سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۳

عروس کم توقع

1- اي محتضران
که اميدي وقيح
خون به رگ هاتان مي گرداند!
من از زوال سخن نمي گويم
- يا خود شما که فتح زواليد
و وحشت هاي قرني چنين آلوده ي نامرادي و نامردي را
آن گونه به دنبال مي کشيد
که ماده سگي
بوي تند ماچگيش را-
من از آن اميد بيهوده سخن مي گويم
که مرگ نجات بخش شما را
به امروز و فردا مي افکند...
(شاملو)

2- دهه ي فجر شروع شد و....

3-ياد اين جمله افتادم: آنکه گفت آري و آنکه گفت نه... آنکه در دل گفت نه و برزبان گفت آري و دنيا رو براي خودش خريد... و آنکه شجاعانه گفت نه و در تموم نعمات رو بر خودش بست...

4- جشنواره فيلم فجر هنوز شروع نشده يه سري فيلما رو از مسابقه کشيدن بيرون. حاتمي کيا که خودش مذهبيه و يه زماني در حلقه ي اينا قرار مي گرفت به علت سانسور فيلمش حاضر نشد فيلمش نمايش داده بشه . خودشم گفته با من اينکارو مي کنيد واي به حال بقيه.

5- خوب شد من فيلم نساختم ها... وگرنه راهش نمي دادن و زحمتم بي نتيجه مي موند:)

6- وقتي فهميدم هفت هشت ده ميليارد تومن خرج فيلم دوئل کردن، گفتم چي مي شد هر 300 ميليون تومنشو مي دادن به يه کارگردان. کارگردانايي مثل بيضايي و تقوايي و مهرجويي و رخشان بني اعتماد و... اونوقت مي ديديم با اين پول کي بهتر فيلم مي سازه. يعني به جاي يه فيلم پرخرج ده ميلياردي، سي فيلم 300 ميليوني( که تازه اينم کم خرج به حساب نمياد) ولي حيف که ...

7-گوسفند نامه
يه گوسفند تو زندگيش ممکنه فقط يه بار قربوني بشه و خلاص... اما يه آدم گوسفندصفت تموم زندگيش داره قربوني مي شه و شکر خدا هيچي هم حاليش نیست...

8-پسر:عزيزم، لباس عروسي از کجا بايد بخريم؟
دختر: تو اين موقعيت چرا يه عالمه پول لباس عروسي بديم؟! لباس عروسي مينا رو که ماه پيش عروسيش رفتيم ازش قرض مي گيرم. هم اندازمه، هم از مدلش خوشم مياد. آخه تو تموام مراحل سفارش و دوخت باهاش رفتم و کلي اعمال سليقه کردم.
پسر: آخه اين که نمي شه!
دختر: چرا نمي شه! يه شب که بيشتر نمي خوام بپوشم!
دختر روش نشد بگه دوست داره شب عروسيش ازينا بپوشه:

پسر: مويزم، جواهرات چي؟ اونو که حتما بايد برات بخرم. يه قرار بذار باهم بريم.
دختر: اي بابا، طلا جواهر که خوشبختي نمياره. تازه منم از طلا زياد خوشم نمياد.
بعدشم تا گرسنه و بدبخت تو جهان هست من به اين چيزا فکر کنم؟ راجع به من چي خيال کردي؟
پسر: نمي شه، بالاخره سر عقد بايد يه چيزي بدم. چي بهش مي گن؟آهان... زير لفظي.
دختر:اين حرفا ديگه قديمي شده. بيا همين گردنبندي رو که براي تولدم خريدي و خيلي دوستش دارم سرعقد بهم بده!
دختر روش نشد بگه ازينا دوست داره:

پسر: عسلم، خيلي دوست داشتم مي تونستم خونه اي که دوست داري بخرم . ولي الان...
دختر: اي بابا. اول زندگي و خونه؟ آدم تو چادر هم مي تونه با کسي که دوستش داره زندگي کنه!
دختر روش نشد بگه دوست داره تو اينجور خونه ها زندگي کنه:

پسر: شيرينم، متاسفم که شايد تا چند سال نتونم يه ماشين مدل بالا و... برات بخرم!
دختر: تو چه ت شده؟ کي ازين توقعا داره ازت! خل شدي؟آدم با دوچرخه و ژيان هم مي تونه به هرجا بخواد بره!
دختر روش نشد بگه ازينا دوست داره سوار شه:

پسر: نمکم، فلفلم، زردچوبه ي خوشگلم، درسته که باهم حرف زديم که نه جهيزيه و نه مهريه.ولي بيا يه روز بريم يه کم وسائل نو بخريم.
دختر: براي چي پول اضافه خرج کنيم؟ همين ظرفامو مي دم تفلون کنن. وسائل چوبي رو هم با همديگه رنگ مي کنيم. پولشو هم مي ديم به معصومه خانم که بچه هاش تلويزيون ندارن و يخچالشون سوخته و...
پسر: از اين يکي خيلي خوشم اومد . آفرين دختر گل. بهت افتخار مي کنم!
دختر روش نشد بگه بدش نمياد يخچال آمريکايي سايدباي سايد يخسازدار 50 فوت و تلويزيون 110 اينچ و ضبط 7 بانده ي اکولايزر دار 7 طبقه و ماشين لباسشويي 10 کيلويي و ظرفشويي و... داشته باشه!
الهي بميرم چه دختر کم توقع و خجالتي يي!!!

ببينم عکسامو مي تونم پيدا کنم بذارم اينجا؟:)
پ.ن. ای وای...نیستشون... آرزوهام کجا غیبشون زده؟

۹- هر کاری می‌کنم نمی‌تونم جواب ای‌میلام رو بدم. یکی دومورد جواب رو اینجا میدم.
-آقای مصطفی میرنوری عزیز٬ مشخصات کتاب مورد نظرتون رو می‌نویسم. مکتب‌های ادبی... نوشته‌ی رضا سیدحسینی... انتشارات نگاه...دو جلد...قیمت ۳۰۰۰ تومن... چاپ دوازدهم. آدرس فروشگاه روبروی دانشگاه٬ خیابان ۱۲فروردین٬ شماره‌ی ۲۱ طبقه‌ی همکف.
-تبرمرد نازنین٬ ممنون از لگوی زیبایی که فرستادی!
-آقای ابطحی ٬نمی‌دونم چطوری از لطفتون تشکر کنم. خیلی ممنونم ازتون!

۱۰- وقتی کارت گیره٬ وقتی از همه جا ناامیدی و فکر می‌کنی هیچکس به فکرت نیست٬ وقتی خیلی مضطربی و هر جا می‌ری به در بسته می‌خوری. چقدر خوبه تو این وانفسا یکی از بالاییا پیدا بشه که باهات همدردی کنه و با اینکه آخونده زبون آدمیزاد حالیش بشه و مهمتر اینکه یواشکی گره از کارت باز کنه. حتی اگه بدونه به ضررش می‌شه. و اعتراف کنه که می دونه شرایط الان خیلی ناعادلانه‌ست و ستم بی‌داد می‌کنه و ...من تو این مدت به دوسه مورد اینجوری برخوردم.

۱۱- یه جا داشتم عکس می‌گرفتم. نمی‌دونستم عکس گرفتن ممنوعه. یه بسیجی گیر داد و گفت باید وایسی . گفت فرمانده‌ش تو راهه و وقتی رسید٬ باید دوربیتنو تحویل بدی و به سوالاتش جواب بدی. تا اون بیاد نشستم روی جدولی که پر برف بود. شروع کردم به حرف زدن. گفتم آخه من که کاره‌ای نیستم. عکاسی‌مم تعریفی نداره. دکمه‌ی پلی‌بک دوربین رو زدم و یکی یکی عکسا رو که بعضیاش با دوستام بودم نشونش دادم. یواش یواش اونم به حرف افتاد. اون‌قدر صمیمی شدیم که کم‌کم شروع کرد به تعریف کردن از زندگیش و حقوق کم و کار سختش... و اینکه داره کارشو درست می‌کنه ازین مملکت بره و هیچ دل خوشی از این اوضاع نداره.
اولاش تو نگاهش انتظار برای اومدن رئیسش می‌خوندم. یواش یواش چشماش نگران به نظر می‌رسید. و هی اون دور دورا رو نگاه می‌کرد... بعد از مدتی گفت زودتر از اینجا برو٬ مواظب خودتم باش...

دوئل‏ هفت

1- می خواست پیانو بنوازه،
اما دست هاش به کلید های پیانو نمی رسیدند.
وقتی بالاخره دست هاش به کلید ها رسیدند
پاهاش به کف زمین نمی رسیدند.
وقتی سرانجام هم دست هاش به کلید ها رسیدند،
هم پاهاش به کف زمین رسیدند
دیگه اصولا دلش نمی خواست اون پیانوی کهنه رو بنوازه...
شل سیلورستاین

2- اینقدر گفتن سینما سپیده صداش با سیستم دالبی پخش می شه ، سیستم دالبی هم به استاندارهای جهانی نزدیکه و این حرفا... که خیلی هوس کرده بودم که برم ببینم این دالبی دالبی که می گن چیه؟ دیروز یه مسافر از خارج اومده داشتیم که دوست داشت اینجا یه سینمایی هم بره. اومدم براش کلاس بذارم که ماهم ازین سینماها داریم. تلفن زدم دیدم سینما سپیده فیلم دوئل رو نشون می دادن، شنیده بودم برای تهیه ی این فیلم چند میلیارد تومن خرج کردن. گفتم چی بهتر از این. خلاصه بردیمش.
هوای سالن که این قدر گرم بود که به قول مهمونمون خواستن هوای گرم و شرجی خرمشهر رو برامون تداعی کنن و بوی بد عرق بدن و پاها، بوی بد رزمنده های حموم نرفته رو.
صداش هم که عین صدای کامپیوتر بود وقتی توش سی دی فیلم می ذاری...پس سیستم صدای کامپیوترها دالبیه:).
خوشبختانه هپی اند هم داشت. اونم دوبله. دوتا عروس دوماد... 4 تن طلا هم که رفت به خورد خاک زرخیز خوزستان و قیلی لی لی...
ولی خوب نسبت به بقیه ی فیلم های این تیپی بد نبود. فیلم برداریش و موسیقیش و بازی هاش هم خوب بودن.
فقط نمی دونم چرا درویش نقش زن ها رو در جنگ این قدر کمرنگ نشون داده. همه ش تحت حمایت مردان و در حال فرار و همه هم بدون استثنا با چادر. در صورتیکه من شنیدم اون موقع(اولای جنگ) دختران و زنان زیادی دوش به دوش مردان با بلوز و شلوار جنگیدن و یا به مداوای مجروحین پرداختن. فقط که نباید زنان رو در نقش زن شهیدی که وفادارانه منتظر شوهرشه و دست رد به سینه ی همه مردای دیگه می زنه و به کم هم خل وضعه نشون داد! .


3- سبیل باروتیم اومد:) بهترین دوست زندگیم! انگار دنیا رو بهم دادن.
خودم رئیس کمیته ی استقبالش بودم. خوشحالم که تونستم سهمی در برگشتنش داشته باشم...

4- فکر نمی کردم مطلب قبلیم باعث سوءتفاهم بشه. وقتی این نوشته رو خوندم اولش خنده ام گرفت... ولی بعد فکر کردم عجب دختر ساده ای... آخی... نازی... به جان خودم اگه اینجا بود به میمنت خبر شماره قبلی یه ماچش می کردم:)
امیدوارم که فوق لیسانس هم قبول شه. البته دعا بلد نیستم. اگه دعاها عملی می شد که وقتی تو تلویزیون و رادیو اعلام کردن برای امام دعا کنید و این همه آدم تا صبح بیدار موندن و دعا خوندن، او نمی مُرد. پس تلاش خود فرد از همه چیز مؤثرتره! بهترین راهو خودش انتخاب کرده. بستن وبلاگ و نخوندن وبلاگای دیگه که اگه هم بخونی چون حواست پرته ممکنه اشتباهاتی ازین قبیل هم پیش بیاد:) منم بودم شاید اشتباه می‌کردم... اشکالی نداره...از صمیم قلب هم امیدارم این‌یکی مشکلش هم به زودی حل بشه!

5- بی شوخی، من به این نتیجه رسیدم اگه برای برج های دوقلوی نیویورک گاوی گوسفندی بزی، کلی، میشی چیزی قربونی می کردن و یا سر درش ون یکاد می نوشتن محال بود بپکه! عقلشون به این چیزا قد نمی ده بیچاره های امریکایی های غرب زده!

6- اوخ... شل سیلور ستاین(لعنه الله علیه) هم که بی دین و ایمان از آب در اومد. (اومدم کتاب رو ببندم که یهو این صفحه ش اومد):
اگه آدم خرافاتی باشه، هیچ وقت پاش رو روی درز موزائیک نمی ذاره.
اگه آدم چشمش به یه نردبون بیفته، نباید هیچ وقت از زیرش رد شه.
اگه هر وقت کسی یه خرده نمک این ور و اون ور بپاشه،
باید یه خرده هم به پشت سرش بپاشه.
باید همیشه ی خدا یه پای خرگوش همراهش باشه، شاید بهش نیاز بشه.
آدم باید هر سنجاقی، سوزنی، چیزی روی زمین می بینه از زمین برش داره
یا هیچ وقت و هیچ جا، اصلا و ابدا، نباید کلاهش رو روی تخت بذاره،
یا وقتی توی خونه س نباید چترش رو باز کنه دیگه
و هر وقت هم اگه یه چیزی بگه که نمی بایست بگه،
باید زبونش رو گاز بگیره.(اگه راست بود که دیگه زبون برای زیتون باقی نمی موند:) )
هر وقت آدم از قبرستون گذر می کنه
باید نفسش رو توی سینه نگه داره و انگشت هاش رو به هم گره کنه.
دیگه اینکه هیچ وقت عدد سیزده برای آدم شگون نداره.
ضمنا گربه سیاه هم نحسه. البته همه ی اینها در صورتیه که آدم خرافاتی باشه. آره.
ولی من که شکر خدا خرافاتی نیستم.
(بزنم به تخته که چشم نخورم!)

7- فیلم هفت(Seven) دیوید فینچر رو دیدم. با شرکت برد پیت( که فکر می کنم با این بازیش مشهور شده) به نقش کارآگاه دیوید میلز آدمی برون گرا و احساساتی ... مورگان فریمن بازیگر توانا و سیاهپوست امریکایی در نقش کارآگاه ویلیام سامرست آدمی درون گرا و با عقل و منطق ... و کوین اسپیسی در نقش جان دوآل، قاتل کتابخوانی که فکر می کنه با کشتن هفت نفر که نماینده ی هفت گناه کبیره(تن پروری، طمع، تنبلی، حسد، منازعه، شهوت و...) هستن، وظیفه ش رو انجام داده.
مدیر فیلمبرداریش داریوش خُنجی هموطن هنرمند خودمونه. نوع فیلمبرداریش خیلی بدیع و جالبه. بیشتر شخصیت ها در تاریکی قرار دارن و بیشتر وقتا فقط نصف صورت ها رو واضح می بینیم. برای همین به این فیلم می گن نوآر(سیاه)؟ یا به خاطر موضوعش؟ در اینترنت سایتی می شناسید که اطلاعات یا عکسی در مورد این فیلم داشته باشه؟

8- هر کاری کردم اون برنامه ای که می شد باهاش نیم فاصله گذاشت اجرا نشد...

۹- در اخبار تلویزیون نشون داد در شهری از کشور آلمان سیل اومده و تعدادی گوسفند توی سیل گیر افتادن. نشون می‌داد چقدر آدم با چه تجهیزاتی دارن این گوسفندها رو نجات می‌دن و با چه رأفت و مهربونی بعد از نجات با پتو می‌پوشوننشون و نازشون می‌کنن. انگار نه انگار قراره همین گوسفندا رو چند روز بعد پخ پخشون کنن و بریزن در خندق بلا. یاد این شعر سعدی افتادم که شاید یکی از اولین داستانهای تراژیک جهان باشه:
شنیدم گوسفندی را بزرگی... رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید... روان گوسفند از وی بنالید
که دیدم عاقبت گرگم تو بودی... که از چنگال گرگم در ربودی...

پ.ن. حالا که هی حرف گوسفند می‌شه ٬ نظر سنگ صبور رو هم در مورد قربانی کردن گوسفند بخونید...
جو گیر شدم! بابا...گوسفندان جهان متحد شوید...

۱۰-حسن آقای عزیز سایتی برای مبارزه با سانسور و فیلتر درست کرده. به قول لرها: اِی دسِت درد نکُنَه!

۱۱- مژده! مدیار هم آزاد شد... تا کی‌میشه آدم‌ها رو به خاطر عقایدشون تو زندون نگه داشت؟

۱۲- شصتمين سالگرد آزادسازی آشويتز...

۱۳- طومار : اگر به خاطر شعر نبود سال‌ها پيش مرده بودم...

۱۴- ماهنامه اينترنتی گذرگاه شماره ۳۹ منتشر شد...


۱۵- آدم چند روز ویندوزش خراب باشه چقدر از خبرا عقب می‌مونه!
دنتیست عزیزمون هم اومد ایران دوماد شد و رفت. ایشالله آخر و عاقبت همه همین‌جور هپی‌اند بشه:)
آقا٬ مبارک! چه عکسای قشنگی هم از خودش و عروس‌خانم گذاشته:) تفاسیر عکس از خود عکس هم جالبناک‌تره:)

۱۶- جواب شماره ۷ يادتون نره!

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

فسلفه قرباني كردن گوسفند ...

-قالAristotle عليه السلام:
"Si vis me fleys, primum tibi flendum."

2- ما شکيبا بوديم
و اين است آن کلامي که مارا به تمامي
وصف مي‌تواند کرد...
(شاملو)

3- دوسه روز پيش، روزي که برف شديدي مي‌اومد، و کف کوچه‌‌ها و خيابون‌ها رو يه لايه برف و يخ بسته بود، سر يه چهارراه که چراغ نداشت تصادف ناجوري ديدم. يه زانتياي صفر وسط بود و سه ماشين از سه‌طرف زده بودن بهش. همه‌ي دراش و گلگيراش غُر شده بود. اونم محکم زده بود به يه پيکان و جلوشم داغون شده بود کاپوتش پريده بود بالا. دوسه‌تا از شيشه‌ها‌ش و چراغاش هم شکسته بود.
راننده‌ي خوش تيپ و جوون زانتيا، هاج و واج و منگ وايساده بود کنار ماشينش و زبونش بند اومده بود. نه دعوايي بود نه سر و صدايي. رو کله‌ي مردمي که دور ماشين جمع شده بودن، برف نشسته بود. همه با تأسف نچ نچ مي‌کردن و اين جمله‌ها شنيده مي‌شد "بيچاره، معلومه تازه از شرکت گرفته" و "طفلکي، تازه داشته ماشين صفرشو آب‌بندي‌مي‌کرده""آخي..."، " نازي..." اين دو کلمه‌ي آخر رو خانوما مي‌گفتن.
حالا همه از کجا فهميده بودن ماشين نو و صفر کيلومتره؟ از نايلونا و مارک‌هايي که کنده نشده بود؟ نه! اونا رو که ملت معمولا تا يکي دوسال نمي‌کنن..
از اين:
از خون گوسفند قربوني که همه‌ جاي ماشين با دست ماليده بودن. نقش دست‌هاي خوني که به سپر، قالپاق‌ها، شيشه‌ها و کاپوت و... ماليده شده بود.
اين ماجرا باعث شد بشينم دست به تحقيق بزنم. چرا مردمي که يه چيز جديد مثل خونه و ماشين مي‌خرن يا مسافري از خارج مياد يا بعضي‌ها براي دنيا اومدن بچه و يا حتي عروسي نزديکان حتما بايد براش حيووني رو بکشن و کلا خوني بريزن. و چرا معتقدن اگه اين‌کارو بکنن عمر اون وسيله يا شخص تضمين مي‌شه. و کنجکاو شدم بدونم واقعا تأثيري هم داره. شروع کردم به تحقيقات ميداني:) و آمار گرفتم:
- کسايي که براي ماشينشون گوسفند قربوني‌مي‌کنن، 28٪ بيشتر از اونايي که اصلا قربوني نمي‌‌کنن تصادف مي‌کنن. شايد علتش اعتماد به نفس الکي باشه که چون فکر مي‌کنن وظيفه‌‌ي شرعي‌شونو انجام دادن ديگه نبايد به عرف اجتماع و قوانين راهنمايي و رانندگي اهميت بدن و بيشتر در رانندگي ريسک مي‌کنن و تندتر مي‌رونن.
- کسايي که براي ماشينشون مرغ يا خروس قربوني مي‌کنن 17٪ بيشتر از اونايي که اصلا قربوني‌نمي‌کنن تصادف مي‌کنن.
علت اينکه قربوني‌کنندگان مرغ و خروس کمتر از قرباني‌کنندگان گوسفند و گاو و شتر تصادف مي‌کنن اينه که فکر مي‌‌کنن چون پول کمتري خرج کردن و خون کمتري ريختن پس کمتر بيمةي ابولفضل هستن و کمي کمتر ريسک مي‌کنن ولي هنوز يه کم اعتماد به نفسشون بيشتر از افراد لامذهبه.
- کسايي که در داشبورد ماشينشان دعا و جادوي سلامتي مي‌گذارن، 32٪ بيشتر از اونايي که اعتقادي به اين نوع جادو جنبل‌ها ندارن تصادف مي‌کنن و معمولا تصادفاشون هم مرگبارتر از اوناييه که گوسفند قرباني مي‌کنن.
- تموم موارد بالا براي خونه خريدن هم صدق مي‌کنه! خونه‌هايي که خون حيووني براشون ريخته مي‌شه 20/25٪ بيشتر دچار آتش‌سوزي، دزد زدگي و چاه‌گرفتگي و ترکيدن لوله مي‌شن!
- آمار نشون داده کسايي که موقع رفتن به جبهه از زير قرآن رد شدن 280٪ بيشتر از اونايي که اصلا رد نشدن( احتمالا اصلا به چبهه نرفتن) شهيد شدن.
- طبق آمار کسايي که آينه‌ي عقدشون سر مراسم عقد افتاده شکسته 45٪ کمتر به طلاق منجر شده.
- کسايي که يادشون رفته موقع اسباب‌کشي آينه‌قرآن ببرن، 38٪ خونه براشون خوش‌يمن‌تر بوده نسبت به اونايي که حتما برده بودن.
- اونايي که در خانه‌هايي با پلاک 13 ساکن شدن، چون اصولا اعتقادي به بدبمن بودن اين شماره نداشتن 36٪ خوشبخت‌تر از ساکنين خونه‌هاي با شماره 1+12 بودن.
- مادرشوهرايي که در غذاي عروس يا هووشون جيش دختر نابالغ ريختن52٪ کمتر محبوبن!
-برج‌هايي که موقع ساخته شدن از مصالح مرغوب و مهندسين ماهرو... بهره‌مند شدن، طول عمر بيشتري از امثال اين برجي که عکسشو مي‌ذارم، دارن،
صاحب‌برجي که عکسش رو مي‌بينيد موقع ساخت سيني آيه‌هاي قرآن رو با سيم به ستون ساختمون که از حد استاندارد باريک‌تره بسته. تا با مدد اين سيني ساختمون با دو ريشتر زلزله خراب نشه..
- نوزاداني که موقع ترخيص از بيمارستان باباشون براشون گوسفند مي‌کشه در دوسال اول زندگي بيشتر به اسهال مبتلا مي‌شن!
- عروس‌و دامادهايي که جلوي حجله‌شون گوسفند مي‌کشن در پنج سال اول زندگي مشترک41٪ بيشتر از بقيه زن و شوهرا کاسه بشقاب چيني مي‌شکونن.
-...
-...
- اي واي... چقدر وقتمو بذارم براي تحقيق.:)
توجه کردين چقدر اين چيزا بيشتر از پيش رواج پيدا کرده؟

پ.ن. منظور من از این طنزنوشته(اگه بشه اسمشو طنز گذاشت) آدم های مذهبی نیستن .
به نظر من آدم های خرافاتی با برداشت های غلط از دین، باعث سوءاستفاده های زیادی چه از طرف حکومت و چه از طرف آدم های سودجو می شن!

4- تنها يه شبکه هست که هيچ‌جا رو فيلتر نکرده، اونم از بس کم‌سرعته لابد مي‌گه تا يوزر سايت مورد علاقه‌شو باز کنه خود به خود جونش بالا مياد و پشيمون مي‌شه.
رفتم سه تا کارت دو ساعته از شبکة‌هاي مختلف خريدم تا از دست سرعت کم خلاص شم. ولي بدبختانه همه‌شون‌ وبلاگ من و وبلاگ همه‌ي کسايي که مي‌خونم فيلتر کردن. با چند فيلتر شکن هم امتحان کردم ولي با اونا هم باز نشدن. خلاصه وضع اسفناکيه:(
شما فيتلتر شکن جديد سراغ نداريد؟

5- داشتم از غرب خيابون انقلاب به طرف شرق مي‌رفتم. از پارک دانشجو که رد شدم. بوي خوش قهوه‌ به مشامم رسيد. اون‌قدر خوش‌بو بود که مستم کرد. خيلي هوس کردم. ديدم دم قهوه‌فروشي سـِت(Set) وايسادم. چه ويترين قشنگي داشت. رفتم تو. صاحبش ارمني بود و طبق معمول خيلي جدي! داشت به يه همشهريش قهوه‌ فرانسه مي‌فروخت و هر چي سوال کردم جوابمو نداد. وايسادم تا همه مشتري‌هاشو راه انداخت. گفتم مي‌شه از اين قهوه‌ي ترکتون 200 گرم بدين. با بداخلاقي گفت: اگه براي فال گرفتن مي‌خواهيد نمي‌فروشم!
تازه دوزاريم افتاد چرا محلم نذاشته. لبخندي زدم و گفتم اصلا به فال قهوه اعتقادي ندارم. براي خوردن(نگفتم نوشيدن!) مي‌خوام. فوري شروع کرد برام کشيدن.
کارم که تموم شد، اومدم کرج. شب شده بود. سر 4 راه‌طالقاني يه زن شيک و پيک با کلاه(به جاي روسري) و آرايش غليظ بهم نزديک شد. يه کاغذي بهم داد. اصلا بهش نميومد تبليغ پخش کنه. روي کاغذو که توي نور يکي از مانتو فروشهاي سر چهارراه گرفتن خوندم. نوشته بود" فال قهوه، توسط بانو فرنگيس" و يه شماره تلفن. براي کنجکاوي(نه فضولي!)رفتم دنبالش گفتم خونه‌‌ي خودتون فال مي‌گيريد؟ نفري چقدر؟ گفت: شما چند نفر جمع شيد، يه مهموني بگيريد. من ميام براي همه‌تون فال مي‌گيرم. زير 5 نفر، نفري 5000 تومن.5 تا 10 نفر، نفري 4000 تومن.و بالاي 10 نفر نفري 3000 تومن و... ماشالله چه خوش اشتهاست اين بانو فرنگيس. لابد بايد شام و ارکستر و... مهيا باشه.
ولي اين قهوه‌ي ست عجب قهوه‌ايه ها... يه عالمه روش خامه مي‌بنده.

6- زندان
باغ آزاده‌ي مردم است
و شکنجه و تازيانه و زنجير
نه وهني به ساحت آدمي
که معيار ارزش‌هاي اوست...
(شاملو)

7-نامه‌ي انجمن وبلاگنويسان، پن‌لاگَ در مورد دستگيري دوست عزيزمون آرش سيگارچي رو در پست قبلي گذاشته بودم که همراه با نصف مطالبم پاک شده بود. وقتي دوباره سيوش کردم اين نامه کپي نشده بود. دوباره اينجا مي‌ذارمش.

کانون وبلاگ نويسان ايران خواستار آزادي فوري و بدون قيد وشرط آرش سيگارچي است
هنوز رسوايي شکنجه‌ي وب‌لاگ‌نويسان و اعتراف‌گرفتن از آن‌ها در جريان است که روزنامه‌نگار و وب‌لاگ‌نويس ديگري دستگير شد.

آرش سيگارچي سردبير روزنامه‌ي "گيلان امروز" و نويسنده‌ي وب‌لاگ "پنجره‌ي التهاب" به جرم آزادانديشي دستگير و روانه‌ي زندان لاکان رشت شد. به دليل مستقل و غيرحکومتي بودن او پوشش خبري وسيعي در موردش صورت نگرفته است.

کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران ضمن محکوم کردن دستگيري و زنداني شدن آرش سيگارچي نسبت به سرنوشت مجتبا سميعي‌نژاد هم ابراز نگراني مي‌کند و خواهان آزادي هر چه سريع‌تر ايشان و ساير زندانيان سياسي به‌خصوص روزنامه‌نگاران و وب‌لاگ‌نويسان دربند است.

از تمام وب‌لاگ‌نويساني که به آزادي انديشه بها مي‌دهند تقاضا مي‌کنيم وب‌لاگ خود را محلي براي اعتراض به دستگيري وب‌لاگ‌نويسان کنند. دستگيري هر وب‌لاگ‌نويس بايد موجب گشودن جبهه‌ي جديدي براي دفاع از آزادي بيان و يورش به دشمنان و محدودکننده‌گان اين آزادي باشد.
کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران (پن‌لاگ)

8- مجيد زهري عزيز همچنان مطالبي رو که بلاگرها در مورد آرش سيگارچي مي‌نويسن جمع‌آوري مي‌کند... دست مريزاد...
آرش جان بدون که تو تنها نيستي...
ياد اين شعر کسرايي افتادم :
آري‌آري جان خود در تير کرد آرش
کار صدها, صد هزاران ضربه‌ي شمشير کرد آرش...

اندكي بدي در نهاد تو...اندكي بدي در نهاد من

اندکي بدي در نهاد تو
اندکي بدي در نهاد من
اندکي بدي در نهاد ما...
و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود مي‌آيد.
آبريزي کوچک به هر سراچه
- هر چند که خلوتگه عشقي باشد-
شهر را
از براي آن که به گنداب در نشيند
کفايت است...
(احمد شاملو)

1- براي کاري چهار روز پشت سرِهم ‌رفتم دادگستري. بگذريم که کارم فوقش يه نيم‌روز کار داشت. اين همه روز فقط الکي مي‌دويدم و از اين طبقه به اون طبقه مي‌رفتم. مجبور شدم به هزار نفر رو بندازم، کلی حرف بشنوم. ولي کلي برام تجربه داشت.
با اينکه دادگستري در جاي نسبتا خلوتيه ولي دور و برش غلغله‌ست. پُره از آدم‌هاي جورواجور، جدي و اخمو و گاهي زخمي که حوصله‌ي خودشون رو هم ندارن. پُره از ماشين‌هاي مسافرکش که مي‌دونن آدمي که کارش به دادگستري مي‌افته فقط مي‌خواد فوري ازون‌جا دورشه. اون‌قدر هم فکرش مشغوله که به پول کرايه فکر نمي‌کن! فقط طفلکي‌ها هنوز تشخيص نمي‌دن کسي که ماشين آورده و تازه، داره مي‌ره تو دادگستري، نه اينکه بيرون بياد، ديگه ماشين دربست مي‌خواد چيکار!
اونجا پُره از وکيل‌هاي تجربي که شانسشون رو توي اين شلوغي، امتحان مي‌کنن و مثل کوپن‌فروشا متاعشون رو که همون "راهنمايي کردن براي شکايته" در گوشت زمزمه مي‌کنن: خانم، مي‌خواي طلاق بگيري؟ همچين عرض‌حالي برات بنويسم که سه سوته بفرستيش وردست ننه‌ش، مهريه‌تم مي‌گيرم. ارثت رو کسي خورده؟ کسی اذیتت کرده؟
بايد جواب ندي و تند رد شي! امتحان کردم، اگه بخواي وايسي جواب بدي حريف زبونشون نمي‌شي، مجبوري بري از همون جمعيت يه آقايي رو انتخاب کني و همون ساعت به عقدش در بياي و يه‌کاري کني کتکت بزنه تا اين آقايون کارشون لنگ نمونه!
موقع ورود، سرتو مي‌ندازي پايين بري تو که يه آقايي جلوتو مي‌گيره: -کجا؟کجا؟ -فلان‌جا. -هرجا، بايد اول بري بازرسي شي! مي‌فرستت پشت یه پرده ی بزرگ. سه زن با صورت های زرد چروکيده و لب سفيدک زده و چشم‌قي کرده با مقنعه‌هاي تا ابرو پايين اومده نشستن تنگ هم
هر سه دوره‌ت مي‌کنن. -کيفت رو ببينيم! زيروروش مي‌کنن. وسطش هم مي‌پرسن اين چيه؟-جوهره؟- وا، اين چه جور جوهره! -ببخشيد اینجوریه. -موبايلتو چرا اين‌زير قائم کردي؟ فکر کردي نمي‌بينيمش؟ برش مي‌دارن. - ترو خدا نگاه کن چه آرايشي هم داره! - چه آرايشي؟ تو هواي برفي که سوز هم داره ممکنه لبام ترک بخوره. روژم که خيلي کمرنگه!
هر سه با هم: يالله پاکش کن. با ما جر و بحث نکن. هر سه خيره شدن به لبام. آينه در ميارم، هنوزم معتقدم خيلي کمرنگه. با اين‌حال با اکراه يه دستمال کاغذي درميارم. مي‌ذارم وسط لبام و لبام رو روش فشار مي‌دم. هر سه: اينو باش! چه باکلاس! خانوم جون. دستمالو رو لبات محکم بکش! عين کيسه. مگه کيسه نمي‌کشي؟ من: نه، ولي خيلي دلم مي‌خواد يه روز بشينم حسابي يه کيسه ب.. هر سه عصباني: واه، واه چه بلبل‌زبون هم هست! يالله پاک کن حوصله‌تو نداريم.
شايد بیشتر 5 دقيقه اينجا معطل مي‌شم.
مي‌رم تو و به سرباز دم در با عصبانيت مي‌گم: بيکار بودي منو گير اين خانوما انداختي؟ سرباز مي‌خنده مي‌گه اذيتت کردن؟ چند مرد از اعتراض من خنده‌شون مي‌گيره و با همدردی سری برام تکون می دن.

دم در هر کدوم از دادگاه‌ها واي‌ميسم کلي آدم جمع شدن که گرفتاري‌هاي جور واجور دارن. لازم نيست خيلي تلاش کني بفهمي چه‌ گرفتاري دارن. با کوچيکترين اشاره خودشون همه چيزو مي‌گن. يکي خونه پيش‌خريد کرده ، بساز بفروشه خونه رو بالا کشيده يا به چند نفر فروخته، اون‌يکي شوهرخواهرش شبانه رفته مغازه‌شو خالي کرده، دعواهاي زن‌و شوهري، طلاق، نفقه، کتک‌و...
يه خانومه‌ست که تقريبا هر طبقه مي‌بينم جلوم سبز مي‌شه. خيلي برافروخته‌ست. تپل، قد کوتاه، سبزه‌ي بانمک.
پشت يکي از دادگاه‌ها که با هم وايساده بوديم و فهميدم پرونده‌ش اونجاست. پيش هم مي نشينيم. مي‌گه: چرا هيچکي همراهت نيومده؟ تو هم مثل من بي‌کسي؟ مي‌گم جرا بايد کسي پيشم باشه؟ مي‌گه مگه براي طلاق نيومدي؟ مي‌گم نه. ولي نمي‌گم چيکار دارم. اون مي‌گه! طلاق می خواد!
کار من زودتر راه مي‌افته. به منشي گفتم که فقط يه سوال از حاج‌آقا دارم و اونم بعد از دوسه نفر منو مي‌فرسته تو. در هر دادگاه طرفين سه‌چهار پرونده دسته‌جمعي با هم نشستن رو صندلی ها و هر کیو صدا می زنه بلند می شه توضیح می ده. سوال منو زود جواب می ده.
موقع بيرون اومدن از زن خداحافظي مي‌کنم. و مي‌رم طبقات ديگه. تا ظهر کارم طول مي‌کشه و بقیه ی کار میفته به فردا. دقيقا موقع بيرون اومدن دوباره مي‌بينمش. خنده‌اي بر لباشه. . کوه از روبه‌رو معلومه. زن مي‌گه اگه راهت به طرف بالاست بيا پياده با هم بريم. نمي‌گم ماشين آوردم و نمي‌گم راهم به طرف پايينه، باهاش راه مي‌افتم. هر جا کوه مي‌بينم از خود بي‌خود مي‌شم و به طرفش کشيده مي‌شم.
زن مي‌گه از وقتي کارم به دادگاه کشيده هر وقت ميام اينجا تا چشمه مي‌رم و برمي‌گردم. چشمه نیم ساعت راهه، از دره. توي راه تعريف مي‌کنه که چرا تقاضاي طلاق کرده. شوهرش يه آدم هيز و دله‌ست که مرتب توي اين بيست‌سال بعد از ازدواج، معشوقه داشته. تازگي ها هم يه زن چند سال بزرگتر از خودش رو صيغه کرده . مي‌گفت:
"نگاه نکن الانمو. تا چندماه پيش 120 کيلو بودم. شوهرم زن چاق دوست داشت و هي مجبورم مي‌کرد بخورم. منم مي‌گفتم شايد اين‌جوري اينقدر به زناي مردم نظر نداشته باشه. شوهر خوش‌اشتهام مرتب ازم بچه‌مي‌خواست و نمي‌ذاشت جلوگيري کنيم، 7 بار حامله شدم. و چهار بارش بعد از5-4 ماه منو مجبور به سقط بچه‌کرد. نمي‌دوني سقط کردن بچه‌ي 5 ماهه چقدر سخته! آخه بگو مرد. اگه از اول نمي‌خواستي چرا درست کردي. تو اين بيست‌سال چقدر از دستش کشيدم. چقدر شبا تا صبح تنهايي از ناراحتي اينکه با زن ديگه‌ايه خوابم نبرد و نشستم گريه کردم. موهامو نگاه کن تمومش سفيده(روسري‌شو کامل برداشت، ديگه تو دره بوديم و کسي اونجاها نبود) . فکر مي‌کني چند سالمه؟ 36 سال. عين پيرزن 80 ساله‌شدم. تا پارسال اصلا به طلاق فکر نمي‌کردم. فکر مي‌کردم بايد وايسم 3 تا بچه‌مو بزرگ کنم و از دست باباشون زجر بکشم و دم برنيارم. پارسال با يکی از خانم های همسایه آشنا شدم. دستش درد نکنه، اون چشمامو باز کرد. گفت احمق! برو يواشکي يه کاري پيدا کن، حتي شده کلفتي، وقتي تونستي دست تو جيبت کني طلاق بگير. مگه دنيا چندروزه که هر روز بايد شکنجه بشي. ديدم راست مي‌گه. شوهرم وضعش خوبه ولي همه‌ي پولشو خرج زنا مي‌کنه. هر کي زنگ مي‌زد مي‌گفت شوهرتو با فلان زن تو رستوران فلان ديديم. ناهار با یکی، شام با يکي ديگه، نصف شب با يکي ديگه. خانومه بهم گفت اين هيکل خرس چيه به‌هم زدي! شوهرت غلط کرده چاق دوست داره. اگه از پا بیفتی و هزار تا درد و مرض بگیری شوهرت ازت نگه داری می کنه؟ دیدم راست می گه. از همون موقع به جای گریه و غصه خوردن ورزش و کار رو شروع کردم. سبزي‌پاک کردم و خوردکردم فروختم. عروسک ساختم فروختم. بافندگي ياد گرفتم. تا الان 30 کيلو وزن کم کردم. چند ماهي هم هست که تقاضاي طلاق کردم. از دستش راحت مي‌شم به زودي. تونستم ثابت کنم بدون اجازه من هي زن مي‌گيره. قاضيه دلش برام سوخت."
گفتم: بچه‌ها چي؟ نمي‌ترسي ازت بگيره؟ خنديد و گفت: ساده‌اي؟! کون ِ اين کارا رو نداره! بشينه خونه بچه‌داري؟:) با يه زن هم سرش گرم نيست که بترسم بده براش بزرگشون کنه. تازه دوتاشون بزرگن و از پدر متنفر. مگه پيشش مي‌مونن؟ تا حالا هم عمرم به فنا رفته موندم به پاش.
رسيده بوديم به چشمه، که البته لوله‌کشي شده و شير‌آب گذاشتن. دو سه تا بطري پلاستيکي نوشابه در‌آورد پرشون کرد. گفت که هميشه آب چشمه مي‌بره خونه مي‌خوره . گفت دوستش گفته بخورتا شايد بتوني يه کم جووني‌تو به دست بياري. به شوهرت هم نده کوفت کنه!
با اينکه در اثر زندگي با همچون مردي گاهي کلمات رکيک به کار مي‌برد ولي از همتش خوشم اومد.
داشت کم‌کم به خود باوري مي‌رسيد....

2- گاهي تو زندگي اتفاقاتي مي‌افته که ممکنه همون وقت درست نفهميم چي شده ولي شايد تا آخر عمر ياد‌آوريش برامون خجالت‌آور باشه.
18-17 ساله بودم، تابستون بعد از سال اول دانشگاه. يه ساک همرام بود که کلي کتاب و نوار که هيچکدوم مجاز نبود، توش بود. آشنايي که مي‌خواست مهاجرت کنه خارج کشور به اصرار منو خواسته بود و گفته بود هر چي مي‌خواي بردار. و من کتاب‌هايي که بيشترش قبل از انقلاب يا يکي دوسال بعد چاپ شده بود انتخاب کرده بودم و چند نوارفيلم انقلابي بدون سانسور. چون خیلی سنگین بودن برام گذاشته شون تو یه ساک نسبتا رنگ و رورفته ولی محکم. و کيف خودم هم روي کولم بود. عوض اينکه يه راست برم خونه بذارمشون. رفتم سراغ تلفن عمومي در يه خيابون شلوغ نزديک محل کارم که به مامانم خبر بدم که دیر می شه برم خونه و يه راست مي‌رم مطبي که عصرا توش کار مي‌کردم. وقتي نوبت بهم رسيد، ساک رو تکيه دادم به پايه‌ي تلفن و تا اومدم شماره بگيرم يکي از پسرايي که اون‌موقع صداش مي‌زديم سريش ، پيداش شد. کافیه یه لبخند براش بزنی تا سه چهار ساعت ول کنت نباشه. اجبارا يه سلام عليک سرد باهاش کردم. مي‌خواستم شماره بگيرم ولی يه سوالای نامربوطی می پرسید و مثلا می خواست سر حرفو وا کنه، هر چه جوري نشون مي‌دادم که گرفتارم ول‌کن نبود. درست وقتي مامانم گفت الو با گوشه‌ي چشم، ديدم دو تا آقاي جوون ریشو بهش نزديک شدن و شروع کردن باهاش حرف زدن. گفتم آخيش..دوستاش اومدن و راحت شدم. رومو کردم اون‌ور و سيمو تا اونجايي که مي‌شد کشيدم و شروع کردم با مامانم حرف زدن. صداي بوق بوق ماشينا نمي ذاشت درست بشنوم. اون يکي گوشمو گرفته بودم تا بهتر بشنوم. گوشي هم که وزوز داشت...مامانم هي اصرار که بيا خونه يه چيزي بخور، خستگي در کن بعد برو. منم می گفتم واقعا نمی تونم. خلاصه قبول کرد.
بعد از چند دقيقه برگشتم ديدم الحمدالله پسره رفته. گفتم چه عجب!
يادم افتاد يه ساک پر از کتاب همرامه. در کمال تعجب و ترس ديدم که ساک نيست. هر چي دورو بر رو گشتم نبود که نبود. انگار که از اول همچين ساکي نبوده. دست هر آدمي که رد مي‌شد ناخود‌آگاه نگاه کردم ولي هيچ‌جا نبود. سه‌چهار تا فحش زيرلبي به پسره دادم که لابد کار اونه! و با ناراحتي رفتم سر کار...
پس فرداش دکتر داشت دندون يکيو جراحي مي‌کرد. من طبق معمول اين‌جور وقتا دستيارش بودم و هر چي مي‌خواست بايد مي‌دادم دستش. بقيه‌ي وقتا مي‌شدم منشي و به مريضا وقت مي‌دادم.استثمار مضاعف:)
تلفن زنگ زد. نمي‌دونم چي شد که دکتر زدوتر از من گوشي رو برداشت و وقتي طرف خودشو معرفي کرد با اخم و تخم گفت با شما کار دارن. خيلي بد شد. چون دکتر و من هر دو دستکش جراحي دستمون بود و وسط کار مريض. همون پسره بود. با صداي آهسته ای دعواش مي کردم که تلفن محل کارمو از کجا گير آورده و چرا زنگ زده. دکتر هم از دور هي با اخم اشاره مي‌کرد که بدو بيا کمک! پسره هم اصرار که بايد ببينمت. و ...
اجبارا گفتم باشه آخر وقت وقتي ساعت کاري تموم شد. بيرون که اومدم ديدم دم در نشسته، خيلي خسته و رنجور به نظر ميومد. گفت ساک مال تو بود؟ گفتم راستي براي چي ساک منو با خودت بردي؟ گفت" پس درست حدس زدم.. من به خاطر همين ساک دوشبانه روز زندان بودم. اون دوتا آقايي که دم تلفن اومدن بسيجي بودن و به ساک مشکوک شدن.(راست مي‌گه ساک يه کم کهنه و بزرگ و سنگين بود. لابد فکر کردن بمبه.) ازم ‌پرسيدن مال توئه. گفتم نه. با احتياط زيپشو باز کردن. (کتابي که رو بود کاپيتال مارکس و دومي مجموعه مقالات لنين بود. براي کنجکاوي گرفته بودمشون بخونم ببينم چيه) کتابا کمونيستي بود. حدس زدم ممکنه مال تو باشه اما گفتم يه آقايي اومد اينو اينجا گذاشت و رفت.
خلاصه پسره رو مي‌برن. دو روز طول کشيده بوده تا فاميلاي بسيجيش ثابت کنن که اين اصلا اهل اين حرفا نيست و نماز و روزه‌هاش به‌جاست. و باورشون شده بود که مال يه غريبه‌ست. خيلي جا خوردم. راستش اولش باورم نشد. بعدا از يکي از بچه‌ها پرسيدم ديدم راست مي‌گه. ولي اون لحظه نمي‌دونستم چه عکس‌العملي بايد داشته باشم. خيلي به روم ميورد که به خاطرم رفته زندان و جوري نشون مي‌داد و من و من مي‌کرد که مي‌خواد به خاطر فداکاريش باهاش دوست شم. فکر کردم براش يه کادو بخرم؟ بريم ناهار بيرون؟ دیدم نمی شه. فقط با ناباوري تشکر کردم. بعدا چند بار زنگ زد مطب و هر بار دکتر ناراحت شد. واقعا نمي‌دونستم اين محبتش رو چه‌جوري بايد جبران کنم.
پ.ن.یه ضرب المثل بود که می گفت:حبستو بکشم:)

3- آخيش... بار گناهانم انگار سبک شد...

4- آخرش هم نفهميدم مارکس و لنين تو کتاباشون چي گفتن. البته گاهي تو اينترنت مقاله‌هايي ازشون مي‌بينم....

5- غلط‌گيري بمونه براي بعد. مي‌دونم کلي اشتباه دستوري و املايي و جمله سازی دارم ولي ديگه چشمام باز نمي‌شه... اصلا نوشته هام عین هذیون های شبانه ست. همیشه فرداش از به یادآوریش خجالت می کشم و می گم آخه اینا چی بود نوشتم. چرا اینا رو جایی می نویسم که دیگران هم می خونن...

قصدم آزار شماست

1- قصدم آزار شماست!

اگر این گونه به رندی
با شما
سخن از کامیاری خویش در میان می‌گذارم
- مستی و راستی-

به جز آزار شما
هوایی
در سر ندارم!...
(شاملو)

2- همیشه از تُن صدام ناراضی بودم. بخصوص موقع خوندن شعر یا آواز...
آواز که هر وقت خوندم، بخصوص وقتی خونه‌ی مامان‌جونم‌اینا بودم، این پیرزن(دوست‌داشتنی) همسایه زرتی‌اومده و در ‌زده و به یه بهانه‌ای قرص سردرد ‌خواسته...
شعر خونی هم... تقریبا هیچوقت در جمع‌های بزرگ و جدی روم نمی‌شد شعر‌خونی کنم. ولی هر وقت وقت کنم در جلسات شعرخونی شرکت می‌کنم و همیشه مسحور نوع خوندن دیگران شدم. درسته که من شاعر نیستم و نباید توقع زیادی از خودم داشته باشم، ولی هستن کسایی که وسط مسط‌های جلسه‌، شعرهای شاعرای بزرگ رو می‌خونن. و چه با اعتماد به نفسی!
این‌دفعه یکی از شاعران مطرح اومده بود مثلا مهمون جمع بود. نزدیک من نشسته بود(چه افتخاری!... البته برای اون:) )
ظاهرش خیلی بداخلاق بود و هر کی میومد شعر می‌خوند به سختی می‌شد فهمید که خوشش اومده یا نه. الحق هم گاهی بعضی شعرا و غزلا اون‌قدر به نظر منِ ناوارد سطحی میومد که من اگه جاشون بودم خجالت می‌کشیدم جلوی استاد بخونمشون!
ولی مثل همیشه صداها... گاهی دختری اون‌چنان زیر و نازک و باکلاس عین اینی که تازه فارسی رو یاد گرفته در حالیکه مژه‌هاشو مرتب برهم می‌زد می‌خوند و یا پسری همچین دستاشو بالا می‌برد و عین رعد می‌غرید،‌ و یا عین شاعرا و مجری‌های معروف رادیو تلویزیون ادا در میورد که من اگه یه ذره هم به خودم امیدوار بودم، کاملا امیدم رو از دست دادم! نه بابا... من هرگز این‌کاره نمی‌شم. همیشه باید گوش بدم!
حسابی محو صداها و اداها و اعتمادبه‌نفسا بودم که نفهمیدم کی استاد رو به من کرد و گفت: شما چی؟ چرا شما نمی‌خونید؟ ابروهای درهم کشیده از اخمشو که دیدم، رنگ از روم پرید و با تته پته گفتم: من شعر نمی‌گم.
گفت علاقه که دارید؟ گفتم بله استاد! با اخم گفت: خواهش می‌کنم به من نگید استاد! یهو به فکرم رسید بگم چشم استاد، که دیدم اصلا جنبه‌ی شوخی نداره و ممکنه چترشو که عین عصا گرفته بود رو کله‌م خورد کنه!
کتاب شاملویی که دستش بود ورق زد و رفت تو فکر. گفتم آخیش... و شروع کردم با بغل دستیم غیبت کردن که ناگهان کتابه در حالیکه باز بود اومد جلوم. اینجا رو بلند بخون. یهو تموم لذت غیبت با بغل دستیم به یکباره محو شد! داشتم قبض روح می‌شدم. نکنه داره راست می‌گه؟ یا داره شوخی می‌کنه! اما مگه من باهاش شوخی داشتم؟
هر چی خواستم از زیرش در برم دیدم فایده‌ای نداره و همچین با قدرت فرمان می‌داد که دلم نیومد دلشو بشکنم.(ضایعش کنم:) ) گفتم صدامو که بشنوه همچین خودش پشیمون بشه و حالش گرفته شه تا دیگه بچه‌ی مردمو تحت فشار نذاره.
از روی کنجکاوی نگاهی به شعر کردم. یکی از شعرای زیبای شاملو بود که خیلی دوست داشتم و قسمتی‌شو تو وبلاگم نوشته بودم. و تقریبا حفظ بودم. گفتم ال الله(دیکته‌ش درسته؟)... دلمو زدم به دریا و بدون اعتماد به نفس ولی با علاقه‌ شروع کردم به خوندن. دوسه جاش که کاملا حفظ بودم سرمو با ترس آوردم بالا . هر دو دستش روی عصا... یعنی چترش بود و کله‌ش تکون تکون محسوسی می‌خورد. تموم که کردم همچین هواری زد که یه متر پریدم هوا. شروع کرده بود به دعوا. فکر کردم داره منو دعوا می‌کنه. گفتم همچین جوابشو بدم که خودش حظ کنه، چرا مجبورم کرد! ولی به چهره‌ی شرم‌گین و سرای پایین بقیه که نگاه کردم و چشماش که رو به من نبود فهمیدم که داره با همه دعوا می‌کنه.
می‌گفت این اداها چیه که مُد شده جوونا موقع شعر خوندن درمیارن. جز این خانوم همه‌تون ادای مجری‌های تلویزیون رو در میارید. عین این که هر کی می‌ره امتحان هنرپیشه‌گی بده ادای دوبلور آلن دلون رو در میاره و ا حساس می‌کنه خیلی هنرمنده! این ناله‌ها و زوزه‌ها وسط شعر چیه؟ از این(منو می‌گفت ها!) یاد بگیرین. خودش بود و درکی که خودش از شعر شاملو داشت با تموم احساس شخصی خودش. ادای کسی رو در نمیاورد. خلاصه من بدبخت رو طعمه‌ای کرده بود که دق دلیشو سر دیگران در بیاره:)) منم که هیچوقت گول تعریف‌های الکی رو نمی‌خورم. دنبال کتابی گشتم که فن بیان رو یاد بده! البته فهمیدم که این تقلید نکردن من از دیگران و همین‌طور قُدی کله‌شقیم که هیچوقت هیچکسو الگوی بدون قید و شرط خودم نمی‌کنم خیلی هم بد نیست...



3- چندین سال پیش ملک‌الشعرای بهار در کتابی به بنام " سبک شناسی" به نحوه‌ی سخن گفتن ایرانی‌ها انتقاد کرده و گفته : "صدای آهنگ صدای ما ضایع شده!"، از "الحان عاجزانه و صوت‌های نازک و شکسته‌بسته و حروف جویده جویده‌ی مظلومانه و حیلت‌گرانه‌ی مردم" شکایت کرده، و از یه محقق دیگه نقل قول کرده که "مردم ما به جای سخن گفتن ناله می‌کنند." و به‌خصوص کودکان و نوجوانان و خانم‌ها رو دعوت به ورزش صدا می‌کنه تا: "طریق سخن‌گویی درست و فصیح را با آهنگ استوار و متین و جذابی بیاموزند." اون موقع کسی به بهار محل نمی‌گذاره.

متاسفانه اون‌طور که می‌بینیم صحبت کردن بیشتر آدم‌ها هنوز هم همونطوریه که بهار می‌گه.

کلا، کمتر کسی "فن بیان" می‌دونه. به غیر از تعدادی از هنرپیشه‌ها و بازیگران تاتر و چند دوبلور و مجری کسی سراغ یادگیری علمی این رشته نمی‌ره.
نمی‌دونم به چه علت برای بیشتر دخترها جا افتاده اگه خیلی ضعیف و مظلومانه و دل‌غشه‌آور و البته با کمی ته‌لهحه‌ی آمریکایی صحبت کنن، خیلی خوش‌صحبت‌تر و با کلاس‌تر می‌شن.
بخصوص وقتی این‌جور خانم‌ها و گاهی بعضی از آقایون بخوان داد بزنن، صدای نازک و زیر و زشت و گوش‌آزاری ازشون به‌گوش می‌رسه. تازه تموم رگای گردنشون می‌زنه بیرون و صورتشون سرخ می‌شه و نفسشون به شماره میفته!
باید صداهامونو درست کنیم.
بخصوص اگه می‌خواهیم حقی ازمون ضایع نشه و بتونیم جلو اربابان زر و زور در باییم نباید با برخورد گفتاری ضعیف و برخورد از پایین بذاریم سوارمون بشن!

از کودکی به ما آموزش دادن که موقع تنفس، قسمت بالایی قفسه‌ی سینه رو پر از هوا کنیم و این به صورت عادت برای ما دراومده. در صورتیکه باید با کمک گرفتن از دیافراگم سنگینی هوا رو به قسمت شکم بفرستیم. امتحان کنید! این‌طوری هم نفسمون بیشتر می‌شه و هم آهنگ صدای ما پراُبهت‌تر. و این‌طور به نظر می‌رسه که صدا از عمق و درون جان ما بر‌میاد. حتما شنیدید هر چه هم از عمق و درون دل بیرون بیاد لاجرم بر دل نشیند. حتی مخاطب ما احساس قوی بودن در ما می‌کنه و فکر نمی‌کنه داریم با التماس ازش می‌خواهیم به حرفای ما گوش بده.
حتما باید کلی تمرین کنم!
در کتاب "پرورش صدا و بیان" سیسیلی بری، ترجمه‌ی محسن بلفانی توصیه شده که برای شروع کار به پشت بخوابیم و سعی کنیم هر روز تعداد شماره‌های بیشتری تنفس شکمی کنیم!
زیاد آواز بخونیم. با صدای آزاد و رها و البته از ته‌دل و نه از ته ِ حلق!
زیاد شعر بخونیم. با صدای بلند... و خیلی کارای دیگه که تو کتاب گفته...


4- خوشحالم که نه تو زندگی واقعیم و نه تو وبلاگستان زائده و انگل کسی نیستم و اجازه نمی‌دم کسی هم زائده و انگل من باشه... این‌طوری خیلی احساس استقلال می‌کنم و می‌دونم با از بین رفتن کسی، من هم از بین نمی‌رم و یا با از بین رفتن من کس‌ دیگری!
البته مثل حلقه‌های زنجیر بودن یعنی همبستگی و اینکه گاهی یکی احتباج داره دستش رو بگیریم و یا ما احتیاج داریم آدمهایی دستمونو بگیرن کار خوبیه. ولی نه طوری که احساس استقلال آدم از بین بره.

5- نمی‌دونم چرا بعضیا وقتی تازه وبلاگ می‌زنن، اولش کلی به همه لینک می‌دن و اون بغل وبلاگشون پر می‌شه از لینک‌های جور واجور و بی‌ربط. ولی همینکه تقی به توقی خورد و شناخته شدن و سری تو سرا در آوردن و شماره ویزیتوراشون رفت بالا، اولین کاری که می‌کنن برداشتن همه‌ی لینکا و یا پنهان کردن لینکاست و دیگه با شاه هم پالوده نمی‌خورن.این چه‌جوریاست؟
( منظورم بعضی لینکا نیست که حق هر کسیه که لینک هر کسی رو که دیگه دوست نداره برداره. منظورم کل لینکا بود. و این بیشتر این معنی رو برای من داره که صاحب وبلاگ می‌گه: وبلاگ من دیگه آخرشه و لطفا دیگه بعد از وبلاگ من دیگه جایی نرو! هیچکی برای من باارزش نیست!)
واقعا هدف وسیله رو توجیه می‌کنه؟:)


6- زیستن عزیز
اگه نتیجه‌ی تموم عمر وبلاگ‌نویسیم پیدا کردن انسانی شریفی چون شما باشه، به والله می‌ارزه! البته لوس نشید ها... تنها شما نیستید:)
در مورد کامنتتون بخصوص شماره‌3ش، باور می‌کنید اصلا نرفتم دنبال ای‌میله بگردم( البته بین خودمون بمونه، اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم:) نه وقتشو دارم و نه اینترنتم می‌کشه برم سراغ ای‌میل یاهوم) ولی می‌دونستم اون نامه همون نیست. و اصلا هم اینقدر مهم نبود. شوخی کوچکی بود با مهشید که دیدی چه شد:)
البته من عادت دارم به این بازی‌ها. اگر دردُم همین چیزا بودی چه بودی:)

7-یهو بیشتر از دوهزار تا ایمیل یهو برام رسیده. حسودیتون نشه! بیشترش هرزنامه‌ست.
و اما نامه‌های دوستان عزیز، یه سری‌ش از طرف ارکات فرستاده شده ، که متاسفانه آدرس ای‌میل ندارن و نمی‌تونم جواب بدم.
بقیه‌ش رو شروع کردم جواب دادن. سری اول رو که خواستم ارسال کنم. دیدم به هیچ‌وجه نمی‌ره که نمی‌ره و همین‌طوری تو میل‌باکسم مونده. از جمله ای‌میلم به مهشید عزیزم و آقای شُبـیری و...
ناامید شدم و بقیه‌شو جواب ندادم. ولی مجبورم به یه سریش همینجا اشاره کنم!
- درنا کوزه‌گر عزیز، مامان مهربون آینده، نامه‌ت خیلی دلگرمم کرد. ازت ممنونم!
- مینا جان،‌مرسی از زحمتت برای اصلاح اون لگوی زیتون. راستش با اینکه این لوگو قشنگه ولی منو بیشتر یاد تجارت‌خونه‌ی زیتون می‌ندازه و شاید ازش استفاده نکنم. با این‌حال ممنون. یادگاری نگهش می‌دارم.
- اسد نازنین تشکر مخصوص برای برنامه‌ی فارسی‌سازی که برام فرستادی.
-شاهین و افشین عزیز، مامان نیلوی مهربون. نگران نباشید، اونجا من از خودم عکس ندارم. جز من پسوردش دست کسانیه که اصلا ربطی به وبلاگم ندارن و احتمالا اصلا نمی‌دونن من وبلاگ دارم. ممنونم که به فکرم هستید.
- نسیم عزیز، ای‌میل شما هم به دستم رسید. خیلی ممنون. به محض اینکه اشکال ارسال کردن ای‌میل برطرف بشه، سعی می‌کنم به همه‌ی عزیزانی که خجالتم دادن جواب بدم.



آرش و آرش‌ها

1- به جست‌‌وجوي تو
بر درگاه کوه مي‌گريم،
در آستانه‌ي دريا و علف.

به جست‌و جوي تو
در معبر بادها مي‌گريم
در چهارراه فصول،
در چارچوب شکسته‌ي پنجره‌اي
که آسمان ابرآلوده را
قابي کهنه مي‌گيرد.

به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟...
(شاملو)


2- خيلي‌ نامردي! واقعا دلم شکست وقتي فهميدم همه مي‌دونن چز من. و اين غصه روي غصه‌ي دوري از تو، شده قوز بالاي قوز.
مني که فکر مي‌کردم، يعني خودت بهم گفته بودي، که از همه بهت نزديک‌ترم! بايد آخر از همه بفهمم.
ديوونه، هر جا نگاه مي‌کنم تورو مي‌بينم. همه جا با مني و با من نيستي. جاي خالي‌ت و با هيچي نمي‌تونم پر کنم. در ذهنم با تو همه‌ش حرف مي‌زنم. و تو رو مي‌بينم که پيشمي! همه جا. تو خونه، سرکار، سر کلاس، کوه مي‌رم و درست جايي مي‌شينم که باهم مي‌نشستيم. پارک مي‌رم و دنبال زن کولي مي‌گردم تا شايد چيزي از تو بگه، ولي اينجا ديگه هيچ زن کولي نيست. تو خيابونا، جاهايي که باهم مي‌رفتيم غذا مي‌خورديم. درست مي‌شينم روي همون صندلي و گاهي روي صندلي تو. ولي هيچي از گلوم پايين نمي‌ره.
تو به همه گفتي مواظب من باشن و هوامو داشته باشن؟! فکر نمي‌کني بايد به من مي‌گفتي که هواي اونا رو داشته باشم؟ لجم مي‌گيره دوستات هي بهم زنگ مي‌زنن. ديگه تا مي‌فهمم اونان، گوشي رو بر نمي‌دارم. از لحن مهربون و دلداري‌دهندشون ناراحت مي‌شم.
اون شب چقدر گفتيم و خنديديم. چند ساعت شد؟ چقدر مهربون‌تر از هميشه بودي. تو چشات يه چيزايي رو خوندم ولي پي‌شو نگرفتم. کاش گرفته بودم. فکر مي‌کردي خيلي ضعيفم؟ فکر مي‌کردي ممکنه منصرفت کنم؟
آره، حالا که فکر مي‌کنم مي‌بينم شايد اين‌کارو مي‌کردم.
چرا فرداش باهام قرار گذاشتي؟ ساعت 3 دم ايستگاه اتوبوس. همون پنج دقيقه‌ي اول که نيومدي دلم شور افتاد. هيچ‌وقت دير نمي‌کردي و هميشه زودتر از من سر قرار بودي. فقط يه بار. که اونم زنگ زدي و خبر دادي. مي‌دوني چقدر تو ايستگاه موندم؟ مي‌دوني چقدر آدما اومدن تو صف وايسادن و اتوبوس اومد، سوار شدن و رفتن؟ دقيقا يه ساعت و ربع وايسادم. نه نه. نشستم، تاب وايسادن نداشتم. اصلا شايد براي همين اون جاي عچيب قرار گذاشتي، که صندلي داشته باشه و ساعتها بشينم و رفت و آمد مردمو نگاه کنم و سرم گرم باشه. وقتي اومدي ازت مي‌پرسم که کي فهميدي بايد بري؟ قبل از قرار گذاشتن يا بعد؟ اصلا فرصت داشتي بهم زنگ بزني يا نه؟!
مي‌دوني از شانسم کيو تو ايستگاه ديدم؟ ع. همون پسر هم‌دانشگاهيم که چندباز ازم تقاضاي دوستي کرده بود و گفته بودم نه. مدتي دورادور نگام مي‌کرد. و مي‌ديد سوار هيچ اتوبوسي نمي‌شم. اومد جلو و سلام علينک کرديم. ازم پرسيد منتظر کسي هستم؟ با اينکه مي‌دونستم ديگه نمياي گفتم: آره!
اولش از فکر اينکه فکر کنه با پسري دوست شدم که قالم گذاشته خجالت کشيدم. خواستم بگم از اين تيپ پسرا نيستي. خواستم بگم تو يکي از بهترينايي. مي‌خواستم داد بزنم. ولي سعي کردم حرف رو عوض کنم. از بچه‌هاي هم‌دانشگاهي پرسيدم و...
مي‌دونستم فهميده خيلي ناراحت و مضطربم و مي‌خواد کمکي کنه ولي نذاشتم. جوري نشون دادم که حوصله‌ي حرف زدن با هيچکسو ندارم.
بعد از يه ساعت و ربع پاشدم و رفتم در خيابونا راه مي‌رفتم و يواشکي اشک مي‌ريختم. کاش پريشب پرسيده بودم چي شده؟ مگه من تو چشات نخونده بودم؟
با ترس و نگراني به خونه‌تون زنگ زدم و با همون جواب سلام مادرت فهميدم که بايد خبر بدي رو بشنوم. اونجا صندلي نداشت، روي جدول خيابون وا رفتم... حالا هي بايد برم به خانواده‌ت دلداري بدم و بهشون روحيه بدم. در حاليکه خودم...
همين بود با عجله، چند روز زودتر کادوي تولد برام خريدي؟ اونم اين‌همه باارزش! يادته دعوات کردم که چرا کادوي گرون برام خريدي، تو فقط خنديدي و گفتي بايد خيلي بهتر از اينو برات مي‌خريدم... راستش الان خوشحالم که اينو دارم.مي‌دوني هر کي مي‌بينه مي‌گه يارت چقدر خوش‌سليقه‌ست. ومن مي‌خوام شوخي کنم يه وقت فکر نکنن دارم مي‌شکنم، مي‌گم، اگه خوش سليقه نبود که منو انتخاب نمي‌کرد. اونام خوشحال از روحيه‌ي من مي‌گن، خوب، بشر جايز‌الخطاست. اين يه بارو اشتباه کرده. هر دو مي‌خنديم،‌ولي مي‌دونيم خنده‌ها از ته‌دل نيست. مي‌دوني همه جا اون گردنبند گردنمه! و هر کي نگاش مي‌کنه فکر مي‌کنم داره تورو مي‌بينه. فکر مي‌کنم تو بامني. اين‌قدر با هم خاطره و حرف داريم که تا برگشتنت که مي‌دونم و مطمئنم به همين زودياست، مي‌شه باهاشون تموم روزا و شبارو سر کنم. همه‌ي خاطرات شيرينن، اما نمي‌دونم چرا موقع يادآوريشون اشک از چشام مياد
لعنت به روزگاري که يه ورق پاره بستگان درجه يک رو مشخص مي کنه. وقتي دوتا آدم تو قلبشون از بستگان درجه‌يک به هم نزديک‌ترن... حالا من بايد فقط شنونده‌ي سلام‌رسوندنات باشم. اونم از کسايي که بيشتر تو ورقه بهت نزديکن تا توي قلب...
اگه بياي خجالتو کنار مي‌ذارم و روزي صد بار بهت مي‌گم...
(اين شماره‌رو شايد پاک کردم. ولي وقتي نوشتمش خيلي راحت شدم...)
پ.ن. با خوندن کامنت‌ها حس کردم سوءتفاهمي شده. شايد من بد نوشتم. يار من دلبخواه نرفته. برمي‌گرده!
کاش وقتي سيبيلاشو زده بود چند تارشو ازش گرفته بودم که هر وقت دلم براش تنگ مي‌شه يکيشو آتيش بزنم.

3- خيلي وقت نيست به شعر علاقه‌مند شدم. اما هر سال، هر دوره‌از زندگيم به شعراي يکي از شاعرا علاقه‌مند بودم. يادمه اوايل اونقدر عاشق شعراي حميد مصدق بودم که نشستم شعر آبي، خاکستري سياه‌ش رو از حفظ کردم. الان هم دوستش دارم. بعد به شعراي سهراب سپهري وفروغ و بعد هوشنگ ابتهاج و خيلي‌هاي ديگه که البته اينا رو هم هنوز دوست دارم. ولي الان تو اين دوره از زندگيم با شعراي شاملو زندگي مي‌کنم. شعراش برام فقط بيان يه احساس نيست، گفتن يه داستان نيست، سياست نيست، و....
هر شعرشو مي‌خونم برام مثل يه بيانيه‌ست. مانيفسته. يه عصيانه، گفتن"‌نه" به بي‌عدالتي‌هاست، گفتن" نه" به زورگوهاست. و هر بار که هر شعرشو مي‌خونم چيز ديگه‌اي کشف مي‌کنم. شاملو از نظر من يه اعجوبه‌ست...
شما کدوم شاعر رو دوست داريد؟ تا به حال فکر کرديد چرا؟

4- شاعر جووني به اسم محمد مفتاحي کتاب شعري منتشر کرده به اسم بن‌بست.
تيراِژ کتاب 1000 تاست و قيمتش 500 تومن. نشر گيو. انتشارات آرويج
يکي از شعراشو که به شاملو تقديم کرده اينجا مي‌نويسم:

جز تو کدامين کس در مجراي يکي شدن
سراغ مرا گرفت
جز تو
کدامين کس
کدام،
گفتا که مرگ همه آن نيست
که ساعت سرخ از تپش باز ايستد
کدام روشن‌ترين دريچه‌هاي آفتاب را،
بر چشمانم گشود؟
جز تو
کدام
گفتا: خوشا انسان بودن؟
جز تو
کدامين کس
از چشمان سلاخي
مي‌گريد بر قناري کوچک؟
دردا
که شب در کمين است
ورنه تا ابد
نغمه‌ي يکي شدن را
آرام
آرام
آرام
بر لبانت مي‌ريختم،
افسوس...
(مفتاحي)

اگه لطف کنيد نظرتون رو در مورد اين شعر بنويسيد شايد بتونم به دست شاعرش برسونم . مي‌دونم خوشحال مي‌شه.

5- منم آري
منم
که از اين‌گونه تلخ
مي‌گريم...



پي نوشت:
۶-نمي دونم چرا وبلاگم دوسه روز نميومد و خراب بود... فقط اديتورم رو به سختي تونستم باز کنم و چيزي بنويسم. اين موضوع به دلتنگيم اضافه کرد...
پ.ن. مقصر اصلي پيدا شد:) فکر کنم اين شراگيم (...)چشمم زده:)

۷-براي آرش و آرش ها بايد کاري کرد!
متاسفانه يکي ديگر از دوستان خوب بلاگر ما آرش سيگارچي دستگير شده.(براي آزاديش ۲۰۰ ميليون تومن قرار صادر کردن.آخه بگو خبرنگار از کجا اين‌همه پول بياره؟)



خبر:‌ آرش سيگارچي سردبير روزنامه گيلان طي حکمي به زندان لاکان رشت منتقل شد!
نامه‌ي هومن عزيزي و مريم هوله به رئيس انجمن جهاني قلم در خصوص وضعيت آرش سيگارچي...

نامه‌اي که آرش بين دو دستگيري از کافي‌نت نوشته در سايت ايران خبر. کامپيوترش رو براي تفتيش، به غارت بردن.
نوشته‌ي ايگناسيو در مورد آرش...
خواستم چند لينک ديگه که در مورد آرش نوشتن رو اينجا بذارم که ديدم مجيد زهري خودش مطلبي در اين باره داره و تمام و کمال لينکا رو جمع کرده. دستش درد نکنه!
مجيد زهري
پارسا صائبي
ف.م.سخن... باز هم ف.م.سخن !
مسعود برجيان
بيژن صف‌سري
محمد واعظي
سام‌الدين ضيايي
حسن درويش‌پور(متاسفانه نوشته‌هاش براي من نمياد)
خيابان شماره ۱۱
آژانس خبري کوروش
ذهن آبي
پارميس سعدي
بايد برايش کاري کنيم... براي آرش و همه کسايي که براي عقيده‌شون در بندن.
زنده‌باد آزادي...

غضنفرخان از فرنگ برگشته





1-کوه‌ها در فاصله
‌سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تورا می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأ‌س را
رج می‌زند.
بی نجوای انگشتان‌ات
فقط.-
و جهان از هر سلامی‌ خالی‌ست...

2- غضنفر خان ِ از فرنگ برگشته(داستان واقعی)
غضنفر تو مغازه‌ش که در شهر کوچکی در یکی از استان‌های غربی بود، نشسته بود. یه دستش رو زیر چونه‌اش گذاشته بود و با دست دیگرش با مگس‌کش مگس می‌پروند که ناگهان شاهین اقبال بر شونه‌ش نشست.
تلفن زنگ زد. پسر عمه‌ش بود. او چندین سال پیش، بعد از قبول شدن در دانشگاه، به تهران رفته بود و بعد از فارغ التحصیلی، کلی جانماز آب کشیده بود و با تظاهر به دیانت و صیانت و... دست به هر کاری زده بود و وارد هر رابطه‌ای شده بود و کاسه‌لیسی هزار نفر رو کرده بود تا یواش یواش مدارج ترقی رو طی کرده بود و به مدیرعاملی یه کارخونه‌ی بزرگ رسیده بود.
غضنفر متحیر مونده بود که چطور پسرعمه‌جان به یاد او افتاده وبهش زنگ زده. زبونش به پته پته افتاده بود. پسر عمه جان توضیح داد به چند نفر از معاونینی که از طرف مدیر عامل قبلی مونده بودن،شک داره و فکر می‌کنه حتما از جناج رقیب هستن و برای جاسوسی موندن.
احتیاج به یه معاون آشنا داره که رل خبرچین رو براش بازی کنه. غضنفر در حالیکه نمی‌تونست شادی خودش رو پنهان کنه با ناراحتی گفت ولی من حتی سیکل هم ندارم و سه‌سال در سوم راهنمایی رد شدم. پسر عمه جان فرمود بابا بی‌خیال! برای این‌جور کارا سواد لازم نیست. بیا که برات درستش می‌کنم. همچین سه چهار تا لیسانس تو پرونده‌ت به نافت ببنندم که خودت حظ کنی.
غضنفر بقچه‌ش رو بست. قفل بزرگی به مغازه‌ش زد و اومد تهرون. یکی دو هفته پسرعمه‌جان زجر عالم رو کشید که به غضنفر یاد بده پیژامه‌ش از زیر شلوار نزنه بیرون. به زنها این‌طوری با چشمان ازرقش خیره نشه، دائم نیشش تا بناگوش باز نباشه، اینطور با لهجه‌ی غلیظ شهرستانی حرف نزنه ، آخرشم درست حسابی یاد نگرفت که نگرفت.
ولی غضنفر کارش رو خوب انجام می‌داد. و با فضولی ذاتی خود سر از کار همه در می‌آورد و پسرعمه رو از هر انفاقی، ‌حتی اگه پریدن پشه‌ای باشه، با خبر می‌کرد.

گذشت و گذشت تا اینکه هیئتی از کارخونه عازم سفر به آلمان شدن و خود رئیس‌عامل هم باید همراهشون می‌رفت. غضنفر خان پیش او رفت و با موذیگری و با یادآوری خدماتش از او خواست که اورا هم همراه خودش ببره. گفت به جایی بر نمی‌خوره. هر چه پسرعمه جان گفت که تو نه زبون بلدی نه اطلاعاتی داری و نه هنری ... به خرجش نرفت که نرفت. ماجرا داشت به خط و نشون کشیدن و تهدید می‌کشید که پسرعمه‌جان از خر شیطون پیاده شد و قبول کرد.
غضنفر که تا به حال از ولایت جز به تهران به هیچ جایی نرفته بود، از ذوق داشت می‌مرد. رفت بازار و چند دست لباس و کت‌و شلوار جوادی و یه ربدوشامبر گل منگلی و یه کم خرت و پرت خرید.
موقع رفتن تو فرودگاه یه مینی‌بوس از شهرستان اومدن برای بدرقه‌ش. و می‌گن این بدرقه و منقل اسفند دود کنی و کاسه‌ی آبی که پشت سرش تو سالن ریختن و دعوای حراست فرودگاه دیدنی بوده. و همینطور قیافه شادو چشم‌های ارزقی ورقلمبیده و سرخی سر کچل و گوشهای غضنفر خان از شدت هیجان که همه رو به خنده واداشته بود.

موقع استقبال به جای مینی بوس قبلی، دو اتوبوس از ولایت اومده بودن و گوسفندی برای قربونی کردن جلو پاش، که باز حراستی‌ها نذاشتن .
هر چهار پسر غضنفر که بین 2 تا 13 ساله بودن کت‌و شلوارهای نخودی جوادی که یکی دوشماره براشون گشاد بود پوشیده بودن. و هر سه دخترش هم مانتوهای بلند بنفش بادمجونی بلند که مرتب زیر کفشهای ورنی سفید تق‌تقی‌شون گیر می‌کرده. بچه‌های غضنفر‌خان از شادی فرودگاه رو رو سرشون گرفته بودن و یکی دوشون رو زمین معلق می‌زدن و بقیه جفتکش چارکش بازی می‌کردن. و زنش از شدت افتخار به شوهر فرنگ رفته‌ش که باعث سربلندی و روسفیدی اونا تو فامیل شده بودن اشکاشو با گوشه‌ی چادرش پاک می‌کرده.

وقتی از غضنفر‌خان راجع به سفرش می‌پرسی اولین ماجرایی که تعریف می‌کنه اینه:
"زنای آلمانی بد حجات لا مصب عجب خوشگل و قدبلند و سسکی‌ان(سکسی) من که تو خیابون نمی‌تونستم چشم ازشون بردارم. از همون روز اول آب پاکی رو ریختم رو دست پسرعمه هه و گفتم اگه فکر می‌کنی باهات میام به این کارخونه و اون کارخونه و سمینار ممینار کور خوندی. این همه نعمت اینجا ریخته بیام پیش دکتر مهندسای پیرپاتال؟"
" اونم که دید از پس من برنمیاد. فرداش منو برد به استخری در همون نزدیکی و خودش رفت سمینار. باورتون نمی‌شه، زن و مرد قاطی بود. لخت و پتی ،"
از اینجاش گوشاش و سر کچلش شروع می‌کنه به سرخ شدن. چشاش رو تا می‌تونه گشاد می‌کنه و از جزئیات چشم‌چرونیش می‌گه و بعد با افتخار داستان جکوزی رو تعریف می‌کنه!.

" تو استخر چشام از روی این خانم به روی اون خانم می‌رفت که ناغافل چشمام دختر جوون و خوشکلی رو گرفت که بدون کرست(سوتین) تو یه حوضی که آب فرت و فرت توش میاد(جکوزی) نشسته بود. اونم تنها. دوون دوون از استخر دراومدم و رفتم تو حوضه و روبه‌روش نشستم و زل زدم به ....ناش . چند دقیقه بعد پسر موبوری که توپ کوچیکی دستش بود و بعدا فهمیدم رفیقه‌ی دختره ست عین دوراز جون خروس بی‌محل اومد نشست پیش من و با دختره خوش و بش کردن. گفتم ای داد و بیداد حالا میاد یقه‌مو می‌گیره که چرا به پس... ناموس من نگاه می‌کنی و می‌زنه شقه شقه‌م می‌کنه.
از ترس چشمامو بستم و الکی خودمو زدم به خواب. اونا هم مشغول توپ بازی شدن. یهو دیدم پام یه یه چیز نرم خورد. آره پام دراز شده بود و به لنگای دختره خورده بود. خواستم پامو پس بکشم که دیدم انگار دختره هم بدش نیومده و نه تنها پاشو نکشید بلکه شروع کرد پاهاشو بفهمی نفهمی مالوندن به پام. ذوق‌ترک شده بودم. نه بابا انگار اینا غیرت میرت نداشتن. حسابی مشغول شدم به عملیات...
من که چشمام بسته بود و داشتم حسابی لذت می‌بردم. ولی... بعد از چند دقیقه دختره توپ رو بلندتر پرت می‌کنه، می‌افته به بیرون جکوزی. پسره که می‌ره توپ رو بیاره، دختره می‌بینه هنوز اون پائه که فکر می‌کرده مال دوست‌پسرشه به پاهاش مالیده می‌شه. یهو شنیدم گیس بریده، جیغ وحشتناکی کشید و با داد و بی‌داد در حالیکه به آلمانی تند تند چیزایی می‌گفت به جون دوسه تار موم افتاد و با ناخوناش حسابی صورتمو زخم و زیلی کرد. جناب دوست پسر هم نامردی نکرد و اومد دو بامبی کوبید توی سرم و خدا رو شکر که دست دختره رو به زور کشید و برد. و تو راه نازش می‌کرد.
دیدم هوا خیلی پسه . دو پا داشتم و چهارپا دیگه قرض کردم و پا به فرار گذاشتم.. از همه‌مردم اونحا صداهایی مثل هو کردن می‌شنیدم.
آخرش یه ایرانی که از شانسم اونجا بود و از کار من شرمنده، وساطت کرد که شکایتی ازم نشه . ولی بی‌پدر مادرا نمی‌دونید با چه خفتی بیرونم کردن.
خدا ازشون نگذره، تا آخر سفر سرم درد می‌کرد و چند هفته طول ‌کشید تا نقش و نگارایی که دختر خوشگله با ناخوناش رو صورتم کشیده بود خوب شن!"




3-عاقبت در گوشه‌ی آوازها خواهیم مُرد
در سکوت وهمناک سازها خواهیم مرد...
چهارشنبه 23 دی مراسم چهلم نوازنده‌ی نی"علی‌اصغر کلانتری" در فرهنگسرای کوثر کرج برگزار شد. کلانتری در 53 سالگی در اثر سکته‌قلبی در گذشت.
در این مراسم آقای زمانی با صدای گرمش ترانه‌ای براش خواند:" کلانتری که نوای نی تو غوغا بود... دل بزرگ تو چون بی‌کرانه دریا بود." خواننده دیگری" همه شب نالم چون نی" رو خوند. آقای پارسا با پسرش روزبه، که کمانچه را خیلی زیبا می‌‌زد، خوند:" سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی" و سعید خلج با ویلن زیبای آقای امامی...
خیلی‌ها در این مجلس بودن. آقای اقبالی، آقای رشوند( ویولونیستی که بیشتر وقتا تا نوبت بهش می‌رسه در می‌ره. )
آقای پرنیا( آهنگساز و سنتورنوازی که برای ایرج بسطامی آهنگ زیبای "یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت." رو ساخت)
حاج آقا صدری رئیس سابق ارشاد، که نمی‌دونم چرا بعد از مخلوع شدن از سمتش، هنوز عبا و عمامه می‌پوشه. مگه هنوز خلع لباس نشده؟:)
وقا کرمانشاهی و آقای کریمای شاعر، آقای دکتر حق‌جو که بیشتر این‌جور مراسم به همت او برگزار می‌شه و چند وقت پیش هم که وفا کرمانشاهی به خاطر بی‌پولی و بی‌مسکنی به بجنورد رفته بود، خانه‌ای براش جور کرد و برش گردوند به کرج و در کتابخونه‌ی عمومی بزرگداشتی براش گرفت شاید مرهمی باشه بر دل‌شکسته‌ش.
فلسفه‌ی وجودی چند بساز و بفروش گردن‌کلفت و دزد رو تو این‌جور مراسم متوجه نمی‌شم!

سجادی هم که در یکی از برنامه‌های ادبی تلویزیون مجریه خاطره‌ای تعریف کرد. گفت: "برای مراسم چهلم زلزله‌ی بم با استاد شجریان رفتیم بم. در مراسم استقبال، مسئول فرهنگی شهر کرمان هم اومده بود. او که می‌دونست شجریان قصد کمک به زلزله‌زده‌ها رو داره برای کمپلیمان می‌گه: آقای شجریان چقدر خوب کردید که آمدید. مردم بم شما رو خیلی دوست دارن. شنیدم بنان رو هم خیلی دوست دارن. کاش ایشون رو هم با خودتون می‌آوردید!"
کرج با جمعیت ۵/۲میلیون نفریش، و وسعت ۶۷۰۰ کیلومتر مربعیش فقط 6 فرهنگسرا، 12 کتابخونه و 3 سینما داره.

4- کامنت‌های مطلب قبل رو تا شماره27 خوندم و دیگه نشد بیام اینترنت. الان می خونم.
از تعدا زیادی ای‌میل که بهم رسیده به چندتا از قدیمیاش جواب دادم ولی هر کار می‌کنم ارسال نمی‌شه. خلاصه معذرت!

پ.ن.
5- شاید برای دوستداران تنسی ویلیامز جالب و البته دردآور باشه که بدونن چه‌طوری مُرده!
به خاطر سرفه‌ش داشته شربت سینه می‌خورده و مثل بیشتر آقایون تنبل حوصله نداشته بره قاشق بیاره. شربت رو ریخته تو درِ شیشه‌ی اکسپکتورانت و خواسته بریزه تو حلقش، که ناغافل در شیشه هم با شربت می‌افته تو گلوش و متاسفانه این ‌نمایشنامه‌نویس بزرگ خفه می‌شه!

۶- چقدر آقای ابطحی واقع‌بين شده! اين‌قدر از خوندن اين‌جمله‌ش خنديدم که چی:
فلان آخوند از معدود روحانيون آزاد انديش است!
مرسی معدود:))
اون شرط هم من بردم که آخرش عکس بدون عمامه می‌ذاره بالای وبلاگش.

۷- اولش وقتی اين لينکو ديدم حالم بهم‌خورد. گفتم وحشی‌ها چطور دلشون مياد این حیوونا رو این‌طوری بکشن پوست بکنن و بپزن و بخورن.
اما بعد فکر کردم خوب ما هم با مرغ و ماهی و گوسفند و گاو و... همين‌کارا رو می‌کنيم:(

۸- طفلک هر کی اولش با موج‌های سونامی روبرو شده فکر کرده يه موح معموليه(فقط کمی بلندتر) و خنديده. فکر کنم خيلی‌هاشون خنده‌بر لب غرق شدن! اين عکسا رو نمی‌دونم ديدين ؟ بخصوص اون عکس آخری....

چه‌ت اوفتاده؟

چه‌ت اوفتاده؟ که می‌ترسی ار گشایی چشم
چه‌ت اوفتاده؟ که می‌ترسی گر به خود جنبی
...
تو را که کسوت زرتار زرپرستی نیست
کلاه خویش‌پرستی چه می‌نهی بر سر؟
تو را که پایه‌ بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیل‌بار این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیث باد فروشان چه می‌کنی باور؟
...
تو راه راحت جان گیر و من مقام مصاف
تو جای امن و امان‌ گیر و من طریق خطر!...
(شاملو)

1- چه جالب! یه طرفه به قاضی می‌ری و چه راضی برمی‌گردی!:)
هیچی نمی‌گم. قدرت، که خیلی دوستش داری، مال تو! رهبری وبلاگستان،‌که هدفته، مال تو! محبوبیت که شیفته‌شی مال تو!
تو اصلا الهه‌ی صلح و آزادی هستی!
هر چه دوست داری هیاهو و قشقرق کن! سند الکی رو کن! (انگار من بگویم لباس قرمزم سوخته و تو بیای لباس آبی منو از کمد خصوصیم برداری و به همه نشون بدی و بگی ببینید دروغ می گه و نسوخته. شاید پیرهن عثمون یه چیزی در همین مایه ها بوده!)
اما جوابی نمی‌دم بهشون. حیف وقتم! نمی‌خوام مثل اون‌بار در تله‌ات بیفتم! توان گفتمان با تو یکی رو ندارم. نه اینترنتم سرعت داره و نه دائم آنلاینم و نه دنبال خوراکی برای هر روز آپدیت کردن به هر قیمتی(حتی اگه حرفی برای گفتن نداشته باشم.)
تموم دوستانِ ظاهربین مال تو. که می دونم با این پستم کمتر هم می شن. دوستان دهن‌بین و زودباور و متملق ارزش نگه‌داشتن ندارن.
دوستان معمولی و اونایی که ادعایی ندارن صد درجه برای من ارزشمندترن!
تموم کارهایی که ما در اینجا می‌کنیم و تو دورادور به نظاره نشسته‌ای، سندش شش دنگ مال تو!
در ینگه دنیا بشین و دوستان منی رو که با هزار سختی و بدبختی اینجا زندگی می کنم، یکی یکی با زبون بازی بگیر (البته در وبلاگستان)و خوش باش و قهقهه سر بده و بازی بوس بوس بغل بغل باهاشون راه بنداز!
نترس همین جا هم کسایی هستن که در قرارهای عمومی به جای هزار تا بحث، در مورد بدی های من بحث می کنن ولی تو وبلاگشون ناله های دغدغه ی خلق سر می دن.
بهشتی در عمرش یه جمله‌ی خوب گفته: ما شیفتگان خدمتیم،‌ نه تشنگان قدرت.
به نظر من تو تشنه‌ی قدرت و معروفیتی! دوست داری همه به عنوان ناجی بشناسنت ... اما خواهش می کنم دست از سرمن بردار. من دیو نیستم، من فقط یه زیتونم( یه چیزی تو مایه های گیلاس)دنبال خوراک دیگه ای باش. کسی در چنگ من نیست که بخواهی افتخار رهاییش رو از دست من در بوق و کرنا کنی!
و من هر چه از وبلاگستان دورتر می‌افتم می‌بینم گرفتار چه بازی‌هایی شده بودم. و اون وقت دلم می گیره!
ولی فقط از روزی می‌ترسم که امثال تو بیان اینجا و قدرتی در دست بگیرن. با یه مشت چاپلوس و بادمجون دور قاب‌چین و... بی تفکر و نوکر صفت دور و برت.
می‌دونم اون‌وقت زندگی برای امثال من خیلی سخت‌تر می‌شه. چون اینا اقلا اعتراف می‌کنن که به حقوق بشر و سوسیالیسم اعتقادی ندارن. اینا راحت می‌گن دموکراسی رو قبول ندارن. با افتخار می‌گن آزادی بیان چه کشکیه! اینا اقلاخنجر رو از جلو می‌زنن نه پشت! و تکلیفت آدم معلومه ولی با شما چکار باید کرد؟
گاهی از هر چه سیاست و مصلحت اندیشیه حالم به هم می‌خوره.
می‌دونم که همه این‌طوری نیستن! یعنی امیدوارم که نباشن!

2- امیر مطلب جالبی در مورد انتخابات نوشته. اینکه انتخاب خاتمی عین خوردن پهن بود.
قبل از این مطمئن بودم در انتخابات رئیس جمهوری شرکت نمی‌کنم. الان هم اگه مطمئن باشم که همه تحریم می‌کنن و انتخابات از حیث تعداد کم رأی دهندگان از رسمیت می‌افته، شرکت نمی‌کنم.
ولی شاید اگه ببینم با رأی ندادن من از بین لاریحانی و رفسنجانی و کروبی و ولایتی حتما یکیشون انتخاب می‌شه، باز ترجیح می‌دم امثال معین که اقلا استاد دانشگاه‌ست رئیس جمهور شه. حتی اگه باز عین خوردن پهن باشه! اه... حالم به‌هم خورد...

3- واقعا این رادیو تلویزیونی‌ها خجالت نمی‌کشن؟
تا حالا اینترنت اخ بود. ولی به خاطر رضازاده مرتب اسم سایتشو میارن و اعلام می‌کنن ملت برن رأی بدن تا جمهوری اسلامی سربلند شه. چه عجب این‌یکیو فیلتر نکرده بودن:)

4-چند نفر با ایمیل ازم خواستن که قالب وبلاگمو عوض کنم و عکس اون دختره‌رو بردارم. راستش خودم هم مدت زیادیه به این فکر هستم. دختره هم دیگه خیلی کوچیکه، یواش یواش داره جای دخترم می‌شه:)
اونی که قولشو داده برام عوض کنه می‌گه خودت یه قالب انتخاب کن. منم که هی پشت گوش می‌ندازم.
دوست عزیزی زحمت کشیده و این لوگوی زیبا رو برام طراحی کرده. البته یه حرف "ت" اضافه گذاشته. متاسفانه چون مربوط به خیلی وقت پیشه اسم طراحشو فراموش کردم... تو میل‌باکسم هم هر چی گشتم پیدا نکردم.


5- بورس کرج در میدون هفت تیر راه‌اندازی شد. یکی دوبار رفتم سر زدم. قیمت‌ها همه‌شون رو به نزوله!

6- جمعه رفتم کنسرت حسام‌الدین سراج. از صداش خوشم میاد. صداش خیلی بازه. یه بار کنسترشو که با حلال ذوالفنون(ساکن کرج) اجرا کرده بود رفته بودم و خیلی لذت برده بودم. این‌ دفعه با اکستر جاویدان خوند که این گروه رو دو برادر به اسم سوشیانت و سروش عازمی‌خواه(یکیشون نوازنده‌ی پیانو و اون‌یکی ویلن) راه‌اندازیش کردن.
تو عکس، سوشیانت در سمت راست بغل پیانوش وایساده و سروش در جلو سمت چپ. ویلن دستشه و در اینجا مایستره. آقای مهرور رهبر ارکستر خوش تیپ ما جلو وایساده.

اون‌قدر آدم اومده بود ورزشگاه انقلاب، که جای سوزن انداختن نبود. نمی‌دونم چندهزار نفر تو این ورزشگاه جا می‌شه، ولی تموم سکوهای ورزشگاه به علاوه سالن فوتبال، که کاملا با صندلی پوشیده شده بود، پر بود!
اون‌قدر دوست و آشنا دیدیم که چی! از دکتر‌های شهر تا مدیران مدارس و دانشگاه‌ها و استادا و دوستا و... تا کنسرت شروع بشه هی سلام علیک کردیم. چند خانواده‌ی اروپایی بورِ بور هم بین جمعیت بودن. و کلی برای هر آهنگ دست می‌زدن. حتی پسر کوچکی که در بینشون بود. یکی دوبار برای کنجکاوی نگاهش کردم ببینم احساس خستگی می‌کنه یا نه، دیدم با شوق و ذوق در حالی که چشاش برق می‌زنه گوش می‌ده.
مردم با این دوسه آهنگ زمزمه می کردن. 1- اونی که می‌گه:" دردم از یار است و درمان نیز هم" و2- " ز دست محبوب، ندانم چون کنم. از هجر رویش دیده جیحون کنم... یارم چو شمع محفل است. دیدن رویش مشکل است..." و3-" ز من نگارم عزیزم خبر ندارد"
آهنگ‌های " شب عاشقان بی‌دل، چه شب دراز باشد! تو بیا که‌ز اول شب درِ نمی‌دونم چی‌چی باز باشد!"
و "بت چین، ای بت چین،‌ای بُت چین ای صنم. هوروَش و ماه و جبین، ماه و جبین، ای صنم. من از تو دوری نه توانم دگر. از تو صبوری نه توانم دگر عزیز دلم!..." رو هم خوند. متاسفانه ترانه‌ی جدیدی نداشت.

×مدیر برنامه آقای یحیی‌زاده خیلی حرف می‌زد و خیلی از همه الکی تشکر می‌کرد. واقعا دیگه خسته شده بودیم. این‌قدر پاچه‌خواری فرمانداری و ارشاد و شهرداری و حراست و ... کرد که مردیم. خیلی زیاد از کار مسئولین نور و صدا تشکر کرد...ولی وسطای برنامه یا چراغا خاموش می‌شد و یا صدا خراب می‌شد و یا...
×× خوبی زمستون اینه که خانوما همه یا کاپشن بلند تنشونه و یا پالتو و بارونی و دیگه از پوشیدن مانتو معافن. تو ورزشگاه نگاه که کردم دیدم بیشتر خانوما از جمله خودم پالتو و بارونی‌ها رو در‌آوردیم و با بلوز شلوار نشستیم. روسری‌ها گاهی می‌افتاد و هیچکس کاری نداشت.
اگه تو خیابونا هم توجه کنیم اگه دختری با بلوز شلوار راه بره دیگه کمتر جلب توجه می‌کنه و دیگه کسی کاری باهاش نداره.
××× وسطای برنامه از" همایون خرم" که اونم ساکن کرجه خواستن بیاد بالای سن و صحبت کنه. اون همه جمعیت حدود 5 دقیقه داشتن براش کف می‌زدن و خودش خیلی هیجان‌زده شد که این‌قدر مردم پیش‌کسوت‌های موسیقی رو دوست دارن! "پری ملکی" اولین خواننده‌ی زنی که مجوز خوندن گرفته هم اونجا بود و اونم خیلی تشویق شد.
×××× یادمه در یه برنامه‌ی دیگه پژمان بازغی و پِژمان جمشیدی روی سن بودن. ولی مجری ازشون خواست که هنرپیشه‌ی مورد علاقه‌شون رو بگن هر دو گفتن"بهروز وثوقی" بهترین بازیگر تموم دوران فیلمسازی در ایرانه و مردم آی کیف کردن و آی دست زدن که نگو... جوری که مجری ترسیده بود و هی می‌خواست از هیجان مردم کم کنه! و این دست‌ها به خاطر اینکه مسئولین گردن کلفت شهر اونجا بودن بیشتر حالت اعتراض داشت.
تشویق همایون خرم هم به نظرم بیشتر این‌جوری اومد. حس کردم واقعا چقدر مردم به هنر و موسیقی و شادی احتیاج دارن!

7- اینجا شاید این دهمین برف شدید و اساسیه که میاد. برف‌های پراکنده که تقریبا هر روز میاد. انواع و اقسام. برف‌ شُل‌آبه، برف‌شبیه یونولیت خورد شده،‌ برف‌ ریز و پودری، برف درشت عین پنبه، برف...
خیلی بامزه‌ست وقتی بری سر کار و ماشینتو بیرون پارک کرده باشی و کلی برف بباره و بیای ببینی همه‌ی ماشینا تو برف گیر کردن و بکسُ‌باد کردن(فرهاد، دیکته‌ش درسته؟) ولی ماشین تو شیشه‌هاش تمیزه و دور و بر لاستیکاش پاکه پاکه و تو اولش اصلا نفهمی و راننده‌های دیگه رو با تحقیر نگاه کنی که چه قدر بی‌عرضه‌ن. وقتی برسی خونه سبیل‌باروتی زنگ بزنه بگه از اون ورا رد می‌شده و این کار اون بوده:))
به قول آدامس‌های لاو ایز، لاو ایز پاک کردن یواشکی ماشین یارت وقتی برف میاد! خیلی کیف‌کردم!

8- تو اون دو هفته‌ای که نبودم، برادرم ظاهرا برای اینکه چراغ خونه‌م روشن بمونه و باطنا برای درس خوندن برای امتحاناش شبا میومده تو اتاق پشتی می‌خوابیده. بعدا بهم گفت. وای این چه خونه‌ایه. گفتم چی شده مگه؟ گفت شوفاژ اون ا تاق شب تا صبح صدای شُرشر بارون می‌داد و دم به دقیقه این یاکریم‌ها میومدن پنجره رو نوک می‌زدن و مجبور بوده براشون دون بریزه:) بخصوص از سبح‌ها ساعت 5 بیدار کردنش خیلی کلافه می‌شده.
برای امتحان دوسه شب رفتم اونجا خوابیدم. واقعا تا صبح صدای خودن بارون به شبشه‌می‌شنیدم و نوک زدن یا کریم‌ها هم برام جالب و لذت‌بخش بود. البته به غیر از ساعت 5 صبحش که لابد برای نماز بیدار می‌کنن:)) عمرا دیگه اونحا بخوابم!

9- دو فیلم خوب دیدم:
گربه روی شیروانی داغ با شرکت الیزابت تایلور و پل نیومن که خیلی از دیالوگاش لذت بردم. فیلم مال حدود سال 1960ه.
داستان زن و شوهریه که زن عاشقانه شوهرشو دوست داره و شوهر به علت اینکه فکر می‌کنه(در واقع ادعا می‌کنه) زن، دوست دوران جوونی و زمان فوتبالشو اغوا کرده و با او همبستر شده و بعد از پنجره هتلی پرت کرده وکشته به او تمایلی نداره و با او همبستر نمی‌شه.
پدر مرد خیلی ثروتمنده و اوائل فیلم نشون می‌ده که پدر با هواپیمای خصوصیش از پیش دکترش و چک‌آپ برگشته. او به زودی می‌میره بقیه‌فیلم در خونه‌ی پدر می‌گذره. داستانش در واقع نمایشنامه بوده و همه‌ش یه جا باید بگذره ولی صحنه‌ی فرودگاه ولی در فیلمنامه‌ش دوسه تا خارج خونه اضافه کردن که زیاد خسته کننده نشه.
پل نیومن در فیلم یه برادر داره که زنش عین ماشین جوجه کشی هی می‌زاد و الان بچه‌ی ششمشو حامله‌ست و اونا تموم فکر و ذکرشون جلب توجه پدر و تصاحب مال و ثروتشن! و عین مادرای ایرانی بچه‌هاشو وادار می کنه که جلوی پدر بزرگ سرود بخونن.اونم سرودهای نظامی و خشک و بی‌روح.
پل نیومن با پدرش نیمه قهره چون فکر می‌کنه او دوستش نداره و... ولی با دیالوگ‌های زیبا یواش یواش این دو به هم نزدیک می‌شن و...یه جاییش پدر می‌گه من برای شما خیلی ثروت باقی گذاشتم. میلیون‌ها دلار جنس و عتیقه و 28 هزار جریب زمین و... ولی پدر من که یه باربر بود هیجی برام نگذاشت جز یه چمدون مسخره.
پسر می‌گه چرا چیز دیگه‌ای برات گذاشته و اون عشقه! چیزی که تو نتونستی برامون بذاری!(جمله‌ها هیمن نیست ها. من مفهومشو نوشتم)
آخر فیلم، عین بیشتر ملودرام‌ها، با بوسه‌ی دو قهرمان زیبا و خوش‌تیپ فیلم و تصویری از تخت‌خواب تموم می‌شه:)

فیلم دیگه‌ای که دیدم وکیل شیطان با بازی خیره‌کننده‌ی آل پاچینو بود. دو بازیگر دیگه‌ش کینو ریوز و شارلیز ترونه.
از همه کسایی که توصیه کردن این فیلم رو ببینم ممنون. خیلی چیزا درباره‌ش دارم بنویسم ولی خیلی خسته‌م و خوابم میاد. شاید بعدا همین‌جا اضافه کردم. مثل شماره‌هایی که بعد از نوشتن مطلب قبلی بهش اضافه کردم.


۱۰- یه بار خبر اومدن خوابگرد رو نوشتم و ایشون با ای‌میل ازم خواستن تکذیب کنم. شاید خواستن ضایعم کنن:) ولی می‌دونستم به زودی میان . همه‌ش منتظر بودم:)
تازه... آقای کا هم برگشتن... خیلی خوش اومدین:)











برف

۱- محسمه‌ی کوهنوردی عظيميه‌ی کرج در روز معمولی و برفی...
والا ما وقتی می‌رفتيم قله با خودمون پرچم می‌برديم نه قاب عکس!









۲- با ويندوز ۹۸ مي‌تونم پست کنم ولی هنوز فارسی روش نصب نيست. با xp نميتونم پست کنم يا ای‌ميل بگيرم . خلاصه هر دو ويندوزمو که کنار هم بذارم يه ويندوز درست حسابی نمی‌شه. و هنوز نمی‌تونم به بيشتر وبلاگا و نظرخواهيا برم. و از اخبار وبلاگستان خيلی عقبم!

۳- دست‌ها...
من از بالايی دومی از دست چپ خوشم اومد.

۴- يه عکس عجيب از دست خودم. من در واقع دستمو فشار دادم رو برفا..
(خدا مرگم بده از اثر دست يه وقت شناخته نشم:)) )
حالا تو عکس به جای اينکه اثر دستم فرو رفته باشه جور ترسناکی برجسته به نظر مياد!


۵- حسين‌ درخشان جان مرسی:)فکر نمی‌کردم اين‌ قدر خوش‌سليقه باشی:) اما hesitate کردن ديگه نداشت:)

۶- فرخ عزيز در نظرخواهی قبليم نوشته که يکی از نوشته‌هام در نشريه‌ی تهران پست در واشنگتن چاپ شده.(دی ماه)
اون مطلبی که در مورد استخر رفتنم با دوست پسرم بود...
زرتشت در کامنت شماره ۵۴ نوشته:برای تکميل ليستت اضافه می‌کنم ان مطلب استخر رفتن را هفته‌نامه‌ی نيمروز لندن هم در بخش وبگردی‌اش چاپ کرده بود ... اينها رو فقط برای درج در پرونده وبلاگيم و کيف دوران پيری در اينجا می‌نويسم:)

۶- اين فقط گوشه‌ای از بم است...

۷- مجله‌ی وزين گذرگاه شماره ۳۸ منتشر شد...

پ.ن. بی‌خود نيست می‌گن تو نيکی می‌کن و در دجله انداز که روزی در افتی به پايش چو پيل:)
من تا ای‌ميلش بدستم رسيد نخونده لينک دادم.(گوش شيطون کر ای‌ميلامو دارم ۲۰ تا ۲۰ تا می‌گريم). بعد رفتم سروقتش ديدم يه مطلب هم از من زده:) اسمم بغل اسم بزرگان اومده:) اين موفقيت رو به خودم شديدا تبريک می‌گم!

۸- چه زود تولدم شد... زمان چه زود می‌گذره... انگار همين ديروز دنيا اومدم و دکتر شترق خوابوند پشت کمرم ... راستش همون‌موقع خواستم بگم: بی‌شعور! مگه مرض داری؟ (از همون اول بی‌ادب بودم)ولی ملاحظه‌ی مامان بابامو کردم! ترسيدم باهاشون گرون حساب کنه! و اين اولين خودسانسوری من در زندگيم بود.
زمان جان! جان مادرت يه کم ديرتر بگذر. ما حالا حالاها کار داريم!
----------------------------------
۹- ای‌ميل‌ها مو دارم کم کم می‌گيرم. در يه سری ای‌ميل شاهد تلاش و زحمت بچه‌ها برای نوشتن يه نامه‌ برای قاضی مرتضوی(لعنت‌الله عليه) بودم. اين دوستان عزيز از همه خواستن در وبلاگاشون اين نامه رو کپی کنن. چشم! اميدوارم اثری داشته باشه! اصلا مرتضوی چيزی از اين نامه حاليش می‌شه؟

نامه سرگشاده به قاضی مرتضوی

آقای مرتضوی دادستان تهران

اقارير اخير آقايان روزبه مير ابراهيمی و اميد معماريان در جلسه هيات نظارت بر قانون اساسی که تنها بخشی از آن و آن هم به شکل سربسته از طريق مشاور محترم رئيس جمهور جناب آقای ابطحی منتشر شد نشاندهنده تخلف آشکار شما و ارگان زيرمجموعه شما در برخورد با متهمين بود. از آنجايی که اينگونه برخورد ها در زير فشار گذاشتن متهمين و شکنجه آنها به قصد گرفتن اعترافات دروغين در مجموعه دادستانی سابقه ديرين دارد و اين کار مخالف اصول مصرح در قانون اساسی و اعلاميه جهانی حقوق بشر هست لذا ازديدگاه ما شما در دادگاه افکار عمومی متهم به جنايت عليه بشريت هستيد.

آقای مرتضوی! شما بارها تبحر خود را در تهديد افراد به بازداشت و شکنجه واعدام به قصد اعتراف گيری از آنها يا وادار نمودنشان به سکوت اثبات کرده ايد. با کمال تاسف شواهد حاکی از احتمال تکرار اين رويه در مورد روزبه مير ابراهيمی، اميد معماريان،فرشته قاضی و سيد محمدعلی ابطحی است.

آقای مرتضوی! ما نويسندگان اين نامه هر چند که در بسياری از اصول دارای عقايد و آرای متفاوتی هستيم ولی در جايی که بحث دفاع از شرافت و حرمت انسان هاست همه هم رای و هم صدا بپا می خيزيم و سکوت نخواهيم کرد.

آقای مرتضوی! می دانيم که از قدرت و گستردگی نفوذ اينترنت در بين جوانان به خوبی آگاهيد که اگر جز اين بود اکنون شاهد فيلترينگ گسترده و بی سابقه آن نبوديم. پس به شما هشدار می دهيم که در صورت هر گونه تعرض به روزبه مير ابراهيمی، اميد معماريان، فرشته قاضی، سيد محمدعلی ابطحی و يا خانواده های شان، در يک اقدام هماهنگ وگسترده اعمال کاملا غيرقانونى و مستبدانه شما را با روش های مختلف به گوش جهانيان خواهيم رساند.
-----------------------------

در اين رابطه الپر چه خوب نوشته!



۱۰- ملت بداند اورکات بايد برود!