چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

خانه‌ی سالمندان و پول زور:)

1- زیتون، دیگر دل نمی‌دی به وبلاگ!
- آره، درسته...
به جز خرابی وبلاگ اصلیم وقاطی کردن وبلاگ فرعیم و جبهه‌‌گیری از سوی رفیقان و کامنت‌های زشت نارفیقان، چند دلیل دیگه هم دارم که در این برهه از زمان حوصله‌ی دردسر ندارم بگمشون(چه کلمه‌ی غریبیه این بگمشون)
کم‌کم خوب می‌شم.

2- یه تشکر ویژه دارم از شیوا برای درست کردن قالب وبلاگم در بلاگ‌اسپات. با اینکه من و شیوا در بیشتر موارد اختلاف عقیده داریم ولی هرگز نشده در کمک به من و خیلی دوستان دیگری که از اسب وبلاگستان افتادن ( و البته از اصل نیفتادن) تردید کنه.
برعکس یه عده هم‌رزم(!) و هم‌عقیده(!) و فمینیست(شرم دارم از گفتن این کلمه‌ها به اونا) که نظرخواهیمو با دق‌دلی‌ها و نظرات بی‌ادبانه‌شون بمباران کردن.

3- این نیز مانند بقیه‌ی موارد بگذرد... مطمئنم که می‌گذره. اما...
فقط خنده‌م می‌گیره کسی که تو وبلاگستان مثل معذرت می‌خوام، سگ(دور از جون سگ) پاچه‌ی آدم رو می‌گیره در جمعی با چاپلوسی جلو میاد و آدم رو بغل می‌کنه و می‌بوسه و می‌گه کاش همه‌ مثل شما بودن!
یا تو وبلاگستان مدام به آدم می‌گه تو این جامعه‌ی مریض کاش همه مثل تو خوب بودن و آدم رو شازده کوچولو صدا کنه ولی یهو خبر برسه که در جمعی گفته که آره... من مرتب تو چت زیتون رو نصیحت می‌کردم!
خدایا،‌ توبه!
مدتی طول می‌کشه آدم هضم کنه که بعضیا چقدر دورو و دروغگو هستن!

4- از طریق وبلاگ پولاد همایونی با خواننده‌ی خانم هموطن بسیار خوش صدایی آشنا شدم به نام مونیکا جلیلی.
من که از شنیدن صداش خیلی لذت بردم. شما هم حتما می‌برید!
جالبه که این کنسرت در یک کلیسا اجرا شده.

5- تقوایی در خانه‌ی هنرمندان هم حرف‌هایی مشابه حرف هاش در جشنواره‌ی صد زده. والله من هیچ‌کدومو از خودم در نیاورده بودم.
- جوابیه‌ی طنز نویسنده‌ی وبلاگ نگفتنی‌ها به حرف‌های آقای تقوایی.

6- سال نو میلادی بر همگان مبارک باد.
سالی خوب و خوش، و پر از صلح و دوستی برای همه آرزو می‌کنم.
و البته برای بعضی‌ها دوری از حسد‌و بغض و کینه.

7- من مثل خیلیای دیگه در این ماه عزیز و مبارک یعنی دی‌ماه به دنیا اومدم. تولد همه‌ی دی‌ماهی‌ها مبارک.

۸- شماره حساب برای کمک به سندیکای اتوبوس‌رانی...
بانك ملی شعبه حافظ٬ كد ٧٥ شماره حساب: ٨٠٠٩٤٩٥

۹- جوایزWeblog Awards 2005

۱۰- همیشه می‌ترسیدم برم خانه‌ی سالمندان.
هر وقت هم تو تلویزیون نشون می‌دادن که افرادی مسن و ناتوان در خانه‌ی سالمندان، روزگار رو با سختی و غم و بیماری و حتی گرسنگی می‌گذرونن حسابی افسرده می‌شدم. به نظر میومد فقط منتظر مرگن.
من حتی از فکر پیری و ناتوانی می‌ترسم. روزی که نتونم کارای شخصی‌مو بکنم واز بین جمع عزیزانم به اصطلاح طرد بشم.(یعنی قبلا این‌طوری فکر می‌کردم که طرد شدن.)
وقتی به سی‌با گفتم میای بریم خانه‌ی سالمندان. دیدن زنی که در بیمارستان پیشش رفته بودم. سی‌با فوری پذیرفت.
با یک تلفن دوسه‌نفر دیگر با ما همراه شدن. راستش اضطراب داشتم. انتظار یک روز سخت. حتما بعد از اومدن به خونه حالم بد می‌شه!
میوه‌ها رو شسته بودم. شیرینی و کمپوت هم گرفتیم و رفتیم.

یکی از دختران اون خانمی که گفتم هر 7 بچه‌ش خارج از کشور زندگی می‌کنن، وقتی شنید مادرش نزدیک به مرگه به نمایندگی از تموم خواهر برادرهاش اومد ایران. 50 ساله بود وخیلی عجول . فکر می‌کرد کار مادر یکی دوروزه تمومه. اما مادر جون گرفت با دیدن دخترش و بهتر شد. در کمال تعجب پزشکا و پرستارها زن مرخص شد. اما دیگه نمی‌تونست تنها زندگی کنه. برای دختر هم با اینکه وضع خودش و بقیه‌ی خواهر و برادرها خیلی خوبه صرف نمی‌کرد ببردش اروپا یا‌آمریکا. گذاشتش خانه‌ی سالمندانی در شمال شهر و گران‌قیمت. دکترها گفتن فوقش یک‌ماه زنده‌ست. دختر با نگرانی از عقب موندن در کار تجارتش در خارج کشور یکماه دیگر هم موند. اما مادر باز هم زنده موند. دختر منتقلش کرد به خانه‌ی سالمندان ارزان قیمت‌تری. گفت شاید بخواد یک‌سال دیگر هم زنده بمونه!
در این فاصله بیکار ننشست. خانه‌ی مادر را فروخت و دنبال آپارتمان شیک یا زمینی می‌گشت که قیمتش رشد داشته باشه. نمی‌دونم موفق شد یا نه. گاوصندوق مادر رو باز کرد... طلاهای قدیمی،‌ عتیقه‌جات و... فرشهای ریزبافت و...
پول فقط سه‌ماه آسایشگاه رو داد و رفت. گفت انشالله بقیه‌ش رو خیرین می‌پردازن.
من هیچکس رو سرزنش نمی‌کنم بابت گذاشتن افراد مسن و ناتوان و بعضا معلول خانواده در آسایشگاه. مراقبت از اونا واقعا سخته و گاهی نیاز به پرستاری 24 ساعته دارن. با این‌همه گرفتاری‌هایی که خانواده‌ها تو این دوره و زمونه دارن برای همه مقدور نیست از سالمند خودشون پرستاری کنن. حتی گاهی به نفع خود سالمنده!

وقتی وارد خانه‌ی سالمندان شدم، اولش شوکه شدم. بیشترشون رو صندلی چرخدار نشسته بودن. سوند ادرار داشتن. این طببقه مخصوص سالمندان بدحال بود. فکر می‌کردم به خاطر وسواسم دلم نمیاد رو تختشون بشینم یا باهاشون روبوسی کنم. فکر می‌کردم گریه‌م می‌گیره...
اما... اونا انگار با دیدن ما بال و پر گرفتن. هر کدوم با لبخند از ما می‌خواستن بریم طرفشون. نمی‌شد به لبخندشون جواب ندیم. هر کدوم انگار درددل‌های یک‌سالشونو می‌خواستن برامون بگن. از زندگی گذشته‌شون می‌گفتن و از پسردخترای دکتر مهندسشون.
می‌بوسیدنم و من هم می‌بوسیدمشون. به نظرم بوی گل می‌دادن.
بعضی‌ها چیزی نمی‌گفتن. به چشمهام خیره می‌شدن و دستم رو تو دستشون نگه‌ می‌داشتن.
با چشم‌ها می‌گفتن و با چشمها می‌شنیدم.
بعضی‌ها چیزهایی غریب می گفتن. الزایمر داشتن و نمی‌دونستن کجان. پیرزنی 80 ساله می‌گفت نومزدم هنوز نیومده عقدم کنه. تو برو بهش بگو زودتر بیا. بغل دستیش باهاش شوخی می‌کرد. می گفت بابا اومده عقدت کرد و شش تا بچه هم انداخت تو دامنت. نتیجه هم داری خوشبخت!

چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که سالمندان از همه‌ی مذاهب در کنار هم زندگی می‌کردن. مسلمون و مسیحی و کلیمی و زرتشتی. پرستارها هم همینطور. ظاهرا اینجا خانه‌ی سالمندان اقلیت‌های مذهبیه. ولی چون ارزون‌تر از جاهای دیگه‌ست از همه‌ی مذاهب میارن اینجا. اون‌قدر اینا در صلح و آرامش در کنار هم روزگار می‌گذروندن که من پیش خودم گفتم ای کاش تو جامعه‌مون هم همینطور بودیم. دور یک میز چهار نفره، چهار نفر از چهار مذهب غذا می‌خوردن.
مردها یک‌طرف نشسته بودن و زنها یک‌طرف دیگه. تلویزیون داشت شب‌های برره رو پخش می‌کرد. و گاهی پیرزنی یا پیرمردی می خندید و جای خالی دندوناش تو دهنش معلوم می‌شد.
بعد از غذا بسته‌ی شیرینی و میوه ها را باز کردیم. فکر می‌کردم بعد از غذا اشتهایی ندارن. اما انگار خیلی از این مراسم شیرینی خورون خیلی لذت می‌برن. براشون تنوعه. زن مسنی بهم گفت بخون! گفتم چی؟ گفت آواز.
بعد یکی از آهنگ‌های مرضیه رو با صدایی ضعیف شروع به خوندن کرد. بلد بودم. باهاش دم گرفتم. بقیه هم خودشونو رسوندن و بعضی‌ها نگاه می کردن و بعضی‌ها می‌خوندن. لب‌های همه به خنده باز بود.

کبوتر اومد جلو گفت باهام برقص. چشم‌های کبوتر آبی بود. همه گفتن باز کبوتر چشمش به یکی خورد. یشتر از 80 سال داشت ولی لاغر و فرز. معلوم بود در جوانی بی‌نهایت زیبا و فعال بوده. هنوز هم در نظر من خوشگل بود. همه دست زدن و من و کبوتر رقصیدیم. سی‌با هم اومده بود. نگاهش کردم. می‌خندید و برامون دست می‌زد و البته تعجب می‌کرد من چه‌قدر رو دارم. سالن غذاخوری شد سالن جشن.
دیدن زنان و مردان فرتوتی که روی صندلی چرخ‌دار با صدای دست و آواز با دست قر می‌دن بی‌نهایت شادم کرد. از خوشحالی بارها اشک تو چشمام جمع ‌شد. پرستارهای خسته و مهربون هم اومدن در جشن ما شریک شدن.
کبوتر بارها غرق در بوسه‌م کرد و من احساس می‌کردم مادر بزرگ خودمه. بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش.
گفت من هیچکس‌رو تو این دنیا ندارم. هر هفته میای با هم برقصیم؟
احساس می‌کنم همه‌ی اونا مادر بزرگ و پدربزرگ منن.
چرا نباید گاهی بهشون سر بزنم؟
برعکس اونی که فکر می‌کردم، نه تنها بعد از برگشتن از اونجا ناراحت نبودم که خیلی هم شاد و شنگول شده بودم.
نه فقط به خاطر اونا،‌ که به خاطر خودم هم که شده باید مرتب برم... حتی شده ماهی یک‌بار
شما هم امتحان کنید.

حاشیه- وقتی آخر شب داشتیم بر می‌گشتیم،‌ پیرمردی پرسن و سال و چشم‌درشتی دور از چشم پرستارها خودش را دوون دوون به ما رسوند و گفت:
پول بدین!
سی‌با با تعجب گفت:
چه پولی؟
با لبخندی ساده دلانه گفت: پول زور!
(این‌هم از بدآموزی‌های شب‌های برره.)
سی‌با اسکناسی بهش داد. داشت دنبال چیزی می‌گشت. نمی‌دونست باید گوشه‌هاش رو بشمره.
پرستاری دوید و بازویش رو گرفت و موقع بردنش گفت ببخشید حواس‌پرتی داره. وگرنه خودش یه زمانی کارخونه‌دار بوده.

11- باز هم آسیا رو بستن؟

هیچ نظری موجود نیست: