جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

25 بهمن- (1)من دوسه کوچه با محل شهادت محمد مختاری فاصله داشتم.


ول از همه , خدا بگم چیکارش کنه کسی که تو اینترنت یکهو شایع کرد عبدالله گل وساطت کرده و مجوز راهپیمایی صادر شده. . سید محمد حسینی مجری هم تو فیس بوکش نوشته بود خبر موثق رسیده که اگه تعداد مردم زیاد باشه هیچکارشون ندارن.
محمود خان فرجامی هم تو فیس بوک(اکانت جدید ساختم) پیغام داد امروز خیلی ملایمن, دوتا پرینت از شعارهای عربی هم دستت بگیر.

و من ساده هم که حاضر شده بودم و داشتم قبل از رفتن آخرین خبرا رو چک می کردم با خوشحالی زایدالوصفی برگشتم و روسریمو با یه شال سبز گنده چشم نوازی عوض کردم و هر چی روبان سبز آماده داشتم و از قبل به اندازه مچ بند بریده بودم گذاشتم تو کیفم. پرینت عربی رو البته بیخیال شدم چون اصلا عربی بلد نیستم یهو می بینی یه شعار به نفع دولت گرفتم دستم و مسخره خاص و عام شم.
همه فکر می کردیم بالاخره حکومت یه ذره شرم و حیا حالیش شد و چون اسم تونس و مصر وسطه از افکار عمومی جهان ترسیده.
البته همه می دونیم که هدف قلبی ما از این تظاهرات در درجه اول ضد حکومت دیکتاتور خودمون بود و بعد تجلیل از مردم شجاع مصر.
به تجربه روزهای تظاهرات قبل که موبایل ها رو در منطقه تظاهرات قطع می کنن. قرارهایی مقطعی در جاهای مختلف تهران نزدیک محل تظاهرات گذاشتیم که اگه همدیگه رو گم کردیم بتونیم پیدا کنیم و تلفن ثابت خونه یه خانم خیلی مسن چنانچه تا آخر شب همدیگه رو پیدا نکردیم از تلفن عمومی زنگ بزنیم و جاهای همدیگرو بپرسیم, و آخر سر اگه هیچکدوم از این راهها جواب نداد, خونه ی این خانم رو آخرین محل دیدار!
گرچه این خانم مسن 85 ساله دلش طاقت نیاورده بود و تا ساعت ها تلفن های مارو بی جواب گذاشت چون رفته بود تو خیابون که اگه کسی زخمی شد بیاردش خونه.
همینکه سوار تاکسی های کرج-تهران(میدان انقلاب) شدم, راننده با دلسوزی نگاهی به شال سبزم کرد و گفت خانم, میدون انقلاب پر از نیروی انتظامیه و می گیرنت ها, به دیگر مسافرا گفت: از الان گفته باشم خود میدون نمی تونم برم, شنیدم گاز اشک آور زدن و هر جا شلوغی شروع شد, من پیاده تون می کنم. همه قبول کردیم.

تو اتوبان هر ماشینی که از کنارم رد می شد تا شال سبزمو می دیدن یه وی برام در می کردن و بوق می زدن. راننده بهم گفت خانم این روسری تو عوض کن, یه جوری یعنی عسس منو بگیر. گفتم مجوز داریم. گفت آره! شما خواستین اونام گفتن چشم! و بحث در گرفت. دختری که عقب نشسته بود اعتقاد داشت کار کار انگلیساست! اینا با انگلیس ساخت و پاخت کردن. می بینی بی بی سی هیچوقت از جنبش طرفداری جدی نمی کنه. پسر جلویی گفت خدا به خیر کنه, امروز چند نفر کشته می شن صد در صد. و به نوبت هر کی حرف خودشو می زد. نه جواب به دیگری.
تا رسیدیم زیر پل ستار خان. درست همونجا بود که موبایل ها همه از کار افتادن و همونجا بود که از دور دیدیم نیروی های حکومتی در کپه های پنجاه شصت نفری جا به جا ایستان و همونجا بود که راننده کپ کرد و ایستاد و گفت دیگه جلوتر نمی رم!
و خوشبختانه منم همونجاها با سی با و دیگر دوستان قرار داشتم. سی با هم تا منو دید همون حرف راننده رو زد ولی به جای عسس منو بگیر, باترس همراه با شوخی(یا شوخی همراه با ترس) گفت وای چرا خودتو تابلو کردی. این شالت یعنی عسس بیا به من تجاوز کن. بگذریم هر رهگذری که منو دید فریاد زد بدو برو عوضش کن. دارن پدر درمیارن. سی با با عجله دستمو کشید و وارد اولین روسری فروشی شدیم و من خواستم یه نارنجی جیغ بردارم . گفت بابا حالا کوتاه بیا,ندیدی همه رنگای تیره و مات پوشیدن تا سیبل نشن. به زور اون یه روسری طوسی خریدم و سبزه رو گذاشتم تو کیفم. درست جا نمی شد و منگوله های سبزش بیرون مونده بود. سی با هر کاری کرد که شال رو دور بندازم غیرتم اجازه نداد. خوبه بهش نگفتم یه عالمه روبان سبز هم تو کیفه و گرنه درجا سکته می کرد. تازه کلی سرش غر زدم باید دوسه جا دیگه می رفتیم شاید به قیمت ارزونتری می خریدم یارو گرونفروش بود و ازشرایط اضطراری شال سبز من سوءاستفاده کرد.
از همون آخر ستارخان شروع کردیم پیاده رفتن به سمت انقلاب. پیاده رو خیلی شلوغ بود. از لباس پوشیدن ها و کیف های کوچک و کتونی ها و بخصوص لبخندهای پر معنی که بینمون رد و بدل می شد معلوم بود مقصد همه مون کجاست. قسمت ماشین رو هم که شدیدا ترافیک بود. یه سری از مردم کلا انقلابی ماشین سوارن. یعنی تو خیابونا گشت می زنن و اوضاع و احوالو می بینن. اینطوری نه سیخ می سوزه نه کباب. نیروی انتظامی هم نمی تونه بپرسه شما تو خیابون چیکار می کنید. اما پیاده ها خیلی زود شناسایی می شن.


ببخشید دارم آنلاین می نویسم. این قسمتشو پست می کنم تا اینترنتم دوباره قطع نشده

13:10 | Zeitoon
2011-02-14

هیچ نظری موجود نیست: