جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

اتحاد و همبستگی مردم در این روزها/ هیجکس تنها نیست

همبستگی
1- برادرش خرداد پارسال در تظاهرات کشته شد. جایی کار می کند که مدیرانش همه احمدی نژادی هستند و نباید می فهمیدند. از همان روز اول پرسنل چند هزار نفری یواشکی بین خود ستاد هماهنگی تشکیل می دهند که هر روز چند نفر از کدام قسمت برای ابراز همدردی به دیدنش بروند.
حسن می گوید در تمام این یکسال روزی نبوده که حداقل دوسه نفر به دیدنم نیایند. کارگران و کارمندانی که تابه حال ندیده بودمشان.
به جای برادرم هزاران برادر پیدا کرده ام.

2- وقتی شیما را در تظاهرات گرفتند به جز نگرانی از وضعیت خود و احوال خانواده, نگران از دست دادن شغلش هم بود.
بخصوص که قراردادی بود و رئیسش گفته بود سه روز غیبت غیر موجه یعنی اخراج.. یک روز زندانش شد یک هفته و یک هفته شد یک ماه و یک ماه شد چند ماه. وقتی آزاد شد خود را اخراج شده پنداشت و سرکار نرفت.
رئیسش با یک جعبه شیرینی و دسته ای گل به دیدنش آمد. گفت غیبتت موجه است. به جای تو ممکن بود من یا خواهر مرا گرفته بودند.

3- .وقتی همکاران فرزاد در اداره دولتی متوجه شدند اورا گرفته اند ,پس از مشورت در مورد اوضاع مالی خانواده اش و امکان اخراجش تصمیم گرفتند یواشکی هر روز به جای او کارت بزنند و وظایف او را بین خود تقسیم کنند. وقتی فرزاد آزاد شد حتی یک روز غیبت از کار نداشت.

4- پدرام مشغول کار در شرکت خصوصی بود که خبر دادند برادر روزنامه نگارش را گرفته اند. رنگ از رویش پرید. رئیس متوجه جریان شد. به دو نفر از همکاران پدرام گفت که با ماشین شرکت او را به هر کجا می خواهد برسانند و برای هر سه برگه ماموریت پر کرد. به وکیل شرکت زنگ زد و کمک فوری خواست.

5- دهها خبر اینچنینی دیگر با گوشهای خودم شنیده ام.

6- هیچکس تنها نیست...

7- جالب اینجاست که مردم مبارزان رو از خودشون می دونن و نه قهرمان جدا بافته. در این جنبش همه هستند.

راستی, توجه: اسامی عوض شده اند

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

22 خرداد 89 را چگونه گذراندید

1- می خواستم بیایم بنویسم کاش به یاد راه پیمایی 25 خرداد پارسال راهپیمایی بزرگ امسال رو همون روز بندازیم. بعد گفتم من اینجا چه کاره م که پیشنهاد بدم.
بعد دیدم موسوی عین انسان های دموکرات متمدن تقاضای مجوز کرده. گفتم اینا هم حتما مجوز رو می ذارن تو سینی و تقدیم می کنن تا با راهپیمایی میلیونی آبروشون بره.
2- چیزی که من امروز دیدم یک حکومت نظامی ناب و خالص بود. خیلی وقت بود می دیدیم اما نمی خواستیم باور کنیم. ما الان داریم زیر زور سرنیزه و باتوم و گاز اشک آور زندگی می کنیم. اشک های مدام ما گواهه. اما داریم ادای انسان های آزاد رو در میاریم. ماشالله به روحیه.
چون با دوستان قرار گذاشته بودیم رفتم. منتها از ته مسیر به اول راهپیمایی(پیاده روی) کردیم. از آزادی به سمت انقلاب. اما مگه می شد شعار داد؟ نگاه های خشن مأمورا و تجهیزاتشون بهمون یادآوری می کردن که ما در چه جایگاهی قرار داریم. جایگاه متهم و جانی و شورشگر و وابسته به بیگانگان و زندانی و اعدامی بالقوه...

3- متاسفانه در کرج هیچکس شبا نمی ره الله اکبر بگه. همون پارسال هم تا یه ماه مقاومت کردیم و هر شب رفتیم و شب های آخر تنها بودیم. یکی گفت پدرم اجازه نمی ده چون ممکنه برای گزینش فوق لیسانس و دکترا بیان تحقیق. اون یکی گفت چون ایران دیگه جای زندگی نیست می ترسم بهم اجازه خروج از کشور ندن. اون یکی گفت داداشم گفته دیگه نرو می گیرنت بهت تجاوز می کنن(توجه کردید که بیشتر آقایون مانع خانوما بودن تا برعکسش؟)

4- ناامید نیستم. می دونم 90 درصد مردم مخالف این حکومتن( اون ده درصد هم لفت و لیس دارن و گرنه اونا هم این شیوه کشورداری رو قبول ندارن) فقط منتظر فرصتیم. حکومت های نظامی خیلی زودتر از حکومت های دیکتاتوری دیگه سرنگون می شن. اینو خودشون هم می دونن و برای همین اینقدر از ما می ترسن.
هر چی می گذره مردم بیشتر آگاه می شن و توقعشون از جنبش بالاتر می ره. روزای اول فقط به رفتن احمدی نژاد راضی بودن, بعد به داشتن ولایت فقیه و رهبر گیر دادن, بعد فهمیدن آزادی عقیده و آزادی پوشش و آزادی های دیگه هم بد چیزی نیست. بعدتر متوجه شدن رهبران سیاسی اصلاح طلب هم عیب هایی دارن و در صورت اومدن اونا باید خیلی از قبلا بهتر عمل کنن و به دگراندیشان احترام بذارن.
باور کنید گاهی تو تاکسی و مغازه ها و حتی ادارات دولتی چیزایی می شنوم که چشام گرد می شه.
خانم هایی مسن و کم سواد حرفهایی می زنن که روزنامه نگارا باید بیان جلوشون لنگ بندازن.

5- در اداره ای دولتی, مسئولی از پشت میزش بلند شد و به ارباب رجوع ها گفت من برم دفتر احمدی نژاد برگردم. یک عده از جمله من نفهمیدیم منظورش چیه. هاج و واج موندیم. من فکر کردم منظورش مدیر عامل اون اداره ست. اما وقتی بعد از 5 دقیقه با دست و صورت خیس و چشمانی درشت برگشت و ارباب رجوع مسنی گفت ما بهش می گیم بیت رهبری و خنده حضار تازه فهمیدیم منظورش کجا بوده.

6- مصادف شدن این روزا رو با فوتبال جام جهانی نمی دونم باید به فال نیک گرفت یا بد.
خوبیش اینه که اونایی که از یه راهپیمایی ناکام برگشتن به جای غصه خوردن مشغول خوردن تخمه آفتابگردون جلوی تلویزیونن. فوتبال آمریکا و انگلیس.
برادرم و سیبا دارن از کانال ماهواره ای نگاه می کنن و هر صحنه ای مهیج رو از دست می دن یا دوباره می خوان نگاه کنن, می زنن رو کانال سه ایران که از ترس نشون دادن صحنه های ناموسی با چندین ثانیه تاخیر پخش می کنه.

0:46 | Zeitoon | نظرها