سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷

در اینجا دزد گرفته هم پادشاه است!

1- قدیما می گفتن "دزد نگرفته پادشاه است." اما هر چه نگاه می‌کنم می‌بینم تو ایران هر دزد رده بالایی که مچش باز می‌شه فقط تغییر نقش می‌ده و همون بالا بالاها می‌مونه.
رفیق‌دوست رو به خاطر اختلاس و بالا کشیدن پول بنیاد مستکبران(مستضعفان سابق) می‌گیرن . به مدت در زندان (با درهای باز) عین پادشاه‌ها زندگی می‌کنه. بعد از مدتی دیدیم به عنوان یکی از چهره‌های موفق جمهوری اسلامی تو تلویزیون باهاش مصاحبه کردن و حالا باز هم برای خودش کیا بیایی داره.
بعد قاضی مرتضوی طیق نوشته‌ی امیرفرشاد ابراهیمی در یزد گند بالا می‌زنه و میاد تهران می‌شه دادستان تهران.
بعد فلانی.... بعد بیساری... ( تو بگو کدومشون سالمن)
حالا زارعی بعدا چکاره بشه خدا داند.
پس این ضرب‌المثل باید عوض شه و بگیم:
در ایران دزد گرفته شده هم پادشاه است...

2- شعری از "بهرام پژدو" شاعر قرن هفتم هجری به عنوان پیشگویی شرایط امروز ایران در دید و بازدیدهای عید دست‌به‌دست می‌گرده. برای اطمینان تو اینترنت سرچ کردم دیدم درسته... همچین شعری هست:

هزاره سر آيد به ايران زمين
دگرگون شود کار و شکل بهين
رسد پادشاهی به يک ديو کين
که دين بهی را زند بر زمين
برآيد همه کامه جور و خشم
از آن ديو بی‌رحمت تنگ چشم
ز ايران زمين و ز نام آوران
فتد پادشاهی به بد گوهران
همه خطه‌ي فارس پر غم شود
بجای طرب ، رنج و ماتم شود...
شود چيره بر خلق آز و نياز
فزونی کند رنج و درد و گداز
بسی اوفتد در زمين بوم و برز
که ويرانی آرد به هر شهر و مرز
به بيداد کوشند يکبارگی
نرانند جز بر جفا بارگی
کسی را بُوَد نزدشان قدر و جاه
که جز سوی کژی نباشدش راه
ز مَردم هر آنکس که باشد بتر
بود هر زمان کار او خوبتر
نيابی در آن بدکسان يک هنر
مگر کينه و فتنه و شور و شر
نبينی در آن قوم رای و مراد
نباشد به گفتارشان اعتماد
نه نان و نمک را بود حرمتی
نه پيرانشان را بود حشمتی
جز آز و نياز و بد و خشم و کين
نبينی تو با خلق روی زمين
بسی گنج و نعمت ز زير زمين
برآرند آن قوم ناپاک دين
چو باشند بی دين و بی زينهار
ز پيمان شکستن ندارند عار
نه نوروز دانند و نه مهرگان
نه جشن و نه رامش ، نه فروردگان
بسی نعمت و مال گرد آورند
مر آنرا به زير زمين گسترند
گنه کار باشند از کار خويش
نرنجند از شرمِ کردار خويش
ز مَردم در آن روزگاران بد
ز صد يک نبينی که دارد خرد
بسی نامداران و آزادگان
که آواره گردند از خان و مان
ردانی که در بوم ايران بُوند
به فرمان ايشان گروگان بُوند
شود جفت آن قوم بی اصل و بن
بسی دخت آزاده ي پاک تن
بخدمت بناچار بسته کمر
به نزد چنان قوم بيدادگر
نيامد کسی را چنان رنج و تاب
به هنگام ضحّاک و افراسياب
نيارد پدر ياد فرزند خويش
از آن رنج و سختی که آيد به پيش
....
نماند به يک گونه کار جهان
چو بادی است نيک و بد آن جهان
چو رخ زی پذشخوار گر آورند
وزان جايگه دين و شاهی برند
رسد کار آن بدسگالان به جان
هم آواره گردند از خان و مان
چو آيد بر ايشان زمانه بسر
ببينند ز اوّل نشان ضرر
چگونه بود آخر کارشان؟
کجا بشکند تيز بازارشان؟
به نيروی دادار پيروزگار
برآيد از آن بد نهادان دمار!
(بهرام پژدو)