دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴

سالگرد شاملو



در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده‌گان این سال
عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند...





وقتی ماشینو در پارکینگ امام‌زاده‌طاهر پارک می‌کردیم دیدیم خیل مردم فقط به یک نقطه می‌رفتن. آرامگاه شاملو، شاعر بزرگ.
از همه تیپ و قشری بودن. جوون، پیر، فقیر و متوسط و غنی...
اون‌قدر جمعیت زیاد بود که نه وسطو می‌تونستیم ببینیم و نه صدای سخن‌ران‌ها بشنویم. هی دورو بر جمعیت می‌چرخیدیم تا راهی به وسط جمعیت بجوییم.
داشتم غر می‌زدم که ای‌کاش بلند‌گو داشتن که بتونیم صداها رو بشنویم که خانمی بغل دست من یهو داد زد مگه هندونه‌فروشیه که بلندگو به دست بگیرن. ما اومدیم فاتحه‌ای بگیم و بریم.
خواستم بگم: " متاعشون با هندونه‌ و خربزه فرق داره. من فاتحه بلد نیستم. اومدم از شاملو بشنوم." اون‌قدر دور و بر گشتم تا بالاخره به کمک دخترو پسری به داخل حلقه رفتم.
مردم از همه‌ی شهرها اومده بودن.
وقتی رسیدم وسط، نوبت شعرخونی بچه‌های خرم‌آباد بود. اونا عرق‌کرده و خسته از راه طولانی،‌ و یکیشون با دست‌شکسته شعرهایی که برای شاملو گفته بودن خوندن. بیشترشون کوله‌پشتی داشتن و از خاکی بودنشون معلوم بود شبو تو پارک خوابیدن.
یکی دوتاشون تو شعراشون شاملو رو به خدا و ماوراءطبیعه نسبت داده بودن. دوسه نفر غر زدن که اینا شاملو رو از دید خودشون می‌بینن. گفتم خب ببینن!
فراهانی پسر شاعر معلول کرجی( که معمولا به خاطر نوع صحبت و حرکات اضافه‌ش مادرش تو شبای شعر شعراشو به‌جاش می‌خونه... متاسفانه اسم بیماری‌شو نمی‌دونم) خودش یکی ازشعرهای شاملو رو خوند. مردم خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودن.
وقتی اعلام کردن زرافشان اومده و می‌خواد حرف بزنه. همه بی‌اختیار از خوشحالی جیغی کشیدیم. همه فکر می‌کردیم زرافشان تو بیمارستانه. اون‌وقت بود که فهمیدم اون آقای قدبلند با موهای رنگارنگ سلمونی نرفته که هر جا می‌رفتم بود فریبرز رئیس داناست:) و به قول خودش امروز بادی‌گارد زرافشان بود.



زرافشان تا رسید وسط جمعیت اولش فراهانی و دوسه‌نفر رو بغل کرد. بعد مجری گفت زرافشان از شدت ضعف نمی‌تونه سخن‌رانی کنه.
شعار :" درود بر زرافشان، درود بر زرافشان" امامزاده رو پر کرد. خیلی‌ها از شدت هیجان اشک می‌ریختن. شعار:" زندانی سیاسی آزاد باید گردد." رو هم چندبار گفتن.
جمعیت به هم ریخت. تا اینکه زرافشان راضی شد حرف بزنه. و جمعیت دوباره حلقه شد.
چند جمله بیشتر نگفت:" من از شعرهای شاملو همیشه روحیه می‌گیرم. همیشه به سر خاکش میام. و خوشبختانه بیمارستان رفتن من مصادف شد با سالگرد شاملو و تونستم بیام." رئیس دانا عین شیر بغل‌دستش وایساده بود. یکی هم که شبیه جوونیای داریوش مهرجویی بود و می‌گفتن پسر شاملوئه اونجا بود.
آیدا روی نیمکتی بغل سیمین بهبهانی نشسته بود. سیمین هم چندکلمه‌ای حرف زد.

بعد از رفتن سخن‌ران‌ها مردم موندن.
همه شروع کردن به خوندن سرود "سر اومد زمستون..." خیلی کیف داد.
بعد عده‌ی زیادی دور مقبره شاملو جمع شدن و نوبتی شعر شاملو می‌خوندن( دختر و پسر، زن و مرد) و جالب این‌جا بود که بیشتریا شعرها رو حفظ بودن و با گوینده همراهی می‌کردن.

- وقتی وارد شدم طبق معمول زودتر از مقبره‌ی شاملو، قبر مختاری و پوینده(قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای) و گلشیری رو دیدم و مثل همیشه بغضم ترکید.

- سر مقبره‌ی دلکش،‌ پوران،‌ بنان، گل‌نراقی، رامین‌فرزاد و ... هم رفتم.

- امامزاده‌طاهر یکی از باصفا‌ترین قبرستوناییه که تاحالا دیدم. یه طرفش وسائل بازی بچه‌ها داره و اون‌ورش هم چمنکاری،‌ مردم میان سفره می‌ندازن و شام می‌خورن. عین پارکه تقریبا. بی‌خود نیست هنرمندا وصیت می‌کنن اینجا دفن شن.

- آخرای برنامه که تقریبا همه پراکنده شده بودن. دوسه نفر بچه‌ فوق‌العاده ژیگول و مایه‌دار اومدن داد زدن:" برابری، برادری،‌حکومت کارگری" و بعد در رفتن... اصلا به تیپشون شعار کارگری نمیومد. من جای اونا بودم داد می‌زدم بخور‌بخور، بورژوازی کمپرادور:) چه لوسم من:)

- تو این برنامه کمتر از همیشه مأمور به چشمم می‌خورد. البته دوسه‌تا ماشین پلیس خیلی دورتر از جمعیت وایساده بودن ولی به مردم کاری نداشتن. نه به شعار دهندگان، نه به عکاسان و نه به فیلم‌برداران. هیچکس مزاحم نشد.


- اونجا خیلی آشنا دیدم از جمله مامان بابامو:)
خیلی از دوستان، ‌بخصوص از نوع قدیمی‌شو پیدا کردیم. چه شماره‌تلفن‌هایی که رد و بدل نشد.
از جمله کسایی که باهاشون کلاس موسیقی می‌رفتم و گاهی با هم برنامه داشتیم.
از اونجا من و سی‌با رو به‌زور بردن به یه جلسه‌ی شعر و موسیقی. اونجا هم خیلی خوب بود...





رئیس‌دانا: اِ پسرِ بد. اون پشت داری چیکار می‌کنی؟ نکنه تو بوی‌فرند سابق کاندولیزایی؟ با مشت می‌زنم تو دهنت ها... مردم: فری‌جان، نزنش!



شاملوخوانان.



زرافشان، فراهانی شاعر جوان معلول کرجی رو در آغوش کشید.



چه‌گل‌هایی پرپر شد!


مختاری و پوینده و گلشیری پیش‌هم!

۲ نظر:

شبح گفت...

زيتون جان!
هنوز دارم گريه مي‌کنم...
نمي‌تونم بنويسم... نمي‌تونم بيام توی مراسم... ولی راست‌اش دلم سوخت که زرافشان را نديدم...
کاش رفته بودم و در آغوش می‌گرفتم‌اش...

ناشناس گفت...

salam z8un khanoom
man safe asli shoma ro nemitoonam bebinam yani safe miad vali hich neveshtei toosh nist:(