جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

25 بهمن 1389 – قسمت سوم- دستکاری ژنتیکی در بسیج

کشف بزرگ زیتونی:
چیزی که من در راهپیمایی های گذشته بهش شک کرده بودم و طی راهپیمایی های بعدی بیشتر بهش توجه کردم و در تظاهرات 25 بهمن کاملا بر من یقین گشت, دستکاری ژنتیکی در نیروهای سرکوبگر بسیجه. مهندسان ژنتیک اسلامی طی سالها تلاش در آشپزخانه, موفق شدن از دی ان اِی های بسیجی ها یک موجود موهن عجیب غریب بسازن که انقلابی درعلم ژنتیک, قسمت "موتاسیون از درِعقب" به حساب میاد.
من تحقیقات خودم رو مخلصانه در اختیار ملتم قرار می دم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
این موجودات عظیم الجثه و غول پیکر, چیزی هستن مابین دایناسور و نئاندرتال, تیرانوزوروس, گوریل. سر این موجود 3 برابر سر یک انسان معمولی است, اما مغزش به اندازه یک نخود می باشد. برای همین قادر به فکر کردن نیست و نمی تواند سر خود هیچ تصمیمی بگیرد و تمام دستورها را از بی سیمی که در جیبش است می گیرد. دور باسن این موجود 250 سانتیمتر, دور سینه 150 سانتیمتر. قلب کوچک فلزی در سینه اش وجود دارد. صورتش از ریش انبوهی پوشیده شده و ریش هایش تا زیر چشمهایش امتداد یافته و همراه با لُپهای باد کرده منظره فجیعی به او می دهد.
موتور سیکلت های غول پیکری به اندازه نشیمن آنها از کشورهای خارجی وارد کرده اند و معمولا کون این موجودات را به آن متصل می کنند.
اگر روز 25 بهمن در اول خیابان ابوریحان بغل کافه فرانسه, توجه می کردید(حتما توجه کرده اید, اصلا از شدت گندگی نمیشد توجه نکرد) یکی از این موجودات جدیدالخلقه عظیم الجثه روی موتورش نشسته بود و مردم را می پایید. یکی دیگر در اول خیابان 16 آذر و دیگری اول خیابان فلسطین. و در خیابان ستار خان هم بودند.
هر گروه 50 موتورسیکلتی معمولا یکی از اینان را به همراه دارند. به عنوان رئیس البته. چون هر چه گنده تر و بی مغز تر, رعب آورتر و مهمتر!
شباهت این موجودات به همدیگر حیرت آور است. همگی پیراهن سفید تنشان است و شلوار زغالی. که فکر کنم سر جمع 20 متری پارچه برده.

با اجازه باز هم ادامه دارد...

1:43 | Zeitoon

25 بهمن برما چه گذشت؟(2)



هر چی می رفتیم جلوتر تعداد مامورا بیشتر و بیشتر می شد. تقریبا جلوی تمام فرعی هایی که به انقلاب می خورد بسته بودن. جلوی پمپ بنزین ستار خان دهها پلیس به صورت خطی ایستاده بود و کپه ای هم موتور سوار سبز لجنی پوش کلاه کاسکت دار باتوم به دست کنارش. سر شادمان و شهرآرا و...(اسم خیابونای ستار خان دقیق به خاطرم نیست) همه پر بودن از نیروی ویژه و نمی ذاشتن کسی به طرف پایین بره. وقتی می گم پُر بود یعنی مثلا سر هر خیابون حداقل 50 نفر با هیبت ترسناک و با تجهیزات وایساده بودن. اصلا نمی شد عکس گرفت. راستش من تازگیها دوربین با خودم نمی برم چون آدم تابلو می شه و تا آدمو نگیرن ول کن نیستن. با موبایل هم امکان نداشت. یعنی اگه بخوای یواشکی عکس بگیری باید بیخیال تظاهرات بشی و بری یه گوشه قایم شی یا بری بالا پشت بوم.حسرت مردم مصر و تونس و یمن رو می خورم که مردمش چه آزادانه عکس و فیلم می گرفتن. مردم می گفتن انقلاب و خوش و آذربایجان خیلی شلوغه و حسابی دارن مردمو می زنن. بوی دود همه جا رو برداشته بود.
پیش خودم میگم تو خیابون ستار خان اینهمه مأمور هست خدا به داد خیابون انقلاب برسه. همه مون پر پر می زدیم برسیم به انقلاب. اما عملا راهها بسته بود. خیابون هم اینقدر ترافیک بود که نمی شد سوار ماشین هموطنی شد و رفت.
بین دو سری پلیس جمعیت شروع می کردن به شعار دادن" مرگ بر دیکتاتور", " مبارک, بن علی, نوبت سِیِد علی!" تا حمله می کردن یه عده می گفتن "الله اکبر" و فرار می کردیم. ما اینقدر اینور اونور رونده شدیم که نمی دونم چی شد از خیابون پاتریس لومومبا (شمال ستار خان) سر درآوردیم. یهو یه گروه رعب و وحشت که متشکل بود از بیشتر از صد موتور دوترکه نشین که نفر پشتی اسلحه به دست ایستاده بود اومدن رد شدن. ما همه الکی یه صف تاکسی درست کردیم که مثلا منتظر تاکسی هستیم.
خانمی حدودا چهل ساله خودشو چسبوند به من و پسرم. گفت منو نبینن. از صبح ساعت ده اینورا بودم. این اراذل چند بار منو دنبال کردن. کاپشن دورو پوشیدم یه بار از طرف نارنجیش تنم می کنم و یه بار از مشکی. می لرزید. از خستگی و گرسنگی و تشنگی. منم به خودم چسبوندمش سرشو گذاشتم رو شونه م گفتم عین خواهرمی. بعد از اینکه گروه اراذل رد شدن(که انگار یک قرن طول کشید) یه شکلات درآوردم و بطری آبم دادم بش و گفتم برو یه کم استراحت کن. یه مغازه دار که با ما مثلا تو صف تاکسی ایستاده بود بردش تو مغازه گفت خواهر فکر کن مغازه خودته.

دوباره دویدیم تو خیابون ستار خان و تا نیروهای ویژه بهمون نزدیک می شدن قدمامونو تند می کردیم. در این بِکِش واکش و بزن در رو, ما چند تا از همراهامونو گم کردیم. به زور و با نگرانی -برای دوستان گمشده- خودمونو رسونده بودیم نزدیکی های میدون توحید(کندی سابق) که صدای تیراندازی اومد. دوباره رونده شدیم به سمت یکی از خیابونای باریک. خانمی حدود 50 ساله گریه کنان اومد پیشم(همه در حال فرار بودن و اون زن احتیاج به درددل داشت) گفت کشتن! کشتن! گفتم خدای من... کیو؟ گفت یه پسر جوون سر پرچم تیر خورد. گمونم مرد. یهو زانوم دوتا شد. زن زار زار گریه می کرد: غرق خون بود... با چشمای خودم دیدم... الهی این حکومت سرنگون بشه. گفتم لباساش؟ لباسش چه رنگی بود؟ تقریبا مطمئن بودم یکی از عزیزانمه.من هم همپاش اشک می ریختم. گفت بلوزش مشکی, شلوار کرم. عزیز ما نبود, اما عزیز کسان دیگری بود. وقتی عکس محمد مختاری رو می بینم و پست های فیس بوکشو می خونم آتیش می گیرم. چه جوون برازنده و خوبی. چرا جوونای ما باید به خاطر یه اعتراض گلوله بخورن و کشته بشن...
چند بار در کوچه پس کوچه های ستارخان افرادی ازجلوی درخونه شون با مهربونی بهمون تعارف کردن بریم تو. حتی یکیشون بعد از اینکه فهمید از کرج اومدیم شدیدا اصرار می کرد شام بریم خونه شون شب هم بمونیم, صبح بریم.
یه جا هم یه خانومه نمی دونم از کجا فهمید جیش دارم, دستمو کشید و گفت اقلا بیا یه دستشویی برو. دیگه نمی شد دست رد به سینه اش زد. خدا عمرش بده. راحت شدم برای ادامه مبارزه.
همدلی مردم با همدیگه مثال زدنیه.
اینطور که من با چشم خودم دیدم جمعیت داخل کوچه پس کوچه ها چندین برابر جمعیت تو خیابونای اصلی بود. شاید بگم یک هزارممون هم نتونستم وارد میدون انقلاب بشیم. خانمی می گفت امیرآباد و یوسف آباد هم شلوغه شدید و میدون ولی عصر هم پر از جمعیت روانه. روان یعنی فقط در حال حرکت. خوب با اون همه نیروی حکومتی گاهی نمیشه هیچ کاری کرد. نیروها هم عشق می کردن که چقدر ازشون می ترسیدیم. یه نوع خوشحالی و غرور لمپنی تو نگاهشون بود.
بالاخره خودمونو به توحید و بعد به اون خیابون فرعیه که می خورد به فرصت شیرازی رسوندیم. قلوه سنگ بود که روی زمین ریخته شده بود. تموم سطل های اشغال شعله ور بود. بوی گاز خفه کننده هنوز میومد. مردم در حال دویدن بودن. باز خیل موتورسوارها.. می شمرم. 30 تا دوترکه که می شه شصت نفر آدم هیکل گنده و لات عربده کش با اسلحه های بالا گرفته جولان می دن.
معلوم بود تو فرصت شیرازی نبرد شدیدی جریان داشته. باز به زور خودمونو به 16 آذر میرسونیم. ترافیک کاملا ایستا... هیچ ماشینی از جای خودش تکون نمی خوره. مردم هم همه معترض. بالاخره به خیابون انقلاب می رسیم. اما اونقدر تعداد نیروی انتظامی اونقدر زیاده که اصلا راه نمی دادن بریم به طرف میدون. اونقدر به ماها بُراق شدن عین سگان هاری که عنقریبه حمله کنن.
جالب بود کسایی بودن از جمله یه مرد مسن که به بهانه تاکسی گرفتن وایساده بود کنار خیابون و سرشو می کردن اونور داد می زد مرگ بر دیکتاتور و بعد برمی گشتن به طرف ماشین ها و می گفت آقا مستقیم! به نظرم کار هوشمندانه ای اومد. مأمورا نمی فهمیدن صدا از کجا میاد و هی دنبال مقصر می گشتن. تو ستارخان هم شاهد چنین شگردهایی بودم.
عده خیلی زیادی هم سوار اتوبوس های بی آر تی شده بودن. از وی هایی که نشون می دادن معلوم بود همه از خودمونن. فکر کنید اتوبوس های بی آرتی دقیقا از میدون انقلاب تا چهارراه ولی عصر کیپ به کیپ بی حرکت ایستاده بودن و اتوبوس های به اون بزرگی لبالب از مسافر. خوب اگه اینا کاری داشتن پیاده می شدن می رفتن لابد و وی نشون نمی دادن باز هم لابد.


ادامه دارد لابد...

22:05 | Zeitoon

25 بهمن- (1)من دوسه کوچه با محل شهادت محمد مختاری فاصله داشتم.


ول از همه , خدا بگم چیکارش کنه کسی که تو اینترنت یکهو شایع کرد عبدالله گل وساطت کرده و مجوز راهپیمایی صادر شده. . سید محمد حسینی مجری هم تو فیس بوکش نوشته بود خبر موثق رسیده که اگه تعداد مردم زیاد باشه هیچکارشون ندارن.
محمود خان فرجامی هم تو فیس بوک(اکانت جدید ساختم) پیغام داد امروز خیلی ملایمن, دوتا پرینت از شعارهای عربی هم دستت بگیر.

و من ساده هم که حاضر شده بودم و داشتم قبل از رفتن آخرین خبرا رو چک می کردم با خوشحالی زایدالوصفی برگشتم و روسریمو با یه شال سبز گنده چشم نوازی عوض کردم و هر چی روبان سبز آماده داشتم و از قبل به اندازه مچ بند بریده بودم گذاشتم تو کیفم. پرینت عربی رو البته بیخیال شدم چون اصلا عربی بلد نیستم یهو می بینی یه شعار به نفع دولت گرفتم دستم و مسخره خاص و عام شم.
همه فکر می کردیم بالاخره حکومت یه ذره شرم و حیا حالیش شد و چون اسم تونس و مصر وسطه از افکار عمومی جهان ترسیده.
البته همه می دونیم که هدف قلبی ما از این تظاهرات در درجه اول ضد حکومت دیکتاتور خودمون بود و بعد تجلیل از مردم شجاع مصر.
به تجربه روزهای تظاهرات قبل که موبایل ها رو در منطقه تظاهرات قطع می کنن. قرارهایی مقطعی در جاهای مختلف تهران نزدیک محل تظاهرات گذاشتیم که اگه همدیگه رو گم کردیم بتونیم پیدا کنیم و تلفن ثابت خونه یه خانم خیلی مسن چنانچه تا آخر شب همدیگه رو پیدا نکردیم از تلفن عمومی زنگ بزنیم و جاهای همدیگرو بپرسیم, و آخر سر اگه هیچکدوم از این راهها جواب نداد, خونه ی این خانم رو آخرین محل دیدار!
گرچه این خانم مسن 85 ساله دلش طاقت نیاورده بود و تا ساعت ها تلفن های مارو بی جواب گذاشت چون رفته بود تو خیابون که اگه کسی زخمی شد بیاردش خونه.
همینکه سوار تاکسی های کرج-تهران(میدان انقلاب) شدم, راننده با دلسوزی نگاهی به شال سبزم کرد و گفت خانم, میدون انقلاب پر از نیروی انتظامیه و می گیرنت ها, به دیگر مسافرا گفت: از الان گفته باشم خود میدون نمی تونم برم, شنیدم گاز اشک آور زدن و هر جا شلوغی شروع شد, من پیاده تون می کنم. همه قبول کردیم.

تو اتوبان هر ماشینی که از کنارم رد می شد تا شال سبزمو می دیدن یه وی برام در می کردن و بوق می زدن. راننده بهم گفت خانم این روسری تو عوض کن, یه جوری یعنی عسس منو بگیر. گفتم مجوز داریم. گفت آره! شما خواستین اونام گفتن چشم! و بحث در گرفت. دختری که عقب نشسته بود اعتقاد داشت کار کار انگلیساست! اینا با انگلیس ساخت و پاخت کردن. می بینی بی بی سی هیچوقت از جنبش طرفداری جدی نمی کنه. پسر جلویی گفت خدا به خیر کنه, امروز چند نفر کشته می شن صد در صد. و به نوبت هر کی حرف خودشو می زد. نه جواب به دیگری.
تا رسیدیم زیر پل ستار خان. درست همونجا بود که موبایل ها همه از کار افتادن و همونجا بود که از دور دیدیم نیروی های حکومتی در کپه های پنجاه شصت نفری جا به جا ایستان و همونجا بود که راننده کپ کرد و ایستاد و گفت دیگه جلوتر نمی رم!
و خوشبختانه منم همونجاها با سی با و دیگر دوستان قرار داشتم. سی با هم تا منو دید همون حرف راننده رو زد ولی به جای عسس منو بگیر, باترس همراه با شوخی(یا شوخی همراه با ترس) گفت وای چرا خودتو تابلو کردی. این شالت یعنی عسس بیا به من تجاوز کن. بگذریم هر رهگذری که منو دید فریاد زد بدو برو عوضش کن. دارن پدر درمیارن. سی با با عجله دستمو کشید و وارد اولین روسری فروشی شدیم و من خواستم یه نارنجی جیغ بردارم . گفت بابا حالا کوتاه بیا,ندیدی همه رنگای تیره و مات پوشیدن تا سیبل نشن. به زور اون یه روسری طوسی خریدم و سبزه رو گذاشتم تو کیفم. درست جا نمی شد و منگوله های سبزش بیرون مونده بود. سی با هر کاری کرد که شال رو دور بندازم غیرتم اجازه نداد. خوبه بهش نگفتم یه عالمه روبان سبز هم تو کیفه و گرنه درجا سکته می کرد. تازه کلی سرش غر زدم باید دوسه جا دیگه می رفتیم شاید به قیمت ارزونتری می خریدم یارو گرونفروش بود و ازشرایط اضطراری شال سبز من سوءاستفاده کرد.
از همون آخر ستارخان شروع کردیم پیاده رفتن به سمت انقلاب. پیاده رو خیلی شلوغ بود. از لباس پوشیدن ها و کیف های کوچک و کتونی ها و بخصوص لبخندهای پر معنی که بینمون رد و بدل می شد معلوم بود مقصد همه مون کجاست. قسمت ماشین رو هم که شدیدا ترافیک بود. یه سری از مردم کلا انقلابی ماشین سوارن. یعنی تو خیابونا گشت می زنن و اوضاع و احوالو می بینن. اینطوری نه سیخ می سوزه نه کباب. نیروی انتظامی هم نمی تونه بپرسه شما تو خیابون چیکار می کنید. اما پیاده ها خیلی زود شناسایی می شن.


ببخشید دارم آنلاین می نویسم. این قسمتشو پست می کنم تا اینترنتم دوباره قطع نشده

13:10 | Zeitoon
2011-02-14

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

ماشالله شیر زن...


1- دیشب پسردایی دوستم که یه جوون 23 ساله خیلی موفقه, هم از نظر تحصیلات و هم شغل و هم پول و هم شهرت(نمی تونم بگم کیه) رفته خونه تک تک فامیلِ نزدیک برای خداحافظی, پرسیدن به سلامتی داری می ری خارج؟ گفته نه, می خوام برم تظاهرات 25 بهمن. مرگ یه بار شیون یه بار, می رم اگه کشته هم شدم بدونین در راه آزادی کشورم کشته شدم.

2- سی با دیروز سوار اتوبوس بوده, یهو یه زن چادری ظاهرا عامی حدود 50 ساله تو قسمت زنانه بلند شده و شروع کرده به سخنرانی که اگر آدمیم باید همه فردا بریم راهپیمایی تا از دست این حکومت فاسد و زورگو خلاص بشیم. تاکی باید بکشیم و دم بر نیاریم. از مردم مصر و تونس یاد بگیریم و...
مسافرا همه براش دست زدن و سوت زدن وهورا کشیدن. مرد بغل دستی سیبا داد زده": ماشالله شیرزن" زن مثل یک سخنور ماهر همه رو ساکت کرده و بقیه حرفاشو زده. راننده هم با نیش های باز از توی آینه نظاره می کرده. سی با می گفت همه به جز یکی دو نفر که کار ضروری داشتن, در ایستگاه مورد نظرشون پیاده نشدن و ملت تا آخر مسیر به حکومت فحش دادن. و زن عین یه رهبر سیاسی به حرفا جهت می داده که فحش چاره کار نیست. باید پا شد و اعتراض کرد.

پرسیدم: حتی یه نفر هم پا نشد از حکومت طرفداری کنه؟
- اگر کسی هم بود جرأت نکرد.
ما بیشماریم...


پ.ن.
خوشبختانه نه سرعت اینترنت کم شده و نه مثل قبل مأمورا عین مورو و ملخ ریختن تو خیابونا.

- محمد حسینی , مجری سابق تلویزیون, آدم باهوش و از خانواده خوب کرجیه و من همیشه تعجب می کردم چنین آدمی چطور می تونه با اینا همکاری کنه و دم برنیاره. وقتی هم رفت, گفتم لابد بارشو بسته و رفت پی زندگیش اما الان داره غوغا می کنه دمش گرم. صفحه فیس بوکشو ببینید

- آقا,دیر شد. من دیگه رفتم. اگه کسی بدی , خوبی از من دیده حلال کنه!(این خوبی دیدن هم حرفیه ها... خوبی کردن که حلال کردن نداره) باور کنید هیچوقت به قصد حرفی نزدم و دوست نداشتم کسی رو ناراحت کنم. اما ظاهرا اینکارو کردم. خلاصه که ببخشید.
پسرام هم با خودم می برم.

لینک در بالاترین

باز گذاشتن در خونه در روزهای تظاهرات خودش نوعی عبادت محسوب می شه


از مردمی که نمی تونن بیان تظاهرات خواهش می کنم درِ خونه تونو باز بذارید...
این عمل مصداق بارز باقیات صالحات می باشد و در اون دنیا هزار و یک پاداش نیک داره.
در صورت ادامه مبارزه به اونها آب و غذا و امکانات بدید. آقا من دارم میام تهران
یه وقت گشنه تشنه نمونم:) خلاصه بهم برسید...

balatarin