سه‌شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۶

تخم خدابخش!

1- بچه نبود رخش بود،
تخم خدابخش بود...

2- نوبت به من رسیده بود و میوه‌فروش داشت برای من در کیسه میوه می‌ریخت. تموم حواسم بود که میوه‌های خراب و لهیده نریزه. با این گرونی میوه که مثلا هر آلو قرمز درشت 100 تومن می‌افته آدم زورش میاد چند تاش خراب باشه. این میوه‌فروش‌ها هم انگار همگی یک دوره‌ی شعبده‌بازی گذروندن. جلوت بهترین میوه‌ها رو می‌ریزن و وقتی میای خونه می‌بینی هفت‌هشت‌تاش غیرقابل استفاده‌ست. بگو اگه می‌‌خواستن واقعا میوه‌ی خوب بدن می‌ذاشتن جدا کنی.
خلاصه، میوه‌فروش داشت با صد اخم و تخم برام میوه‌ می‌ریخت تو کیسه که یهو انگار بهش برق وصل کردن.در حالیکه به در مغازه خیره شده بود، کیسه رو با میوه پرت کرد و با اون هیکل گنده‌ش دوید به استقبال یه مشتری.
خانمی درشت‌هیکل و چادری که زیرش مقنعه پوشیده بود و مانتوی بلند و شلوار گشاد و کفش جلوبسته. همه مشکی. ولی صورتش سفید و تپل. کمی هم ته‌ آرایش داشت.
- مش رمضون، لیست منو آماده کردی؟
لبخندی کل صورت میوه‌فروش رو پوشوند.
- آره، حاج‌خانوم افضلی، آقا صبح لیستو آورد. همه آماده‌ست.
و خطاب به شاگرد ده دوازده ساله‌ی مغازه داد زد:
- پسر، بار حاج‌خانوم رو بذار پشت ماشین.
- نمی‌خواد، می‌گم راننده بذاره.
- اختیار دارید! و زد پس کله‌ی شاگرد.
شاگرد جست زد و رفت از پشت مغازه بارها رو کیسه کیسه خِرکِشون آورد. بهترین سیب، آلو، آلبالو، خیار، گوجه، موز، شلیل، شفتالو، هلو و... از هر کدوم چند کیلو.
میوه‌فروش دستها رو به نشانه‌ی ارادت زیاد جلوش گره زده بود مثل فوتبالیست‌هایی که جلوی دروازه‌ی خودی منتظر ضربه‌ی آزاد رقیبن! سرش پایین و لبخند احمقانه‌ای روی لباش بود.
حاج خانوم گفت قبل از حساب، بذار ببینم چیزی کم ندارم! و چشم گردوند روی میوه‌ها...
به میوه‌فروش گفتم: من فقط یک کیلو آلو قرمز و سه کیلو پیاز و سه‌چهار کیلو سیب‌زمینی می‌خوام. عجله دارم.
داشتم از خستگی می‌مردم . شب شده بود و از صبح سر پا بودم.
میوه‌فروش نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و حتی به خودش زحمت جواب نداد.
حاج‌خانوم: ئه... خوب شد یادم اومد. ده دوازده کیلو سیب‌زمینی و همین‌قدر هم پیاز می‌خوام و بعد به بادمجون و کدوی تر و تازه اشاره کرد. اونا هم هرکدوم شش هفت کیلو. دیروز با حاج‌آقا از سرِ زمین خریدیم ولی کمه!
میوه‌فروش که از خوشحالی روی پا بند نبود رفت سراغ گونی‌های ته مغازه و دیدم داشت بهترین سیب‌زمینی و پیاز رو جدا می‌کرد. در صورتیکه جلوی مغازه پر بود از کیسه‌های آماده پیاز و سیب‌زمینی.
بعد از آماده شدن میوه‌ها و سبزیجاتش گفت: چقدر می‌شه ؟
با خجالت ساختگی: قابلی نداره حاج خانم ، با حاج آقا افضلی حساب می‌کنم!
بعد از کلی اصرار فرمودن:
- با آلبالویی که صبح دادم خدمت آقا می‌شه سرراست دویست‌هزار تومن.
حاج‌خانوم نه چک زد و نه چونه و نه حتی قیمت میوه‌ها رو پرسید.
کیفشو از زیر چادر درآورد. با صبرو حوصله ایران چک دویست‌هزار تومنی از کیفش درآورد و داد.
میوه‌فروش ایران چک رو گذاشت رو پیشونیش و بعد بوسیدش. شاید هم اول بوسیدش بعد گذاشت رو پیشونیش. دقیقا نفهمیدم. و پول به دست دوباره دستهاشو مثل فوتبالیست‌ها گرفت جلوی شومبولش به نشانه‌ی کرنش. با لبخندی احمقانه روی لبهاش.
زن در حالیکه چادرش را باد می‌داد با سر افراشته و قد بلند کیفش رو داد زیر چادرش و رفت به سمت ماشینی که پسرک چندین بار فاصله‌ی بین مغازه و اونو طی کرده بود. راننده ریشوی کت و شلوارپوش که دکمه‌ی بالای پیرهنش رو بسته بود، کنار صندوق عقب ایستاده بود و به پسرک دستور می‌داد که چه‌طوری بارها رو بچینه تا میوه‌های نرم زیر میوه‌های سفت له و لورده نشن.
تا زن رسید، راننده پسرک رو از کنار ماشین روند تا چادر زن آلوده نشه. اما حاج خانوم دوباره کیفش رو از زیر چادر درآورد و در نهایت بزرگواری یک صدتومانی به پسرک داد.
پسر صدتومانی رو گرفت و بدون تشکر توی جیبش گذاشت و راهشو کشید به سمت مغازه. میوه‌فروش هنوز داشت با لبخند تعظیم می‌کرد و من هنوز داشتم غر می‌زدم.
- انگار نوبت من بود ها...
میوه‌فروش اومد و با اخم شروع کرد به ادامه‌ی میوه ریختنش توی کیسه برای من.
- زنیکه‌ی دیوث مال مردم خور... ببین چه آلاف اولوفی به‌هم زده!
- اوووو... آقا چیکار می‌کنی! گفتم یک کیلو، این که از دو کیلو هم زد بالا...
اضافه‌هاشو ریخت و گفت:
- این عوضی‌ها اعصاب برای آدم نمی‌ذارن! این حاج‌آقا افضلی یه شاگرد قصاب بود قبل ِ انقلاب. رفت کمیته و افتاد تو دارو دسته اینا و د ِ بخور... زنش رختشور بود. حالا ببین چه کبکبه و دبدبه‌ای داره. خانم، راننده هم داره. و دهنشو کج کرد.
بعد شروع کرد برای من هر چی آشغال سیب‌زمینی و پیاز بود ریختن.
- شما حق نداری بهشون فحش بدی!
- اهه... یعنی چی؟
- والله تا اونجایی که من دیدم این حاج‌آقا و حاج‌خانم‌ها رو امثال شما بزرگ کردن! برای چی نوبت منو دادی بهش؟
بعد برای اینکه لجش رو در بیارم 1500 تومن پول آلوها رو گذاشتم رو پیشخون و گفتم سیب‌زمینی پیاز آشغالی نمی‌خوام.( آلو رو هم از بس دهنم آب افتاده بود خریدم) و راهمو کشیدم و رفتم!

3- گذارم افتاد به فروشگاه یکی از ارگان‌ها. راستش بن خرید به عنوان جایزه بهمون داده بودن و می‌ترسیدم اعتبارش تموم بشه. فکر می‌کردم قیمت اجناس در فروشگاه‌ دولتی باید احتمالا ارزون‌تر باشه. اما هر چی گشتم دیدم همه چیز از بازار گرون‌تره. از مواد خوراکی بگیر تا بهداشتی و لوازم منزل. تیپم به دولتی‌ها نمی‌خورد و از نگاه‌های مسئولین غرفه‌ها و مردمی که در حال خرید بودن خسته شدم گفتم اله‌آلله یه چیزایی الکی می‌خرم بنم تموم شه. شامپو و صابون و ماکارونی و روغن و پنیر و ماست و...
اومدم با فروشنده قیمت‌ها رو چک کنم که بیشتر از بنم خرید نکرده باشم. تا بنم رو دید گفت:
- شما که شاغل در فلان اداره نیستی!
گفتم: نه، در فلان‌جا برنده شدیم.
نگاه بدبینانه‌ای بهم انداخت. زیر و روی بن رو نگاهی موشکافانه کرد تا یک‌وقت جعلی نباشه. با این‌حال گفت باید اول بری پیش رئیس فروشگاه تا تأئیدت کنه وگرنه معذورم. و پشت چشم نازک کرد.
عصبانی شدم اما به‌روم نیاوردم. آدرس اتاق رئیس فروشگاه رو پرسیدم و به‌راه افتادم.
همون‌طور که مجسم می‌کردم رئیس فروشگاه مردی حزب‌اللهی، قد کوتاه، با ریش جوگندمی و قیافه‌ی ژولیده، با شلوار گشاد و پیراهن گشاد چهارخونه‌ روی شلوار که چاق‌تر هم نشونش می‌داد. گفتم ای دل غافل! حالا یک بازجویی هم با این در پیش داریم. چه‌طوره از خیرش بگذریم! اما نه...
تا دیدمش، بن رو پرت کردم روی میزش و زبونم به کار افتاد:
- خیلی قیمتاتون ارزونه، خیلی جنس‌های خوب دارید! به بن آدم هم شک می‌کنید!
اگه می‌دونستم این رفتارو دارید هرگز پا نمی‌ذاشتم اینجا. مگه ما چقدر اعصاب داریم! خودتون می‌دونید بنتون بی‌ارزشه که نه فروشنده‌ی غرفه قبولش داره و نه صندوق. حتما باید شما امضاش کنید تا ارزش پیدا کنه! چرا از همه قبول کردن جز من! چون مثل شماها لباس نپوشیدم! شما فکر کردید کی هستید؟
مرد هیچ حرفی نزد و به حرفام گوش کرد. از پشت میزش بلند شد. گفتم اگر حرف بدی زد می‌زنم توی گوشش( شوخی کردم. کی جرأتشو داره) بن رو از روی میزش برداشت و راه افتاد، تا به من رسید گفت لطفا با من بیایید!
دنبالش به راه افتادم. گفت کدوم غرفه. اسم غرفه رو گفتم. توی راه همه نگاهمون می‌کردن. رسیدیم به غرفه‌ی مورد نظر.
- برای چی این بن رو از خانوم قبول نکردی؟
- خوب، آخه...
- خوب آخه چی؟ فوری هر چی می‌خواد بهش بدین. خانوم محترم، گفتید کدوم جنسامون گرونه؟
دونه دونه قیمتا رو گفتم که فروشگاه رفاه اینقدر می‌ده مغازه‌ی سرکوچه‌مون اینقدر می‌ده و اینجا این‌قدر!
روی کاغذی تموم این اعداد رو نوشت.(یعنی نمی‌دونست؟)بعد شروع کرد به فکر کردن.
- حتما رسیدگی می‌کنم. فکر می‌کنم حق با شما باشه... حتما چند روز بعد برای پیگیری بیایید. فیشتون رو هم بیارید.
فروشنده با احترام اجناسی که می‌خواستم چید توی چند نایلکس و بهم تقدیم کرد.
من هم با سری افراشته از فروشگاه اومدم بیرون.
گفتم بازم صد رحمت به اینا که حداقل فهمیدن حناشون دیگه پیش ملت رنگی نداره.


4- جواب مفصل ناصر زرافشان به عباس میلانی...
"در شماره 16 روزنامه هم ميهن مصاحبه اي با آقاي عباس ميلاني زير عنوان "روزگار سپري شده روشنفکران چپ" منتشر شده است که در آن بنا به توضيح مصاحبه کننده قرار بوده است درباره "روشنفکران چپ ادبي و دلائل تفوق طولاني آنها بر فضاي فکري جامعه " بحث شود؛ اما..."
علاقه‌مندان بخوانند:
وقتي آب سربالا مي رود . . .

هیچ نظری موجود نیست: