- آقا, این یارانه ها به حساب ما با 4 سر عائله واریز نشده(واقعا نشده).
از رئیس جمهو محبوب, مردمی و بسیجی خواهشمندیم, منت بر سر ما بگذارن و...
(غلط کرده)


6- فریبرز رئیس دانا که داشت تو ماهواره از برداشتن یارانه ها انتقاد می کرد بلند گفتم چه عجب اینو نگرفتن هنوز, آخه به نظرم آدم خیلی شجاع و جسوریه و شاید تنها کسی تو ایران باشه که خیلی راحت می گه من ماتریالیستم و از برچسب الحاد نمی ترسه.
همینکه تو اینترنت خوندم که همون شب ساعت یک نصفه شب ریختن خونه ش و گرفتنش گفتم ای داد و بیداد من چشمش کردم


7- از چشم زدن گفتم.
تو سونای بخار نشسته بودم. خیلی شلوغ بود, فکر کنم به غیر از من بیست و سه چهار نفر دیگه بودن. یه گروه پنج نفری داشتن سر اینکه کدوم آرایشگر در کرج دستش خوبه کدوم بد حرف می زدن. هی حرف زدن هی کشش دادن و هی سر بعضی آرایشگرها رو زیر آب کردن. وسط حرفاشون هم این و اون هی دخالت می کردن. توروخدا بگو کی دستش بده دیگه نریم پیشش, کی خوبه؟ و از این حرفا.
سرم دیگه داشت درد می گرفت. بدون اختیار بلند و خیلی جدی از اونی که بیشتر از بقیه رفته بود رو منبر پرسیدم:
- ببخشید می شه بگید دستش بده, یعنی چی؟
یه خورده جا خورد و گفت باور کن از وقتی رفتم پیش خانم ... دیگه موهام رشد نکرده؟
گفتم مثلا شما تحصیلکرده ای! گفت آره به خدا, سال آخر رشته فلان. گفتم به به. رشته ت هم که علمیه و خودت می دونی پیاز مو به رشدش ادامه می ده . من زیاد اطلاعات ندارم اما شاید در اثر نرسیدن ویتامین یا در فصلهای بخصوص رشد مو کم شه. اما آرایشگر که نمی تونه جادو یا معجزه کنه.
یه خانم مسنی بهم براق شد و گفت حضرت فاطمه هم چشمو قبول داره. گفتم من به دین و مذهب کار ندارم. اما از اینکه این همه آدم بیست دقیقه ست وقتشونو گذاشتن رو اینکه کی چشمش شوره کی نیست دلم می سوزه. راستش من جرات ندارم دیگه به هیچ خانومی تو مهمونیا بگم چه خوشگل شدی یا لباست چه قشنگه یا بچه ت چه نازه. فردا عطسه کنید می گید فلانی چشمم زد. بس کنید توروخدا.(حسابی آب روغن قاطی کرده بودم و جواب هر کی رو که این مسائلو قبول داشت با کمی تندی دادم. البته راستش از مسئله دیگه ای هم ناراحت بودم و دق و دلیم رو سر اینا خالی کردم)
دختری خندید و حق رو به من داد. گفت مامان منم تا یکی ازم تعریف می کنه فرداش هر چیزی بشه, مثلا رنگ و روم سفید شه می گه فلانی چشمت زد.
هر کدوم یه همچی خاطراتی تعریف کردن.
قضیه رو بیجهت به احمدی نژاد ربط دادم و گفتم همینه که این مردک رئیس جمهورمونه. مسائله مهم مملکتی رو ول کردیم چسبیدیم به خرافات. اونام هر غلطی دلشون خواست می کنن. گفتم که قاطی کرده بودم. گرمای سونا هم زیاد شده بود و زدم بیرون و پریدم تو آب سرد. دلم کمی خنک شد...
شما هم توجه کردید تقریبا هر خونه ای می رید یکی از این چشم های آبی بابا قوری زدن دم درشون؟ حتی شما دوست عزیز

لینک در بالاترین

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

نیروی انتظامی در تاسوعا و عاشورا

1- وقت کمه و مجبورم تلگرافی بنویسم. اما اینطور نباشه که شما عادت کنید ها.

2- شب تاسوعا اونقدر خیابونا شلوغ بود که منو یاد شبای انتخابات انداخت. کلی مردم شیک و پیک و خانمهای آرایش کرده ریخته بودن تو خیابون. تعداد نیروهای انتظامی هم خیلی بیشتر از همیشه بود. دور تا دور میدونا و دو طرف خیابونا پر از پلیس با همه تجهیزات به علاوه ماشین های آتیش نشانی بود بود. انگار همین الان مردم می خوان انقلاب کنن. ترس تو چهره شون معلوم بود. بیشتر خیابونهای فرعی رو به سمت خیابون های اصلی پرتردد یا میدونهای اصلی شهر بخصوص میادینی که زمان انتخابات شلوغ بود با گذاشتن ماشینهای بزرگ بسته بودن. یه جا من رفتم جلو به آقا پلیسه که داشت با باتوم و بی سیم دیگران رو ارشاد می کرد برن خونه هاشون, گفتم آقا شب تاسوعایی چرا مردم رو می فرستی خونه شون؟ چرا راه مردم رو می بندی؟
با عصبانیت تموم لااله الی الله گویان گفت: منظورم به تو نیست ها, بدت نیاد, تو بچه داری, اینا هیچکدوم برای عزاداری نیومدن که. با شیطنت گفتم پس برای چی اومدن؟خیلی بلند گفت برای دختر بازی! پسربازی! همه جوون های که نگران صحبت من و پلیس رو گوش می کردن غش کردن خنده. گفتم جوونهای الان که پرورده خود جمهوری اسلامی ین. برای تفریح کجا رو دارن برن؟ هر جا برن شما نمی ذارید. با خشم گفت به ما چه؟ برین به رهبراتون بگید!

3- کوچه پس کوچه های عشق
امکان نداره شب تاسوعا بری بیرون و تو کوچه پس کوچه ها تعداد زیادی دختر و پسر در حالیکه عاشقانه دست همو گرفتن نبینی.
تو این شبای عزیز, نویسنده های عشقی می تونن کلی سوژه به دست بیارن. فهیمه رحیمی, بدو!

4- امسال خیلی خیلی کمتر از هر سال نذری دادن, حالا نمی دونم دلیلش اینه که قیمت گوشت و برنج و حبوبات و شکر و روغن گرون شده یا مردم به آرزوهاشون رسیدن و دیگه احتیاجی به نذر ندارن. یا دیگه اعتقادی به نذر ندارن یا زیر سبیلی رد می کنن.

5- مردم از کیوسک های دولتی بسیج خیلی کمتر از هر سال چایی می گرفتن. دیگه علنی به مردم التماس می کردن بیان چایی بگیرن.
عاشورا هم مثل تاسوعا شهر پر از نیروهای امنیتی بود. اما مثل شب تاسوعا جلوی چشم واینمیستادن و علنی با مردم درگیر نمی شدن. برای خودشون سینه هم می زدن. یه جا خانومی اومد بهشون خوراکی بده یکیشون گرفت فرمانده چنان با ترس و لرز اومد از دستش گرفت و پرتش کرد انگار که سمی باشه.

6- هر سال که می گذره تعداد کسایی که دسته تماشا می کنن خیلی بیشتر میشه از کسایی که سینه میزنن. بخصوص تعداد آقایون مسن خیلی کمتر شده .یه مشت بچه قرتی سوسول شیک و پیک می کنن و موقع زنجیر زدن بیشتر چششون دنبال دختر میگرده تا دسته!

7- نامه محمد نوری زاد به همسرش
امیدوارم نوری زاد و نسرین ستوده و بقیه زندانیان سیاسی که اعتصاب غذا کردن به اعتصاب غذاشون پایان بدن.
اینا که رحم ندارن.
همسر نوری زاد رو جلوی اوین گرفتن و البته بعد از مدتی آزادش کردن.

8- به خواسته دختر نوری زاد این پتیشن رو امضا کنیم. تعداد امضاها به ده هزار و هشتصد و هجده رسیده.


9- نمی ذارن تو درد خودمون بسوزیم. احمدی نژاد 30 آذر داره میاد کرج, شب یلدامونو خراب کنه.


10- حسن ختام برنامه امشب ما معرفی یه وبلاگ طرفدار رهبره که در پست آخرش از کرامات ایشون گفته. جوری که از حیرت انگشت به دهن می مونی.

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

دیشب کُره ی ماه خون گریه می کرد...

1- اول از همه باید بگم که چقدر خوشحالم بالاخره حسین درخشان بعد از دوسال و دوماه اومد مرخصی و سالمه.
لابد یه عده باز می گن سالم بودن و خندیدنش دلیلیه بر اینکه با رژیم همکاری می کرده. این قدر بی انصاف نباشید. کسی که به خاطر داشتن عقیده ای و نوشتن وبلاگ زندانی می شه زندانی سیاسی به حساب میاد حالا عقیده ش هر چی میخواد باشه. منتظر می مونیم بگه تو این مدت چه بلایی سرش آوردن. یادتون باشه خیلی از زندانی های سیاسیِ حالا یه زمانی برای این حکومت کار می کردن مثل رضا ملک و نوری زاد و ...

2- پارازیت برنامه بدی نیست, بخصوص برای کسایی که اصلا در جریان اخبار نیستن و نه روزنامه می خونن نه تو اینترنت میرن و نه اهل بالاترینن. تویی که در جریان اوضاعی حتما می تونی حدس بزنی برنامه این جمعه برنامه پارازیت درمورد چیه و حتی نفرات خوب, بد, زشت هفته رو هم کم و بیش می دونی کی ین. اما نحوه اجرای کامبیز حسینی -که حسینی وار و با انرژی تمام با زبان طنز
همین خبرهایی که از قبل می دونی میگه- اونقدر جذاب هست که بتونه در ساعت پخشش تموم اعضای خانواده رو اعم از پیر و جوون جلوی تلویزیون دور هم جمع کنه. من حتی دیدم بچه کوچیکا هم طرفدارشن.و کلی از رفتار بی خیالانه و جوان پسندانه سامان شاد می شن.
پارازیت در حد خودش چهره های خوبی هم دعوت می کنه و کامبیز حسینی سعی می کنه سوالای شجاعانه و غیر کلیشه ای بپرسه.
اما مصاحبه ها معمولا ایراداتی داره. مثلا با هوشنگ امیر احمدی خیلی گستاخانه حرف زد, وسط حرفاش می پرید و نمی ذاشت حرف بزنه. خیلی ها از این کارش دفاع کردن. اما به نظر من مصاحبه گر نباید برای بیننده تصمیم بگیره که مصاحبه شونده آدم خوبیه یا بد. بلکه نوع سوال ها باید طوری باشه که بیننده یا شنونده حقایقی که مورد نظر مصاحبه گرهست خودش در خلال صحبت ها متوجه بشه. نوع مصاحبه نباید طوری باشه که آدم دلش برای مصاحبه شونده بسوزه چون خواه ناخواه کفه ترازو به سمت او میره. ملت ایران هم می دونیم چقدر مظلوم پرورن.
در مصاحبه با مدیر سایت بالاترین کامبیز حسینی به جای سوال حرف تو دهن او می گذاشت. مثلا می پرسید( در واقع حکم می کرد) که شما که(!) از جایی پول نمیگیرید.
انتظار دارید مدیر سایت چه جوابی بده.
یکی از سوالهایی که ازش پرسید(من تو کامنتهای هفته قبلش خواسته بودم بپرسه. همه کامنتها رو نخوندم ممکنه کسای دیگه هم این سوالو داشتن)این بود که چرا با باندبازی در بالاترین برخورد نمی کنه. مدیر بالاترین جوابی تو این مایه ها داد( اونقدر سرعت اینترنتم پایینه که الان نه اسم مدیر بالاترین رو می تونم چک کنم و نه جوابش رو ) که در جوامع دموکرات این مسائل طبیعیه و حتی یک کلمه هم در تقبیح این کار نزد.

3- از وقتی از پارکینگ اومدم بیرون, همه ش داشتم باصدای بلند با مرضیه می خوندم :
"مي، زده شب، چو ز ميکده باز آيم/بر سر کوي تو من، به نياز آيم/دلداده ي رهگذرم، از خود نبود خبرم، اي فتنه گرم/شبها سر کوي تو، آشفته چو موي تو/مي آيم، تا جـويم، خانه به خانه، مـگر از تو نـشانه"
خیابون خلوت بود و من حسابی تو حال و صدامو انداخته بودم پسِ سرم.
سر یه چراغ قرمز یه پراید اومد بغلم وایساد و یهو صدای کف زدن اومد. نگاهم رفت روی پنج پسر جوون توش که همه منو نگاه میکردن و می خندیدن و دست می زدن و ایول می گفتن. چشام گرد شده بود. چه جوری صدا به این واضحی میومد تو. وای... پنجره شاگرد از شب قبل حدود ده پونزده سانت باز مونده بود و من اصلا حواسم نبود. حتی باد رو احساس نکرده بودم. هوا هم البته روزها گرمه.
اما اگه فکر می کنید از رو رفتم و دیگه نخوندم اشتباه می کنید. خودمو بازیافت(!) کردم و شیشه رو کشیدم بالا و در حال دنده چاق کردن دوباره شروع کردم. "می زده شب چو ز میکده باز آیم...."
راستی, یه مورد کوچولوی دیگه. از همون اول تا آخر مسیر, روسری رو هم از رو سرم لغزانده بودم رو شونه هام.
سی با همیشه می گه اگه برای نوشته هات نگیرنت حتما یه روز به خاطر روسری سرنکردنت تو ماشین می گیرن.

4- حالا که اینطوره, ما اهل کوفه هستیم!


5- دوستی می گفت خیلی مسخره است که مردم ایران روزهای قبل از شهادت امام حسین سیاه می پوشن, هر شب تکیه می رن, تو سر و صورتشون می زنن, آرایشگاه نمی رن, موزیک گوش نمی کنن, نمی رقصن, و ... اما به محض اینکه شهید می شه فورا سیاه در میارن, آرایشگاه می رن, موهاشونو رنگ می کنن موزیک می ذارن و... یعنی از شهادتش شاد می شن؟,

6- دیشب تو چند تا تکیه شایع شده که از ماه داره خون می چکه و همه تو سر زنون رفتن بیرون و دیدن بله! کاملا درسته و از ماه فرت و فرت داره خون میاد. حالا اینو کی برای من تعریف کرد یه خانوم دکتر که نذر داره هر سال دهه محرم کسب و کارو تعطیل کنه بره در مسائل شکمی تکیه ها یعنی طبخ و توزیع غذای امام حسین کمک کنه. توصیه ش هم همیشه به بیماراش اینه که حتما از غذای امام حسین بخورن که اثر درمانی خیلی بالایی داره. خانوم دکتر قسم می خورد که خونی که از ماه میاد قرمز رنگ هم بوده... بهش گفتم خانوم دکتر از شمایی که تحصیلکرده اید بعیده این حرفا . کره ماه که موجود زنده ای نیست توش که دبحش کنن و خونش بچکه, تازه اونقدر زیاد که از صدها هزار کیلومتر معلوم باشه. نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت تو مثل اینکه به این چیزا اعتقادی نداری. بهش گفتم معلومه که ندارم. در ضمن شماهایی ادعای سبز بودن دارید بعیده که می رید به تکیه های دولتی که جدیدا همه شون دست سپاهه رونق می دید. یه ذره کنف شد ودیگه هیچی نگفت و رفت...


7- امسال محرم مُد شده این جوانکها ماشینشون رو تماما گِل مالی می کنن و روش رنگ قرمز مثل خون می پاشن, اونوقت بین ماشینها ویراژ می دن و دختر بلند می کنن. امروز عصر خیلی خنده دار بود که بارون گلها رو می شست و دخترا و پسرای توش معلوم میشدن. اند ضایع بود ماجرا

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹

نامه ای به امیرکبیر درباره درخواست موقوف کردن شکنجه در ایران

نامه ای که وزیر مختار روس و انگلیس در سال 1267 ه.ق. به امیرکبیر نوشتن و از وجود شکنجه از طرف عُمال شاهزاده و وزیر نظام آذربایجان در شهرهایی به جز پایتخت خبر می دن و اونو نصیحت میکنن که اگه می خواد ایران جزء کشورهای بشردوست حساب بشه باید به اعمال زشت پایان بده و شکنجه گران رو مواخذه و مجازات کنه. امیر هم بعد از خوندن این نامه دستور داد تا شکنجه متوقف و برای دلجویی از شکنجه دیدگان عاملان شکنجه را در ملأ عام تازیانه بزنند.( که البته در زمان ما تازیانه زدن در ملأ عام خودش شکنجه به حساب میاد ولی لابد اون موقع دل مردمو شاد می کرده که یکی هست که به دادشون برسه )
حالا شما مقایسه کنید با نامه هایی که حالا ملت تحت ستم برای رئیس جمهور و رهبر می نویسن و اونا اهمیت که نمی دن هیچی نویسنده های نامه رو هم میدن زندانی و شکنجه کنن.

و اما متن نامه:

" دوستداران بر عهده خود می دانند که در خصوص برخی حرکات تازه شاهزاده و وزیر نظام آذربایجان به اولیای دوست ایران اطلاع بدهند. حرکات مزبور ضمیمه نامه در نوشتاری دیگر است اگر امنای دوست ایران اجازه بدهند که این حرکات بسیار زشت بدون مؤاخذه و مجازات ادامه و به دیگر نقاط کشور برسد آنها هم در این اهمال مهیب خوفناک آلوده خواهند بود و این دولت دیگر حق ندارد خود را داخل ممالک بشردوست بشمارد. آن جناب در مراسله مورخ هفدهم ربیع الثانی سال 1267به دوستداران اعلام گردید که در مخالفت شکنجه احکام برای حکام و ولایات صادر می شود. با وجود این نواب شاهزاده آذربایجان چنین تصور کرده که شکنجه احکام برای حکام و ولایات صادر می شود. با وجود این نواب شاهزاده آذربایجان چنین تصور کرده که شکنجه مزبور منسوخ شده و فقط در پایتخت حکم است و در شهرهای دیگر وجود ندارد. به این جهت خود را مجاز دانسته هر نوع شکنجه را مرتکب شود بدون اینکه مؤاخذه شود. دوستداران امید دارند آن جناب فرصت وقت را از دست ندهد که این بی مبالاتی را که گناه متوجه می شود را رفع فرمایند. لازم بود اظهار شود."
تحریر در 29 شهر رمضان 1267

این نامه رو من در هفته نامه "نامه امیر" که در شهر اراک, استان مرکزی چاپ میشه پیدا کردم.
که اونم به نقل از کتابِ "نامه های امیرکبیر" در سازمان اسناد ملی ایران صفحه 76 آورده

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

عوض شده ایم, عوضمان کرده اند...

1- چهارشنبه پیش کاری در مرکز کرج برام پیش اومد و طبق عادت یه شال با رنگ شاد سرم کردم و رفتم اما به قدری آدم سیاهپوش تو خیابون دیدم و نگاه های چپ چپ همون آدمها که فکر کردم ماه محرم رسیده و من گناه بزرگی مرتکب شدم, بعد دیدم نخیر سه شنبه هفته بعدشه(یعنی پس فردا. الان نصف شبه, در واقع فردا). توجهم جلب شد به پلاکاردها و پرچمهای سیاه و تکیه ها و اتاقکهایی که برای دادن شربت نذری درست کرده بودن. پیش خودم بیچاره اونایی که با دلِ دلها این روزا عروسیشونه و دلشون خوشه هنوز مجرم نیومده و وقتی میان تو خیابونا جز مشکی چیزی نمی بینن. دو ماه محرم صفر کم بود که یه هفته هم زودتر رفتن پیشواز. البته به کمک بسیجیان جان برکف.


2-از دیدن فیلم چاقو کشی سعادت آباد تونستم در برم, اما نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای فیلم کشته شدن مردی به دست زنش در کرج رو گذاشته بود رو دسکتاپم(کار کار برادر گلکارم بود). صبح جمعه که بعد از مدتها نشستم پای کامپیوتر و با کنجکاوی فیلمو باز کردم با دیدن صحنه ای که زن مرتب می ره چاقو می زنه تو سینه مردی که خونین و مالین کف خیابون خوابیده و مردم هم از دور نظاره می کنن و پلیس بی غیرت هم علی رغم داشتن باتوم و اسلحه و گاز اشک اور و دونستن فنون رزمی هیچ کاری نمی کنه و تکنسین اورژانس هم خیلی شیک می ره کنار قلبم نزدیک بود از کار بیفته. چنان جیغ هایی می زدم که سی با از خواب پروندم و اونم با دیدن قسمتهایی از فیلم, خیلی متاثر شد. من گفتم فکر کنم مادرش باشه, آخه با یه عشقی میرفت نگاش می کرد. خیلی دلم برای زنه میسوخت. سیبا گفت مرده حتما معتاد بوده و این احتمالا زنشه. که فرداش فهمیدیم حدسش درست بوده.
تموم روزمون خراب شد و در مورد این جریان حرف می زدیم. من تو فیس بوکم نوشتم که پلیس منتظره آقاهه بمیره و بعد خود به خود زنه قصاص می شه. چرا زحمت اضافه بکشه؟
شبش اصلا خوابم نبرد.
فرداش تو کلاس ورزش حال و حوصله نداشتم. بچه ها پرسیدن چرا دمغی؟ ماجرا رو تعریف کردم. انتظار داشتم بگن آخی... وای چه وحشتناک و.. از این جور حرفا. اما جمله م هنوز تموم نشده بود که الف گفت دستش درد نکنه!
ب گفت شیری که خورده حلالش باشه. با تعجب و ناراحتی گفتم پلیس هم اونجا بود و هیچ دخالتی نکرد! شین گفت نباید هم میکرد یه مرد از روی زمین کم! سین گفت چقدر ما زنا باید از دست مردا عذاب بکشیم. و همهمه ای از همینجور حرفا. یه عده که اونطرف شروع کردن از شوهراشون بدگویی کردن.
گفتم آخه مردم هم دخالتی نمیکردن و هیچکس سعی نمیکرد چاقوی کوچک میوه خوری رو از دست زن دربیاره. گفتن به جهنم! برای چی دخالت کنه... بیا بابا ورزشتو بکن و همه خندیدن. اول فکر کردم چون اینا فیلمو با چشم خودشون ندیدن عمق ماجرا رو نگرفتن.یا دارن انتقام سالها تبعیض جنسیتی رو می گیرن. بعد پیش خودم گفتم لابد اینا هم اگه از نزدیک شاهد ماجرا بودن لنگه پلیس و بقیه شاهدهای عینی رفتار میکردن.
دلیلش هر چه باشه, سنگدل شده ایم!

اینم لینک فیلم اگه مثل من کم طاقت و حساسید نبینیدش. باور کنید از اون روز زندگی ندارم.

3- پلیس کرج بعدا با حماقت تمام این فیلمو ساختگی اعلام کرد. و در جایی دیگه گفت این ماجرا مربوط به زمستان سال گذشته ست.
اولا از کی تا حالا صنعت فیلمسازی ما اینقدر رشد کرده تا بیاییم اینجوری صحنه ها رو بسازیم.
بعدش هم ما نفهمیدیم قسم حضرت عباستونو باور کنیم یا دم خروستونو. اگه ماجرا و صحنه ها ساختگیه پس چطور میگید سال گذشته همچین انفاقی افتاده و سمیرای 26 ساله زده شوهر 40 ساله معتادشو اول تو خونه با چاقو زخمی کرده و بعدا که مرده فرار کرده تو خیابون دنبالش کرده و کارشو تموم کرده.
و از همه مهمتر مگه پارسال با امسال چه فرقی میکنه. اون موقع احمدی نژاد روی کار نبوده یا حکومت شاهنشاهی بوده؟

4- همون روزی که رفتم مرکز کرج به خیابون امیری هم سری زدم. شنیده بودم مغازه مبل فروشی خانم طلعت احراری که دامادش می گردوندش آتیش زدن. خیابون امیری مدتهاست که تبدیل شده به مرکز تخت و مبل فروشی و مغازه خانم احراری شاید ساده ترین مغازه بود. پس رقیب هیچکس نبود. تنها جرم خانم احراری بهایی بودنشه. پیدا کردن مغازه شون سخت نبود. مغازه ای خالی با دیوارهای سوخته دود گرفته.
اونطور که مغازه دارها تعریف می کردن ساعت 12 نصف شب همسایه خانم احراری که اونم بالای مغازه ش زندگی می کنه پا میشه که مسواک بزنه می بینه دو موتورسوار سیاه پوش زدن شیشه مغازه همسایه رو شکستن و از اونجا مواد مشتعل پرت کردن تو مغازه و فرار کردن. این همسایه اول می دوه و خانم احراری رو از خونه بیرون میکشه تا دچار آتیش سوزی نشه و بعد به پلیس و آتیش نشانی خبر می ده. مهار آتیش تا 4 صبح طول میکشه . مبلها و مغازه به کلی سوختن.
این موتورسوارهای سیاه پوش کی یی که آزادانه آدم میکشن, مغازه آتیش می زنن و هیچوقت هم شناسایی نمیشن؟
اگه به قول حکومتی ها اسرائیلی و انگلیسی و آمریکایی هستن که پس الان نصف قدرت دست اوناست. ما پارسال بعد از انتخابات تو روز روشن هم سوار موتورهاشون می دیدمشون و کلی هم ازشون فحش و باتون و گاز اشک آور خوردیم.


5- در فیس بوکم نوشتم:
در رو که بر روی برادرم باز کردم, احمدی نژاد داشت توی تلویزیون میگفت: این گرفتگی باید باز بشه, دستاشو مثل تلمبه تکون می داد. برادرم گفت حتما این دفعه داره راجع به گرفتگی لوله و چاه( فاضلاب)حرف میزنه؟ زیرنویس تلویزیون رو براش خوندم, "روز جهانی فلسفه." بعد احمدی نژاد گفت باید امام زمان بیاد تا گرفتگی های این جامعه رو باز کنه...

6- در فیس بوکم لینک دادم:
می خوان یک کشیش رو ( یوسف ندرخانی) اعدام کنن.

7- ببینید این جوون خوش ذوق چه طوری آستریاس رو به جای گیتار با ساز باقلاما می زنه.

8- ببخشید اینجاها کمتر میام. دل و دماغ ندارم. گاهی که به اینترنت وصل میشم به فیس بوک سری می زنم. اینم صفحه مه.

9- با اینکه هفته ای نیست که خبر اعدام یکی از هموطنانمون رو نشنویم اما اعدام شهلا جاهد تاثیر بیشتری روی ما گذاشت. تا جایی که به یادم هست دو زن محکوم به اعدام خیلی سرو صدا به پا کردن و همدردی مردم رو برانگیختن. یکی افسانه نوروزی بود که در دفاع از خودش یک آقای متصل به بالا(!) رو کشت و خوشبختانه بعد از چند سال تبرئه شد و دیگری شهلا جاهد بود متهم به قتل همسر ناصر محمدخانی که هشت سال با او زندگی کردیم, از طریق نوشته ی خبرنگارهایی که در دادگاه شیفته شخصیت جالب او شده بودن, برعکس بقیه زیر چادر زندان خودشو قایم نمیکرد و شجاعانه از عشق حرف میزد. از طریق دوستان زن زندانی بخصوص فعالین حقوق زنان که چقدر شهلا به اونا محبت کرده بود و کارت تلفن و لباس زیر و ملافه در اختیارشون گذاشته بود و برای خودش کلانتر زنی بود.
قوانین کشور ما بخصوص اونایی که مربوط به جنسیت هستن ,عیب دارن , قدیمی ین, ناسالمن, تبعیض آمیزن. بخصوص این جریان صیغه. یعنی چه که یه مرد می تونه چهار زن عقدی و بینهایت صیغه ای داشته باشه.
این قانون توهینیه به همه. اگر مردی فکر می کنه این قانون به نفعشه اشتباه کرده. در واقع قانون به اون به شکل یه حیوون نگاه کرده. خود آقایون هم می دونن و برای همینه که همه شون یواشکی اینکارو می کنن. از کارشون خجالت زده ن و معمولا هم آخرش تق کارشون در میاد و شرمش میمونه براشون.
روزی که شهلا اعدام شد اینترنت پر شد از فحش به ناصر محمدخانی. من عجولانه(جمله م کلی عیب و ایراد داره) در فیس بوک نوشتم:
"طنز تلخ: طرف به دور از چشم زنش معشوقه داره و هر جا لینکی از شهلا جاهد دیده فحش و بد و بیراهی نثار ناصرمحمدخانی کرده و نوشته مقصر واقعی اوست"

ناصر محمد خانی بد کرد( بعضیا میگن لج کرد) که رضایت نداد. اما ناصر محمدخانی که قانون رو ننوشته. بیچاره خودش هم معلول این جامعه ست. خیلی از مردا فکر می کنن این فرصتیه که نصیبشون شده. شما فکر می کنید چند درصد آقایون در ایران زن صیغه ای یا معشوقه دارن؟ از مسلمون و غیرمسلمون و لامذهب بگیر برو جلو.
یک آدم موثق که در کارخونه ای ده هزار نفره کار می کنه می گفت حدود هفتاد درصد کارکنان و حتی کارگرا حداقل یک بار زنی رو صیغه کردن.

ما به جای اینکه بباییم به معلولهای اجتماع فحش بدیم باید بیاییم به قوانین غلط, تبعیض آمیز, فاشیستی و... اعتراض کنیم. و بخواهیم که اونا رو لغو یا عوض کنن.
به اعدام اعتراض کنیم, به چند همسری, به اینکه انتقاد از رهبری توهین تلقی می شه و حکمش اعدامه. به اینکه اگر کسی از دین برگشت لقب ملحد می گیره و اعدام میشه. به قانون جنایتکارانه سنگسار, شلاق, قطع دست و پا, شکنجه برای گرفتن اعتراف, زندانی کردن سیاسی ها و هر کسی که عقیده ای جز عقیده ی حاکمان رژیم رو داشت ...
چرا باید احساساتی بشیم و ناصر محمدخانی ها رو مقصر اصلی بدونیم؟

balatarin

نظرها

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

این چه حرامهایی هستند که با رشوه به بسیج حلال می شوند...


سه تا عروسی رفتم این چند وقت.
هر سه تا در سالن برگزار شد.
سالن عروسی(و عزا البته) جاییه که از اماکن مجوز داره و دستور داره قسمت کاملا مجزای زنونه مردونه داشته باشه و هر کی از این قانون تخطی کنه بدون هیچ عذر و بهانه ای میگیرنش و در سالنشو تخته میکنن. اصولا از نظر دولت مردم انقلاب کردن که دیگه مهمونی های مختلط برگزار نشه!
عروسی هایی که من رفتم هر کدوم متعلق به قشر خاصی بود. یکیش حدود 50 میلیون تموم شده بود دومی حدود 20 و سومی یک عروسی 8 میلیونی جمع و جور بود.
هر سه عروسی مختلط برگزار شد. در اولی و دومی مشروب علنی و در توی سینی سرو شد و در سومی یواشکی گوشه سالن.
در هر سه عروسی خانوما اکثرا لباس دکولته تنشون بود, آرایش غلیظ داشتن وموهاشونو به طرز فجیعی شینیون کرده بودن و تقریبا همه ناخن کاشته بودن (فکر کنم به استثنای من. می ترسم ناخنام نفس تنگی بگیرن). آقایون هم 90 درصد کراواتی و 20 درصد ابروهاشونو برداشته بودن.
در عروسی اول گروه موسیقی 7 نفره نسبتا معروفی آورده بودن, در دومی سه نفر دی جی و در سومی یکی دو نفر که عمدتا با سی دی کار می کردن و گاهی خودشون هم می خوندن.
در هر سه سن رقص وسط بود و خانمها و آقایون قاطی می رقصیدن.(جاتون خالی, خیلی خوش گذشت)
فقط در یکیشون چندخانواده وابسته به بالا(در پست های مدیریتی) بودن که از ترس لو رفتن عکساشون در یه گوشه سالن پشت به سن رقص نشسته بودن و خانمهاشون طفلکا شالشونو برنداشتن.
خوب. تا اینجا شد عین زمان شاه. اما نه!... فرق داشت. یعنی ما انقلاب کردیم که عروسیامون با زمان شاه فرق کنه. مگه نه؟
این وسط مسئله اشتغال زایی و کارآفرینی و... این جور چیزا چی میشه؟ این وسط سربازان اسلام چی کارن؟ بالاخره باید یه جوری نون بخورن.
عروسی اول دو میلیون, عروسی دوم یک میلیون و نیم و عروسی سوم 800 هزار تومن به بسیج محل رشوه(استغفرالله . کلمه همیاری بهتره) داده بودن که نه تنها بتونن عروسی ها رو مختلط برگزار کنن بلکه نذارن هیچ کس هم بهشون کار داشته باشه(حتی پلیس). من خودم یکیشونو در حال کشیک دیدم. اگه محل سالنهای عروسی فوق الذکرو بدونین و بفهمین نزدیک به کجاها بودن شاید مثل من شاخ درآرید.
البته عروسی چهارمی هم بود که به ما نرسید. یعنی مردک هالوی احمقی از ینگه دنیا فیلمهای عروسی های ایرانو می بینه فکر می کنه شاه برگشته, با نامزدش راه میفته میاد ایران خونه مامان باباش( مهرشهر, بلوار شهرداری). تو این مدت هر مهمونی می ره می بینه همه خانمها لخت و پتی, مشروب اُورت و تا دم دمای صبح بساط عیش و طرب و رقص برقراره. جو گیر می شه و تصمیم میگیره عروسیشو تو همون ویلای هزار متری خودشون برگزار کنه. نامزدش هم از این تصمیم عشق می کنه. عروسی مجلل با این همه فامیل باحال داماد!
مردک سه میلیون پول لباس و آرایش عزوس می ده سه میلیون به فیلمبردار و عکاس. ده میلیون هم سفارش غذا و دی جی و مشروب و ... دیگه رشوه به بسیج رو از قلم می ندازه. حالا یا یادش رفته یا توصیه های ایمنی رو جدی نگرفته و یا باور نکرده.
چشمتون روز بد نبینه, هنوز تموم مهمونا نیومدن و هنوز دی جی ها آهنگ شاد رقصی شروع نکردن و هنوز مشروب ها به گیلاس ها ریخته نشده, بسیجی ها محل مثل مور و ملخ از در و دیوار خونه میریزن تو و تموم لوازم عیش و طربو مصادره می کنن. عروس خوشگل خارجکی ما می زنه زیر گریه. فرمانده بیسیم به دستشون دلش می سوزه(به قولی, از دیدن عروس موبلوند سکسی دلش می لرزه) به داماد می گه کاش اقلا قبلش یه ندایی به ما می دادی برادر! ما اینجا هویج که نیستیم!
من نمی دونم این چه اصول اعتقادیه که با گرفتن رشوه به راحتی زیر سبیلی رد می شه و این چه حرومهاییه که با گرفتن رشوه حلال می شه.
حالا به نظر شما بسیج مدرسه چیست؟
1- زالو پروری
2- جاکفشی(بدون ف)
3- هویج خورد کنی
4- رشوه گیری
5- هر چهار مورد
6- هیچکدوم. من کلمه مناسب تری بلدم!
آقایون و خانومای دهه سی و چهلی, نونتون نبود, آبتون نبود... فقط یه مخارج اضافه گذاشتید روی دست ما.

لینک در بالاترین




پی نوشت:
از طریق یک کامنت متوجه شدم این مطلب در سایت انتخاب (با کمی سانسور) گذاشته شده.
انتخاب از من به عنوان نویسنده یک وبلاگ فیلترشده اسم برده که از برگزاری مجلس عروسی مختلط همراه با سرو مشروب و رقص ابراز شادمانی کرده. اولا که انتخاب خودش طعمم فیلتر شدن رو چشیده و نباید به جای اسم وبلاگ آدم بیاد فیلتر شدن رو بکوبونه تو سرآدم(فیلتر شدن تو این مملکت افتخاره. ) دوما, شما از نوشته من فقط ابراز شادمانی از برگزاری چنین مجالسی دیدید؟! یا تاسف به خاطر اینکه سی ساله داریم سواری می دیم به حکومتی که هیچ کدوم از ما نمی خواستیم و داریم مدام هزینه می دیم برای حقی که سالهای سال داشتیم و حالا نداریم. در این سی سال ما پیشرفت داشتیم یا پسرفت. اگه حکومت دینی خوب بود که ما عقب نمی افتادیم از تمام کشورهای کوچک منطقه که بعضیاشون هم اصولا به هیچ مذهبی معتقد نیستن. جمهوری اسلامی باید کلاهشو بذاره بالاتر!

تاريخ انتشار: 23 آبان ماه 1389 ساعت: 18:11:39
خبرگزاري انتخاب:
نویسنده یك وبلاگ فیلترشده با ابراز شادمانی از برگزاری مجلس عروسی مختلط همراه باسرومشروب ورقص خانمها وآقایان با یكدیگر نوشته است:



http://z8un.com

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

اندر حواشی کنسرت سیمین غانم

سه تا کنسرت رفتم این چند روزه.
1- کنسرت سیمین غانم. پنج آبان. تالار رودکی. ساعت 3 بعد از ظهر
از قبل می دونستم میشه مانتو روسری درآورد. مویی درست کردم و ژیگول کردم تا مثل کنسرت هنگامه اخوان عقده ای نشم. اون دفعه نه مویی شونه کرده بود و نه زیر مانتوم چیزی پوشیده بودم و هی با حسرت خانم های آزاد از بند مانتو روسری رو نگاه می کردم.
از چند روز قبل کل بلیت های سالن اصلی و کل سه طبقه بالکن ها برای هر سه روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه فروش رفته بود.
دم در کلی برای موبایل و دوربین گشتنمون و موبایل جاسازی شده منو که خواهر اول پیدا نکرده بود خواهر دوم پیدا کرد و گرفت.
سیمین غانم بر خلاف تصور بعضی ها ( مثل راننده تاکسی که منو سرچهارراه حافظ پیاده کرد و گفت مگر سیمین غانم هنوز زنده ست؟ وقتی گفتم زبونتو گاز بگیر. گفت پس باید خیلی پیر باشه) خیلی سرحال و شاد و جوون بود. موهاشو های لایت بور کرده بود و لباسی قهوه ای چاکدار که از زیرش دامن چین دار کرم معلوم بود با کفش صندل حصیری کرم پوشیده بود.
فریبا جواهری پیانیست که همیشه بور و سفید و ظریف تجسمش می کردم تپل بود. موهای کوتاه مشکی داشت و لباسی حالت کت شلوار مردونه با رفتاری راحت و لوطی منشانه و البته خیلی خوش صحبت. از هنر نوازندگیش بعدا می گم. من اول از حاشیه ها حرف می زنم. وسطاش اگر وقت کردم به اصل هم می رسم:)
از بقیه اعضای گروه موسیقی سیمین غانم چی بگم. چهار تا دختر خوش هیکل باربی خوش آرایش و خوش لباس. جای آقایون واقعا خالی!
درامر: آرمینا جعفری. دختر مصطفی جعفری. از باباش درامز یاد گرفته ( فریبا جواهری گفت چقدر گشتن تا یه درامر دختر پیدا کنن) آرمیتا موهای بلوند بلند داشت و همه ش می خندید شال آبی رنگش رو دور کمرش بسته بود.
گیتاریست: فریال منفرد خواه. موهای بلوند تا پایین گردن. علاوه بر گیتار زدن, گاهی با سیمین غانم می خوند. بخصوص جاهایی که سیمین خسته می شد یا یادش می رفت.
ویولونیست: آزاده شمس. موهای بلند قهوه ای. دارای فوق لیسانس مهندسی. سبک استاد تجویدی میزنه. شال آبیشو دور گردنش بسته بود.
دف: ساناز احمدی. موهای بلند قهوه ای کمی فرفری.
(این چهار نفرو بذاری رو یه کفه ترازو و سیمین غانم و فریبا جواهری رو بذاری رو کفه دیگه. ترازو میزون می شه)
صدای سیمین غانم خیلی خیلی پرقدرته. گاهی سالن از صداش می لرزید و پیش خودم می گفتم کاش میکروفون رو کلا خاموش کنه یا از دهنش دور نگه داره.
آهنگها رو هم به غیر از دوسه تای اول به صورت درخواستی اجرا می کرد.
1- اولین برنامه شو (علی علی) بدون آهنگ شروع کرد. به نظرم رسید یه جاهاییش فالشه.
حس کردم یا سالن سرده یا حنجره سیمین خانم.

2- بعد ترانه " از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر". ببخشید اسم ترانه ها رو بلد نیستم متاسفانه خانم غانم هیچوقت بروشور نمی ده که چه آهنگایی قراره بخونه و اسمشونو هم قبل از اجرا اعلام نمی کنه. "ماه پیشونی"داشت تو شعر. صدای خواننده تو این اجرا حسابی رو اومد.
3- " آمد نوبهار, مطرب می بزن, ساقی می بیار". خیلی جالب بود . بعضیها مون باهاش خوندیم.
4- "تموم دنیا مال تو"
5- "یه پرنده". آخرش چنان چهچه بلند و پرقدرتی زد که همه براش دست زدن و زن بغل دستیم گفت ایشالله همین امسال بالای میدون آزادی تو ایران آزاد شده برای همه اعم از زن و مرد اجراش می کنه.
6- گل من. تا دل به کسی ندهم, ای گل من دل خود به کسی ندهم.(یه همچین چیزایی)
7- جمعه بازار, فقط قسمت گیلکی شو اجرا کرد. و اسمی از آشور پور هم نیاورد.

بعد نوبت آنتراکت شد. سیمین غانم رفت لباسش رو عوض کرد و یه پیرهن شیری رنگ پوشید. دو باله بلوز روییشو زیر شکم گره زده بود و باعث می شد شکمش بزرگتر به نظر بیاد. کفشش رو هم پاشنه دار زرق و برقی پدون لژ پوشید و مثل کفش قبلی براش راحت نبود.
در این فاصله خانم سجادی خانم مجری رادیو که صدای خوبی داشت و به قول خودش همه شون رفته بودن آرایشگاه جز اون چون با "این چیزا!" مخالفه, شعر "درخت" سیاوش کسرایی رو بدون آوردن نامی از شاعر خوند. فقط گفت شعری از یک شاعر مطرح کشورمون! نمی دونم این چه رسمیه که نه خواننده وقتی ترانه دیگران رو می خونه اسمی از خواننده اصلی نمیاره و نه مجری ها. مثلا چه عیبی داشت سیمین غانم بگه ترانه مرضیه یا آشورپور یا دلکش یا ابی رو می خونه.(اون طفلکا یا مرحوم شدن یا اونورن و نمی تونن اعتراض کنن)

بخش دوم:
1- دونوازی دف و درامز : آرمینا و ساناز.بدون کلام. آهنگ کردی آی لیلی لیلی باوانم. قشنگ بود.
2- دونوازی گیتار و درامز: فریال و آرمینا. اینم جالب بود.
سیمین غانم با لباس عوض کرده اومد تو و مردم براش غش و ضعف کردن.
3- مثنوی. دعا. ای خدا مارا زبانی پاک ده. منو یاد ربنای شجریان انداخت.
4- قلک چشات.(یه جاهاییشو محشر می خونه. فکر نکنم تو قدرت صدا هیچ زنی بتونه باهاش رقابت کنه)
5- کی اشکاتو پاک می کنه؟
6- آسمون آبی.
7- زدستم بر نمی آید, به جز رویت نمی خواهم, من از روز اول دانستم, تورا من دوست می دارم.
8- مردِ من.( این ترانه خیلی خیلی تقاضا داشت و از اول مردم(حانمها) هی داد می زدن.من فکر کردم میگن مرگ ِ من). وسطاش نفس کم آورد گفت اکسیژن هوا کم شده.
9- بسوزان.
10- من بی تو , بهار بی تو... من بی تو , پاییز بی تو.
11- آمد نوبهار, مطرب می بزن, ساقی می بیار(برای بار دوم با تشخیص خود خواننده)
12- امروز صفای تو به گلزار ندارد, مشک ختن و سر سمنگان ندارد.
13- و اما... حسن ختام
" گل گلدون من شکسته در باد" که همه باهاش خوندیم و تو هوا دست تکون دادیم.
در طول اجرا سیمین غانم مرتب یا برای ما که سالن وسط بودیم(بلیت 25 هزار تومنی) و برای تک تک بالکنها( بالکن پایینی 20 تومن و بالایی ها 15 تومن) مرتب بوسه می فرستاد و می خندید.
و یا می رفت پیش تک تک اعضای ارکستر و جاهی خوب شعرها رو خطاب به اونا می خوند.
کلا محیط خیلی شاد و صمیمانه ای بود. بالکنی ها خیلی شیطونی میکردن و گاهی مزه می پروندن که سیمین جوابشونو می داد.
صدای گیتاریست خوب بود و یه جاهایی با خواننده همراهی می کرد. جنس صداش مخالف سیمین بود و همین جالبش می کرد.
یه جایی سیمین غانم که شعر ترانه رو یادش رفت سرو ته قضیه رو با لا لا لای لای هم آورد و خودش خندید.(می گم که محیط خیلی صمیمانه بود)
قبل از شروع شدن کنسرت همه انتقاد می کرد از این وضع که خانمها نمی تونن جلوی آقایون بخونن و هر کس دوست داشت این کنسرت رو با همسرش, پسرش, برادرش و یا دوست پسرش بیاد. همه به اسلام و مسلمینی که این قوانین رو وضع کردن درود مخصوص می رسوندن.
جالبتر ازهمه چهار تا خانوم بودن با ظاهری شدیدا جزب اللیه با مقنعه و چادر (که حتی حاضر نشدن در طول برنامه مقنعه شونو بردارن و بلیت افتخاری-سهمیه ای داشتن) که از اواسط برنامه چنان هیجان زده شدن که دستاشونو به هم دادن و بردن بالا و در طول آهنگ موج مکزیکی می رفتن.
تعداد مادران پنجاه شصت ساله و دختران بیست ساله تقریبا یکی بود, شاید مادرا کمی بیشتر بودن.
اولین کنسرتی بود که می دیدم دخترا مثل خانوما نشستن و مادرا شیطونی می کنن, با دستا و بالاتنه شون قِر می دن و هیجان زده شدن. دخترا بزرگواری کردن و به هیچ مادری نگفتن زن, ساکت بشین, از این کارها نکن, قهقهه نزن, زشته. بلکه با متانت و لبخند شاهد بی ناموسی های فراوان مادرانشان شدن بلکه اونا هم سعه صدر و تساهل و تسامح یاد بگیرن.
با اینکه هوای سالن سرد بود, تعداد زیادی از خانومها تاپ خوشگل لختی پوشیده بودن. دستای لخت بود که تو هوا موج می زد. موها اکثرا رنگ شده و زیبا. به قول برادرم که از من شنید عین اروپا بود از نوع بدون مردش. (عین ساحل زنانه کیش, نمی دونم رفتین یا نه. زیباترین زنان رو می تونین در حال آفتاب گرفتن ببینید و اصلا با ساحل مثلا دبی قابل مقایسه نیست)
پند: خانوم عزیز, آرایشگاه رفتی, خوشگل کردی, نوش جونت. اما تورو خدا اون گل سر هفت طبقه گنده چیه تو سالن کنسرت زدی, چقدر از پشت سریات تذکر شنیدی تا آخر مجبور شدی گل سر که هیچی, شینیون موهاتم باز کنی.
آهان, یادم رفت بگم. از کنسرت خیلی لذت بردم.
امیدوارم به زودی کشورمون اونقدر آزاد بشه که تا وقتی زنده ایم بتونیم بریم صدای خواننده های مورد علاقه مونو بشنویم.
اوه... چقدر حرف زدم. دو کنسرت بعدی بمونه برای بعد.+ سه تا عروسی.
پی نوشت:
گرفتن موبایلهامون مکافات بود.(از این مرحله دیگه تونستم عکس گرفتم) موبایل هایی که تک تک در طول ورود ازمون گرفته بودن حالا با تموم شدن کنسرت به یکباره باید پس می دادن. فکر کنید اون همه جمعیت و عادت نداشتن ایرانیها به رعایت صف چه وضعی رو پیش آورد.
من که نصفه جون شدم.
لینک در بالاترین
-------------

دیدم از طرف این سایت خواننده دارم. رفتم دیدم یکی از مطالبم(اون مرغ فروشه که عاشق ایزابل فارسی وان بود) رو ترجمه کردن گذاشتن اونجا.
The Boy Who Fell In Love With A TV Heroine
The Boy Who Fell In Love With A TV Heroine
October 29, 2010
The Farsi 1 channel co-owned by Rupert Murdoch, which shows U.S., Colombian, and Korean shows and soap operas dubbed into Persian, is very popular among Iranians.

In a blog post titled "From Here and There,” blogger Zeitoon (Olive) writes about a young Iranian who fell in love with the heroine of a tele-novela:

A few weeks ago, I went to buy some chicken. I saw that the boy who sells the chicken was sitting and looking sad. I called to him a few times, but he didn’t respond. He hadn’t even hear me. I called him with a loud voice and said: "I’m in a hurry. The police are going to come and give me a ticket" (which they did). Again, he didn’t hear me.

His friends, who were cutting the chickens of other clients, started laughing. The boy finally came to himself and asked: "What? What do you need?" His friends laughed and said that their satellite dish was out of order and that the boy was sick because he couldn't watch Farsi 1.

I said: "That’s all?" He said: "I always thought that I'd rather die if I wasn't able to see her every day." I asked who he was talking about. He couldn’t remember her name. Finally, I asked if he meant Isabelle. His eyes brightened and he uttered such a sigh from his heart that even the flies and mosquitoes stood still in a sign of respect.

He begged me to put him in touch with an expert on satellite dishes. I gave him the number of our local Hossein Satellite, and he finally agreed to kill three chickens for me. From then on, he had special respect for me.

That is, until today, when I went again to the store. I saw that he was wearing black and officially mourning. I asked him what had happened. I thought his father had died, as his eyes were so red. He said: "You didn’t watch it last night? My dear Isabelle died. I don’t know for whose love to live from now on."

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

علت استقبال گرم و پرشور لبنانی ها از احمدی نژاد


1- انتظار داشتید از احمد نژاد استقبال گرم نشه؟
وقتی بعد از بیست و چند سال که از پایان جنگ ایران و عراق می گذره اما بیشتر شهرهای مرزی ما مثل خرمشهر بازسازی نشدن و بیشتر خرمشهری ها هرگز سر خونه زندگیشون برنگشتن و هنوزم خودشونو جنگ زده می دونن, ولی خونه های لبنانی ها با پول ما به سرعت بازسازی می شن!
وقتی تو کشور خودمون دخترای زیادی به علت نداشتن جهیزیه نمی تونن ازدواج کنن, ولی کمیته امداد ایران دویست تا دویست تا عروسی با هم براشون راه می ندازه!(به حفظ حجابشون هم کاری نداره)
وقتی هر روزه تعداد زیادی از بیماران ایرانی به علت نداشتن پول ویزیت دکتر یا خرج بستری شدن در بیمارستان و خرج عمل جراحی و دارو (بخصوص داروهای بیماری های خاص) می میرن, اما با پول ما میان در اونجا تعداد زیادی بیمارستان می سازن و اکثر بیماران مسلمان شیعه لبنانی تحت درمان با پول ما هستن!
وقتی بیشتر مساجد ایران بوی جوراب می ده اما مساجد اونجا رو گل و بلبل می کنیم.
وقتی ما اجازه زدن حزب نداریم و حتی حزب مشارکت که از دل همین حکومت اومد بیرون غیرقانونی اعلام میشه اما حزبی در لبنان به نام حزب الله برای ما عزیز می شه و میلیون ها دلار کمک بلاعوض بهشون می کنیم,...
انتظار دارید برای عموی پولدار و لارجشون (از جیب ملت البته), قیلی لی لی راه نندازن؟

یه وقت فکر نکنید من با کمک به دیگران مخالفم. اما چراغی که به خونه خود آدم رواست به مسجد حرومه.


2- وقتی 33 معدنچی شیلیایی یکی یکی از زیر زمین می اومدن بیرون بی اختیار از خوشحالی اشک شوق می ریختم. جدا که شاهد چه ماجرایی بودیم این هفتاد روز و چقدر التهاب و هیجان داشتیم.

3- شما فکر کنید اگه این جریان(محبوس شدن معدنچی ها در 700 متری زیر زمین) تو ایران اتفاق می افتاد.
اول سپاه و اطلاعات می ریختن اونجا رو قرق می کردن و یه سری آخوند می رفتن رو منبر و مصیبت صحرای کربلا(البته زیر زمین صحرای کربلا) رو زنده می کردن. دسته های سینه زنی و زنجیرزنی با عزاداری روحیه خانواده ها رو حسابی به هم می ریختن, بعد اگه بر فرض محال می تونستن یه دستگاه بفرستن برای مصاحبه با معدنچی ها اول می رفتن سر سوالهای عقیدتی- سیاسی ببینن اونا اعتقاد و التزام عملی و غیر عملی به ولایت فقیه دارن یا نه. می دونن کفنشون قراره چند تیکه باشه. احیانا زنی بینشون هست. حجابش میزونه؟ یه وقت خدای نکرده طرفدار موسوی و کروبی نباشن, دستور می دادن همون زیر زمین سلولهای انفرادی بسازن و ضد ولایتیهاشو بندازن اون تو و اونقدر باز جویی ها رو ادامه می دادن که همه از گرسنگی و تشنگی تلف شن. بعد براشون یه آرامگاه یا شایدم امامزاده روی همون سوراخ برپا می کردن و...
خدا رو شکر که این حادثه در ایران اتفاق نیفتاد.

4- این آقای میرفتاح شرق هم حالش خرابه ها.. او چندین روز بعد از این حادثه خواست در ستونش از این حادثه بنویسه, بارها تعداد معدنچیان مجبوس در زیر زمین رو 17 نفر اعلام کرد. یعنی این طنزنویس برجسته در تمام این روزها حتی به خودش زحمت نداده بود یه بار تیتر روزنامه حداقل خودشونو بخونه یا یه بار اخبار , نمیگم ایران, خارج از کشورو گوش بده؟ این وسط تایپیست و ویراستار و سردبیر و بقیه عوامل حواسشون کجا بوده .


5- چقدر آثار هنری قراره در مورد این حادثه ساخته بشه خدا می دونه, از داستان و فیلم و نقاشی و مجسمه و طنز و بگیر برو همینجوری...
مینیمالهای رضا ساکی با موضوع کارگران معدن شیلی

لینک در بالاترین

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

از همه چیز و از همه جا...


1- چند هفته پیش رفته بودم مرغ بخرم. دیدم پسرک مرغ فروش آرنجش را گذاشته روی میز و چانه اش را گذاشته روی دوکف دستش و غمگین به دوردستها خیره شده. دوسه بار صدایش کردم جواب نداد. یعنی اصلا صدایم را نشنید. بلند صدایش کردم, گفتم:
- عجله دارم. الان پارکبان سر می رسه و قبض می نویسه(که نوشت)
باز نشنید. دوستانش که مشغول تکه کردن مرغ های مشتری های قبلی بودند زدند زیر خنده. پسرک به خودش آمد و با تته پته گفت:
- ها؟ چی؟ چی می خواستید؟
دوستانش با خنده گفتند: ماهواره شان خرابه. از ندیدن کانال فارسی وان مریضه.
گفتم: همین ؟ خودش گفت: همیشه فکر می کردم اگر یک روز اونو نبینم باید سر بگذرام بمیرم. پرسیدم کدومشون, مارگریتا؟ گفت نه نه, اون یکی. اسمش چی بود؟ طفلک اسم یار را هم نمی دانست. گفت توروخدا بگو. به شوخی گفتم: جایتانا؟ گفت: اَه. نه اون یکی. بگو بگو. مزورانه گفتم: آهان, لوکرسیا(مادربزرگ دالس). گفت: عق(خیلی بی ادبانه,حالت تهوع بهش دست داد), نه بابا. اذیت نکنید, آن یکی. جوونه. بدجنسانه گفتم رزیتا؟ ناامیدانه گفت: نه, عجب بدبختی! روزی هزار بار اسمشو تکرار می کنم. گفتم آنجلا؟ گفت نه. گفتم: ربکا؟ گفت: اَه... نه بابا. والریا؟ نه نه. ویکی؟ ای بابا ... ابی گی؟ ای وای نه.
من که بعد از اینکه گفت طرفش مارگریتا نیست شستم خبردار شده بود منظورش کیست. آنقدر پیچاندمش و اسمهای مختلف گفتم تا حسابی گیجی از سرش پرید. آخر سر که گفتم: نکنه منظورت ایزابله؟ چنان برقی از چشمانش پرید و چنان آهی از دل برآورد که پشه و مگسهای آنجا هم یک دقیقه به حالت احترام درجا ایستادند. التماس کرد اگر متخصص دیش می شناسم به او معرفی کنم. شماره حسین ماهواره ای محل را به او دادم تا بالاخره راضی شد سه تا مرغ برایم بکشد.
ازآن به بعد احترام ویژه ای به من می گذاشت. یعنی اگر می گفتم می خواهم مرغهایم هشت تکه بشوند می داد برایم کبابی بزنند.
تا اینکه امروز دوباره رفتم مغازه اش. دیدم سیاه پوشیده و رسما عزادار است. پرسیدم خدا بد نده. گفت داده! گفتم چی شده؟ فکر کردم پدرش مرده بس که چشم هاش سرخ بود. گفت مگر دیشب ندیدی. ایزابل عزیزم مرد... نمی دونم از این به بعد به عشق کی باید زندگی کنم...

2- رفتم ببینم سری دوم سریال قهوه تلخ مهران مدیری آمده یا نه. مغازه ای جلو راهم بود در محله ای تقریبا فقیر نشین. سه پله بلند جلو مغازه بود. پیرزنی خندان با چادر گل گلی داشت از پله ها پایین می آمد. فاتحانه سی دی قهوه تلخ را که بالا گرفته بود نشانم داد و خندید. وقتی وارد مغازه شدم علت خنده اش را فهمیدم. سی دی قهوه تلخ تمام شده بود. مغازه دار می گفت در تمام عمر فروشندگی ام هیچ فیلمی به این اندازه فروش نداشته . سریال قلب یخی را پیشنهاد داد که قسمت هفتمش درآمده. پرسیدم خوبه؟ دختری که داشت می خریدش گفت: نه! نخری ها, مزخرفه! گفتم پس چرا خودت داری می خری. گفت از روی بیکاری و حماقت.
از فروشنده پرسیدم فکر می کنی علت این همه فروش سی دی قهوه تلخ چیه؟ گفت معلومه! مبارزه با حکومت. مهران مدیری و رضا عطاران سر قبر ندا آقا سلطان عکس گرفتن و دولت ممنوع التصویرشون کرده. مردم هم می خوان حال دولتو بگیرن. گفتم اگر ممنوع التصویر بودن چطور اجازه دادن این همه تبلیغ تو خیابونا و زیر پل ها و ... بزنن. گفت اینا کار مردمه و نه دولت. از صدای خش خش بیسیم, توجهم جلب شد به پلیسی آن طرف داشت کی بورد و موس انتخاب می کرد و یک باتوم به این ور کمرش بسته بود و یک کلت به آن ورش. به فروشنده یواش گفتم هیس. اذیتت نکنه. خندید و بلند گفت بابا این از خودمونه. هر روز میاد اینجا روزی صد تا فحش می ده به حکومت.

3- این فامیل ما که از آمریکا آمده بود ایران به هر فروشنده که می رسید می خواست ارشادش کند و شروع می کرد به آموزش روش های مبارزه با رژیم. و می دید که طرف خودش کلی اینکاره است. با تعجب می گفت من موندم این رژیم بر چی بنده. همه که مخالفن!

4- 25 شهریور هشتمین سالگرد وبلاگ نویسی من بود. وبلاگ نویسی خیلی چیزا برام داشته. تو دنیای مجازی تجربیاتی کسب کردم که تو دنیای واقعی شاید نمی تونستم. با کسایی آشنا شدم که شاید تو دنیای واقعی نمی تونستم پیداشون کنم. نامهربونی های زیادی هم دیدم. اما همونها هم برام کلی درس داشت.
اما مستعار نویسی با اینکه باعث شد بتونم کماکان تو ایران بمونم اما دردسرای خودشو داره. دستمو خیلی بسته. بدترینش اینه که هر کس با اسم خودش نوشت وارد حلقه هایی شد و از اون طریق تونست تو دنیای واقعی یه پخی بشه. اما من هیچ گهی نشدم. حتی به چند مسافرت خارج از کشور دعوت شدم نتونستم برم. با اسم مستعار که ویزا نمی دن.
در مورد وبلاگنویسیم خیلی حرفا دارم اما فعلا وقت ندارم بنویسم(دیره و فردا صبح زود جایی باید برم)

5- از آرش سیگارچی ممنون که در تلویزیون صدای آمریکا موقع نام بردن از مستعار نویسها یادی هم از زیتون کرد.

6- نمیشه از وبلاگ نویسی گفت و از حسین درخشان چیزی نگفت. 9 سال پیش وبلاگ نویسی رو شروع کرد و هیچوقت تصور نمی کرد به خاطر عقایدش- که تازه فکر می کرد موافق با راه جمهوری اسلامیه- به اعدام و با کلی خواهش تمنا به 19 و نیم سال زندان محکوم بشه.
تازه, به علاوه بازگرداندن وجوه اخذشده به مبلغ 30هزار و 750 یورو، دوهزار و 900 دلار و 200 پوند انگلیس
عجب تخم جنایی هستن اینا دیگه. دلم می خواست به اینترنت دسترسی داشت و می تونست با بچه ها در ارتباط باشه و بگه آیا هنوزم به اینا اعتماد داره؟


7- در مورد پست قبل, به خدا من عاشق مهمونم. حاضرم براشون هر کاری بکنم.
خیلی بده که هر دفعه باید توضیح بدم چرا اینو نوشتم چرا اونو نوشتم. به هیچ وجه منظورم همه مهمونا نیستن. شرایط من فرق می کنه. من تقریبا تنها بازمانده یک قوم بزرگ تو ایرانم. فامیلهایی که از شصت سال پیش مهاجرت کردن. تا وقتی مادرم ایران بود . پایگاه فامیل خونه اونا بود که نسبتا هم بزرگ و جادار بود. بیشترشون حتی یکبار هم حالی از من نپرسیده بود یا حتی یه بار به مامانم بگن که به فلانی هم بگو بیاد ببینیمش. البته شاید با کمی غلو نوشته باشم.
از لحظات خوبش ننوشتم. وقتی شبی زن دایی جان گفت بیا با هم ترانه بخونیم و دفتر ترانه ام را آوردم و با هم (علی رغم خستگی شدید) خوندیم از مرضیه و هایده و مهستی و... و وسطهاش دستشو انداخت دور گردنم و ماچم کرد چطور اشک تو چشام حلقه زد که بابا منم کسی رو دارم و آرزو کردم کاش این علاقه حقیقی بود و بعد از رفتنش حداقل یک بار زنگ بزنه.
وقتی هم مارو مجبور می کرد ببریمش پارک و اینور و اونور, خداییش به خودمون هم خوش می گذشت.

8- راستی امتحانم را هم با ترس و اضطراب رفتم دادم . سی با رفت دنبال مهمان جدید. نمره ام از صد, صد شد. برای تراژیک شدن داستان ننوشتم که رفتم دادم.

9- رادمرد جان, لطفا آدرست رو در هاوایی برام بنویس:) تا بیاییم تلپ شیم.


10- داریوش جان, واااااا... خدا به دور... شما هنوز ازدواج نکردید؟ :)






.

n تلاشهای Sandrine Murcia برای آزادی دوست پسرش حسین درخشان


دوست دختر حسین درخشان تصمیم گرفته برای آزادیش با رسانه ها همکاری کنه .
(واقعا متاسفم, این ای میل 5 روزه برام اومده و من تازه دیدمش)
ما هم حمایتش می کنیم.

درخواست فوری دوست دختر حسین درخشان : دادستان تهران در 22 سپتامبر درخواست مجازات مرگ برای او کرده است، کمک کنید که او را نجات دهیم /
حسین درخشان، روزنامه نگار و بلاگر ایرانی-آمریکایی در زندان اوین تهران-ایران زندانی است این تقاضا از مجامع بین المللی است تا بخواهند که حسین درخشان، شریک زندگی من سریعا آزاد شود.حسین روزنامه نگار و بلاگر ایرانی-آمریکایی است که به بلاگ-فادر(پدرخوانده بلاگ) مشهور است.او در اول نوامبر 2008 در خانه والدینش در تهران دستگیر شده است.از آن تاریخ در زندان اوین نگه داری می شود. ما منتظر دریافت رای نهایی دادگاه هستیم.
حسین در هیچ جرمی شرکت نداشته است، او خیلی ساده کار خودش را به عنوان یک روزنامه نگار انجام می داده است. اهمیت این موضوع حداکثر است. همین الان در نیویورک اجلاس سازمان ملل در حال برگزاری است، من از کشورهای دنیا و رییس جمهور احمدی نژاد می خواهم که برای آزادی حسین از زندان به دلیل آزادی بیان و اعلامیه جهانی حقوق بشر ؛ کمک کند.
این مطالب توسط سندرین موریسا گفته شده است، او بنیان گذار موسسه مشاورتی تکنولوژی جدید و پارتنر(شریک زندگی) حسین درخشان است که هر دو مشتاق و علاقه مند به تکنولوژی جدید در ارتباطات هستند.

HOSSEIN DERAKHSHAN, IRANIAN-CANADIAN BLOGGER AND JOURNALIST DETAINED AT THE EVIN PRISON, TEHRAN, IRAN.
URGENCY : THE PROSECUTOR OF TEHRAN REQUESTED DEATH PENALTY AGAINST HOSSEIN ON SEPTEMBER 22, 2010.
HELP US SAVE HOSSEIN !

«This is a call for help to the international community to ask for the immediate release of my partner Hossein Derakhshan. Hossein is an Iranian-Canadian blogger and journalist, know as the «Blogfather». He was arrested on November 1st, 2008 at his parents’ house in Tehran. He has been detained at the Evin prison ever since. Yesterday we learnt that the prosecutor of Tehran requested the death penalty. We are expecting any time soon the final verdict. Hossein committed no crime, he was simply doing his job as a journalist.
Urgency is at its maximum.
Rigth now in New York City, the United Nations are getting together. I am asking the world nations and President Ahmadinejad for help to free Hossein from jail in the name of freedom of speech for journalists and international human rights».
says Sandrine Murcia, founder of a new technology consulting firm, Hossein’s partner, both passionate for new technologies for information and communication.

لینک در بالاترین

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

ماجرای امتحان دادن ما...

۳۱ شهریور ۱۳۸۹ زیتون

از شدت تنهایی و غریبی (در وطن خودت)، علی‌رغم داشتن دو پسر شیطان و یک شوهرِ از صد پسربچه بچه تر، تصمیم می‌گیری در یک کلاس تابستانی شرکت کنی تا احساس کنی هنوز آدمی، نه یک ماشینِ غذاساز و رُفت و روب و شستشو.

بعد از یکی دو ماه تازه متوجه می‌شوی که همیشه شبِ قبل از هر کلاس، آن یکی پسر دل‌درد دارد و غذای مخصوص می‌خواهد و برای فردایش کلی چیز میز باید بخری و آن یکی خشتک شلوارش پاره شده و فردا باید عدل همان را بپوشد و شوهرجان برعکس شب‌های دیگر که برای کمک حداقل دستی بر ظرف‌ها می‌زد یا جارو برقی‌ای می‌کشید لنگش را جلوی مبل دراز کرده و مدام اُرد می‌دهد و اگرخواسته‌اش اجابت نشد بدون تعارف می‌رود روی اصل موضوع که:

- برای خودت می‌گم عزیزم! می‌دونی که من مرد روشنفکری هستم اما اگه واقعا نمی‌رسی مجبور نییستی کلاس بری. خودتو خسته نکن.(هیچوقت نمی‌گوید مجبور نیستی شب قبل از کلاس علاوه بر شام شب ناهار فردا رو هم آماده کنی)

با هر سختی شده، اوضاع را طوری رو به راه می‌کنی تا دهان بچه و شوهر و مادرشوهر و خواهر شوهر و مادر و خواهر خودت و کل همسایه‌ها را ببندی. بخصوص آن آقای همسایه که وقتی تورا کتاب به دست در راه پله می‌بیند نچ نچی می‌کند و با تاسف سری تکان می‌دهد(از دهان زنش شنیده‌ای که اگر جای شوهر تو بود در جا طلاقت می‌داد و به او تاکید کرده با تو نگردد. دقیقا به خاطر همین حرفهاست که شوهرت خودش را روشنفکر می‌داند)

خلاصه... هر طور شده تیر و مرداد را رد می‌کنی. ماه شهریور می‌رسد و جلسه‌های آخر کلاس. امتحان نزدیک می‌شود. به امید آنی که در روزهای پایانی آنچنان درسی بخوانی که همکلاسی‌های ازدواج نکرده‌ی از هفت دولت آزاد، انگشت به دهان بمانند که تو با چند سر عائله چه گلی می‌کاری.

اما هیهات... شک نکن همیشه دقیقا در این روزهاست که به بلاهایی عظیم نائل می‌شوی.

اگر لوله‌ای قرار است بترکد یا ماشین لباسشویی و جارو برقی و کولر و اتو و کامپیوتر و ... از کار بیافتد، یا زن همسایه بغلی درد زایمان بگیرد، حتما بدان درست در همین روزها اتفاق می‌افتد. از همه مهم‌تر:

پسر خاله‌ای که در عمرت ندیده‌ای، چون قبل از به دنیا آمدن تو به خارج از کشور رفته و تا به حال حتی یک بار هم تلفن نزده حالت را بپرسد(دروغ چرا، یک بار هفت سال پیش زنگ زد ببیند زمین های مهرشهرشان متری چند شده و آیا دولت همه شان را تصرف کرده یا نه) ناگهان با صدایی که انگار می‌خواهد مژده‌ای بدهد می‌گوید الان ایران است. از واشنگتن دی سی(که تا به حال فکر می‌کردی سی دی است) خسته شده و تصمیم گرفته سورپرایزت کند و بیاید کرج آپارتمانی بخرد و تا آخر عمر با شادی و خوشی در نزدیکی‌های خانه تو زندگی کند. (آخر در تهران دیگر فامیلی نمانده. فقط مانده جوجه اردک زشت فامیل در دهات کرج). هر چه می‌خواهی منصرفش کنی که زندگی در آمریکا کجا و کرج کجا، توی گوشش نمی‌رود. او هم به پسران اُرد بده خانواده اضافه می‌شود. صبح تا شب می‌بری‌اش این بنگاه آن بنگاه خانه نشانش می‌دهی. بدون اینکه تشکری کند موقع پیاده و سوار شدن زرت زرت درِماشین را چنان می‌کوبد انگار سوار ماشین دشمن شده. تقریبا تمام اقصی نقاط کرج را گشته‌اید تا بالاخره چند آپارتمان کاملا باب میلش و به قول خودش – با ویوی عالی- پیدا می‌کنید اما می‌فهمی خانه‌گردی بیشتر حالت تفریح برایش دارد تا خرید واقعی. تا می‌گویی فلان ساعت کلاس داری با قهر می‌گوید «اگر مزاحمم بروم هتل». اما مگر تو می‌توانی بگذاری!

عادت غذایی بخصوصی دارد و هر چه می‌پزی ایراد می‌گیرد و باید ببریش رستوران که آیا بوی غذای بخصوصی توجهش را جلب کند یا نه و از صبح هر جای خانه که می‌روی دنبالت راه می‌افتد و هی حرف می‌زند و حرف می‌زند،( به قول خودش حرف‌هایی که سی سال هیچکس گوش نداده. زن هم هیچوقت نداشته تا انرژی لایزالش به حرف زدن را تحلیل ببرد) حتی با ذوق از چگونگی دست به یکی کردن خاله‌ها و دایی‌ها برای بالا کشیدن ارث مادرت تعریف می‌کند و تو دم بر نمی‌آوری چرا که ایرانیان مهمان نوازند.

قفل توالت خراب است می‌ترسی دنبالت آنجا هم بیاید.

کافی است در بین صحبت‌هایش جمله‌ای حتی به همدردی بپرانی یکهو براق می‌شود که وای... شما ایرانی ها چقدر حرف می‌زنید. و باز خودش هی حرف می‌زند و حرف می‌زند. موقع حرف زدنش حتما باید در چشمانش نگاه کنی و سرت را عین بز اخوش تکان بدهی وگرنه بی‌ادبی است و این مساله عصبانی‌اش می‌کند. اگر غذا هم در حال سوختن باشد باید بایستی تا کلماتش کاملا منعقد گردند که هیچگاه نمی‌گردند. اگر شوخی یا تیکه‌ای بپرانی تا جو را عوض کنی، متوجه نمی‌شود. به او بر می‌خورد و حالا جناب خر را بیاور و چیزی بارش کن.

آخر کاری پسرخاله‌جان خجالت! را کنار می‌گذارد و می‌گوید هوس تریاک کرده، شنیده است در ایران تریاک‌های خوبی پیدا می‌شود. هاج و واج می‌مانی چه بگویی که می‌گوید دیشب توی ساختمانتان بوی عطرش پیچیده بود برو از آنها بگیر. می‌گویی این چیزها در ایران جزء اسرار مگوست. اگر همه بدانند یکی می‌کشد رسم نیست به رویش بیاورند. اگر هم- بستش نباشی ممکن نیست مقر بیاید. اما حالی‌اش نیست. ناگهان به بهانه خریدن سیگار بیرون می‌رود و بدون خداحافظی می‌رود جایی دیگر. بعد زنگ می‌زند که شما ایرانی‌ها عجب عوض شده‌اید. هر جا می‌روم دعوایم می‌شود. باز صد رحمت به تو. بعد می‌گوید به زودی برمیگردد.

خوشبختانه هنوز یک جلسه دیگر از کلاس مانده برای رفع اشکال و تمرین. اما این بار هم امیدت ناامید می‌شود. درست شب قبلش زن دایی بزرگه که لوس آنجلس زندگی می‌کند زنگ می‌زند و قربان صدقه‌ات می‌رود که الان فرودگاه امام ... (بوق) است و کسی را مثل تو لایق میزبانی‌اش نمی‌داند. می‌خواهی از شنیدن صدایش ذوق کنی که یادت می‌آید چند سال پیش که همین زن دایی برای شرکت در عروسی پسرش آمده بود ایران تنها کسی که دعوت نکرد تو بودی چرا که با زندگی در کرج کلاس خانواده را آورده‌ای پایین. چقدر آن روزها غصه خورده بودی. اما با یادآوری رسم مهمان نوازی ایرانی‌ها، شوهرت را می‌فرستی فرودگاه و خودت سرگرم رتق و فتق امورات خانه و درست کردن اتاق بچه برای او می‌شوی.

زن دایی خانوم جلوس می‌فرمایند و چنان به در و دیوار و مبلمان ساده دانشجویی‌ات نگاه می‌کند که انگار وسط کلبه قبایل آدم‌خوار نشسته. بعد از مدتی به خودش می‌آید و هدف مسافرتش را گشتن و خریدن سوغاتی اعلام می‌کند و اینکه تمام امیدش تو هستی که شنیده است خیلی مهربان و زرنگی.

اسم جلسه آخر کلاس فردایت را که می‌آوری آنچنان براق می‌شود که نفس کشیدن یادت می‌رود.

فردا صبح زود زن دایی‌جان بیدارت می‌کند و وادارت می‌کند پاشنه ها را ور بکشی و همراه او در بازارهای مختلف برایش دنبال کیسه حمام جاجیمی، سنگ پای مشکی متالیک قزوین، گوشت کوب فلزی، اسفند دود کن و سیخ و روشور و قاشق چوبی و بادبزن حصیری و روسری و شال و انگشتر و النگو و... می‌گردی. از هر کدام چهل پنجاه تا! چهار شاخ می‌مانی که در بورلی هیلز لوس آنجلس چه کسی روسری و شال سر می‌کند اما جرات نمی‌کنی بپرسی. هر شب خسته و کوفته و لنگ لنگان با کیسه‌های بزرگ و سنگین خرید برمی‌گردی. زن دایی جان سنی ازش گذشته(۷۰ سال) و از ادب به دور است بدهی کیسه حمل کند.

آداب غذا خوردن او از پسرخاله جان هم جالب‌تر است. بعد از شستن تو، او خودش یاید شخصا ظرف و یا لیوانش را آب بکشد تا دلش بیاید چیزی که دستور داده برایش درست کنی میل کند. با اینکه با چشم خودش دیده میوه ها را ۲۰ دقیقه در آب و مایع ضد عفونی گذاشته‌ای و بعد چندین بار آب می‌کشی باز موقع خوردن میوه آنها را اول آب می‌کشد. اما در خیابان هوس کثیف‌ترین خوراکی‌هایی که تو تا به حال جرأت خوردنشان را نداشته‌ای می‌کند و با لذت تمام می‌خورد.

هر دقیقه و ساعت هوس چیزهای عجیب غریب می‌کند و تو باید نصف شب خسته و خوابالود برایش آماده کنی. مثلا کباب کردن ۵ کیلو بادمجان روی ذغال و درست کردن کشک بادمجان با آن البته به همراه دوسه نوع غذای دیگر. چون از قدیم گفته‌اند کشک و بادمجان آدم را گرسنه می‌کند. امروز گوشتخوار است و فردا قسم می‌خورد که گیاه خوار است و پس فردا می‌گوید جز ماهی غذایی نباید خورد که برای قلب مفید است.

جلوی شوهرت مرتب از زندگی اشرافی در بورلی هیلز و خریدهای کیف و کفش و لباس چند هزار دلاری مارکدار و رفتن هفتگی‌اش به لاس وگاس و بازی قمارش می‌گوید و موقع خرید کیسه و روشور و لنگ و قاشق چوبی آنقدر چانه می‌زند که به گریه می‌افتد و می‌گوید از دست حکومت اینجا فرار کرده و آنجا در فقر کامل زندگی می‌کند که زیر بار ذلت نرود گوله گوله اشک می‌ریزد و فروشنده یک هو زیر قیمت خریدش می‌دهد(تو که خودت را متخصص چانه زدن می‌پنداشتی فک‌ات می‌افتد. زن دایی جان گاهی تا یک پنجم قیمت اصلی می‌خرد) بعد از خرید، فروشنده را تشویق می‌کند که کمکش می‌کند به آمریکا برود چون ایران دیگر جای زندگی نیست. حواسش به فیلمی که قبل از خرید بازی کرده نیست و از بورلی هیلز و ماهی ۲۰،۰۰۰ هزار دلار عایدی و کلفت‌های مکزیکی و لاس وگاس رفتن‌هایش و شوهای خواننده‌های لوس آنجلسی می‌گوید. تو از شدت خجالت می‌آیی بیرون و روی پله مغازه به روز امتحان فکر می‌کنی.

شب روز امتحان وقتی زن دایی جان هوس پارک گردی نصف شبانه کرده، سفت می‌ایستی که باید درس بخوانی چون فردا امتحان داری. زن دایی جان لب و لوچه ور می‌چیند که از آن بابا این چنین دختری هم باید! ناچار با شوهرت می‌فرستی‌اش.

اما مگر می‌شود این چند ساعت را درس خواند. حالا کرم از خودت است. تا می‌آیی یک خط بخوانی یاد کثیفی روی یخچال(که کسی هم نمی‌بیندش)، یاد نوبت شستن ماشین، زدن بنزین، یاد کثیف شدن سطل آشغال، پر شدن سبد رخت چرک، یاد نوبت گردگیری اتاق پسرها، لک داشتن شیرهای آب، یاد تمام شدن قریب القوع نان و گوشت و مرغ، یاد خالی کردن جا کفشی از کفش‌هایی که دیگر پا نمی‌کنید و یاد یه عالمه چیزهای با ربط و بی ربط می‌افتی.

فردا زیر نگاه‌های سنگین زن دایی صبحانه مفصلی درست می‌کنی و می‌روی امتحان بدهی به امید اینکه بتوانی در تاکسی دوسه خطی بخوانی که از شانس تو راننده آهنگ جواد یساری به صدای بلند گذاشته و همراهش بشکن می‌زند.

موبایلت زنگ می‌زند، صدای همسرت را به سختی می‌شنوی. از راننده خواهش می‌کنی چند ثانیه بشکن نزند. مرام به خرج می‌دهد و ضبط را هم می‌بندد. حالا می‌شنوی.

- از دست این فک و فامیل‌هایت، عمه جانت از انگلیس آمده، نمی‌دونم شماره موبایل مرا را از کجا آوردن. من که نمی‌تونم دائم کارمو ول کنم، نه سر ازدواجمون و نه سر بچه دار شدنمون یک تبریک خشک و خالی نگفتن، دریغ از یک تلفن در این سال‌ها و حتی یک سوغاتی کوجک.
نمی‌خواد بری امتحان بدی. خودت برو دنبالش. من نمی‌دونم این وسط کلاس و امتحان برای چیته؟ چقدر گفتم بمون سر خونه زندگیت. زنی که بچه داره شوهر داره...
گوشی را قطع می‌کنی. به راننده می‌گویی نگهدارد. پیاده می‌شوی. روی جدول خیابان می‌نشینی و...

لینک در بالاترین

سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز ره آید...

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

آیینه ی من شکسته چرا...


2010-09-16

خواب

اگه شرایطی پیش بیاد که شما در شبانه روز فقط چهار ساعت وقت خواب داشته باشید و از طرفی هم عاشق اینترنت و وبلاگ نویسی باشید و روزی چند بار به یاد دوستای اینترنتیتون بیفتید چکار می کنید.
من که فعلا مجبور شدم خواب رو انتخاب کنم. تازه به ارزشش پی بردم.
خواب خیلی خوبه
اصلا
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابیم

2:25 | Zeitoon | نظرها(21)
2010-09-09

تست میشود قربته الی البلاگخوانها

این چند روزه هر چی خواستم آپدیت کنم نشده...
ببخشید من عادت دارم آنلاین بنویسم و هنوز چیزی ننوشتم.
برای اینکه دوستان عزیزم دست خالی نرن یه آهنگ خوشگل قدیمی تقدیم می کنم. باشد که مقبول بیفتد.

آینه ی من شکسته چرا؟
به چهره غبارم نشسته چرا؟
مرا ای دل من دعا کن
آمد زمان اسیری من
که گوید سلامی به پیری من
مرا ای جوانی صدا کن
زمان لحظه لحظه شود ماه و سالی
زمانی به خوابی دمی با خیالی
به آسوده بودن ولی کومجالی
مگر عمر نوحی که باشد محالی
من آن بید پیرم که می ترسم از آن شکسته شوم زنوازش بادی
من آن مرغ عشقم که لب نگشودم میان چمن به ترانه ی شادی
تو ای نشاط زندگی کجایی؟
مگر بخوابم تا به خوابم آیی
زمان لحظه لحظه شود ماه و سالی
زمانی به خوابی دمی با خیالی
به آسوده بودن ولی کو مجالی
مگر عمر نوحی که باشد محالی
ترانه سرا:معینی کرمانشاهی
خواننده:بیتا

21:19 | Zeitoon | نظرها(23)
2010-08-22

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

سیبا (سبیل باروتی) با چشمانی گشادشده از تعجب به ویدئوی سخنرانی متظاهرانه و ریاکارنه پروانه معصومی جلوی رهبر عظیم الشأن! نگاه می کرد. هر چه براش تعریف کرده بودیم, گفته بود تا با چشمهای خودش نبینه و با گوشهای خودش نشنوه باور نمی کنه.
و حالا داشت می دید و با تاسف سر تکون می داد و می گفت:
- ای هنرمند این مملکت! به چه قیمت؟...
برادرم نشسته بود, گفت:
- معلومه به خاطر یک مشت دلار. خودت بودی نمی رفتی؟
به رگ غیرت سی با برخورد.
- اولا فکر نمی کنم یه هنرمند به خاطر کمی پول پا روی اعتقاداتش بذاره.دوما خودت شاهدی که من همیشه از اینجور پولا به راحتی گذشتم.
راست می گفت. سی با عارش میاد حتی دنبال حقش بره چه برسه این پولای کثیف.
برادرم گفت:
-به خاطر خودشیرینی و کسب مقام. تا در این وانفسای کم محلی روشنفکرها و هنرمندا برای خودش کسب وجهه و قدرت کنه.
- گمون نکنم. یعنی خودش نمی دونه بعد از وقایع و جنایت های اخیرهر کس برای اینا مدیحه سرایی کنه وجهه ش پیش مردم خراب می شه؟یعنی حاضر شده مجبوبیت سی چهل ساله شو به کسب محبوبیت پیش نظام بفروشه؟بعید می دونم.
- یعنی تو تا به حال برای کسب محبوبیت جلوی رئیس و مدیر عامل تا به حال خوش رقصی نکردی؟
- ابدا". برای همینه که چند وقت یه بار معلقم و فقط به خاطر احتیاجشون به کارم نگهم داشتن.
برادرم گفت:
- حالا فکر کن زورش کردن. مثلا گفتن اگه نیایی ممنوع الکار و ممنوع التصویر می شی. خودت حاضری پی بیکاری رو به تنت بمالی و نری.
- خوب میومد عین بقیه می نشست, اون میکروفون به دست گرفتن و رو گرفتن با چادر و گفتن اینکه با تب 39درجه به عشق رهبر پا شده اومده یعنی چه؟ من که هرگز حاضر نیستم کاری رو - بخصوص این عمل ضد مردمی رو- علی رغم میلم به ضرب زور انجام بدم.و خودت شاهدی دوسه بار به خاطر دفاع از عقیده م اخراج شدم.(راست میگفت)
- فرض کن گفتن اگه نیایی و این حرفا رو نزنی می گیریمت می ندازیمت زندان. تو بودی نمی رفتی.
- ابدا"! خودت که شاهدی به خاطر دفاع از عقیده م زندان هم رفتم.(راست می گفت)
برادرم شاکی شد:
- ای بابا, حالا فرض کن بهت می گن اگه پا نشی بیای محضر رهبر, حقوق و مزایا و کارت رو که از دست می دی هیچی. زندانت هم می کنیم هیچی. کلی هم تو زندان شکنجه ت می دیم و کلی از برادران بسیج هم چه با بطری و چه با آلات و ادوات شخصی شون از خجالتت در میان.
سی با فکری کرد و گفت:
- هر کس زیر شکنجه یه تحملی داره. منم اقلا تا آستانه ش می رم بعد هر جا بریدم اون وقت شاید به چیزخوری هم افتادم.
برادرم که دیگه کاملا حوصله ش سر رفته بود برای پایان دادن به بحث گفت:
- حالا فرض کن بگن اگه نیای پای سخنرانی رهبر, می آییم همه پرده های خونه تونو می کنیم و می بریم.
(برادرم چندبار شاهد این بوده که سی با شبا که میاد خونه بعد از سلام علیک پرده های پنجره های خونه رو کاملا می کشه تا چیزی از بیرون دیده نشه.
قهقه خنده سی با به یکباره خونه رو پر کرد:
- آهان... این شد...زندگی بدون پرده معنی نداره.
برادرم چشمکی زد و گفت:
خوب دیدی. هر کس یه قیمتی داره... حالا ممکنه پروانه معصومی هم یه همچین وسواسی داشته.


شما فکرکنید وقتی علیرضا افتخاری در روز خبرنگار- زمانی که دهها خبرنگار در بدترین شرایط در زندان جمهوری اسلامی هستن و صدها خبرنگار در تبعید-اون حرفا رو زد سی با چه حالی شد...

لینک در بالاترین



پ.ن.
چند روزه داره با سی دی "همه اقوام من" گروه رستاک حال می کنم. توصیه می کنم حتما بخرید و گوشش بدید و اگه قرتون گرفت که حتما می گیره با همه آهنگاش برقصید.
قبل از هر آهنگ هم پشت صحنه سفری که به اون استان داشتن هست.
ارون بارون بارونه هی...(لری)... رعنا گلای...(گیلکی)... گَل گل(ترکی)... لیلا درو وا کن مویُم(خراسانی)... سوزله( کردی)... بلال بلال و مو لر بلیط خورم( بختیاری)... مروچان(بلوچی)
سرپرست گروه سیامک سپهری.
خواننده ها دو برادر به نامهای فرزاد و بهزاد مرادی هستن که جدا با استعدادن و با همه لهجه ها می خونن.
این کنسرت کارگردان و منشی صحنه و طراح لباس و... داره وجدا روش کار شده.
شادی رو با 1500 تومن بیارید به خونه هاتون.

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

طنز در حد تراژدی

تنها آرزوش پوشیدن تاپ کوتاه و زدن حلقه ای کوچولو و زنجیردار طلا به نافش بود. دهها بار تحت نظر دکترهای مختلف رژیم گرفته بود اما نتوانسته بود شکم بزرگش رو کوچیک کنه. تا آخر دوستش راه نهایی رو جلو پاش گذاشت.
جراحی که هفت میلیون می گیره و شکمی مثل آنجیلنا جولی تحویل می ده. چقدر سر شوهرش غر زد, داد زد, قهر کرد تا بالاخره مجبورش کرد ماشینی که شبها بعد از کار باهاش مسافرکشی می کرد بفروشه تا خرج عملش جور شه.
شب قبل از عمل برای غلبه بر ترس شدیدش ازجراحی, تا صبح خودش رو با تاپ های کوتاه رنگارنگ و حلقه هایی که خریده بود سرگرم کرد.
بعد از عمل, به محض به هوش اومدن, علی رغم درد شدیدی که داشت, دستش رو روی پانسمان شکمش کشید و نفسی به راحتی کشید.
و در تمام طول مدت بستری شدنش درد رو با شکیبایی تحمل کرد.خوشبختانه شکمش کوچکتر از شکم تموم فامیل و دوست و آشناها شده بود.
میدونست روزی که برای اولین بار شکمش رو بدون پانسمان ببینه بهترین روز زندگیش خواهد بود.
دل توی دلش نبود.
وقتی پانسمان رو بر میداشتن چشماش رو بست و بعد از تموم شدن کار یکهو باز کرد.هر چه گشت نافش رو پیدا نکرد. دکتر جراح یادش رفته بود براش ناف بذاره.

جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

ختم ِ ختم انعام ها...

1-از شروع اعتصاب غذای زندانیان سیاسی دیگه دست و دلم به نوشتن تو وبلاگم نرفت. نوشتن رو در مقابل کار اونا بیخود و کوچیک می دیدم. یواش یواش دیگه حتی نمی تونستم بیام اینترنت.
نه که اشتهام کم شه. من لامصب در شرایط شدیدا ناراحت کننده عصبی خواری پیدا می کنم و از ده کیلویی که قبلش با هزار زور لاغرکرده بودم سه کیلوش برگشت.
اعتراف می کنم گاهی کاملا ناامید میشدم و دلم نمیخواست این ناامیدی تو نوشته هام حس بشه. بعد از شکستن اعتصاب غذای زندانیا کمی آروم گرفتم. دوست نداشتم بچه ها اینجوری صدمه ببینن.

2- شاید با تعریف این خاطره بتونم لبخندی رو لباتون بنشونم.

ختم انعام:
چند روز پیش یکی از آشناهای دور ما که سالهای زیادی در بستر بیماری افتاده بود فوت کرد. دخترش براش مجلس زنانه ختم انعام گرفت و منو هم دعوت کرد.
سالن دراز بود و چهار ردیف صندلی توش چیده بودند. دو ردیف در هر طرف روبه روی هم و هر ردیف حدود50 صندلی. خانم جلسه ای هم شیک و پیک در لباس زرق و برقدار توری در صدر مجلس نشسته بود.
از 200 نفر مهمون شاید فقط ده نفر کتاب دعا داشتن و بقیه از روی بیکاری زل زده بودیم به تیپ و ریخت و قیافه و مانتو و کفش و کیف و رنگ مو و مش و های لایت و لاک ناخن وساعت و انگشتر و النگوو اندازه ممه و کمر و باسن مچ و ساق و ... همدیگه! گاهی جواب زل زدنهای بقیه رو با اخم جواب می دادیم و گاهی اگه نگاهی حتی کمی مهربونی داشت با لبخند.
دروغ نگم در هر سوره ای که خونده میشد حواسمون می رفت به یکی از اجزا یعنی مثلا انگشترهای هر دویست نفرو با هم مقایسه می کردیم. بله, ردیف پشتی ها رو هم به بهانه پیدا کردن دوست و آشنا چک می کردیم.
من قبلا ازین کارا بلد نبودم و در اینجور مجالس عین ببوها زل می زدم به نوک انگشت شست پام و هر وقت ناغافل سرمو می آوردم بالا می دیدم وای...دهها چشم کنجکاو هر کدوم مشغول ارزیابی یه قسمت از اسسوری بدنم هستن. دستپاچه میشدم, داغ می شدم و زود نگاهمو می دزدیدم به طرف ناخن شست پام (که همیشه یادم میره تو اینچور مراسم لاکشو پاک کنم) که یعنی من... اهم... اصلا تونخ زخارف دنیوی نیستم.
بعدها که کمی پرروترشدم جرات کردم زیر نگاههای خیره سرمو بلند کنم و دیدم ای بابا...فقط من زیر ذره بین نیستم و نگاه ها روی همه می چرخه و تازه بغل دستی هامم مشغول رصد روبرویی هامونن.
وقتی بیشترپرروشدم جسارت اینو پیدا کردم که منم جواب نگاهها رو بدم اگه به فلان جای گنده م زل زدن منم به بیسار جای گنده شون خیره شم و اگه کسی با لبخندی نگام می کنه منم لبخند گنده تری بزنم.
اونروز اگه صلوات های بیموقع آخر سوره ها و تفسیرهای بی ربط و با ربط خانم جلسه ای نبود خیلی بیشتر بهمون خوش می گذشت و لذت بیشتری از این بازیِ نگاه می بردیم.
وقتی آخرین سوره هم خونده شد همه به وضوح نفس راحتی کشیدیم. خانم جلسه ای بچگی کرد و گفت اگه در مورد سوره ها سوالی داشتید بپرسید.
یکی از خانمهای قرآن به دست دستشو بلند کرد و گفت:
- شما گفتید انفاق کنید تا برید بهشت. من رقاصه ای رو در لوس آنجلس می شناسم که لامذهبه اما کلی از درآمدشو هر ماهه به ایتام و زنهای بی جا ومکان می بخشه. اما با چیزی که در جای دیگری گفتید کسی که حجاب نداره و لخت می رقصه و کافره به بهشت نمیره درسته؟
خانم جلسه ای من و منی کرد. سرخ شد وسفید شد وبعد گفت: ببینید بعضی از این ظاهرا بیدین ها از ما مسلمون ترن.
بعد زد به صحرای کربلا که راهبه ها(من یاد راهبه پرنده افتادم) بعد از 2010 سال هنوز مقنعه سر می کنن. وای بر ما.مطمئنا ما بعد از 2010 سال احتمالا دیگه چیزی به عنوان حجاب بر سرمون نیست.
تلویحا کار رقاصه هه رو تایید کرد.
بعد از اون خانم خانم جوونی دست بلند کرد که:
شما می گید به دیگران ظلم نکنید واگر حتی یک نفر شب بالشش از ظلم ما خیس اشک باشه خدا مارو نمی بخشه و میفرستدمون جهنم .آیا حاکمان کشور ما که داعیه حکومت اسلام ناب دارن ولی خودشون به مردم ظلم می کنن و شبها چه بالشها از دستشون خیس اشک میشه. میرن جهنم یا جهنم فقط مال ماست؟(خنده حضار)

خانم جلسه ای که طفلک از شدت هیجان سوالهای اینچنینی گلوش خشک شده بود تقاضای یک لیوان آب کرد.
ازاون طرف هم فوری از طرف صاحب مجلس نامه ای برای خانم جلسه ای آوردن که بابا اینجا مثلا مجلس ختم مادرمونه و تا به حال اسمی ازش نبردی و صلواتی براش نفرستادی.
انگار کوهی از روی دوشش برداشتن.نفسی کشید و فقط سریع گفت:
- دخترم هر کی با هر منصبی ظلم کنه به سزای اعمالش می رسه.(صدای خنده و آفرین و دمت گرم حضار)
چند نفر دیگه دستاشونو بردن بالا اما خانم جلسه ای گفت تا ما رونفرسیتد اوین ول نمی کنید.و دعوت کرد برای روح مرده صلوات بلند ختم کنیم.

بعد که مجلس تموم شد حالا وقت این بود که خانمهایی که همدیگه رو از دور شناسایی کرده بودن با هم دیده بوسی و بگو بخند کنن. بالاخره این مجالس ختم هر بدی داشته این نفعو داره که بعضیا رو بعد از سالها به هم می رسونه.

من و یه آشنای قدیمی هم همدیگر رو بعد از سالها پیدا کردیم. بعد از خوش و بش و ماچ و بوس ازم شماره خواست. داشتم بلند می گفتم ( بلند به خاطر ازدحام جمعیت که داشتن آخر مجلس از هم آدرس مانتو و کیف وکفش فروشی همدیگه رو می پرسیدن) و او داشت در موبایلش سیومی کرد. ناگهان زنی با شنیدن دو سه شماره وسط تلغنم جیغ زد:
_ فرکانس جدید فارسی وان؟! وای... می دونی چند وقته سالوادورو ندیدم؟
تا خواستم بخندم و بگم چی چی فرکانس فارسی وان. دارم به دوستم شماره ...
که ناگهان چشمتون روز بد نبینه دهها زن با جیغ و ویغ و داد و فریاد ریختن روم که فرکانسشو به ما هم بده!
آقا منو می گی نزدیک بود خفه شم و نفهمیدم چطور از زیر دست و پای مردم بیرون اومدم و فرار رو برقرار ترجیح دادم. بیچاره دوستم مونده بود اون وسط با هشت شماره اول تلفن همراهم و خیل مشتاقان سالوادور...


3- پی نوشت حالگیرانه
سه دقیقه آخر سریال سفری دیگر
ببینید سالوادور آخر با ایزابل عروسی می کنه یا والریا :)

4- اوباما رو برای رد کردن گفتگوی مرد و مردونه با احمدی نژلد نمی بخشم که در این وا نفسا فرصت خندیدن و شادی رو از ما گرفت...


5- بیتای عزیز درنظرخواهی پرسیده؟
وات ایز ختم انعام؟
در وبلاگ آشنایی با سوره های قران کریم نوشته: سوره انعام ششمین سوره قرآن کریم است که ۱۶۵ آیه دارد که تمام آیات آن یکجا و در مکه و قبل
از هجرت نازل شده اند .سول اکرم (ص) فرمودند : « سوره انعام یکجا بر من نازل شد در حالی که هفتاد هزار
فرشته با صدای حمد و تسبیح ،اين سوره را همراهی می کردند .هر كس اين سوره را
بخواند همين هفتاد هزار فرشته به تعداد هر آيه یک شبانه روز بر او صلوات می فرستند»

ختم هم که میشه تموم کردن. پس ختم انعام بعنی خوندن هر 165 آیه در یک جلسه .معمولا دیدم صاحب عزا به طمع رسیدن همه صلوات ها برمرده اش این جلسه رو میگذاره .این آشنای ما کلا به جای مراسم ترحیم محلس ختم انعام گرفته بودو مجبور بودیم بریم.


آيت الله مکارم شيرازی فرموده:
ختم انعام با شيوه رايج سند شرعی ندارد
استاد حوزه علميه قم گفت: «از جمله مراسمی که نشانه درستی ندارد، ختم سوره انعام است، اين سوره جایگاه عظيمی در قرآن دارد، ولی اینکه در لابلای آن ، اذکار و اورادی را بياورند، اصلاً درست نيست


توضیح بیشتر درمورد سوره انعام در سایت آوینی

ختم انعام یا شو لباس
از وبلاگ به رنگ طراوت

لینک در بالاترین
لینک در بالاترین