شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمی‌شه

هورا...
وبلاگ اصلیم درست شد...
البته فعلا!

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴

رئیس‌جمهورک جک‌کوی ما + جشنواره‌ی فیلم‌های صدثانیه‌ای...

1- الهام، سخنگوی دولت: فیلم احمدی‌نژاد با آملی مونتاژ است!
زیتون: من شنیدم که خود احمدک‌نژاد هم مونتاژ است.
یه روز اسمشو‌مبر تخم‌مرغ شانسی می‌خره و قطعاتشو از توش پیدا می‌کنه. .

2- رئیس‌جمورک: کشتار یهودیان دروغ بوده!
زیتون: کشته شدن سرنشینان هلی‌کوپتر هم دروغ از آب دراومد. لابد فردا کشته‌شدن خبرنگارای سرنشین سی130 هم می‌گن مونتاژ(!) و دروغ بوده.

3- رئیس‌جمهورک: اسرائیل باید برود آلاسکا!
زیتون: :))

4- رئیس‌جمهورک:‌ ...
زیتون: مرسی:) از وقتی شما حرف می‌زنید، دیگه مردم تمایلی به ساخت جک جدید ندارن!

5- رفته بودم سری بزنم سازمان بورس. چند روزی بود قیمت‌ها کمی بالا رفته بود. اما اون روز هم مثل هر بار که شب قبلش رئیس‌جمهورک محبوبمون سخنرانی می‌کنه یهو قیمت‌ها کشیده بود پایین.
با کارگری صحبت می‌کردم( برعکس نظر بعضی‌ها الان سهام کارخانجات فقط مخصوص اقشار پولدار نیست. تقریبا تموم کارگرا و کارمندای کارخانجات رسمی کلی سهام دارن و زندگیشون تاحدی به سهام وابسته‌ست) کارگر حدود 60 سال داشت و تازه بازنشست شده بود. اومده بود حدود 10 هزار سهام ایران‌خودروشو بفروشه.
می‌گفت خدا پدر این ایران‌خودرو رو بیامرزه. بهم 27 هزار سهم پارسیان داد(البته بعد از افزایش سرمایه) و کلی سهام ایران خودرو. برای عروسی هر کدوم از بچه‌هام میام تعدادیشو می‌فروشم. هم عروسی‌شونو آبرومند گرفتم هم مقداری پول رهن خونه به هر کدومشون دادم.
ناراحت بود که احمدی‌نژاد هر بار می‌گه اسرائیل از بین بره قیمت سهام میاد پایین. می‌گفت حساب کرده بودم این مقدار سهام بیشتر از سه میلیون‌و نیم می‌شه. ولی با حرف دیشبش اومد زیر 3 میلیون تومن. با این حرف اطرافیان هم شروع کردن تو بحث شرکت کردن و به احمدی‌نژاد فحش دادن. گفتن هر کاندیدای دیگه اومده بود رو کار وضعمون بهتر از حالا بود.
در این موقع یکی از دوستان حزب‌الهی علی‌صالح‌آبادی( رئیس سابق بورس کرج و رئیس کل بورس ایران فعلی که قبل از خوندن اقتصاد، درس حوزوی می‌خونده) اومد ببینه چه خبره. مردم تا شناختنش بهش گفتن ترو خدا وقتی رفتین پیش احمدی‌نژاد بگین یه مدت زبون به کام بگیره .
گفت چرا؟ گفتن نمی‌بینی ماشالله با هر جمله‌ش اقتصاد ایران می‌خوابه! بعد از چند ثانیه دوزاریش افتاد وچنان خنده‌ای کرد که سالن لرزید.

6- سه شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه 22 تا 24 آذر، جشنواره‌ی فیلم‌های صد ثانیه‌ای در کرج برگزار شد.
سه شنبه و چهارشنبه روی هم صد فیلم در سینما ساویز گوهردشت نشون دادن.(پنجشنبه مراسم اختتامیه بود) برنامه‌ها از ساعت 2 شروع می‌شد و تا 8 شب ادامه داشت.
تعداد 730 فیلم از 25 شهر، برای جشنواره ارسال شده بود که با رآی هیئت داوران صد فیلم انتخاب شده بود.
هیئت داوران سه‌نفر بودن: خانم مینو فرشچی، آقای موسائیان و آقای بهادری.
پارسال این جشنواره در سالن اصلاح بذر برگزار شد که همون‌موقع جریانشو تو وبلاگ شهیدم نوشتم.
سالن اصلاح‌بذر تماشاگر بیشتری رو در خودش جای می‌داد ولی مناسب پخش فیلم نبود. پروژکتور رو روی یه صفح‌ی پلاستیک چروکی می‌نداختن. صدا هم بد بود.
سینما ساویز این چیزاش بهتر بود ولی فقط 300 تماشاگر توش جا می گیره.
کارها با همه‌ی کمبودها، امسال خیلی منسجم‌تر از سال قبل بود.
وارد سالن که می‌شدی یه ورقه‌ی نظرسنجی می‌دادن دستت که روش حدود 33 فیلم رو با نام کارگردان و شهرش نوشته بودن و هر بار باید به سه فیلم برتر رأی می‌دادی.
از بیشتر شهرها شرکت کرده بودن: شیراز، ملایر، خرم‌آباد، اصفهان، شاهرود، اردبیل، اهواز، کرمان، رشت، تبریز، سنندج ، تهران، کرج، همدان، مهاباد، بانه،‌ قم و یزد و برازجان و غیره...
شب اول بعد از نشون دادن 33 فیلم از همه‌ی کارگردان‌ها دعوت کردن یکی یکی بیان رو سن و به سوالات جواب بدن. که از این میون فقط چهار‌پنج نفر جرأت کردن بیان.
بیشتر انتقاد‌ها به کپی‌کاری و نخ‌نمایی موضوعات برمی‌گشت. یا اشتباهات خیلی بدیهی.
که بیشترشون با جمله‌هایی مثل "همینی‌که هست" یا "لابد من هنرمند نیستم" و یا "ببخشید حواسم نبود" جواب می‌دادن. مثلا فیلمساز اصفهانی(احسان فاضلی) در جواب اینکه رزمنده‌ی فیلم چرا در جبهه لباسش ترتمیز و فکل کراواتیه و موهاش ژل‌زده و رروغن‌زده! با لهجه‌ی شیرین اصفاهونی با خونسردی گفت: روزی اول یه کم خاکیش کردیم که دوربین خراب شد. روزی دوم که دوربین درست شد یادمون رفت خاکیش کنیم:)
جالبه‌س که همین فیلم هم جایزه گرفت دادا...
فیلم‌ها دو نوع بودن. بلکه هم بیشتر. بعضی‌هاشون با هر موضوعی، آخرش با هزار ضرب و زور خودشونو چسبونده بودن به خدا و ماورا‌طبیعه و ائمه‌ی اطهار و... و بعضی‌ها حرف نویی داشتن.
گروه اولی سعی کرده بودن از موضوعات نخ‌نمای جبهه و جنگ و شهید استفاده کنن( نمی‌گم هر موضوعی راجع به اینا باشه نخ‌نماست. شیوه‌ی نویی نداشتن. گفتن حرفای تکراری هم که جذاب نیست) یا شفای امامان و مرگ و...
بعضی فیلم‌ها سطحشون خیلی پایین بود. یعنی هیچی نداشتن. شاید هر کدوم از ما دوربینو بکاریم و صدثانیه الکی از هر جا فیلم بگیریم از اونا بهتر باشن. و بعضی‌ها جذاب.
شنیدم که خیلی از اون 630 فیلم رد شده بهتر از این صدتا بودن ولی ممیزی جشنواره ردشون کرده بود.

و اما شب دوم:
مهمترین رویداد شب دوم سخن‌رانی ناصر تقوایی بعد از نمایش فیلم‌ها بود.
و برام دردناک بود که خیلی‌ها از این 300 نفر که بیشترشون فیلمساز جوان بودن اصلا نمی‌شناختنش! البته وقتی اسم فیلم‌هایش رو گفتن بخصوص" فیلم کاغذ بی‌خط" یه عده‌گفتن: آهاااااان! اونه؟

سخنرانی ناصر تقوایی نسبتا طولانیه. و الان نمی‌تونم همه‌رو بنویسم. ولی خیلی جالب بود. خیلی آزادانه حرف زد و فکر کنم روی خیلی‌ها تأثیر گذاشت.( خیلی کلمه‌ی" خیلی" رو نوشتم انگار!)

الان حاشیه‌هاشو بنویسم:)
- وقتی تقوایی با یه دختر کمی‌تپل و جوان با کاپشن کوتاه و شلوار لی و شال‌گردن قرمزی که به دور گردنش گره خورده بود وارد شد، اکثر بچه‌ها فکر کردن که دخترشه یا یکی از شاگرداش. اما بعدا فهمیدیم این همون زن جدیدشه که برای شوهر کردن به یک آدم هنرمند چه‌ مرارت‌ها کشیده تا بالاخره نظر ناصر‌خان بهش جلب شده:) خدا شانس بده!
شاید هم این هنرمندای آقای ما اون‌قدر خوش اخلاقن که زناشون از دختر‌کوچیک شون جوون‌تر به نظر می‌رسن.
شهرت و معروفیت چه می‌کنه!:) اگه گذاشتم سی‌با ذره‌ای به شهرت و محبوبیت برسه!!!:)) این خط////اینم نشون ـــــ !


7- مراسم اختتامیه‌ی جشنواره‌ی فیلم صد، امشب بود. .
- این مراسم در سالن سرم‌سازی رازی حصارک برگزار شد و خیلی باشکوه‌تر از همیشه.
- مجری آقای فرزاد حسنی بود و تعدادی از دختران حاضر در سالن دچار غش و ضعف شدن.
- سرم‌سازی رازی محوطه‌ی خیلی زیبایی داره. در زمان رضا شاه کبیر(تکبیر) ساخته شده و پره از درختای چنار بسیار بلند...
- تقریبا حدس می‌زدم چه فیلمایی برنده می‌شن.و حدسم درست از آب دراومد.
بیشتر فیلمایی که به نوعی آخرش به نوعی به جبهه و خدا و ملائک ربط پیدا می‌کنه. فیلمی که اول شد من ندیده بودم. ولی بغل دستیم ‌گفت داستان زنیه که در قبرستان کنار قبر پسر شهیدش نشسته و منتظرشه! اسم فیلمش "قرار" بود.
می‌گفتن هر کدوم از این صدتا برنده می‌شد تعجب نمی‌کردن اما این...
کارگردان فیلم " قرار" ده سکه‌ی آزادی گرفت( مظنه‌ش در بازار از قرار هر سکه 140 هزار تومنه الان) و تقدیرنامه و... بقیه 5 سکه و 3 سکه و 2 و یا یک سکه گرفتن.

- برنده‌ی جایزه‌بهترین فیلم از نظر تماشاگران هم نصیب فیلم" نقاشی پسر بد" ساخته‌ی "هانیه‌ صادقی" از کرج شد.
منم بهش رأی داده بودم.
داستان زنیه که تو آشپزخونه داره کار می‌کنه. یکی از پسراش میاد دامنشو می‌کشه و می‌گه داداشش رو دیوار نقاشی کرده. زن با عصبانیت می‌ره پسرک رو پشت رختخواب‌ها پیدا می‌کنه و با خشونت کتک می زنه. بعد دستشو می‌کشه و به زور می ندازنش تو توالت و موقع قفل کردن در می‌گه" دیگه دوستت ندارم!" بعد که می‌ره دیوارو پاک کنه می‌بینه پسره با ماژیک قرمز قلبی کشیده و توش نوشته" مامان دوستت دارم!"

- فیلم "زاویه" کار نورلله کیانی از خمینی‌شهر هم جایزه گرفت.(به اینم رأی داده بودم)د.
داستان پسر جوونیه که یه دوربین عکاسی دستشه. اول میاد از یه گل عکس بگیره، موقع فشار ماشه... ببخشید فشار دکمه، یهو گل پرپر می‌شه. از چراغ گردسوز میاد عکس بگیره، لامپاش منفجر می‌شه. از یه تفنگ میاد عکس بگیره به محض فشار دکمه اسلحه شلیک می‌کنه و یکی از چشاش کور می‌شه. بعد با یک چشمی که بانداژ نیست از آسمون پر ابر آسمون که از پنجره پیداست میاد عکس بگیره. بعداز فشار دکمه‌ ابرا رعد و برق می زنن و صدای بارون...

- فیلم "لانگ شات" کار علی شهبازی از کرج با اینکه خوب اجرا نشده بود ولی مضمون جالبی داشت و خیلی‌ها را به خنده واداشت.
اومده بود از گرون‌قیمت‌ترین پنجره‌ خونه‌ها شروع کرده بود فیلم گرفتن... تا پنجره‌های خونه‌های مدرن و بعد متوسط و بعد فقیرانه( که مثلا خونه‌هه آجریه و هنوز نما نداره. و از هر کدوم صدای آهنگ بخصوصی میومد. از آهنگ‌های کلاسیک و اصطلاحا با کلاس بگیر و بعد به آهنگ‌های لس‌آنجلسی و جوادی و مشکی‌رنگ عشقه و... و بعد نمای کلی شهر که همه‌ش صدای موسیقی‌های درهم و مغشوش میومد..

- جالبه که دختری به نام لیلا صبور از تهران با فیلم"بودن" شرکت کرده بود. با اینکه در وبلاگ ساحل افتاده خونده بودم لیلا صبور اسم مستعارشه برای دیدن فیلم دل‌تو دلم نبود. آخه لیلای ما هم رشته‌ش کارگردانی سینماست. ولی با دیدن فیلم مطمئن شدم راست می‌گه، اسمش مستعاره:)
البته موضوع بد نبود. آپارتمان‌هایی رو در تاریکی شب نشون می‌داد که چراغ همه‌شون خاموشه. صدای اذان مسجد که میاد فقط چراغ یکی از خونه‌ها روشن می‌شه. و دوربین هی منتظر می‌مونه. بعد که می‌بینه نخیر! همه به جز این‌یکی لامذهبن. زوم می‌کنه رو اون پنجره‌ی خدایی و... کات.

- فیلم" اگه منو نبخشه" ساخته‌ی راضیه‌ خشنود از تهران هم برام جالب بود.
دختری شیک و پیک روی نیمکت پارک نشسته و پسری تپل‌مپل چهارده‌ پونزده ساله هم سمت چپش. یه ظرف سیب‌زمینی سرخ‌کرده بینشونه. هم دختره داره ازش می‌خوره و هم پسره. معلومه با هم آشنا نیستن. هر بار نوبت پسره می‌شه که برداره، دختره برمی‌گرده اخمی بهش می‌کنه. ولی پسره خون‌سرده. وقتی یه دونه می‌‌مونه هر دودست برای برداشتنش دراز می‌کنن. دختره با اکراه دستشو عقب می‌بره. پسره بر می‌داره ولی نصفشو می‌خوره و نصف دیگه‌شو می ذاره تو ظرف و پا می‌شه می‌ره. دختره اون نصف دست‌خورده رو نمی‌خوره و به خاطر شکمویی پسره اخم‌کرده. با ناراحتی از جاش پا می‌شه... و در کمال تعجب می‌بینه ظرف سیب‌زمین سرخ‌کرده‌ی خودش طرف راستش دست‌نخورده‌ست و اون در واقع تو تموم این مدت داشته از سیب‌زمینی پسره می‌خورده!

- بقیه‌ش برای بعدا... هر صد فیلمو که نمی شه امشب تعریف کنم...

آخوند شیطون‌بلا


دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

نامردی ‌های مجازی و کابوس و واقعیت زیبا....

1- بردی از یادم
از چشمت افتادم
با یادت شادم...
چه شد آن همه پیمان؟...

چقدر این آهنگ دلکشو ویگنو دوست دارم.

2- می‌خواستم در مورد بعضی آدمای تازه‌به‌دوران‌رسیده و جویای نام و نان بنویسم که چه‌طور این دوسه ساله به خودشون اجازه دادن و می‌دن هر چه توهین دلشون می‌خواد به بلاگرهای مستعارنویس -از جمله من- بکنن!
اما می‌بینم این‌کار جز هدر دادن نیرو و وقتم نتیجه‌ای نداره و شاید کمکی باشه برای غوغاسالاری و بدزبانی دوباره‌ی اونا... واقعا حوصله ندارم. قدیما می‌گفتن اونا رو به خدا می‌سپرم. من اونا رو به وجدانشون و همین‌طور به زمان می‌سپرم.
معتقدم که حقیقت همیشه یه روزی معلوم می‌شه. گرچه بعضی‌ها از درس قبلی خود عبرت نگرفتن و حتی حاضر نشدن اعتراف کنن که تموم قیل و قال‌هاشون الکی بوده. یه چیزی رو یادتون باشه. فواره‌ای که شدیدو پرسروصدا سربالا می‌ره ، بعد از یه مدت شدید و پرسروصدا هم سقوط می‌کنه!
دوسه روز اصلا حوصله‌‌ی اینترنت رو نداشتم. زندگیِ معمولی بسیار زیباتر، و آدم‌هاش بسیار انسان‌تر و مهربون‌تر هستن!

3- بیچاره شدم.
تو جلسه‌ی ساختمون داشتن هیئت‌مدیره‌ی جدید انتخاب می‌کردن. تقریبا دیگه داشتن به آقایون التماس می‌‌کردن که تورو خدا بیا تو داوطلب شو. و هیچکس نمی‌شد.
اول تعریف کنم که خانم‌های ساختمونمون خیلی خوبن! تموم این دوسه‌سال که باهاشون رابطه دارم ازشون هیچ‌بدجنسی ندیدم. شاید برای اینه که زیاد می‌رن تو اجتماع. برعکس آپارتمان‌های دیگه که می‌گن از هم دور باشید و دوست، ماها با هم نزدیکیم و دوست. من تو تموم دوره‌هاشون نمی‌تونم شرکت کنم. اما هر‌وقت هم رفتم پشیمون نشدم. بزرگترین خوبیشون اینه که اهل گوشه‌و کنایه و زخم‌زبون نیستن. پیاده‌روی دسته‌جمعی صبح‌ها و استخرو من براشون راه انداختم. اما.. بعد خودشون ادامه دادن و من تنبل نتونستم صبح‌ها ساعت 6 باهاشون برم. بسکه شبا دیر می‌خوابم:) ‌
خلاصه،‌ چی داشتم می‌گفتم؟ آهان، تو جلسه من گفتم چرا همیشه آقایون باید مدیر بشن و خانم‌ها نه؟! و دوسه‌تا خانم زبر و زرنگ رو هم خودم نامزد رهبری، ببخشید مدیری کردم. اما بعد از چند دقیقه نمی‌دونم چی شد که به اتفاق آرا منو از خانوما انتخاب کردن. و یه آقایی هم داوطلب شد و شدیم دوتا. سی‌با شب خونه‌ی پدرش بود و تو جلسه نبود. اما وقتی بعدا ماجرا رو فهمید، خیلی تشویقم کرد و گفت تا اونجایی که بتونه باهام همکاری می‌کنه. تاحالا چندتا طرح خوب پیاده کردم . همه هم الحق همکاری می‌کنن.
ولی کلا مدیریت ساختمون کار خیلی وقت‌گیریه و تقریبا می‌شه بهش گفت: خرحمالی:)
کار گرفتن شارژها رو قبول نکردم و دادم اون آقاهه. حوصله‌ی اینکه دیگران مدام بیان در خونه رو بزنن و مزاحم شن(چشمک) و یا من عین طلبکارها برم سراغشون رو ندارم. یعنی روم نمی‌شه.


3- یه روز(البته شب بود) دوستی مقاله و عکسی از یه بیماری سینه‌ی(پستان) خانم‌ها برام فرستاد.
از شانسم اون‌شب بعد از مدت‌ها به وبلاگ شیوا‌خالی‌بند:) هم رفته بودم و اون نوشته‌شو درباره‌ی دستورالعمل پوشیدن مقنعه‌ی بلند به طوری که سینه‌ها رو بپوشونه خونده بودم . اونی که شیوا به شوخی به منشی‌ش می‌گه می‌خوان سینه‌های خانم‌ها رو ببرن و ازین جور حرفای.... :)
اون مقاله رو هم که خوندم و بعدش دیدم یه عکس ضمیمه‌شه اونم باز کردم دیدم ... بعدش هم یه فیلم از این بیماری که دکتری داره از نوک سینه‌ی زنی با پنس کرم میاره بیرون و.....
وای... مگه شبش خوابم برد؟! تا صبح کابوس می‌دیدم. دکترا با روپوش سفید و پنس و قمه و چاقو به دست تو یه خیابون خلوت دنبالم کردن. منم لخت! سینه‌هامو با دست پوشوندم و دارم فرار می‌کنم. هی با اضطراب شدید از خواب می‌پریدم و تا چشمام بسته می‌شد دوباره این منظره میومد جلوی چشام...
شما هم اگر حساسید این عکسو نبینید. حداقل نصف‌شب نبینید.


4- سوتی‌یی که خوشبختانه هرگز داده نشد!
من و سی‌با شام خونه‌ی سیما و رضا دعوت داشتیم. سیما از دوستای قدیم منه. برای مدتی طولانی باهم رفت‌و‌آمد داشتیم و خیلی شبا پیش هم می‌موندیم و تا صبح به شیرینکاری‌های روز پیشمون می‌خندیدیم. سیما دوسه سال عاشق پسری بود و متاسفانه درست در ماهی که قرار بود ازدواج کنن، پسره زد زیرش. نگو یواشکی عاشق یه دختره شده که اتفاقا اسم اونم سیما بود!
سیما خیلی پسره‌رو دوست داشت. اون‌قدر از این کار پسره شوکه شده بود که به اولین خواستگاری که براش اومد جواب مثبت داد. نمی‌دونم،‌ شاید خواست بگه اونم کلی هواخواه داره و شاید خواست بگه پسره همچین آش دهن‌سوزی نبوده و... ولی من می‌دونستم در دل سیما چی می‌گذشت. همه‌ش گریه می‌کرد و همیشه چشماش قرمز و پف‌کرده بود.
رضا برعکس نامزد قبلی سیما پسری نسبتا مذهبی و غیرتی بود( وهست). خیلی به سیما گفتیم یه کم صبر کنه. برای ازدواج عجله نکنه. بیشتر فکر کنه... بیشتر باهم آشنا شن... اما مرغ سیما یه پا داشت.
خوشبختانه( از نظر سیما) رضا پسر خوب و مهربون و کاری از کار دراومد( عین هندونه‌ی تو سرخ:) ) ولی به عللی رابطه‌مون خیلی کم شد. تا اینکه دوباره همدیگرو پیدا کردیم و...
شب به همه‌مون خیلی خوش گذشت. سی‌با خیلی زود با رضا جور شد.
نصف‌شب که پا شدیم بیاییم خونه‌مون. رضا گفت الله و بالله شب باید بمونید. ما اولش فکر کردیم تعارفه و اصلا التفات نفرمودیم. حاضر شدیم و اومدیم خداحافظی کنیم که دیدیم مارو به ‌زور کشید تو و درو بست. حالا از ما انکار و از اونا (کم‌کم سیما هم با رضا هم‌رزم شد) اصرار. هر چی ما گفتیم خونه‌ی کس دیگه خوابمون نمی‌بره. لباس خواب نداریم. مسواک نیاوردیم. نخ‌دندون نداریم( اینو من برای کلاس‌گذاشتن گفتم!) و اینجور چیزا. رضا گفت حالا یه امشبو بد بگذرونین. یه لقمه‌خواب اینجا پیدا می‌شه و... بعد دندوناشو نشون داد که من تاحالا مسواک نزدم مگه چی شده؟ این سوسول‌بازی‌ها رو ول کنید. راست می‌گفت. دندوناش سالم سالم بود! حرف حق جواب نداره!
من و سی‌با بهم نگاهی از سر استیصال انداختیم. نه که از هم‌صحبتی با اونا خسته باشیم.نه! اما...
رضا هم همین‌طور مچ دست سی‌با رو گرفته و ول نمی‌کرد.


بالاخره موندیم. سیما منو برد اتاق خوابشون یه لباس راحتی داد بهم. اومدم بیرون دیدم دو تا رختخواب تو اتاق پذیرایی افتاده. فکر کردم حتما من و سی‌با باید اونجا بخوابیم. و داشتم فکر می‌‌کردم چرا رختخواب‌ها یه وجب با هم فاصله‌دارن. رضا درحالیکه گل قالی رو نگاه می‌کرد گفت شما و سیما همون‌‌جا می‌خوابید.
با اینکه من و سیما کلی حرف باهم داشتیم ولی... چیکار کنم؟... من شبا جز پیش سی‌با پیش هیچکی نمی‌ تونم بخوابم(مگه اینکه تنها باشم)... سیما اومد منو برد تو اتاقشون و گفت بذار اینا با هم بیشتر آشنا شن. راستشو بخوای ... رضا یه کم مشروب خریده و می‌خواد با سی‌با بخوره. گفتم خوب چرا شب نیاورد؟ گفت رضا دوست نداره جلوی خانوما مشروب بخوره. بعد گفت سی‌با مسئله‌ی نامزد قبلیمو می‌دونه؟ با خجالت گفتم آره، من بهش گفتم. صورتش قرمز شد و گفت یه‌وقت بعد از خوردن مشروب به رضا نگه!! که اصلا از ماجرا خبر نداره. گفتم نترس سی‌با خیلی رازداره و مطمئن باش اصلا اون‌قدر نمی‌خوره که مست کنه.(کلا سی‌با زیاد اهل مشروب و این‌حرفا نیست فقط جایی مشروب باشه یه کم برای هم‌پیاله‌شدن می‌خوره).
تا نزدیکیهای سه‌چهار صبح ما تو اتاق حرف قدیم‌ها رو می‌زدیم و می‌خندیدم و صدای حرفای اونا تو پذیرایی و صدای گیلاس‌ها و پیش‌دستی‌هایی که پر و خالی می‌شد..
وقتی که دیگه از شدت حرف‌زدن و خنده فکمون دیگه باز نمی‌شد خواستیم بخوابیم... تازه ترس اصلیم شروع شد.
من شبا عادت دارم رو بازوی سی‌با بخوابم و ناخودآگاه می‌رم طرفش. می‌ترسیدم تو خواب نفهمم کی پیشمه و برم رو بازوی سیما بخوابم:)
سیما زود خوابش برد و من رفتم لبه‌ی لبه‌ی تخت. جوری که نزدیک بود بیفتم. هی بخودم تلقین می‌کردم که خونه‌ی سیما هستیم و اون‌طرفم سیماست!!!(ا... تاحالا توجه نکرده بودم اسم سیما شبیه سی‌باست... ولی بدانید و آگاه باشید که هردو اسم مستعاره ...)... هی می‌گفتم مبادا غلت بزنم برم اون‌ور...
تا صبح جون کندم. شاید حدود سه‌بار در حال غلت‌زدن به سمت سیما، شاید در دوسانتیمتریش، از خواب پریدم و پشت دستمو گاز گرفتم که از درد خوابم نبره و آبروریزی نشه:))
بعد به سی‌با فکر کردم که اون داره چیکار می‌‌کنه؟ آخه بدبختی اونم عادت داره تا صبح چندین بار تو خواب بوسم کنه...

حالا بشنوید از سی‌با.
صبح که رفته بودم با نمک دندونامو بشورم سی‌با یواشکی اومد تو دستشویی و تعریف کرد که تا صبح جون کنده. هی بی‌هوا دستش می‌خواسته بره زیر سر رضا و چند بار به رضا نزدیک شده و خواسته بوسش کنه که صورت پشمالو و ریشوی رضارو دیده کپ کرده...
صدای خنده‌ی بلند من و سی‌با در دستشویی از تجسم قیافه‌ی رضا که سی‌با عاشقانه داره ماچش می‌کنه و اون هاج و واج مونده .
رضا غیرتانه اومد گفت شما دوتا چرا باهم رفتید دستشویی؟ گفتیم به‌خدا داریم دندونامو می‌شوریم.:)


نتیجه‌گیری:
هر کی شب زن و شوهرارو از هم دور کنه خیلی بده!


پ.ن.
5- نادر مذکای عزیز، همسر نازی که در حادثه‌ی تروریستی متروی لندن کشته شد برای او سایتی درست کرده...