دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

عاشورای سبز در ساری

تاسوعا و عاشورا رو در ساری بودیم. خیلی خوب بود که سبزها در همه شهرها برای ساعت ده صبح روز عاشورا مسیر راهپیمایی اعلام کرده بودن. رو یه کاغذ مسیر رو(از میدان ساعت تا میدون شهدا) نوشتم و با خودم بردم.
شب تاسوعا برای پیدا کردن مسیر رفتیم میدون ساعت, خیابونای اطراف رو بسته بودن. همه جا پر از نیروی انتظامی و لباس شخصی بود. خواستیم ماشین رو پارک کنیم پلیس اومد گفت چیکار دارید؟ برای چی اومدید؟
گفتیم همه شب تاسوعا میان چیکار؟ با پررویی پرسید چرا تو شهر خودتون نرفتین مراسم؟ چشمام گرد شد, گفتم چه فرق داره؟ دوست داریم هر سال تو یه شهر باشیم و آداب و رسوم منطقه رو ببینیم. تازه شما باید از خداتون باشه توریست بیاد شهرتون. گفت توریست مال تابستونه, نه عزاداری عاشورا. جل الخالق اینم تازه شنفتیم!
اونقدر باهاش یکی به دو کردیم و بالاخره با اکراه اجازه پارک ماشین (در محلی که هیچ مشکلی برای پارک نداشت) رو داد و گفت زود برگردید. تو دلم گفتم"بهش می گم!"

وقتی به سمت ساعت می رفتیم به سی با گفتم اما خودمونیم می بینی تیپ من چقدر شاخصه که پلیس هم فهمید اینجایی نیستم. گفت باهوش جان, از شماره پلاک ماشین فهمید ساروی نیستیم. با شنیدن این حرف دقیقا تا یک دقیقه و ده ثانیه نطقم کور شد.
خلاصه, انگار تموم مردم شریف ساری ریخته بودن اونجا. توی راه به اون بلندی, فقط یک دسته عزاداری دیدیدم و بقیه مردمی بودن که حین قدم زدن با چشم به هم علامت می دن و لبخند می زدن و مشخص بود همه مون یک هدف داریم.
پایگاه های پذیرایی هم که طبیعته دولتی و اونوری بودن ازمون پذیرایی می کردن که پاهامون بیشتر قوت بگیره و بتونیم بیشتر این مسیر و بیاییم و بریم. گوشه گوشه جوانانی می دیدی که دور از چشم نیروهای انتظامی دارن برای فردا قرار می ذارن. اگر دقت می کردی دستبند سبز رو از زیر پلیورها و کاپشن ها می دیدی. بوی عطر پرتقال و لیمو و نارنج که هنوز رو درختا بودن همه جا پیچیده بود. تمام مدتی که ساری بودیم همین بوی خوش به مشاممون می رسید. (باید یه پست جدا در مورد زیبایی شهر ساری و خوبی , تمیزی و روشنفکری مردمش بنویسم.)

ساعت ده عاشورا که دوباره رفتیم اونجا دیدیدم تعداد نیروی انتظامی چند برابر شده. خواستیم همون جای دیشبی پارک کنیم که همون پلیسه اومد گفت شما هنوز نرفتید شهرتون؟ و جوری نگاه می کرد که انگار من برای رهبری جنبش به اونجا رفتم.
البته سی با می گه از بس دیشبش باهاش کل کل کردی شناختتت(سه عدد "ت" پشت هم را عشق است).
مسیر خیابان بین میدون ساعت و میدون شهدا (بعضیا بهش می گفتن میدون شهرداری) خیلی خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. همه به هم نگاه های معنی دار می کردن, اما هیچکس شعار نمی داد. جو کمی متشنج بود. مثل دیشب تعداد عزاداران خیلی خیلی کم بود و تعداد بینندگان و منتظران خیلی.



با چند نفر صبحت کردم, پسری گفت قبل از شروع راهپیمایی ریختن و چهار نفرو گرفتن و بقیه فرار کردن و حالا اینقدر نیروی انتظامی هست کسی جرات شعار دادن نداره. دختری گفت شهر ما دانشجوهای زیادی داره.(فقط تو خیابون میدون خزر تا دریا پنج یا شش دانشگاه هست) ولی متاسفانه همه برای تعطیلات رفتن شهر خودشون, بچه های ما هم اینجا همه شناخته شدن و اگه یه بار بگیرنشون می شن گاو پیشونی سفید. ولی دوستم از بابل بهم زنگ زد که اونجا شلوغه. اگه دانشجوها بودن الان اینجا غوغا می شد.
خودمون از تهران خبر داشتیم که شلوغ شده, یه دلمون تو ساری بود و یه دلمون پیش بچه های تهران و کرج. تلفن به استان تهران کلا خط نمی داد. آرزو می کردیم هیچ اتفاق خونینی نیفته(کاش همه چیز با آرزو کردن حل می شد)
آقای مسن تسبیح به دستی کنار وایساده بود و داشت پلیس ها رو می دید و گفت اینا حداکثر تا همین امسال دووم بیارن.
و بعد شروع کرد به تعریف از رفسنجانی که چقدر کار کرد و زمان اون چقدر در اونجا دانشگاه ساخته شده و باعث رونق اقتصادی بیشتر شهر ساری و بقیه شهرها شده. ولی زمان احمدی نياد فقط خرابی بوده و توهین به مردم و...
خانمی میگفت امروز اصلا حال و هوای عاشورا رو ندارم. نگران بچه هامم. می ترسم حکومت بلایی سرشون بیاره و عروس و داماد شدنشون رو نبینم. الان هم گمشون کردم.
دختری که قبلا باهاش صحبت کرده بودم نگران اومدم پیشم و گفت زود از این خیابون برید یه پلیس الان اومد ازم پرسید این خانومه با شماها چیکار داشته. چی می پرسه؟ چی می گه؟
سی با بازومو گرفت و کشید و رفتیم تو خیابون فرهنگ کمی گشتیم. هر چند دقیقه یکبار ماشین و موتورهایی با عجله و با سرعت زیادی می رفتند ماموریت. انگار تظاهرات به خیابان های اطراف کشیده شده بود.
بعد در میدون شهرداری صدای عربده ی مردی رو شنیدیم , با میکروفون مثلا سخن رانی می کرد و قوی ترین بلندگوها رو در سطح شهر( یا حداقل تو همون خیابون های اطراف) صداشو پخش می کردن. حدود صدو پنجاه نفر رو زمین نشسته بودن به حرفاش گوش می کردن.(اگه تاحالا گوشی براشون مونده باشه طفلکی ها, انقدر که صداش ستم بود) دقت کردیم بیشترشون مردم عادی بودن که فکر می کردن نماز ظهر عاشوراست.
مرتیکه هم شر و ور می بافت که همونطور که محمد, علی رو به ولایت برگزید و ما اطاعت کردیم و قبولش داریم باید ما هم ولایت جدید رو قبول کنیم. هر چی با صدای نکره ش می گفت "تکبیر" کسی جز یکی دو نفر تکبیر نمی گفت. اینم هی از ولایت گفت و گفت گفت هر کی ولایت رو قبول نداشته باشه کافر به حساب میاد. ما مثل گوسفندیم و باید چوپانی باشه مارو به سمت چشمه و علفزار ببره و...

. دید نخیر انگار مردم حرفشو حالیشون نمی شه . مجبور شد رک و پوست کنده بگه بابا, این اغتشاشگرا (مارو می گفت) هی تو خیابون میان می گن ما ولایت نمی خواهیم, ای مردم مسلمان, اینا کافرن. با گریه تمساحی گفت,آیت الله العظما خامنه ای رهبر شیعیان تموم جهانه و اینا طبق دستور خارجی ها به ساخت مقدسش توهین می کنن. باور کنید صدا از سنگ در میومد اما از مردم نشسته بر زمین در نمیومد. ما هم این پشت مشت ها می خندیدیم و به هم "وی" نشون می دادیم. نیروی انتظامی هم هی حرص می خورد.
از اون آقایی که حتما اونروز فتقش ترکیده کلی عکس گرفتم. منتها دور بود و خیلی خوب نیفتاده. از نیروی انتظامی هم چند عکس گرفتم و زحمتش می افته گردن غزل عزیز که برام بذاره تو وبلاگم.
پدرم می گه این روزها بوی همین روزها در سال 57 و می ده. اون زمان هم درست همین حال و هوا رو داشت. منتها یه فرق مهم داره. ما اون موقع نمی دونستم دقیقا چی می خواهیم و پشتش چه اتفاقی می افته اما جوون های امروزی خیلی خوب می دونن چی می خوان و نمی ذارن زالوها و میوه چین ها حکومتو بیان بگیرن دست خودشون.


گاری انقلاب


عکس محیط زیستی, بدون شرح!

نظرها

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

نام نیک منتظری

1- دیشب تا دوسه بیدار بودم اما وقت نکردم بیام پای اینترنت, صبح هم زدم بیرون بدون اینکه بدونم چه خبره.

دم ظهر در صف نانوایی خانم چادری جلویی برگشت بهم گفت دیدی مخالفینشون رو چه جوری می کشن؟ گفتم کیو؟ چی شده؟ هر چه فکر کرد یادش نیومد کی کشته شده. گفت من اصلا از سیاست سردر نمیارم آقامون گفت یکی از مخالفین رو کشتن اما الکی می گن خودش مرده.

نوبتش شد و برگشت مشغول جمع آوری نون شد.

یک آن فکرم رفته به سران مخالفین, مضطرب شدم, به دور و بر نگاه کردم هیچکس عکس العملی نشون نداد حتی جناب شاطر که همیشه خدا مشغول تحلیل سیاسی از اوضاع بود هیچی نمی گفت. در یک دست سیگار و در یک دست سیخ بیرون آوردن نون داشت و چنان پکی به سیگار می زد انگار تنها سیگار عمرشه.

فکر کردم زن در مورد کشته شده های قبلی از آقاشون شنیده و براش سوءتفاهم شده فکر کرده مورد جدیدیه. حوصله شنیدن خبرهای بد نداشتم. آرزو کردم هیچ خبری از مرگ نباشه.

در بانک هم کسی چیزی نگفت . بعد هم که وارد بازار شدم. جوش و خروش مردم برای خرید شب چره شب یلدا دیگر مطمئنم کرد که اتفاق بدی نیفتاده. تو بازار حتی بوی محرم نمیومد.

وارد باشگاه ورزشی که شدم خانم ها داشتن با آهنگ تندی ایروبیک کار میکردن. همون موقع زنی اعتراض کرد که محرم شروع شده و موسیقی باید قطع بشه دخترای جوون اذیتش میکردن و ورزش رو تبدیل به رقص کردن و گفتن امام حسین خودش اهل حال بوده و حالا کو تا عاشورا... دیگه زمان دو ماه محرم و صفر عزاداری کردن گذشته و... تقریبا همه از دختران جوان دفاع کردن اما زن ول کن نبود.

خانم مسنی میانه را گرفت و گفت من که تا شب یلدا سیاه نمی پوشم. موسیقی هم عیبی نداره باعث می شه بهتر ورزش کنیم و زودتر لاغر شیم. زن دیگه هیچی نگفت و غر غر کنان مشغول ورزش شد. مربی هم که کلا اصلا به حرف زن اول اهمیت نداد و شادو شنگول با آهنگ کار خودش را می کرد.

سر دستگاه های بدن سازی که بودیم خانمی جوان از راه رسید و خبر درگذشت آیت الله منتظری رو آورد. گفت تو تلویزیون ایران فقط گفتن حسینعلی منتظری درگذشت.نه آیت اللهی و نه حجت الاسلامی و...

برای چند لحظه سکوت شد. من بهتم زد... اشک تو چشم بعضیا جمع شد و بعد صدای کشیدن آه و بعد همهمه. چه دختران جوان رقصنده و چه زن ضد موسیقی در محرم با هم می گفتند:

- آره دیگه, حالا دیگه منتظری آیت الله نیست و فلانی که اصلا حجت الاسلام هم نبوده یک شبه شد آیت الله و ... استغفرالله نمی خوام دهنم باز شه.

- طفلکیو چقدر تو این سال ها اذیتش کردن.

- تو خونه ش زندانی بود.

- چیز خورش نکرده باشن. عین سید احمد و طالقانی.

- نکنه بعدش برن سراغ کروبی و موسوی... باید طرفداراشون براشون بادی گارد بذارن. خدا به خیر بگذرونه.

- نه بابا, خوبا همیشه از دست ظالما دق می کنن می میرن. سنشم زیاد بود.

- سن فلانی که بالاتره. چرا اون هیچیش نمی شه و گردنش رو تبر نمی زنه.

- یعنی به نظرتون چی می شه؟

- الان لابد تو نجف آباد اصفهان قیامته. شوهرم نجف ابادیه می گه همشهری هاش عاشقشن.

- تو قم هم خیلی طرفدار داره.

- بگو کجا نداره. بخصوص بعد از انتخابات مردم خیلی بهش علاقه پیدا کرده بودن.

- کاش به جای منتظری اون( بوق ....) می مرد.

- آره والله! می مرد راحت می شدیم چرا این بنده خدای مظلوم بی ادعا رفت. یک بارم نگفت من جانشین خمینی بودم.

- اگه می گفت که دیگه اسمش منتظری نبود. میشد یکی از اینا!

- چقدر براش جک درآوردن, نگو همه شو همین ( بوق... )می ساخته که جاشو بگیره.

- بهتر, برای همینه که تا ابد نام نیک منتظری تو تاریخ ایران باقی می مونه و اون (بوق...) نام (بوق..)اش!

زن جوانی رفت به سمت موبایلش گفت به شوهرم خبر بدم و ما هنوز مشغول بحث بودیم که آمد و گفت بابا شوهرم و همه همکاراش از صبح که رفتن سرکار فهمیدن و هیچکدوم کار نمی کنن. ما بی خبر بودیم.

عصر سی با زودتر از همیشه اومد خونه. تا حالا ندیده بودم موقع اومدن چشاش قرمز باشه.

دلیل محبوبیت منتظری چه بود؟ بعضیا باید درس بگیرن.

نام نیکو گر بماند ز آدمی, به کزو ماند سرای زرنگار

2- پر افتخارترین جایزه به (بوق...) تعلق گرفت/ از سایت حسن آقا

3- برای آزادی ساسان آقایی اینجا رو بی زحمت امضا کنید.

کمپین آزادی ساسان آقایی...


4- اونقدر مردم کم به صدا و سیما توجه می کنن که تا دو روز مونده به پایان وقت اسم نویسی کنکور خیلی ها متوجه نشده بودن و فقط 600 هزار نفر دفترچه خریده بودن و ثبت نام کرده بودن. مستولش اومد تو تلویزیون التماس که به همدیگه خبر بدین وگرنه از کنکور جا می مونید.

حالا امروز اومدن گفتن امسال بیشتر از همیشه ثبت نام کننده داریم.

5- دوستان عزیزم, کامنت ها به دستم می رسه اما با عرض معذرت نمی تونم جوابشون رو تو نظرخواهی بذارم.

+ نوشته شده در دوشنبه سی ام آذر 1388ساعت 3:2 توسط زیتون

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

نهضت سبز راننده های تاکسی

تو این هفته ,امروز شاید این دهمین راننده تاکسی بود که موقع پیاده شدن و حساب کردن کرایه, به من گفت آبجی( دروغ چرا, بعضی هاشون هم گفتن خواهر یا خانم) تو محرم" یاحسین میرحسین" یادت نره! اینا ایشالله همین امسال می رن.
جوون و پیر و ریشو و صورت هفت تیغه هم نداشت. همه جور توشون بود. بعضیاشون هم به روبان سبز بالای آینه شون اشاره می کردن.
خوشم اومد از این کارشون. معلوم بود برنامه ای پشت این کارشونه.
اما مگر نه اینکه بدبین ها به ما می گفتن اینقدر تو تاکسی بحث نکنید بیشترشون آنتنن, گزینش اومدن بالا و بحث می ندازن که ببینن شما چی می گید و... حالا که موقع پیاده شدن می گن و منتظر هم نمیشن که تو جواب بدی یا نه.
برای پیدا کردن جواب این کارشون کافیه از هر راننده تاکسی, بپرسی جناب, اوضع کار و کاسبی چطوره؟
می بینید از عصبانیت مثل کوه آتشفشان می شن.
یا مثل من یه سر برید پمپ های گاز مخصوص تاکسی ها (بخصوص پمپ گاز سی ان جی.) ببینید بیچاره ها چه مشقتی می کشن برای درآوردن لقمه ای نان.
هر تاکسی گاز سوزبا باک(کپسول) پر فقط صد کیلومتر می تونه کار کنه, یعنی فقط دو ساعت! و دوبار باید ه بره تو صف طویل, و هر بار بین دو تا سه ساعت تو صف وایسه. شما فکر کنید روزی شش ساعت فقط تو صفن.
ماشین های گاز مایع سوز( ال پی جی) وضعشون بهتره و 400 کیلومتر می تونن برن اما اونام خیلی مشکل دارن. جایگاه خیلی کمه و خیلی ها مجبورن با کپسول های گاز خوراک پزی که خیلی خطرناکن کار کنن.
دولت خدمتگزار ما اول نیومده به تعداد لازم جایگاه پمپ گاز درست کنه و بعد بیاد ماشین ها رو گاز سوز کنه. برعکسش عمل کرده.
سهمیه های بنزین هم کم شده و برای تاکسی های بنزین سوز نمی صرفه با کرایه های مصوب مسافر سوار کنن. تاکسی های تحویل گرفته شده که عموما سمند هستن هر کدوم صدها عیب کوچک و بزرگ دارن و استهلاکشون زیاده, دائم باید براش لوازم یدکی بخرن.
صبح روزی که تو رسانه ها اعلام کردن سهمیه های بنزین کم می شه من بیچاره تهران بودم. دقایق زیادی تو خیابون پاسداران و بعد سر میرداماد و بعد میدون ونک منتظر تاکسی بودم. بدون استثنا همه فحش می دادن. خیلی ها تاکسی شونو کنار خیابون وایسونده بودن و با بقیه همکارا مشورت می کردن چکار کنن پیرمردی کف به دهن آورده بود و با بغض می گفت می رم می تمرگم خونه. داریم نون می زنیم به خونمون می خوریم. اون یکی می گفت جمع شیم بریم شهرداری و شورای شهر و دیگری می گفت می ترسم پروانه کارمونو باطل کنن ... خیلی هاشون هم می گفتن اعتصاب کنیم.
اونروز سه چهار کورسی که سوار تاکسی شدم باهام کرایه رو گرون حساب کردن و در جواب اعتراضم, به حکومت فحش دادن.
اون روز بوی خوش اتحادو همکاری می شنیدم و می گفتم وقتی مردم به اینجاشون(دستتونو بیارید بالای گلو) برسه دیگه هیچکس جلودارشون نیست.
تو جایگاه پمپ گاز, راننده ها گاهی زیر انداز و ورق و تخته نرد و چایی میارن و دور هم جمع می شن و وقتی ماشینا می رن جلو با کمک هم ماشینا رو تکون می دن و فحش می دن و فحش می دن و فکر راه چاره هستن.
چاره رو فعلا همبستگی با جنبش سبز دیدن.

پ.ن.
خودمونیم امروز جمعه تعداد راهپیمایان چقدر کم بود. خجالت نمی کشن ادامه می دن؟ رو که نیست...

پ.ن. دوم
مصاحبه اشتراک با زیتون

. اگه می بینید جوابها آسونه به خاطر اینه که سوالا آسون بود.

نظرها

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

آخرین کشف متخصصین امر: وبلاگ نویسی، عملی ضد رژیم

تقدیر(!) چنان مقدر کرده بود که مدتی به ادیتور وبلاگم و خیلی جاهای دیگه(تو اینترنت) دسترسی نداشته باشم, آنتی فیلترهام درست کار نکنند و وبلاگم هم مدتی از کار بیفته . دوستی زحمت کشید و پریشب وبلاگم رو با هر سختی که بود احیا کرد. از مسئول سرور هم کمال تشکر دارم برای کمکش.
تذکر گرفتم بابت تند نوشتن. با اینکه خدا شاهد است موقع نوشتن خیلی جلوی خودم و دستم و دهنم رو می گیرم تا عصبانی نشم و حرف تندی نزنم, اما چشم, سعی می کنم با شدت بیشتری بگیرم.
راستش رو بخواهید من اصلا سیاسی نیستم یعنی اصلا دلم نمی خواد باشم. اگر توجه کرده باشید بیشتر حرف دل مردم جامعه رو می نویسم تا خودم. ولی چکنم که هر حرفی تو این دوره و زمونه سیاسی حساب می شه.
تو این چند وقت نشستم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم وبلاگ نویسی اصولا چقدر کار بسیار بیخود و مزخرفیه ها... هر چی بنوبسی برای یکی سوءتفاهم ایجاد می شه.
اگه بنویسی از فلانجا رد می شدم و دیوارش ترک داشت, فکر می کنن منظور آدم دیوار ِ حکومته.
اگه بگی نون فلان نونوایی بی کیفیته می گن لابد منظورش نون جمهوری اسلامیه.
اگه بگی اینقدر احترام فلانی از بین رفته که عکسشو روی میز آشپزخونه پهن کردن می گن لابد طرف با این کار موافقه.
نه بابا جان, من فقط اینا رو فقط برای درددل می گم, نه که هر خانم باید حداقل روزی هفت هشت ده هزار کلمه حرف بزنه و من هر چی زور می زنم دور و بری هام فوقش به هزار تاش ا ونم نصفه نیمه و با حواس پرت گوش بدن, مجبورم شبا بیام تو وبلاگم جبران مافات کنم.
اما خودمونیم, وبلاگ نویسی کار مزخرفیه واقعا!
هر چی بنویسی خلاصه آخرش به یک طرفی برمی خوره. این طرفی ها باهات خوبن تا وقتی خوبیشونو می گی. کافیه یه انتقاد کوچولو بنویسی, وا مصیبتا... از نظرشون دیگه رفتی تو جناح اون طرفی.
وقتی که می گذاری چی؟
, اگه تو این هفت هشت سال وبلاگ نویسی, شبا تا صبح سبزی پاک کرده بودم, شسته بودم ,خورد کرده بودم, فروخته بودم الان یه کسی بودم واسه خودم.
وای... از پول وسائل کامپیوتر و تلفن یا ای دی اس ال ماهانه و اینا دیگه نگو!
و اما... اینو بدون, بدترین بدی وبلاگ نویسی بالارفتن وزنه!
من تا همین چند خطو بنویسم, از حرص یک بسته بادوم زمینی فلفلی مزمز خوردم و بعد از چند دقیقه دوباره دلم ضعف رفت و رفتم یک سیب قرمز گنده آوردم و هر وقت کلمه کم آوردم یه گازی ازش زدم و بعد الکی الکی رفتم یک سوسیس گنده و دراز از یخجال درآوردم و کاردی کاردیش کردم و گذاشتم تو مایکروویو خوب پف کنه برشته بشه. تو برگ کاهو پیچیدم و خوردم.
حالا از صبح رژیممو به خوبی تونسته بودم حفظ کنم.
آخه بگو مرض داری زن! با خودت نکن این کارارو!
به جان شما تو این همین چند وقت که به اون صورت اینترنت نمیومدم هفت هشت کیلو لاغر شدم. دیگه حرصی نداشتم بخورم که اشتهام زیاد شه.
خوب که فکر می کنم می بینم آقای ابطحی هم لابد به همین علت تو زندان لاغر شده بود. چقدر پشت سر ه بازجوهای بیچاره ش حرف زدیم .
خوب وقتی آدم وبلاگ ننویسه دیگه حرص نداره بخوره و با فراغ بال لاغر می شه..
حرف لاغر شدن آقای ابطحی شد. ازش با ای میل پرسیدم لاغری رژیم تضمینیه یا برگشت کرده. به نظر من اگه برگشت کرد می تونه به جوامع بین المللی شکایت کنه.
و اما بعد... اون دو پست آخر وبلاگمو خودم نوشتم بابا. مگه همیشه چی می نوشتم که حالا ننوشتم. فقط چون خودم دسترسی نداشتم با ای میل فرستادمش به دوستی در آلمان(زیستن عزیز که حتما یادتونه) و اون برام گذاشتش تو وبلاگم.
و این دفعه دارم برای دوست عزیز دیگری بازم در آلمان( غزل نازنین, تو رو خدا ببین کار ما به کجا رسیده که به نازی های آلمانی محتاج شدیم) می فرستم تا او زحمتشو بکشه.( آختونگ! اگه اونم مثل زیستن نذاره از دستم در ره)
خودم که نمی تونم برم آلمان, امیدوارم ای میل هام در گردش دور اروپا صفا کنن.( چطوره هر پستمو بفرستم به یک کشوری تا حالشو ببرن. از آمریکا و استرالیا و آفریقا و آسیای میانه و خاور دور داوطلب می پذیریم)
خیلی مسائل تو این چند وقت پیش اومده که واقعا نمی دونم راجع به کدومش حرف بزنم. تو ذهنم هزار حرف نگفته ست.
می ذارمش برای روزهای بعدی...

نظرها

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

توهم توطئه یک قدرت خارجی

دیروز برای خودم نشستم با بدبینانه ترین حالت برنامه ریزی کردم که از
ساعت فلان تا فلان کجاها برم که تا حداکثر ساعت 5 بعد ازظهر کارام انجام
بشه. نه وقت کردم صبحانه بخورم و نه ساعتی برای ناهار در نظرگرفتم. با
عجله بیرون رفتم.
اولین جایی که می خواستم برم بانک بود. برخلاف تصورم در اون وقت روز اون
قدر شلوغ بود که با وجود داشتن سالن انتظاری بزرگ و صندلی های بی شمار صف
به بیرون بانک هم کشیده شده بود. با کنجکاوی پریدم تو و راه باز کردم و
رفتم سراغ دستگاه شماره ده, روی دکمه ها مقوایی کلفت چسبونده بودن که
یعنی "زکی"... چه خبر بود؟
نگاهی به مردم داخل سالن انداختم. چهره ها بی نهایت نگران و مشوش بود.
بعضی ها تیک های عصبی از خودشون بروز می دادن. یکی روی صندلی پاهاشو
زلزله وار تکون می داد. دختری داشت لباشو که ماتیک خوشرنگی روش بود می
جوید. مردی کلاه لبه دارشو هی چپ و راست می کرد. زنی هی چادرشو جمع و
بسته می کرد. پیرمرد ریز نقشی عصاشو به زمین تکیه داده بود و می لرزوندش
و دختر شصت, شصت و پنج ساله ش هی حرص و جوش دیر شدن قرص پدرش رو می خورد.
از هوا (بی مخاطب خاصی) سوال کردم:
- چرا امروز اینقدر شلوغه. اول ماه نیست که.
- دستگاهاشون(منظورش کامپیوتراشون بود) خرابه خانم... از صبح زود معطلیم.
یک ساعت و نیمه که هیچکس رو صدا نزدن.
- یعنی چه!!! هزار تا کار و گرفتاری داریم.
- من چه می دونم, از خودشون بپرس.
رفتم به طرف یکی از باجه های بانک, همه کارمندا بیکار نشسته بودن, اونا
نه تنها تیک عصبی نداشتن بلکه شاد و خندان داشتن با هم گپ می زدن.
جوری بلند گفتم که معاون و رئیس بانک هم بشنون:
- خانم محترم, این چه وضعشه؟ چرا شماره نمیدین؟
خانم کارمند با حالتی بسیار ناز گفت:
- ما چیکار کنیم, سیستم خرابه!
باعصبانیت گفتم: تو این مملکت سیستم از بالا تا پایین خرابه!(خنده حضار)
یک دفعه چیزی یادم اومد که باز با صدای بلند گفتم- آهان, نزدیک شانزده
آذره و واسه اینکه مردم به هم برای راهپیمایی خبر ندن زدن اینترنتو کم
سرعت کردن حالا دودش به چشم خودشون هم رفته.
پسر جوانی گفت: نزدیک 13 آبان هم همینطور شده بود.
زنی مقنعه به سر نگران گفت: الان باید سرکلاسم باشم. با این همه پول هم
نمی تونم برم مدرسه. حتما باید واریز کنم.
دختر لب گز گفت: مرده شورشونو ببره, من الان باید سرقرارم باشم.
مرد کلاه به سر فحشی داد. – بی ناموسا, مملکت ما رو صد سال بردن عقب. تو
افریقا هم الان اینترنتشون اینقدر قطع نمی شه.
پیرمرد عصایی گفت : این مملکت به یه رضاشاه احتیاج داره! و شروع کرد به
تعریف کردن خاطره ای از رضا شاه...
زن چادری برگشت چشم غره ای به او رفت.
همهمه شد, این وسط فحش بیشتر از هر چیزی به گوش می خورد. خواستم به حرفها
جهت بدم, مثل منشی جلسه ای کارکشته همه رو ساکت کردم و خواهش کردم به
حرفای پیرمرد گوش بدن.( اما کاش از پسر دانشجو خواهش کرده بودم.)
پیرمرد سر ذوق آمد سینه ای صاف کرد و شروع کرد از اول تعریف کردن.
- بله, عرض می کردم, پشت یافت آباد , که حالا همه استحضار دارن شده بورس
مبل فروشی, اون وقتا یافت آباد این شکلی نبود. پر از دیوار خرابه و باغ
بود. پر بود از آدم های لات و لوت و دزد و سرگردنه بگیر . نمی شد بدون
اینکه جیبت رو خالی کنن از اون منطقه رد بشی. به گوش رضا شاه رسید, لباس
مبدل پوشید و ...
صدای آقایی به گوش رسید: نور به قبرش بباره.
مرد کلاه به سر گفت: پسرش هم بد نبود ها... پیرمرد انگار بهش توهین شده باشه گفت:
نخیر آقا, پسر اگه عرضه پدرش رو داشت کار به اینجا نمی رسید که آخوند پنج
زاری بیاد تو این مملکت بشه همه کاره.
پسر دانشجو اومد دوباره بحث رو دوباره آپ تودیت کنه و بیاره به زمان جدید .
- اینقدر رو کانال های ماهواره ای پارازیت می ندازن که روی تلویزیون
خودمون هم اثر کرده و روزی صد بار برنامه های هر 8 کانال صدا و سیمای
جمهوری اسلامی قطع می شه و...
اما پیرمرد مگه مهلت می داد! تازه چونه ش گرم شده بود. فشارش هم رفته
بود بالا و دخترش هی حرص و جوش می خورد و شونه ی باباشو می مالوند و
نگاهی چپ چپ به من می نداخت که تموم این بحثا تقصیر توئه. دوسه تا به
آخوندا فحش می داد و بعد به پدرش دلداری می داد و میگفت حالا ما کاری از
دستمون برنمیاد بابا جان. و یواشکی به من گفت پدر 90 سالشه و دیگه این
بحثا براش مناسب نیست.
اما نخیر! پیرمرد حسابی جوگیر شده بود . ناگهان به سختی با کمک عصا از
جاش بلند شد و انگار داره خطابه ای مهم ایراد می کنه. بعد از چند ضربه
عصا به روی سنگ های مرمر کف سالن برای ساکت کردن حضار زد به صحرای
کربلا:
- خانم ها آقایان, اصولا تموم کره زمین به دست اسرائیل داره اداره می
شه. این اسرائیله برای تموم مردم دنیا تصمیم می گیره. هیچ جنگی, هیچ
صلحی, هیچ کشتاری, هیچ برنامه ای بدون اجازه اسرائیل صورت نمی گیره. اصلا
هیچ برگی از درخت نمی افته مگر با اذن و اجازه اسرائیل.
پریدم تو حرفش: یعنی این رژیم رو اسرائیل آورده؟
نگاهی عاقل اندر سفیه بهم کرد: دخترم تو مال این دوره هستی نمی فهمی! من
سالها تحقیق کردم, تو این مملکت مقام و منصب داشتم و به این نتیجه رسیدم
که اسرائیلی ها که همون جهودها هستن کنترل همه جهانو در دست گرفتن. الان
هم ایران توسط جهودها اداره می شه.
- پدر جان, چرا اینحرف رو می زنید. از 200 هزار نفر کلیمی الان هجده هزار
هم تو ایران نموندن, بقیه هم در حال رفتنن.
- خوبه, باید اینا رو از مملکتمون بیرون کنیم. محمدرضاشاه اشتباه کرد
دورشو پر کرد از جهود و بهایی و زرتشتی!
- ببخشید, مملکتمون؟! یهودی ها که خیلی قبل تر از مسلمون ها در ایران
زندگی می کردن. ریشه مسلمونا در ایران فوقش به 1400 سال برسه, اما کلیمی
ها بیشتر از 2500 ساله ساکن ایرانن. بیشترشون هم پزشک و موسیقیدان بود نه
مالک و تصمیم گیرنده برای دنیا. زرتشتی ها هم همینطور. اگر حرف به مالکیت
باشه زرتشتی ها باید حرف شما رو بزنن که نمی زنن. بهایی ها هم چه ضرری
برای ایران داشتن؟ خیلی هم از ما مسلمون ها پاکتر و سالم ترن.
اما پیرمرد بدجور دچار توهم بود و فکر می کرد حتما یک نیروی خارجی به
اسم اسرائیل باعث و بانی تموم اتفاقات دنیاست و ول کن ماجرا نبود. دقیقا
عین دایی جان ناپلئون که انگلیس رو باعث و بانی تموم اتفاقات می دونست.
پیرمرد طفلک خبر نداشت با این حرف به نوعی داره به جمهوری اسلامی که
اینقدر ازش نفرت داشت کمک می کنه.
بقیه هم یواش یواش اشتیاقشون رو به صحبتاش از دست دادن و دوتا دوتاو سه
تا سه تا شروع کردن پدر مادر سران کنونی مملکت رو در گور لرزوندن.

داشتم فکر می کردم چرا یه سری آدما همیشه دنبال مقصر در جایی دیگر می
گردن(تو نظرخواهیمم وضع به همین منواله) و دشمنی فرضی و ماورایی و غیر
قابل شکست خارج از مملکت خودمون درست می کنن...

دیدم دختری که از شدت لب گزیدگی دندوناش قرمز شده بود, حالا چه از رنگ
روژش یا از لبش خون اومده بود داره از در بانک بیرون می ره. یواشکی با
عذاب وجدان شدید, رفتم شماره شو گرفتم(شماره بانکشو می گم نه شماره
تلفنش) و خوشبختانه پنج دقیقه بعدش سیستم(!) درست شد. پیرمرد که دهنش کف
کرده بود از رو منبر اومد پایین. شماره ای رو زمین پیدا کردم که قبل از
شماره دخترک بود, به دختر پیرمرد دادم تا از دلش در بیارم:)
خلاصه اونروز تا ساعت 5 به نصف کارهامم نرسیدم.
همه جا وضع به همین منوال بود...
مرده شور این منوال رو ببره...

نظرها

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

من ندانم که چرا رفت و چی شد باز آمد...

. اصلا نمی دونم چرا وبلاگم یهو غیبش زد و امشب که اومدم می بینم دوباره پیداش شده.
کریم دن کیشوت حکومت می گه کار اونه اما بعید می دونم
داشتم غصه می خوردم که یهو یادم اومد می تونم تو اون یکی وبلاگم بنویسم.
به هزار زور تونستم در بلاگفا و بلاگ اسپات مطلبمو بذارم اما در وردپرس هر کار کردم نشد.
بعدش هم به هیچ وجه نتونستم جواب کامنت ها رو بدم . صد بار در جواب عمه خانم عزیز نوشتم و پست نشد. برای نارنج یه کامنت طولانی نوشتم اونم بعد از نیم ساعت تلاش نشد. جی میل هم خراب شد. اینقدر اعصابم داغون شد که دو روز کامل قید اینترنتو زدم و حالا خوشبختانه می بینم وبلاگم اومده بالا. اما چند پستش غیب شده.
جالب تر از اون دوسه پست آخری هم که نشون می ده اصلا تو ادیتورم نیست . اومدم عکس اون توالت رو بردارم( گفتم شاید حساسیت نسبت به اون بوده) ولی اصولا همچین پستی در ادیتورم موجود نمی باشد.
حالا نمی دونم چیکار کنم. احتمالا باید پست های جدیدو دوباره در این یکی کپی کنم. برم ببینم می تونم یا نه.
پ.ن.
هر کدوم رو می زنم این میاد:
The requested URL is not supported

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

چه رازیست در پسِ حماقت هایِ پرشمارِ یک رئیس جمهور

18 آبان 88 , شب, داخلی, فروشگاه رفاه

چرخ خرید را از همان در ورودی فروشگاه با عجله برمی دارم.

هفته پیش که آمدم, خیلی از کالاهای مورد نیازم را نداشتند. گفتند دارند انبارگردانی می کنند. هفته بعد بیا. هر چه بخواهی انشاالله خواهیم داشت.

راست می گفتند, قفسه ها همه پر هستند. از خوشحالی نزدیک است سکته کنم! (نمی دانم چه مرضی ست که تازگی ها به سکته کردن می گویند سکته زدن!)

دیشبش مسئولی در تلویزیون گفته بود که : مبادا خیال کنید با دادن یارانه ها کالایی گران می شود! نه به جان شما! حاشا و کلا! ابدا"!

به همسرم گفتم : ای وای... دیدی, (یعنی شنیدی!) قرار است بعد از دادن یارانه های نقدی بدبخت بشویم. ما هم که بابی خیالی تو(نمیدانم چرا نسبت به کلمه بیعرضه حساس شده است) همیشه هشتمان گرو نهمان است.

از پشت روزنامه صورتش را بیرون می آورد و با بی خیالی اعصاب خورد کنش می گوید: ولی من شنیدم که گفت گران نمی شود. اشتباه شنیدی. و دوباره صورتش را پشت روزنامه می برد.

متوسل به زور می شوم. روزنامه را از دستش می کشم و با نیش و کنایه می گویم تو مثلا خبر نداری هر چه در تلویزیون می گویند حتما برعکسش می شود.

با تعجب می گوید: مگر داری به تلویزیون جمهوری اسلامی نگاه می کنی؟ می گویم: نه پس, تلویزیون کره مریخ است.

تورا به جان هر کس که دوست داری فردا بیا برای یک بار هم که شده حرف مرا گوش کن و برویم فروشگاه رفاه کمی مواد غذایی بخریم تا برای مدتی از گرسنگی نمیریم.

مثل همیشه می گوید حالا تا ببینم.

من نسبت به این جمله حساسم. یعنی چه حالا تا ببینم. که معمولا هم یعنی نمی آید.

نیامد ماشین را هم با خودش برده. عیبی ندارد. فوقش موقع برگشتن یک ماشین دربست می گیرم. وقتی بعد از دادن یارانه ها قیمت ها گران شد آنوقت به هوش و موقع شناسی من آفرین می گوید.

اول دال رفتم سروقت قفسه بیسکویت جات که همان جلوی فروشگاه است. ده بسته بیسکویت ساقه طلایی هم بخرم در زمان قحطی 20 روز زنده نگهمان می دارد. زنی با پسرش می آید و عدل بالای سر من می ایستد و هر دو با چشم های درشت و سیاهشان زل می زنند به بیسکویت ها در چرخ خرید من. در قفسه فقط 8 بیسکویت ساقه طلایی بود که همه را برداشته بودم. احساس محتکری بدجنس به من دست می دهد, چهار تایش را بیرون می آورم و به زن می دهم. او هم یکی را می چرخاند و می گوید: خاک برسرشان! قیمتش دو برابر شده و پرتشان می کند در قفسه.

یکی از بیسکویت های چرخ خودم را برمی دارم و قیمتش را نگاه می کنم هر بسته صد تومان گران شده. یعنی 25%.

بور و خیط شده با همان چهار بسته به راه خودم ادامه می دهم. به قفسه قند و شکر و چایی می روم. اینها به مدد آیت الله سلطان شکر حتما به قیمت قبلی هستند. اما زهی خیال باطل! اجبارا برای اینکه دست خالی به خانه برنگردم دو بسته نیم کیلویی چای و سه بسته یک کیلویی شکر برمی دارم. زن و شوهر جوانی که قیمت جدید را می بینند شروع می کنند به فحش دادن, گه به قبر پدرشان! کثافت ها! وای... اصلا به تیپشان نمی آید حرف به این رکیکی بزنند.

به قفسه آرایشی بهداشتی می روم. دوسه شامپوی صحت و یک بسته صابون گلنار و چهار بسته دستمال کاغذی برمی دارم. اگر در زمان قحطی گرسنه ماندیم عیب ندارد اما اقلا جلوی دوستان و آشنایان تمیز و مرتب باشیم. یک هو شیطان گولم می زند که قیمت ها را نگاه کنم. دود از کله ام برمی خیزد. هر بسته صابون گلنار 500 و هر قوطی شامپوی صحت 300 و دستمال چهارتایی 800 تومان گران شده .

خجالت می کشم آن ها را برگردانم سرجایشان.

پیرمرد و پیرزنی که به عینک نزدیک بین خود شک دارند, بسته ای 300 برگی دستمال کاغذی را به من می دهند. دخترم, قیمت روی آن را درست نمی بینیم چند است؟ می خوانم و می گویم 2000 تومن. می گوید بر پدرشان لعنت! چقدر؟ می گویم 2000 تومان. البته نوع نامرغوب ترش که من خریده ام ارزان تر است. مرد موقر بلند می گوید: آشغال های عوضی, زدن مملکت مارا خراب کردند حالا می خواهند مردم را از گرسنگی بکشند. می خواهم بگویم که آدم از نخوردن می میرد نه از بی دستمالی که ادامه می دهد: غرفه ی گوشت رفته ای؟ می گویم هنوز نه. پیرزن مدام در حال نفرین کردن یک کوتوله است که من نفهمیدم چه کسی ست.

می آیم کرم دست بردارم و درحال دیدن قیمت جدیدش هستم که از پشت غرفه ی گردان صدای زن و شوهر جوانی را می شنوم ( و قسمتی از لباسهایشان را می بینم) که آن طرف مشغول انتخاب کاندوم هستند. مرد می گوید قبلا بسته هایش 12 تایی بود 2000 تومان بود حالا بسته ی سه تایی 1500 تومان شده. هنوز یارانه نداده به استقبال گرانی رفته اند. ایشاالله همین امسال تکلیف این حکومت معلوم میشود. دختر میگوید نخریم, خودمان یک کارش می کنیم. و انگار دارد با اشاره توضیح بیشتری می دهد که پسر میگوید یعنی چه یک کارش می کنیم؟ با این وضع مملکت یک بچه را هم پس بیندازیم و بدبختش کنیم؟

می خواهم به شوخی از پشت غرقه بگویم : در عوض ماهانه یک یارانه دیگر به درآمدهای خانواده تان اضافه می شود که از خشم و عصبانیت پسر می ترسم و نمی گویم.

کرم دست ایرانی 400 تومانی شده 1100 تومان. ناچار یکی برمیدارم.

می روم سراغ قسمت گوشت و مرغ و ماهی. قیمت ماهی و مرغ بسته بندی که وحشتناک است. تصمیم می گیرم غیر بسته بندی و از بازار بخرم. اوضاع گوشت چرخ کرده اما بهتر است. فقط بسته ای هزار تومن اضافه شده. سه بسته برمیدارم.

از هر قسمت مواد پروتئینی که رد می شوم صدای فحش و بحث می شنوم.

- الهی به زمین گرم بخورند! ابله ها!

- جوان هایمان را با تیر و تفنگ و چماق می کشند مارا هم می خواهند از گرسنگی بکشند.

- همه اش تقصیر آن مردک یک دست است.

- نه بابا. او هم یک عروسک خیمه شب بازی است . آخر یک آدم کوتوله می تواند بر یک کشور بزرگ حکومت کند؟

- نه که نمی تواند. همین جوان ها نسخه اش را پیچیده اند.

- کار کار امریکاست.

- نخیر آقا, کار کار انگلیس است.

- ببخشید, اما شما روسیه را دست کم گرفته اید.

- کار کار خود مردک احمقه! به کشورهای دیگه چه ربطی داره؟

- تا خون ما را نمکند مگر ول کن هستند آقا, کجا بروند به از اینجا. اصلا کجا را دارند بروند انگلها.

- شوهر مرا از سر کار معلق کرده اند. رفته به برادر یکی از همین جوانهایی که در تظاهرات بعد از انتخاباتت کشته شده سر بزند. دلش سوخته بود برای خانواده اش. کسی گزارشش را داده و گفته اند فعلا یک هفته نیا سرکار.

- اینها خیر نمی بینند خواهر. جزای کارهایشان را می بینند.

- ای خانم, نفرین اگر به اینها اثر داشت که سی سال حکومتشان طول نمیکشید. همان سالهای 67 بعد از آن همه اعدام رفته بودند.

- آخر مگر هنوز یارانه داده اند که همه چیز اینقدر گران شده است.

- دارد می شود عین سالهای زمان انقلاب. لابد از فردا مردم هی بچه پس می اندازند که درآمد خانواده شان زیاد شود. غافل از اینکه همین یک شاهی صنار باعث می شود قیمت ها چند برابر شود. بیا! گوشتی را برمی دارد بعد از خواندن قیمت پرتش می کند, هنوز به جیب ما نرسیده بادش به اینها خورده.

- رای هایمان را خوردند می خواهید جیبهایمان را خالی نکنند؟آخ... اگر موسوی رئیس جمهور می شد...

- جوان, تو هنوز خامی, اگر موسوی هم می آمد کاری نمی توانست بکند. اینها باید بالکل بروند. همه شان با هم.

- الاغ از اینها بهتر میفهمد. دیدید چطور چین هر چه آشغال دارد به کشور ما صادر می کند و جوان های ما بیکار شده اند.

- ایران یک رضا شاه یا آتاتورک احتیاج دارد تا چوب در... اینها فرو کند و از کشور بیندازدشان بیرون.

و فحش های رکیکی که اجبارا نشنیده می گیرم.

می روم سروقت ماکارونی و رب گوجه و روغن. و شکلات. از هر کدوام چند تایی برمی دارم اما عجیب احساس سرداری شکست خورده در نبردی عظیم را دارم.

خوب شد همسرم با من به خرید نیامد. کلی مسخره ام می کرد و کلمه ی معروف " دیدی گفتم" را بارها تکرار می کرد.

هنوز فکرش از سرم نگذشته که به موبایلم زنگ می زند. کجایی؟ تا می گویم فروشگاه رفاه. می گوید ای وای...اصلا یادم نبود. وایسا. اتفاقا نزدیک آنجا هستم.

می خواهم تا نرسیده, زود چرخ را به طرف صندوق هل بدهم و حساب کنم که می رسد. خریدم 150 هزار تومن می شود. درست موقع فیش دادن می رسد. به خانه می آیم. دانه دانه با هم حساب می کنیم. اگر هفته ی پیش همین خریدها را می کردیم حدود 50 هزار تومان کمتر می شد.

فحش ها را یک بار دیگر در ذهنم مرور می کنم.

واقعا چه رازیست در پس حماقت های پرشمار یک رئیس جمهور یا یک حکومت؟

لینک در بالاترین

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

خوبی چه بدی داشت که اصلا نکردی...

دوست هم دوستای قدیم...

کافیه یه ویروس بیفته به جونت. هنوز نمردی فراموشت می کنن

ما می گیم ملت عیادت نمیان از ترس گرفتن مریضی. دیگه با تلفن که ویروس منتقل نمی شه.

می مردید یه زنگ می زدید دوست جون جونیا. این همه براتون کردم وقتی مشکلی داشتید یا مریض می شدید

مردم از تنهایی. مرده شور همه تونو ببره:)

وقتی شوهر جون دوست ِ آدم هم اتاقشو سوا کنه... دیگه چه توقعی از دیگران... لاالله الا الله...

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آبان 1388ساعت 3:13 توسط زیتون | 5 نظر

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

انگار من هم همراه با احسان اعدام شدم...

1- نمی دونم چرا به طور احمقانه ای فکر می کردم احسان فتاحیان اعدام نمی شه. اما شد......
احساس می کنم احسان برادرم بود, من بودم, همه ما بودیم. تموم کسایی که با این حکومت مخالفیم. ما هم با احسان اعدام شدیم. .

شما تا حالا کردستان رفتید؟
به خاطر احسان هم که شده یه سفر حتما برید..
نمی دونید چه مردم خالص و پاکی داره و نمی دونید طبیعتش چقدر زیبا و بکره .
با یک سفر دوسه روزه می شه فهمید چه در رژیم شاه و چه در سی سال حکومت حمهوری اسلامی به این استان نرسیدن و سعی در عقب نگه داشتنشون داشتن.
بگردید ببینید چند کارخونه و منطقه صنعتی در شهرهای استان کردستان وجود داره؟ تقریبا هیچ...
اما ببینید مردم رشید کرد چطور سرهاشونو بالا گرفتن و محکم راه می رن و چطور با تحقیر به مإموران انتظامی غیرکرد که ترسان و لرزان سر هر کوی و برزن با اسلحه های آماده به شلیک ایستادن نگاه می کنن. و زن هاشون چطور موهای کمندشونو از گوشه های روسری در چشم پاسدارها می کنن .
حتی پاسدارهای کرد هم منتظرن یه شغل پیدا کنن تا زودتر استعفا بدن.(من خودم با یکیشون حرف زدم. بعدا ماجراشو می نویسم)
رژیم می خواد با کشتن احسان روحیه مردم مقاوم کرد رو در هم بشکنه ولی زهی خیال باطل.
ملت کرد هیچوقت زیر بار زور نمی ره و حتما روزی داد او و بقیه جوانان ایرانی رو می گیره.
اشک مجالم نمیده....


2- وبلاگ جدید مادران عزادار.
به مدد حکومت روز به روز بر تعدادشون افزوده می شه و امروز مادر احسان به این جمع پیوست...

3- اسامی 12 کرد دیگر در انتظار اعدام.
برای اینها کاری کنیم.



لینک در بالاترین

توصیه‌های مهم دکتر Vinay Goyal برای پیشگیری از آنفلوآنزای نوع A یا خوکی

دولت آمار 1500 ایرانی مبتلا به آنفلوآنزای نوع A رو از کجاش درآورده؟
شما برید مطب دکترا ببینید تو اتاق انتظارشون چند نفر با حال زار و نزار با علائم این بیماری نشستن منتظر نوبت ویزیت.
تو فامیل و دوست و آشنا چند نفرشون دوسه هفته ست خوابیدن تو رختخواب؟
امروز شنیدم در یک کلاس سوم دبیرستان در گوهر دشت کرج از 30 نفر دانش آموز فقط 11 نفرشون حاضر بودن و بقیه آنفلوآنزا داشتن.
اینا هیچکدوم تو آمار آقایون جای ندارن؟

توصیه ای برای پیشگیری از آنفلوآنزای خوکی:
در هنگام اپيدمي جهاني يك بيماري، امكان عدم تماس با عامل آن بيماري تقريباً غيرممكن است در حاليكه امكان پيشگيري از ابتلاء به آن وجود دارد.
هنگامي كه هنوز سالم هستيد و بدن شما علائمي از ابتلاء به آنفولانزاي نوع A را نشان نمي‌دهد، رعايت چند دستورالعمل ساده از ابتلاء به بيماري و يا توسعه آن جلوگيري مي‌نمايد.
تنها راه ورود ويروس آنفولانزاي نوع A از طريق دهان يا بيني مي‌باشد. براي پيشگيري از بيماري كافيست نكات زير را رعايت نمائيد:

1) دستهاي خود را چندين بار در روز بشوئيد.

2) هيچيك از اجزاء صورت خود را لمس نكنيد و در مقابل اين وسوسه مقاومت نمائيد. (مگر براي خوردن، نوشيدن، شستشو و ساير امور ضروري)

3) دوبار در روز با آب نمك ولرم قرقره نمائيد (مي‌توانيد از محلول ليسترين نيز استفاده نمائيد.) ويروس آنفولانزاي نوع A از هنگام ورود از طريق دهان يا بيني به مدت 2 الي 3 روز در گلو باقي‌مانده و همانجا تكثير مي‌شود. با قرقره محلولهاي ضد‌عفوني كننده مانند آب نمك يا ليسترين مي‌توانيد از تكثير ويروس و ابتلاء به بيماري جلوگيري نمائيد. اين توصيه ساده را بي‌اهميت تلقي ننمائيد.

4) همانند بند 3، بيني خود را نيز حداقل يك بار در روز با آب نمك شستشو نمائيد. اين موضوع ممكن است براي برخي افراد كمي مشكل بنظر برسد اما با كمي تمرين موفق خواهيد شد.

5) مصونيت خود را از طريق مصرف غذاها و ميوه‌هاي حاوي ويتامين C افزايش دهيد. چنانچه ناچار از مصرف قرصهاي ويتامين C مي‌باشيد، از وجود روي (Zinc) در آنها اطمينان حاصل نمائيد.

6) هرچه مي‌توانيد مايعات گرم مانند چاي،‌قهوه و .... بنوشيد. اثر نوشيدن مايعات گرم مشابه قرقره نمودن آب نمك اما بصورت معكوس مي‌باشد.
با قرقره نمودن، ويروس را از بدن خارج مي‌نمائيم و با نوشيدن مايعات گرم، ويروس را به داخل معده انتقال مي‌دهيم كه در آنجا امكان تكثير ندارد.

پيشنهاد مي‌كنم اين دستورالعملها را براي سايرين ليست نمائيد. شما نمي‌دانيد چه اشخاصي ممكن است با توجه به آن زنده بمانند.
الاحقر: "دكتر ويناي گويال”
---------
اینم به زبون خارجکی:

1) Frequent hand-washing (well highlighted in all official communications).

2) "Hands-off-the-face" approach. Resist all temptations to touch any part of your face (unless you want to eat, bathe…).

3) *Gargle twice a day with warm salt water (use Listerine if you don't trust salt). *H1N1 takes 2-3 days after initial infection in the throat/nasal cavity to proliferate and show characteristic symptoms. Simple gargling prevents proliferation. In a way, gargling with salt water has the same effect on a healthy individual that Tamiflu has on an infected one. Don't underestimate this simple, inexpensive and powerful preventative method.

4) Similar to 3 above, *clean your nostrils at least once every day with warm salt water. *Not everybody may be good at Jala Neti or Sutra Neti (very good Yoga asanas to clean nasal cavities), but *blowing the nose hard once a day and swabbing both nostrils with cotton buds dipped in warm salt water is very effective in bringing down viral population.*

5) *Boost your natural immunity with foods that are rich in Vitamin C (Amla and other citrus fruits). *If you have to supplement with Vitamin C tablets, make sure that it also has Zinc to boost absorption.

6) *Drink as much of warm liquids (tea, coffee, etc) as you can. *Drinking warm liquids has the same effect as gargling, but in the reverse direction. They wash off proliferating viruses from the throat into the stomach where they cannot survive, proliferate or do any harm.

I suggest you pass this on to your entire e-list. You never know who might pay attention to it - and STAY ALIVE because of it.
Dr. Vinay Goyal

لینک در بالاترین


0:12 Zeitoon

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

اندر احوالات یک بسیجی کتک خورده در روز 13 آبان

آقای مرصاد نویسنده وبلاگ بهشت خوبان از طرفداران ولایت فقیه و تمام مخلفاتش در روز سیزده آبان از چهارراه ولی عصر تا خیابون مطهری 50 ضربه باتوم خورده (یا به قول خودش نوش جان کرده).
ببینید آششون چقدر تلخ و شوره که دل خودشون رو هم زده!.


از صداقت آقا مرصاد خوشم اومد. و اگه من وکیل و قاضی بودم حتما بعد از انقلاب سبز, به بی حرمتی که به او شده رسیدگی می کردم.
اما مگه حتما باید بی عدالتی و زورگویی به صورت عملی به سرمون بیاد تا درکش کنیم؟
از بقیه حزب اللهی های محترم تقاضا می شه قبل از اینکه بدتر از اینا به سرشون بیاد بشینن کلاه خودشونو قاضی کنن و از همکاری با اینا توبه کنن و به آغوش گرم مردم پناه بیارن!



نوشته خودش رو بی کم و کاست بخونید:


13 آبان سال ۸۸ روز بیاد ماندنی برای من ...خدایا فقط برای رسالتی که دارم این چند خط را می نویسم

شاید کسانی که این چند خط نوشته را می خوانند باورشان نشود من این مطالب را می گویم: دبیر وبلاگ بهشت خوبان ، اما این نوشته از روی عصبانیت از دست نیروی انتظامی تحریر نشد . از خودم ناراحتم برخورد نیروی انتظامی امروز با مردمی که اصلا کاری با این ماجرا نداشتند و نه این سو برایشان مهم بود نه آن سو بسیار بد بود . من کاری با حامیان جناح مقابل ندارم آنها کارشان از نظر من صد در صد اشتباه است . اما در این میان نیروی انتظامی سنجیده عمل نکرد . و اگر می توانستم تصاویری از صحنه هایی که می دیدم بگیرم بدون شک حیثیت نیروی انتظامی زیر سوال میرفت .
بیش از ۵۰ باتوم از نیروی انتظامی و پلیس امنیت نوش جان کردم !
از ۴ راه ولی عصر (عج) تا انتهای خیابان مطهری با چشمانم چیزاهایی را دیدم که برایم قابل هضم نیست .
من موافق آشوب نیستم و امروز کسانی را دیدم که در خیابان مطهری در حال عبور و بدون هیچ شلوغ کاری از دست برادران نیروی انتظامی کتک خوردند اما بهتر است که بگویم چیزی که دیدم ، ای کاش کتک بود !!! و برای همیشه در ذهنم ثبت شد . "


لینک در بالاترین

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

استفاده بهینه از پوستر خ.ر. در خوابگاه دانشجویی

1- باور کنید حتی یک موی از بدنم راضی نبود که این عکسارو بذارم. خیلی متاسفم!
روزی رهبران مذهبی بین مردم ارج و قربی داشتن. هنوزم خیلی از کاریکاتوریست ها- حتی اونایی که در تبعیدن مثل نیک آهنگ- دلشون نمیاد کاریکاتور مراجع تقلید و رهبران مذهبی رو بکشن.
اما ببینید این حکومت تو این سی سال چقدر جوونها رو تحقیر و بهشون توهین کرده که امروز اونا تو روز روشن تو خوابگاه دانشجویی پوسترهای رهبرا رو از دیوارها می کنن و در توالت و زیر جاکفشی پهن می کنن.
حکومت باید بترسه از این همه نفرت که در سینه مردم کاشته.






2- همونطور که حدس می زدم اینترنت بعد از مراسم 13 آبان اونقدر کم سرعت شده که هیچ سایتی رو نمی تونستم باز کنم که گزارش سیزده آبانمو بدارم توش.
الان هم بعد از سه ساعت ادیتور یهو باز شد و هنوز نمی دونم می شه چیزی فرستاد یا نه.

3- سیزده آبان امسال بیشتر از همیشه فحش به رهبری و مراجع شنیده می شد و بعضی شعارها مستقیما جواب توهین هایی بود که تو این مدت به مردم شده بود.
نمی دونم این احساس منه یا واقعیت که فکر می کنم جنبش داره وارد یه فاز دیگه می شه و تقصیرشو تماما برعهده ی خود حکومت می دونم!

چه کسی بعضی از مردم رو وادار کرده برای دفاع از خود تو جیبشون چاقو و کاتر و سنگ و کلا یه وسیله دفاعی بذارن؟ چقدر راست و درست و محترمانه بیان تو خیابون و با سکوت حقشونو فریاد بزنن و در جواب چماق و باتوم و چاقو و گاز اشک آور و دستگیری و شکنجه و تجاوز تحویل بگیرن؟
13 آبان مردم واکنش خیلی شدیدی نسبت به دستگیری ها نشون می دادن. و هر کی دستگیر می شد مردم به هر وسیله سعی در آزاد کردنش داشتن.
اونروز شاید بیشتر از همیشه مأمور ریخته بودن تو خیابونا و از هیچ کاری هم ابا نداشتن. تو جیب بچه بسیجی ها پر بود از دستبندهای پلاستیکی و به طور وقیحانه ای به هر کس دلشون می خواست دستبند می زدن.
از شعارها و کتک زدن ها و گاز اشک آور حتما بچه هایی که همون روز دسترسی به اینترنت داشتن حتما نوشتن
کروبی با غیرت بت بزرگ رو بشکن...
محمود خائن, آواره کردی, خاک وطن را ویرانه کردی, کشتی جوانان وطن, الله اکبر. کردی هزاران تن کفن
الله اکبر, مرگ بر تو , مرگ بر تو... ای رهبر بی غیرت بشنو شعار ملت, نه شرقی, نه غربی, دولت سبز ملی و...

4- میدون هفت تیر قیامت بود. یه جا یه پسر حدودا 22 ساله ای داشت با سنگ شیشه ماشین پلیس رو می شکست که گرفتنش. تا می خورد زدنش و داشتن می بردنش که مردم ناظر خونشون به جوش اومد و شروع کردن به سنگ بارون کردن مامورا. به هرزحمتی که بود نزدیک شدن و در حین باتوم خوردن پسر رو نجات دادن . تعداد زیادی مامور به دنبال طعمه و نجات دهندگان حمله کردن. تعقیب و گریز رسید به یکی از کوچه های شمال میدون هفت تیر, خونه ای باز بود و منم همراه جمعیت وارد راه پله شدم.
مامورا عین شیر زخمی(شیر که چه عرض کنم, گرگ, چه بسا کفتار) با باتوم می کوبیدن به در خونه ها. هیچکی باز نمی کرد. صاحب خونه ای هم که ما دم راه پله ش ایستاده بودیم برامون آب آورد و گفت نترسید به هیچ وجه باز نمی کنم. اگر لازم شد می برمتون تو خونه.
یکی دو ساعت اونجا زندانی بودیم و مامورها کماکان می غریدند و هوار می کشیدن و زنگ می زدند و باتوم به در می زدند که درا رو باز کنید و اغتشاشگرا رو تحویل بدید.
فکر نکنم تو اون کوچه شیشه ماشین و یا در خونه ای سالم مونده باشه. همه رو قُر کردن.
در همون راه پله پسری که ملت نجاتش داده بودن با لهجه شیرینی تعریف کرد که افغان است و سالها در ایران کارگری کرده و کاری به برنامه راهپیمایی نداشته . همونطور که می گذشته مامورا الکی با باتوم هی می زننش و اینم عصبانی می شه و با سنگ می زنه شیشه ماشین پلیسو می شکنه.
پسرا شروع کردن سربه سرش گذاشتن که برو خودتو معرفی کن. الان همه مونو می گیرن شکنجه و تجاوز و ... این پسر ساده دل هم پاشد واقعا بره خودشو معرفی کنه که دم در گرفتنش که بابا به خدا شوخی کردیم و این همه زحمت نکشیدیم که دوباره بدیمت دست گرگها...

5- بعد از اینکه تو مترو مردم کلی شعار دادن(که ازش فیلم هم گرفتم اما نمی دونم چطوری کوتاهش کنم و با این سرعت کم بذارمش تو یوتیوب) و هر وقت گاز اشک آور می زدن مردم از اون طریق فرار می کردن, مامورا اومدن در متروها رو بستن .
حدود ساعت 2 بعد از ظهر پسری حدودا 25 ساله که منتظر بود در رو باز کنن بره خونه ش در کرج, که مأمورا بدون هیچ دلیلی بهش حمله کردن و با باتوم تا می خوردن زدنش و بعد دستبند پلاستیکی بستن دستش و هلش می دادن به سمت ماشین, که ناگهان مردمی که شاهد ماجرا بودن و می دونستن چه سرنوشتی در انتظار پسره, با سنگ ریختن سر مأمورا ... یکیشون با کاتر اومد دستبند پسره رو ببره که زد رگ دستشو هم همراش برید رفت درمونگاه دستش 5 تا بخیه خورد. او می گه زخم دوست خیلی شیرین تر از شکنجه و تجاوز دشمنه!

6- روز 13 آبان مردم هر بسیجی می دیدن داد می زدن چقدر گرفتی بیای مردمو بزنی؟ اونا هم عصبانی می شدن و حمله می کردن. این شده بود یه تفریح برای مردم.

7- امسال دانشگاه آزاد مقررات خیلی سختی برای جداسازی دخترها و پسرها وضع کرده. سرویس ها جدا, کلاس ها جدا و حتی در بعضی دانشگاه ها روزهای کلاس دخترا و پسرها کاملا جداست. مثلا سه روز اول هفته کلاس های دخترا و سه روز آخر هفته کلاس های پسرا تشکیل می شه.
بعد تبلیغ می کنن آقای خواهرا و برادرا بیایید برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنید. بگو آخه دختر پسرا همدیگرو کجا ببینن و بپسندن؟

نامه ی دانشجوایان دانشگاه آزاد واحد ساری به رئیس دانشگاه برای اعتراض به جداسازی جنسیتی ...

لینک در بالاترین

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۸

امیدوارم13 آبان امسال روزی تعیین کننده برای جنبش ما باشد/ فردا روز دیگریست...

88
1- فردا روز دیگریست...

2- سنگ پاهای راستی هر چی سعی می کنن جنبش سبز رو هم به انحراف بکشونن و رنگ سبز رو مال خودشون کنن نمی تونن.
تنها خوبی ایجاد جنبش سبز علوی اینه که به راحتی می تونیم بالای ساختمونامون پرچم سبز نصب کنیم و مچ بند و روسری و...سبز ببندیم و به محض اخطار بگیم ما عضو جنبش سبز خودتونیم و توی دلمون به لری بگیم: اَدوما(از در عقب)

3- همیشه از یکی دو روز قبل از هر راهپیمایی سبز وضع اینترنت و اس ام اس خراب می شه.
الان تو کرج اس ام اس ها قطعه معمولا بعد از هر راهپیمایی که برمیگردم می بینم هیچی نمی شه فرستاد.
الان هم به سختی وارد ادیتور شدم
حالا این تیکه رو بفرستم . برسم به بقیه شماره ها
...

4- می گن احمدی نژاد و یاران از صبح دارن دعای بارون و رعد و برق و سیل و گردباد می خونن تا راهپیمایی فردا لغو بشه.

5- از چند روز پیش مسیرهای مختلفی برای سبزها اعلام کردن که فکر کنم معتبرترینشون:1- میدون هفت تیر به سمت خیابون طالقانی(محل سفارت آمریکا) که کروبی هم اونجا می ره و
مسیر 2- خیابان طالقانی از میدون فلسطین تا سفارته که موسوی و خاتمی می خوان اینو برن.
البته دوستان کرجی من می خوان از میدون آزادی برن دانشگاه شریف و از اونجا پیاده برن و یک عده هم از دانشگاه تهران و یه عده هم از پلی تکنیک و راه میفتن. مطمئنم به صورت خود بخودی بیشتر خیابونها سبز میشه.
کلا راهپیمایی هر چی مسیرش طولانیتر باشه برای سلامتی انسان ها مفیدتره .

6- من از دولت احمدی نژاد گله دارم چرا برای ما غیر تهرانی ها اتوبوس مجانی نمی ذاره برای شرکت در راهپیمایی های جدید.

7- من فردا هیچ شعاری نمی دم که توش مرگ باشه, مگه "مرگ بر دیکتاتوری"

8- من معتقدم که باید سفارت امریکا رو هر چه زودتر پس داد چون سفارت هر کشور جزء خاک اون کشور محسوب می شه.
به نظرم تموم اصلاح طلبا باید از کاری که کردن اظهار پشیمونی کنن.

9- فردا با خودم کلی چیز میزهای سبز می برم. گله ای هم از بعضی دوستان دارم که تو راهپیمایی ها فردگرایی می کنن و به فکر بقیه نیستن.

10- اونایی که در ادارات دولتی که رئیس احمدی نژادی دارن کار می کنن می ترسن برای فردا مرخصی بگیرن اما خیلی از ادارات دیگه خود جناب رئیس اومده یه جورایی به کارمنداش گفته هر کی فردا مرخصی چند ساعته می خواد بره اشکال نداره

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸

مژده: اعطای آزادی دستشویی رفتن به زنان در زندان های جمهوری اسلامی

1- بار دیگر حمهوری اسلامی ایران ثابت کرد که در عدالت و رأفت و انتقاد پذیری سرآمد کشورهای دیگر جهان است.
فمینیست های کوردل و دشمنان اسلام بدانند که به حول و قوه الهی از این پس زندانیان زن آزادی دستشویی رفتن دارند .
علیرغم شایعات در جمهوری اسلامی قانون دستشویی برای زنان بسیار پیشرفته تر از مردان میباشد
لینک را بخوانید:

"آنها همچنین با اشاره به مشکلات رفاهی زندان ا زجمله محدودیت در استفاده از دستشویی برای زندانی ها ،گفتند :"با پیگیریهای مستمر وشکایتهای متعدد و نامه نگاریهای هنگامه شهیدی و تحمل دو روز مجازات انفرادی به علت داشتن درخواست رفتن به دستشویی خارج از 4 نوبت در روز و پییگیریهای از طریق ریاست بازداشتگاه 209 اوین ،درحال حاضر قانون روزانه تنها حق استفاده از 4 بار استفاده از دستشویی برای زندانیان زن از میان رفته و زندانیان زن آزادانه وهر ساعت که نیاز داشته باشند می توانند از دستشویی استفاده کنند
."
(..ببخشید اگر خبر کمی قدیمی بود, من واقعا تحت تأثیر رأفت اسلامی اینها قرار گرفته ام) و نمی دونم چرا بازتاب جهانی این موضوع اینقدر کم بوده. یعنی از هوا کردن موشک کمتر اهمیت داره؟

2- وقتی دستشویی ابزار شکنجه می شود،شیوا نظرآهاری

3- فریبا پژوه زخم معده دارد اما برای اعتراض به 70 روز بازداشت بی دلیل و ممنوع الملاقات بودن و محرومیتش از داشتن وکیل از دوشنبه گذشته دست به اعتصاب غذا زده است.

4 -اسم واقعی سهیلا قدیری خورشید بود....
زندگی و اعدام سهیلا قدیری یکی از غم انگیز ترین ماجراهایی بود که تا به حال شنیده بودم. ننگ اعدام یک زن بی پناه تا ابد با جمهوری اسلامی می ماند

5- شیپ...
چشم راستش گرفته بود و به نظر می رسید چیزی داخل چشمش رفته یا ضربه ای به آن خورده است.
نوبتش که رسید داخل شد. دستمال را از روی چشمش برداشت. چشم کاملا متورم بود و پلکهای قرمز به هم چسبیده بودند.
پلکها را که از هم باز کردم بیش از ده کرم کوچک سفید درون چشم شناور بودند
.


6- اندر احوالات سومین فارغ التحصیلی ما...
هی نباید توی راه قلپ قلپ آب می خوردم. واسه همین ها بود که تو صف کرایه شنل داشتم از فشار جیش هی خودم رو چپ و راست می کردم. همین جور که خودم رو تکون می دادم داشتم به فارغ التحصیل های جوون نیگا می کردم. همه موهاشون رو درست کرده بودند. با آرایش خوب خوشگل با زنبل زیمبول های عالی رنگ وارنگ با دامن های کوتاه و شلوارهای شیک و تاپ های خوب و ممه های جوان بچه شیر نداده.

پ.ن. شماره 1
من جمله " مردان زندانی کماکان می توانند جیش خود را با دهان بالا کشیده و تف کنند" رو خودم از دهان یک زندانی مرد شنیده بودم که به شوخی به زندانبانش گفته بود. او تعریف می کرد که چطور یک بار مجبور شده دستشویی خودش رو در یک کیسه فریزر برای ساعت ها نگه دارد تا نوبت دستشویی اش برسد.
دلیل عصبانیت بعضی ها را از این جمله متوجه نمیشوم, با این همه پاکش کردم.

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

الهذیونات الکبیر

1- یه جمله معروف هست که می گه هر مشکلی که آخر سر نکشدت, قوی ترت می کنه.
ما رو بیماری نکشت, اما قوی ترم هم نکرد. دارم می میرم از ضعف.

2- اینقدر این روزها هذیان گفتیم و باعث نشاط و انبساط خاطر عمله جات بیمارستان شدیم که چه!
مثلا در حالت تب و زیر سرم به دکتر که داشته با سی با از ترسیدنش از سوار شدن به هواپیما می گفته گفتیم "این حکومت خودش داره سقوط می کنه چه برسه به هواپیماهاش" و دکتر هم با کمال مهربانی گفت شما راحت بخوابید فکر مغشوش نکنید.

3- اینقدر این روزها دل نازک شدیم که وقتی سوسک توی فیلم کارتونی هم روی برف لیز می خورد های های می زنیم زیر گریه.
4- گاهی هم از شنیدن چیزهای گریه دار بیهوا می زنیم زیر خنده و تازه بعد از چند دقیقه پی به اشتباهمان می بریم . مثلا اولش که شنیدم دو تا راننده که از قضا اسم هر دو غلامرضا بوده در تاریخی نزدیک به 8/8/88 بر سر سوار کردن یک مسافر با هم دیگر دوئل می کنن و یکیشان می زند آن دیگری را می کشد.

5- خدا به شما هم شفای عاجل عنایت کند. خسته شدیم از خوابیدن و گریه کردن.

6- وقتی یه مدت نمیام به وبلاگم یه خورده دست و دلم به نوشتن نمی ره. بخصوص که فکر می کنم از دنیای وبلاگستان عقب افتادم. یا فکر می کنم اصلا مگه کی دلش برای زیتون تنگ می شه.

7- بعد از ماجرای سیستان و بلوچستان رفته بودم به محله ای غریب برای خرید. مرد فروشنده داشت برام میوه می کشید. (شغلشو تو این نوشته عوض کردم) دیدم چند تاشون لک داره. گفتم توروخدا میوه خوب بگذار. کُرد که جنس خراب نمیده دست مشتری. مثلا خواستم بگم از لهجه ت فهمیدم کُردی.
رگ غیرتش به جوش اومد و میوه قبلی ها رو خالی کرد و از نو شروع کرد به برچیدن درشت ترینشون. حالا از من اصرار که نه دیگه, برای بقیه مشتری هات هم بذار. همه خوب خوباشو برای من نذار. گفت نخیر, باید کرد بودنمو به شما ثابت کنم .
بعد گفت فکر نکنی از اون کرد معمولیاش هستم ها... گفتم یعنی چه؟ گفت من یک پ.ک.ک. هستم. عشق من عبدالله اوجالانه. اون موقع روز اونجا خلوت بود و مشتری دیگه غیر از من اونجا نبود. اسم اوجالان که اومد بقیه همکاراش هم بهش پیوستن و شروع کردن از اوجالان تعریف کردن . گفتن اسم پژاک به گوشت نخورده؟ گفتم چرا شنیدم اما نمی دونم چی می گن. راستش یه خورده ازشون ترسیدم. گفتم نکنه اینا آنتن هستن و می خوان ببینن من چی می گم. گفتم من زیاد شناختی ازشون ندارم. به هم با خنده نگاه کردن و گفتن حتما شنیدی گروه ریگی تو بلوچستان چیکار کرده؟ دمشون گرم. پژاک هم همینطوره.
خواستم نصبحتشون کنم, گفتم یعنی شما با ترور و عملیات انتحاری موافقید؟ گفتن آره. مگه شما موافق نیستید؟ گفتم معلومه که نه! ترور باعث ناامنی تو اجتماع می شه از اول انقلاب هم دیدیم هر کیو می کشن فوری یکی از اون بدتر به جاش میاد. اون کشته شده هم شهید والامقام حساب می شه. مثلا همین احمدی نژادو اگه کشته بودن الان اینقدر خوار و خفیف می شد؟این وسط یه عده آدم بیگناه هم کشته می شن.
گفتن خوب انقلاب هزینه داره. گفتم چه انقلابی بابا؟ ترور و هرج و مرج کجاش انقلابه؟ باعث میشه حکومت نیروی نظامیشو بیشتر تقویت کنن و بهانه بده به دستشون برای سرکوب انقلابیها. من که هیچوقت دوست ندارم حکومتی سرکار بیاد که دشمناشو با ترور از بین برده. و تفنگ و بمب زبونشونه. گفتن ولی این تنها چاره ست. با اینکه این حرفو از خیلی ها این روزا شنیده بودم اما باز باورم نشد و هنوز ازشون می ترسیدم. چند بار گفتن نکنه تو طرفدار آخوندایی؟ گفتم نه بابا! غلط بکنم!
موقع پول دادن, چون در حین حرف زدن کلی خرید کرده بودم و از هر چی یک کیلو خواسته بودم سه چهار کیلو برام کشیده بودن و ترسیدم اعتراض کنم برام تفنگ بکشن:) پول توی کیفم کم اومد و مجبور شدم به جیب مخفی کیف که برای روز مبادا چند اسکناس 5 هزار تومنی قائم کرده بودم مراجعه کنم که در آوردن پول همانا و ریختن چندین مچ بند سبز که همونجا جاسازی کرده بودم همان.
همه شون قهقه زدن زیر خنده. پس تو از اون سوسولایی که با النگوی سبز می رن انقلاب نرم کنن؟ حوصبه نداشتم, گفتم نه بابا نذر دارم می خوام آجیل مشکل گشا بخرم بکنم تو کیسه دورش روبان ببندم. گفتن تو گفتی و ماهم باور کردیم. اما یادت باشه انقلاب باید سخت باشه نه نرم!
آخرش هم نفهمیدم شوخی کردن یا جدی گفتن.

8- کرزای با این همه هیکل و کبکبه و دبدبه قبول کرد تقلب شده و انتخابات باید به دور دوم بره, اما احمدی نژاد کوچولوی ریزه میزه قبول نکرد.
ژان پسر 23 ساله نیکلای سارکوزی رئیس جمهور فرانسه- که یک سوم سن احمدی نژادو داره- با پارتی بازی قرار بود بشه رئیس یه نهاد مالی خودش خجالت کشید و انصراف داد اما اینا با پررویی عین بختک چسبیدن به تموم پست هایی که با پارتی بازی صاحبشون شدن.


9- کاریکاتور جالب نیک آهنگ کوثر در مورد 13 آبان.



خدا کنه روز آنلاینی ها نفهمن به فضاشون لینک دادم. فلیکر خودم مدتیه باز نمیشه بذارم اونجا. وبلاگ آقای کوثر هم باز نمیشه ببینم گذاشته تو وبلاگ خودش یا نه. انگار خلافش خیلی سنگینه چون با آنتی فیلتر هم می گه اکسس دینای

10- خوشحالم که بالاخره پدر حسین درخشان سکوت رو شکست و به بازداشت پسرش اعتراض کرد.

از تمام کسایی که اسامی و عکسای بازداشت شده ها رو در وبلاگشون دارن خواهش می کنم اسم و عکس حسین درخشان رو هم –اگه تاحالا اضافه نکردن- اضافه کنن. من واقعا نگرانشم. و اگه هنوز پدر و مادری پیدا می شن که فکر می کنن اگه دستگیری فرزندشونو به مردم اطلاع ندن حکومت براشون تخفیفی قائل می شه عبرت بگیرن.

11- خوشحالم که هنوز افرادی مثل ژیلا بنی یعقوب تو مملکتمون هستن. جایزه هاش مبارکش باشه.

12-( اگر دین دارید, چه اشکال دارد کمی هم آزاده باشید! (کار مشترکی از من و حسین آقا)


13- التظاهراته, من الایمان!
بخصوص از نوع 13 آبانیش

پ.ن.
می گم گاهی الکی خنده ام می گیره شما هی باور نکنید.
شروع کردم کامنت های پست قبلو از آخر خوندن دیدم آرش برای آقای خامنه ای و احمدی نژاد و سردار جعفری کامنت نوشته:
آقای خامنه ای، آقای احمدی نژاد، آقای سردار جعفری... و دیگران، بیایید با هم کشور خود را بسازیم.
"بگذارید آیندگان و فرزندان ما به خرد و همدلی ما و زندگی کردن در ایرانی آباد و آزاد و سربلند به خود ببالند. هنوز دیر نشده. اختلافات همیشه بوده و خواهد بود. بگذارید همان طور که قرآن گفته داوری اختلافات مان را به پیش داور بزرگ اندازیم. به نفع همه ماست که برای زندگانی مسالمت آمیز در کنار یکدیگر به دمکراسی و داوری صندوق های رای تن در دهیم. "

آخه آرش جان اگه هدف اینا از روی کار اومدن ساختن مملکت بود که الان ایران باید گلستان می بود.
یعنی چه هنوز دیر نشده؟ یعنی مثلا بیان بگن ببخشید اشتباه کردیم, یه سی سال دیگه به ما مهلت بدین ,ما هم باید بگیم چشم بفرمایید ایران ما چند تا سی سال دست شما!؟

لینک در بالاترین

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

برادران لاریجانُف و حذف تدریجی تاریخ کشور ایران- البته به جز اسم آخوندها

1- بیخود اینقدر ناامید بودم. همه ش پیش خودم می گفتم چند نفر از ایرانی های ساکن آمریکا, کانادا و اروپا می رن جلوی سازمان ملل! می گفتم چند نفرشون دلشون میاد یکی دو روز از زندگی, کار, درس, سینما, قرار با دوست پسر دختر, وقت دکتر, بردن بچه به مهد کودک و هزار کار و گرفتاری دیگه بگذرن و از کاری که ما چند ساله انجام می دیم برای رسیدن به آزادی حمایت می کنن. کدوم از وبلاگ نویسا و کامنت نویسای معترضی که می شناسمشون! پیش خودم چند اسم می گفتم و بعد بدبینی میومد سراغم. نکنه تموم اون شجاعتها و جسارت ها مختص پای کامپیوتر باشه.
چند بار اومدم تو وبلاگم بنویسم توروخدا همه تون برید و دیکتاتور کشور ما رو "هو "کنید, پیش همه جهانیان حکومتمونو افشا کنید, بگید ما داریم چی می کشیم. اما هر دفعه پشیمون می شدم.
می گفتم زشته من بگم. خودشون دلشون از من پُرتَره. تو غریت از جریانات اخیر چه بسا بیشتر از ما زجر کشیدن, حتما می رن.
و خوشبختانه همینطور هم شد.
عکس ها و فیلم ها رو که دیدم اشک شوق به چشمام اومد.
بلند شدن نماینده های کشورهای دیگه موقع سخنرانی احمدی نژاد رو که دیدم فهمیدم خارج کشوری ها چه تلاش بزرگی کردن برای قبولوندن اینکه جان و آزادی مردم ایران رو فدای مصلحت مالیشون نکنن.
دوچرخه سواری پویا علاقه بند و دوستانش از تورنتوی کانادا تا نیویورک پیام بزرگی به جهانیان داد.
پلاکاردها و شعارها, همبستگی مردم که از هر عقیده و مسلکی اومده بودن, از مجاهد و فداییِ و سلطنت طلب و اصلاح طلب گرفته تا خاخام های یهودی و کشیش های مسیحی و... کلی امیدوار و دلگرم کرد.

2- امروز عصبانی از شنیدن مزخرفات احمدی نژاد در مجمع سازمان ملل بعد از بارون شدید که انگار داشت به حال ما گریه می کرد از خونه زدم بیرون. سوار تاکسی شدم. راننده عاقله مردی سپید موی و سپید ریش بود. داشت رادیو گوش می داد. وقتی مجری اخبار داشت از نشست رهبر و سخنرانی احمدی نژاد حرف می زد پسری که عقب نشسته بود بیهوا گفت مرتیکه پر رو خجالت نمی کشه. با چه رویی پاشده رفته آمریکا. دختر بغل دستیش گفت: طرف به سنگ پای قزوین پنالتی زده. آبرومونو جلوی همه برده بازم دست برنمی داره. خانمی که بغل دست دختر نشسته بود گفت تو ماهواره دیدید چطور نماینده های کشورهای دیگه وسط صحبتاش پا شدن رفتن؟ من به جای اون از خجالت مردم. شوهرم و بچه هام اونقدر طفلکی ها حرص خوردن که مریض شدن و نرفتن سرکاراشون.

من هم که عصبانی... از صمیم قلب چیزهای دیگری اضافه کردم. یعنی در واقع و با عرض معذرت هر چی از دهنم اومد گفتم. و البته از تظاهرات مردم جلوی سازمان ملل هم گفتم.

راننده تاکسی با صورت برافروخته گوش می داد و هی از آینه پشت سری ها و گاهی –هر وقت حرف می زدم- منو برانداز می کرد در حالیکه انگشت اشاره دست چپش رو با حرص می جوید.
گفت اگه اینایی که میگید راست باشه و اگه جای شماها بودم اعتصاب می کردم و یه ماه از خونه بیرون نمیومدم تا تموم کارای مملکت بخوابه. بعد پرسید همه تون به موسوی رای دادید دیگه. گفتیم بله. زن پشت سری گفت فقط دخترم به کروبی رای داده.
راننده گفت من دستم بشکنه به احمدی نژاد رای دادم. مثل سگ پشیمونم. اصلا باورم نمی شد احمدی نژاد با جوونای مردم اینکارا رو بکنه. چهار سال اول به نظرم خیلی خوب کار کرد. اما الان سگ پدر شده عین توله سگ خ. و بعد با حسرت اضافه کرد: اگه خمینی زنده بود.... پدر این بی ناموسا رو در می آورد. قتل و تجاوز تو حکومت اسلامی؟ هیهات... پسر گفت اگه اونم زنده بود فرقی نمی کرد. ما حتی دیگه موسوی رو هم بدون شرط نمی خواهیم. اصلا حکومت اسلامی نمی خواهیم.
از یه لحاظ خوب شد اینکارا رو کردن. همه چیز یکسره شد.
تاکسی خطی بود و همه با هم به مقصد رسیدیم. راننده می خواست از هیچکدوممون کرایه نگیره. اما به زور بهش دادیم. گفتیم تقصیر تو چیه پدر جان؟ گفت چرا من با این ریش و موی سفید نباید گول اینا رو می خوردم. دستم بشکنه. کور بودم ... و تا چند متر که دور شدیم همینطور هی می گفت و می گفت... و یعد بهو کلهشو بیرون آورد و داد زد: گفته باشم, بهترین راه اعتصابه!!

3- سر راه رفتم ورزشگاه محل, گفتم امروز نوبتم نیست فقط اومدم فقط نیم ساعت تخلیه انرژی و بعد می رم. مربی خندید گفت چی شده. ناراحتی؟ گفتم از دست احمدی نژاد دلم خونه.
آقا , مربیه نامردی نکرد ما رو برد دم کیسه بکس و به همه که مکالمه مارو شنیده بودن گفت فکر کنید این احمدی نژاده. بیچاره کیسه بوکسه...
فکر کنم امشب از دست درد خوابم نبره.


4- جمعه بعد از تظاهرات اومدم دیدم اینترنتمون قطعه. تا دو روز. هر ماه کلی ازمون پول می گیرن اما حداقل ماهی هفت هشت روزش یا قطعه یا سرعت اینقدر کمه که نه می شه جایی رفت و نه حتی ای میل چک کرد. اینم یه نمونه از ترسشونه.

5- بعد از درست شدن اینترنت دیدم یه عالمه عکس از اون روز گذاشتن. الان هم که دیگه بحث احمدی نژاد در نیویورک داغه. باید چند تا از هزاران عکسی که از یک هفته قبل از انتخابات تا حالا گرفتم بذارم تو فلیکر برای یادگاری.

6- امسال هر دوستی از خارج کشور برای تعطیلات تابستونی اومد ایران گفت که سران مملکتی و بسیجی های پولدار دارن گر و گر خارج کشور به اسم پسر دخترا یا زنشون آپارتمان و ویلا و مستغلات دیگه مثل مغازه و سوپر و رستوران می خرن . اونا رو به بهانه ادامه تحصیل می ذارن اونجا و خودشون برای بخور بخور بیشتر برمیگردن ایران تا تقی به توقی خورد دنبال سوراخ موش نگردن.
دوستی می گفت یکی از این نوع خانواده ها اومدن در همسایگی ما توی یه ویلای بزرگ در ونکوور زندگی می کنن. زنه بعد از حوادث اخیر چادرشو برداشته روسری کیپ سرش می کنه و سعی می کنه با همسایه ها دوست باشه و رفت و آمد کنه اما حواسش نیست و اغلب همسایه ها رو امر به معروف نهی از منکر می کنه. مثلا گفته جلوی پسر من آستین کوتاه نپوشید, این دوست ما یه دفعه برگشته گفته ما از دست شماها مهاجرت کردیم اومدیم اینجا, اینجا دیگه جان مادرت دست از سرمون بردار.
می گفت پسراش که ته ریش داشتن تازگی ها ریش می زنن و دختره یه هوا ته آرایش داره. خوبه والله با نون حروم چه زندگی های پیداکردن و هیچوقت هم محاکمه نمیشن...


7- SMS هفته:

قابل توجه جوانان بيکار: اگر از تنهايي رنج مي بريد . اگر مشکل جنسي داريد . اگر مشکل رواني داريد . اگر عشق لات بازي داريد ولي زورتان به کسي نمي رسد . اگر از نظافت بيزاريد . اگر چند ساله کنکور مي دهيد ولي دانشگاه قبول نمي شويد. همه و همه با سهميه بسيجي امکانپذيره...... امروز ثبت نام کنيد، فردا تجاوز کنيد ( انتخاب با شماست)



4:00 | Zeitoon | نظرها

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

اینا به خودشون هم رحم نمی کنن...




یکی از دوستام که هم خودش و هم خانواده ش به احمدی نژاد رای داده بودن رو چند روز پیش دیدم. خراب و داغون. دیگه نه برام کرکری می خوند و نه درباره موسوی چی ها جوک می گفت. پرسیدم: چی شده؟ چرا اینقدر دمغی؟
اولش نمی خواست بگه اما بعد از اصرار زیاد من که فکر می کردم شاید مشکلی پیدا کرده و من بتونم کمکی بهش بکنم, (اما بعدا فهمیدم که نه از من نه از هیچکس دیگه کاری برنمیاد) برام تعریف کرد چی شده.
یکی از آشناهاشون که از قبل از انتخابات تا مدت یک ماه از 6 صبح تا 12 شب برای تبلیغات و کمک در ستاد احمدی نژاد خودشو کشته بود.چند روز بعد از انتخابات در مسیر رفتن به خونه غیبش می زنه. خانواده ش از صبح تا شب تموم کلانتری ها, بیمارستان ها, حتی پزشکی قانونی رو می گردن و پیداش نمی کنن. یک ماه همه جا رو زیر و رو می کنن. از هم پالکی هاش هزار بار سوال می کنن اونا می گن ما خبر نداریم.
حتی شکشون می بره شاید طرفدارای کاندیداهای دیگه بلایی سرش آوردن. می رن تموم بیغوله های دور تهران رو می گردن بلکه جسدشو پیدا کنن. خبری نمی شه. تا اینکه سی و دوسه روز بعد زنگ می زنه و با صدایی ضعیف می گه که الان من زندان اوینم. با التماس موبایل یه بنده خدا رو قرض کردم. توروخدا به دادم برسید دارن می کشنم.
خانواده ش فوری چند تا آشنا و آخوند گردن کلفت که در جریان فعالیت های شبانه روزیش برای احمدی نژاد بودن جور میکنن و می رن اوین پیگیری و با هزار زحمت و هزار تا تعهدنامه و قسم نامه آزادش می کنن.
اونقدر شکنجه شده بوده و اونقدر به تموم اعصاب دست و پا و شکمش برق وصل کرده بودن که رعشه گرفته و درست نمی تونه حرف بزنه.همه جاش زخم چنگکه.
کاشف به عمل میاد که این آقا یک بار به طور اشتباه عکس احمدی نژاد رو به صورت سر و ته از گردن آویزون کرده بوده و همراه با عده ای تو خیابون به طرفداری ازش شعار می داده . یه نفر نامردی نمی کنه همونطوری ازش عکس می گیره و بعد از انتخابات عکسشو می ذاره تو وبلاگش(یا یه سایت اینترنتی) و زیرش می نویسه طرفدارای احمق احمدی نژاد رو ببینید(یه همچین جمله ای) و اینا هم فکر کردن این از قصد و غرض و دستور آمریکا و انگلیس این کارو کرده و احتمالا عامل نفوذیه. خلاصه که بلایی سرش آوردن که از فردی سالم و زبل و فعال تبدیل شده به یه آدم بیمار و رعشه ای و افسرده که هر آن احتمال خودکشیش می ره و دیگه حتی نمی تونه بره سر کار تا نون زن و بچه شو در بیاره.
حالا این دوست من و تموم خانواده و فامیلش شدن ضد رژیم...

2:26 | Zeitoon |

جمعه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۸

تا پیروزی رسیدن, یک یا حسین دیگر

همه می روند, من هم می روم
از همینجا اعلام می کنم امروز نشستن در خانه حرام است.
امروز مثل سیزده به در است. اگر در خانه بمانید یحتمل نحسی اش دامنتان را می گیرد.
امروز درس بزرگی به دیکتاتور ها می دهیم...

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

گفتم تا بازار بگیر بگیر و اعتراف هنوز داغه یکی هم من بنویسم که در روز دادگاه آماده باشم و برادرا به زحمت نیفتن.

1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...

هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.

2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.

3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)

4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .

5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...

6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.


7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.

8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.

9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.

10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.

11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.

12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.

13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.

14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.

15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.

16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.

17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.

18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)

19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.


20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)

21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.

22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.

23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.

25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.

26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.

27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.

28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.

29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.


30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.


31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.

32- ...

ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ

پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی

اعتراف زیتونی

گفتم تا بازار بگیر بگیر و اعتراف هنوز داغه یکی هم من بنویسم که در روز دادگاه آماده باشم و برادرا به زحمت نیفتن.

1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...

هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.

2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.

3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)

4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .

5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...

6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.


7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.

8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.

9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.

10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.

11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.

12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.

13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.

14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.

15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.

16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.

17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.

18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)

19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.


20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)

21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.

22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.

23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.

25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.

26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.

27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.

28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.

29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.


30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.


31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.

32- ...

ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ

پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی

اعتراف زیتونی

گفتم تا بازار بگیر بگیر و اعتراف هنوز داغه یکی هم من بنویسم که در روز دادگاه آماده باشم و برادرا به زحمت نیفتن.

1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...

هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.

2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.

3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)

4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .

5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...

6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.


7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.

8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.

9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.

10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.

11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.

12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.

13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.

14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.

15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.

16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.

17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.

18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)

19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.


20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)

21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.

22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.

23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.

25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.

26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.

27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.

28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.

29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.


30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.


31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.

32- ...

ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ

پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

چرا پنهان کنم, یأس است و پیداست...

چرا پنهان کنم, یأس است و پیداست...
1- ببخشید چند روزی دست و دلم به نوشتن نمی رفت., اصلا میل به اومدن تو اینترنت هم نداشتم. حتی نمی تونستم به کانال های ماهواره ای نگاه کنم.
چقدر پشت سر هم خبرهای بد بشنویم! چقدر خبر دستگیری؟ خبر میخ کوبیدن دیکتاتورها, نماز جمعه ها و...

ممنون از کسی که در نبودم مرا دستگیر و شکنجه و شهید کرد:)
2- هندوانه سبز
از جمعه های جاده چالوس شاید چیزی شنیده باشید. اما باید ببینید.
اگر مثل من گاهی ناامید می شید حتما یه جمعه از صبح بزنید به جاده و تا آخرش برید و نتیجه رو ببینید.
ما البته موقع رفتن یکی از روزهای وسط هفته رفتیم که زیاد خبری نبود و فکر کردم شاید دیگران غلو می کنن.
اما جمعه موقع برگشتن... قیامتی بود.
اولین ماشینی که از روبه رو می آمد و سرنشیناش بهمون "وی" و "کیف سبز" نشون دادن ,ماهم در جواب وی هوا کردیم. و همه خندیدیم. ماشین دوم و سوم و چهارم هم هر چه سبز داشتند در هواگرفته بودند. ردیف ما هم که به سمت تهران می رفتیم همینطور. تقریبا همه راننده ها فقط با دست راست رانندگی می کردن و دست چپشون تو هوا بود. یادتون باشه, این مسئله باید به بقیه افتخارات رانندگی ایرانی ها اضافه بشه!
از کیف سبز و روسری سبز و شیشه دلستر(همون ماءالشعیر که خدا پدرمادر سازنده بطری شو بیامرزه که سبز ساخته. تو نور روز خیلی درخشانه و تو هزار چم جاده چالوس منظره خیره کننده ای به وجود میاره . انگار که لامپ سبز بالای ماشین روشنه) بگیر تا روبان و گل سر و بلوز سبز و نایلکس و دفترچه سبز.
دختری حدودا هفده ساله هندوانه ی بسیار بزرگ سبزی رو از پنجره عقب ماشین روی دستش بیرون گرفته بود. دوستانمون که حدودا دوساعت بعد از چالوس راه افتاده بودن همون دخترو با هندوانه ی درشتش دیده بودن. طفلک تموم این دو سه ساعتو این ده پونزده کیلو رو روی دست تحمل کرده بود.
انقلاب هزینه داره دیگه.
نکته جالب این بود که این ابراز احساسات سبز پولدار و فقیر و پیر و جوان و زن و مرد نمی شناخت.(راننده های وانت هم دمشون گرم, بدون استثنا وی نشون می دادن و چراغ می زدن.) این همبستگی هرگز تو ایران سابقه نداشته.
پ.ن.
توصیه می کنم احمدی نژادی ها جمعه ها نرن چالوس, افسردگی شدید می گیرن.
پ.ن.2
تو چالوس و نور خیلی از مغازه ها هنوز عکس موسوی رو برنداشتن. چند تا عکس گرفتم که هنوز تو موبایلمه.

3- جوگیری سبز
سرنشینان ماشین مدل بالا و گرانقیمت جلویی ما یکی از معدود افرادی بودن که شیشه هارو داده بودن بالا و از خنکی کولرش لذت می بردن. یواش یواش از عکس العملی که ماشین های اونطرفی نسبت به ما اینوری ها داشتن(نمی گم ما چی بیرون گذاشته بودیم شاید کسی مارو دیده باشه. اما دیگران خیلی برامون ابراز احساسات و بوق و چراغ می زدن) جو زده شدن و یه کم شیشه رو کشیدن پایین و شرمزده یه "وی" کوچولو آوردن بیرون. بعد از حدود نیم ساعت دیدیدم کتشونو درآوردن و پیرهناشونو زدن بالا و دستشون تا آرنج آوردن بیرن. بعد از چند دقیقه فلاشرهای ماشینشونو روشن کردن. سی با گفت فکر کنم به نزدیکی های کرج برسیم با ماشینشون معلق هم بزنن.

4- شبهای قدر با دسپرت هاوسوایوز
خدا خیر بده آقا فرهاد سی دی فروش محله ما رو.
این روزها دارم با دسپرت هاوس وایوز( Desperate Housewives ) حال می کنم. سی تا دی وی دی لاست(Lost ) رو تموم کردم. بعدش هم می خوام برم سراغ پریزن بریک( Prison Break ).
دو روز قبل از شب های قدر رفتم بقیه ی دی وی دی های دسپرت هاوسوایوز رو بگیرم دیدم خانومی حدودا چهل ساله با مانتو مقنعه ی ادارات دولتی داره از فرهاد می پرسه چه دی وی دی برای این چند روز که تعطیله سفارش بده. می گفت ما که خیلی وقته دیگه تلویزیون نمی بینیم. فرهاد دوسه تا فیلم و سریال ترسناک و جنگی معرفی کرد خوشش نیومد.
برای بچه هاش چند فیلم خانوادگی گرفت. بعدش از من کمک خواست برای خودش چی بگیره. گفتم والله من این روزها دارم د.ه. نگاه می کنم. اگه می خواهید یکی دوتا شو بگیرید اگه خوشتون اومد بقیه شو هم بیایید سفارش بدید(روی هم 29 تا دی وی دیه که روی هر کدوم سه یا چهار قسمت سریال ضبط شده) کمی از داستانش پرسید و من هم با آب و تاب از سوزان و لینت و گبریل و بیری و روابطشون گفتم.
گفت آخ جون, باب دل منه! و هر 29 تاشو سفارش داد! یه آقا هم که داشت حرفامونو گوش می داد اونم گفت برای منم بزن آخه برنامه های این روزای تلویزیون مزخرفه. گفتم برنامه های تلویزیون مدت زیادیه که مزخرف شده و کار امروز دیروز نیست.
کار آقا فرهاد این روزا سکه ست...


5- از شخصیت سوزان در سریال د.ه. خیلی خوشم میاد. اما کسایی که این سریالو دیدن می گن عین لینت هستم. حتی نانا هم که تاحالا منو ندیده, یه بار تو نظرخواهیم همینو نوشت.

6- دعای هم زدن شله زرد
رفته بودم خونه ی دوستم. خونه شون شمالی بود و باید از حیاط رد می شدم.
دیدم مادرش با همسایه هاش داره شله زرد می پزه. البته نه با چادرهای دور کمر بسته اونجور که تو فیلما نشون می دن! بلکه با لباس های شیک و پیک.
مامانش یهو ملاقه رو داد دستم و امر کرد.
- یه هم بزن نیت کن.
چشمامو بستم و درحال هم زدن گفتم انشالله ریشه اینا زودتر کنده بشه.
همه خندیدن. حیرون موندم چه اشتباه مهلکی کردم.
- زیتون جان, باید نیت رو تو دلت بگی نه بلند. اما ناراحت نشو. همه مون همین آرزو رو کردیم.


7- تکه ای از بهشت
یکی از زیباترین منظره هایی که تو شمال دیدم "دریاچه الیمالات" در نزدیکی های شهرستان نور در استان مازندران بود. تعجب می کنم مردم کمتر به این منطقه می رن. خیلی زیباست انگار یه تیکه از بهشتِ مذهبی ها رو کندن آوردن گذاشتن اونجا.
آدرس: ده کیلومتری جاده ی چمستان.(جاده چمستان هم از خود نور شروع می شه) می بینید چقدر نزدیکه؟ فقط ده دقیقه راهه.

8- حدود 200 کیلومتر از خونه دور شده بودیم که برای سی با تعریف کردم تو وبلاگم مقداری از مکالمه مون رو نوشتم. آقا, رنگ از روش پرید. تو مسافرت هی شوخی جدی می گفت اگه تا حالا زیاد حال و حوصله نداشتن دنبال تو بگردن حالا برای رسیدن به من هلو هم که شده شخص رئیس جمهور دستور داده حتما پیدامون کنن. می گفتم ماشالله اعتماد به نفس... بابا جان, وقتی برگشتیم عکستو می ذارم که دست از سرت بردارن. می گفت نخیر! باید یه کافی نت پیدا کنیم تا زودتر پاکش کنی. هر چی گفتم آدرس مویل تایپ و پسوردمو حفظ نیستم باور نکرد. موقع برگشتن سر کوچه چند لحظه ایستاد تا ببینه خونه مون محاصره نباشه:)

http://z8un.com

شبهای قدر با "Desperate Housewives"

چرا پنهان کنم, یأس است و پیداست...
1- ببخشید چند روزی دست و دلم به نوشتن نمی رفت., اصلا میل به اومدن تو اینترنت هم نداشتم. حتی نمی تونستم به کانال های ماهواره ای نگاه کنم.
چقدر پشت سر هم خبرهای بد بشنویم! چقدر خبر دستگیری؟ خبر میخ کوبیدن دیکتاتورها, نماز جمعه ها و...

ممنون از کسی که در نبودم مرا دستگیر و شکنجه و شهید کرد:)
2- هندوانه سبز
از جمعه های جاده چالوس شاید چیزی شنیده باشید. اما باید ببینید.
اگر مثل من گاهی ناامید می شید حتما یه جمعه از صبح بزنید به جاده و تا آخرش برید و نتیجه رو ببینید.
ما البته موقع رفتن یکی از روزهای وسط هفته رفتیم که زیاد خبری نبود و فکر کردم شاید دیگران غلو می کنن.
اما جمعه موقع برگشتن... قیامتی بود.
اولین ماشینی که از روبه رو می آمد و سرنشیناش بهمون "وی" و "کیف سبز" نشون دادن ,ماهم در جواب وی هوا کردیم. و همه خندیدیم. ماشین دوم و سوم و چهارم هم هر چه سبز داشتند در هواگرفته بودند. ردیف ما هم که به سمت تهران می رفتیم همینطور. تقریبا همه راننده ها فقط با دست راست رانندگی می کردن و دست چپشون تو هوا بود. یادتون باشه, این مسئله باید به بقیه افتخارات رانندگی ایرانی ها اضافه بشه!
از کیف سبز و روسری سبز و شیشه دلستر(همون ماءالشعیر که خدا پدرمادر سازنده بطری شو بیامرزه که سبز ساخته. تو نور روز خیلی درخشانه و تو هزار چم جاده چالوس منظره خیره کننده ای به وجود میاره . انگار که لامپ سبز بالای ماشین روشنه) بگیر تا روبان و گل سر و بلوز سبز و نایلکس و دفترچه سبز.
دختری حدودا هفده ساله هندوانه ی بسیار بزرگ سبزی رو از پنجره عقب ماشین روی دستش بیرون گرفته بود. دوستانمون که حدودا دوساعت بعد از چالوس راه افتاده بودن همون دخترو با هندوانه ی درشتش دیده بودن. طفلک تموم این دو سه ساعتو این ده پونزده کیلو رو روی دست تحمل کرده بود.
انقلاب هزینه داره دیگه.
نکته جالب این بود که این ابراز احساسات سبز پولدار و فقیر و پیر و جوان و زن و مرد نمی شناخت.(راننده های وانت هم دمشون گرم, بدون استثنا وی نشون می دادن و چراغ می زدن.) این همبستگی هرگز تو ایران سابقه نداشته.
پ.ن.
توصیه می کنم احمدی نژادی ها جمعه ها نرن چالوس, افسردگی شدید می گیرن.
پ.ن.2
تو چالوس و نور خیلی از مغازه ها هنوز عکس موسوی رو برنداشتن. چند تا عکس گرفتم که هنوز تو موبایلمه.

3- جوگیری سبز
سرنشینان ماشین مدل بالا و گرانقیمت جلویی ما یکی از معدود افرادی بودن که شیشه هارو داده بودن بالا و از خنکی کولرش لذت می بردن. یواش یواش از عکس العملی که ماشین های اونطرفی نسبت به ما اینوری ها داشتن(نمی گم ما چی بیرون گذاشته بودیم شاید کسی مارو دیده باشه. اما دیگران خیلی برامون ابراز احساسات و بوق و چراغ می زدن) جو زده شدن و یه کم شیشه رو کشیدن پایین و شرمزده یه "وی" کوچولو آوردن بیرون. بعد از حدود نیم ساعت دیدیدم کتشونو درآوردن و پیرهناشونو زدن بالا و دستشون تا آرنج آوردن بیرن. بعد از چند دقیقه فلاشرهای ماشینشونو روشن کردن. سی با گفت فکر کنم به نزدیکی های کرج برسیم با ماشینشون معلق هم بزنن.

4- شبهای قدر با دسپرت هاوسوایوز
خدا خیر بده آقا فرهاد سی دی فروش محله ما رو.
این روزها دارم با دسپرت هاوس وایوز( Desperate Housewives ) حال می کنم. سی تا دی وی دی لاست(Lost ) رو تموم کردم. بعدش هم می خوام برم سراغ پریزن بریک( Prison Break ).
دو روز قبل از شب های قدر رفتم بقیه ی دی وی دی های دسپرت هاوسوایوز رو بگیرم دیدم خانومی حدودا چهل ساله با مانتو مقنعه ی ادارات دولتی داره از فرهاد می پرسه چه دی وی دی برای این چند روز که تعطیله سفارش بده. می گفت ما که خیلی وقته دیگه تلویزیون نمی بینیم. فرهاد دوسه تا فیلم و سریال ترسناک و جنگی معرفی کرد خوشش نیومد.
برای بچه هاش چند فیلم خانوادگی گرفت. بعدش از من کمک خواست برای خودش چی بگیره. گفتم والله من این روزها دارم د.ه. نگاه می کنم. اگه می خواهید یکی دوتا شو بگیرید اگه خوشتون اومد بقیه شو هم بیایید سفارش بدید(روی هم 29 تا دی وی دیه که روی هر کدوم سه یا چهار قسمت سریال ضبط شده) کمی از داستانش پرسید و من هم با آب و تاب از سوزان و لینت و گبریل و بیری و روابطشون گفتم.
گفت آخ جون, باب دل منه! و هر 29 تاشو سفارش داد! یه آقا هم که داشت حرفامونو گوش می داد اونم گفت برای منم بزن آخه برنامه های این روزای تلویزیون مزخرفه. گفتم برنامه های تلویزیون مدت زیادیه که مزخرف شده و کار امروز دیروز نیست.
کار آقا فرهاد این روزا سکه ست...


5- از شخصیت سوزان در سریال د.ه. خیلی خوشم میاد. اما کسایی که این سریالو دیدن می گن عین لینت هستم. حتی نانا هم که تاحالا منو ندیده, یه بار تو نظرخواهیم همینو نوشت.

6- دعای هم زدن شله زرد
رفته بودم خونه ی دوستم. خونه شون شمالی بود و باید از حیاط رد می شدم.
دیدم مادرش با همسایه هاش داره شله زرد می پزه. البته نه با چادرهای دور کمر بسته اونجور که تو فیلما نشون می دن! بلکه با لباس های شیک و پیک.
مامانش یهو ملاقه رو داد دستم و امر کرد.
- یه هم بزن نیت کن.
چشمامو بستم و درحال هم زدن گفتم انشالله ریشه اینا زودتر کنده بشه.
همه خندیدن. حیرون موندم چه اشتباه مهلکی کردم.
- زیتون جان, باید نیت رو تو دلت بگی نه بلند. اما ناراحت نشو. همه مون همین آرزو رو کردیم.


7- تکه ای از بهشت
یکی از زیباترین منظره هایی که تو شمال دیدم "دریاچه الیمالات" در نزدیکی های شهرستان نور در استان مازندران بود. تعجب می کنم مردم کمتر به این منطقه می رن. خیلی زیباست انگار یه تیکه از بهشتِ مذهبی ها رو کندن آوردن گذاشتن اونجا.
آدرس: ده کیلومتری جاده ی چمستان.(جاده چمستان هم از خود نور شروع می شه) می بینید چقدر نزدیکه؟ فقط ده دقیقه راهه.

8- حدود 200 کیلومتر از خونه دور شده بودیم که برای سی با تعریف کردم تو وبلاگم مقداری از مکالمه مون رو نوشتم. آقا, رنگ از روش پرید. تو مسافرت هی شوخی جدی می گفت اگه تا حالا زیاد حال و حوصله نداشتن دنبال تو بگردن حالا برای رسیدن به من هلو هم که شده شخص رئیس جمهور دستور داده حتما پیدامون کنن. می گفتم ماشالله اعتماد به نفس... بابا جان, وقتی برگشتیم عکستو می ذارم که دست از سرت بردارن. می گفت نخیر! باید یه کافی نت پیدا کنیم تا زودتر پاکش کنی. هر چی گفتم آدرس مویل تایپ و پسوردمو حفظ نیستم باور نکرد. موقع برگشتن سر کوچه چند لحظه ایستاد تا ببینه خونه مون محاصره نباشه:)



9- تا اونجایی که یادمه هر شب ماه رمضون در تمام محلات کرج جشن رمضان برگزار می شد و بعد از افطار ملت می رفتن به تالارهای محل و خواننده های روز میومدن و تا یک و دو نصف شب جشن ادامه داشت. امسال به هیچکس اجازه چنین کاری رو ندادن.
و این نشونه ی خوبیه. یعنی از جمع شدن مردم می ترسن!


http://z8un.com