جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

چشم‌هایی به در...

1- من همیشه اینجا بوده‌ام
من همیشه از پس این چشم‌ها نگریسته‌ام
گویی که بیش از یک عمرست
گویی که بیش از یک عمرست...
گاهی از انتظار خسته می‌شوم
گاهی از اینجا بودن خسته می‌شوم
آیا همیشه همین‌جور بوده؟
آیا هیچ‌وقت شده جز این باشد؟...
آیا هیچ‌وقت از انتظار خسته‌می‌شوی؟
آیا هیچ‌وقت از اینجا بودن خسته می‌شوی؟
نگران نباش،‌ هیچ‌کس تا ابد زندگی نمی‌کند.
هیچ‌کس تا ابد نمی‌ماند...
( از ترانه‌های پینک‌فلوید)


2- شنیدم خانم پیری در یکی از بیمارستان‌های نزدیک میدون آرژانتین بستریه و هیج ملاقات‌کننده‌ای نداره.
بیشتر از هشتاد‌سالشه. هفت‌تا بچه‌ی نسبتا مرفه داره. اما نه در ایران، که هر هفت‌تا خارج‌از کشور زندگی می‌کنن.
خیلی سخته که آدم در حالیکه خیلی کسا رو داره ولی در عین حال در موقع نیاز هیچ ندارتشون. من بچه‌هاشو ملامت نمی‌کنم که مطمئنم هر کدوم کلی گرفتاری دارن، ولی دلم برای خانمه خیلی سوخت. همه منتظر مرگشن. ولی نگاهش می‌گه هنوز زندگی رو دوست داره.
به طور داوطلبانه یه شب پیشش موندم. اغراق نمیکنم . تا صبح چشاش به در بود... حالش خیلی بده. و حتی نمی‌تونه حرف بزنه...

3- تو بیمارستان کتابی برده بودم به اسم" توران،‌ تندیس و تن". نوشته‌ی فریده‌ گلبو.
تموم 300 صفحه‌ش رو تا صبح خوندم.
داستان زنیه به اسم توران که تا موقع جوونی گرفتار سخت‌گیری‌های پدرش بوده و بعد که عاشق یه پسر بی‌پول(ارسطو) می‌شه به زور به یه مرد پولدار شوهرش می‌دن . شوهری با فاصله‌سنی زیاد و بداخلاق‌تر و بدبین‌تر از پدر.
پسر فقیر ولی خوش‌تیپ با دختر‌خاله‌ی توران(مرضیه) ازدواج می‌کنه و وضعش روز به روز بهتر می‌شه. ناهید همسایه‌ی دیوار به دیوار توران و مرضیه با توران روابط خانوادگی نزدیکی پیدا می‌کنن. شوهر توران به سختی بیمار می‌شه و توران مثل یک خدمتکار شبانه‌روز در خدمتشه.
شوهر توران می‌میره . رفتار توران کمی تغییر پیدا می‌کنه و بعد از چهلمش غیبش می‌زنه. همه فکر می‌کنن که توران با خواستگار قبلیش که الان شوهر دختر‌خاله‌شه و اتفاقا اونم غیبش زده سرو سری به هم‌زده. در صورتیکه توران به بم،‌ شهر زادگاهش، رفته و دو بچه‌رو به فرزندی قبول کرده و....

موقع خوندن داستان همه‌ش می‌گفتم این قصه که احتیاج به 300 صفحه پرگویی نداشت! ولی خوب، همین که من تا آخرش خوندم نشون می‌ده کتاب حتما یه گیرایی‌هایی داره:)
وقتی می‌دیدم که خانم گلبو به راحتی بدون اینکه هر کلمه‌ش مورد تجزیه‌و تحلیل و قضاوت قرار بگیره کتابشو نوشته بهش حسودیم شد:)
مثلا یه جا به دختر توران(فرانک) که از شوهرش طلاق گرفته می‌گه بیوه!
من یه‌بار دچار این گناه بزرگ شدم. نمی‌دونید چقدر فحش خوردم. که آره! زنی که طلاق گرفته مطلقه حساب می‌شه نه بیوه!
کلا هر جمله‌ی این کتابو می‌خوندم دچار این استرس می‌شدم که اگه من این جمله‌رو تو وبلاگم می‌نوشتم چقدر فحش و توهین می‌شنیدم...
فکر کنم دچار مالیخولیا شده بودم:) شایدم جو وبلاگستان خیلی بی‌رحم شده.
تازگی‌ها روزنامه هم می‌خونم همین‌جوری می‌شم. هر کلمه‌ای رو می‌بینم که اشتباه نوشته شده یا بی‌جا به‌کار برده شده پیش خودم می‌گم خوبه که طرف اینو تو وبلاگش ننوشته و یا خوبه که زیر هر ستون روزنامه نظرخواهی نداره و گرنه....( از یه لحاظ هم خوبه که آدم همیشه تنش بلرزه:)....)

4- فیلم گیلانه رخشان بنی‌ اعتماد رو هم دیدم. ا بنی‌اعتماد و محسن عبدالوهاب هر دو باهم فیلم رو کارگردانی کرده‌ن. ولی همه فیلم رو به اسم بنی‌اعتماد می‌شناسن..
زنی ساده و مهربون و زحمتکش به اسم گیلانه( فاطمه‌ی معتمد‌آریا) در یکی از روستاهای شمال کشور سرپرست خانواده‌شه.
دخترشو شوهر داده به مرد تهرانی و تصمیم داره به زودی برای پسر خوش‌تیپش اسماعیل(بهرام رادان) هم زن بگیره. دختری هم نشون کردن. او مشغول ساختن یک مغازه‌ی کته‌کبابیه تا وضع زندگیش بهتر بشه.
اما... جنگه و اهالی روستا باید پسراشونو روونه‌ی جبهه کنن. پس اسماعیل هم می‌ره چنگ.
دختر گیلانه (می‌گل، با بازی باران کوثری دختر خود بنی‌اعتماد)روزای آخر حاملگیش رو می‌گذرونه و از شوهرش رحمان که سرباز فراریه خبری نداره. اصرار می‌کنه که با این وضعش برن تهران ببینن چی بر سر رحمان اومده که حتی به تلفن جواب نمی‌ده.
توی راه رفتنشون خانواده‌های تهرونی رو می‌بینیم که به خاطر موشک‌بارون از شهر زدن بیرون و توی جاده با چه وضعی چادر زدن. اضطراب بر همه‌جا حکم‌فرماست.
وقتی می رسن تهرون می‌بینن که خونه‌شون خالبه. رحمان رو گرفتن و بردن جبهه. و پسرعموش اسباباشونو برده خونه‌ی خودشون...
بعد فلاش فوروارد می‌شه به 15 سال بعد. اسماعیل از جنگ برگشته، موجی و معلول! کمر به پایین فلج شده و گاهی از لحاظ عصبی هم اونقدر قاطی می‌کنه که حتی مادرش رو،‌ که شدیدا پیر و فرتوت شده به دیوار می کوبه. نامزد سابقش با اصرار مادرش به پسر دیگه‌ای شوهر کرده و سه‌تا بچه داره. شوهر خواهر از جنگ سالم برگشته و نمی‌ذاره خانمش سری به شمال و خونواده‌ش بزنه.
تموم زحمات اسماعیل بر گردن مادرشه. ما توی فیلم شاهدیم که چه‌طور زندگی این زن روزبه روز بدتر می‌شه. کته‌کبابی که در حال ساخته‌شدن بوده از دست می‌ده و به جاش یه دکه‌ی سیگار‌فروشی دور‌افتاده براش می‌مونه.
تنها کسی که گاهی بهشون سری می‌زنه پزشکیه که خودشم جانبازه و درد این مادر و پسر رو درک می‌کنه.
بقیه‌ی فیلم به رسیدگی این مادر فداکار و زحمتکش به پسرش می‌گذره. زن در حالیکه پاهاش زیر بار فشار زندگی و مسئولیت خم شده پسر رو تر و خشک می‌کنه. از تخت روی ویل‌چر می‌گذاره. حمومش می‌کنه. لای انگشتای پای معلولش پودر می‌زنه مبادا زخم بشه و هنوز به امید داماد کردنشه...
او به هیچ‌وجه حاضر نیست جگرگوشه‌شو بفرسته به آسایشگاه جانبازان. (یه بار با اصرار گذاشته بوده و تن اسماعیلش پر از زخم‌های رختخواب شده بوده)
نامزد سابق اسماعیل هم گاهی با بچه‌هاش به دیدن گیلانه میاد و نگاهی حسرت‌بار به اسماعیل می‌کنه...

وقتی این فیلمو می‌دیدم بارها به جنگ و مسببینش لعنت فرستادم که زندگی چه جوون‌هایی رو ازشون گرفت. و بی‌اختیار به حال مادرش اشک می‌ریختم... به حال مادرانی که تعدادشون کم نیست و زندگی‌شونو دربست وقف پرستاری از معلولشون می‌کنن. دولت هم متاسفانه چندان کمکی نمی‌کنه.

5- فیلترینگ سایت‌ها و وبلاگ‌ها به شدید‌ترین حالت خودش رسیده. توی این ماه شاید بیست‌تا کارت از آی‌اس‌پی‌های مختلف خریدم و تقریبا همه‌شون بیشتر سایت‌ها رو فیلتر کردن. متاسفتانه خود فیلتر شکن‌ها هم فیلتر شدن.
این چند روز واقعا مستأصل بودم. بعد از دوسه روز که تهران بودم دیدم به هیچ‌وجه نمی‌تونم وبلاگمو باز کنم. تنها امیدم امید(حبیبی‌نیا) بود که با زحمت کامنت‌هامو تو یاهو کپی کرد و خوندمشون.
به طور اتفاقی یه کارت شبانه خریدم که فیلتر نبود( اگه تا حالا همه جا رو فیلتر باشه. چون بعضیا یه سایتی رو باز می‌کنن و نیم ساعت بعد فیلترش می‌کنن) دیشب با اشک ذوق در چشم بقیه‌کامنت‌ها رو خوندم و همین‌طور در کمال تعجب دیدم نوشته‌م در مورد ماه‌رمضون سروصدا به‌پا کرده. یه عده فکر کردن منظورم همه‌ی روزه‌بگیرهاست.
از یه طرف هم عزیزانی مثل نیک‌آهنگ کوثر که خودش هم اهل روزه‌ست لطف کرده وبهم لینک داده. ازش ممنونم...
دارم باعجله می‌نویسم... خیلی حرفا دارم بنویسم ولی این کارت فقط تا ده صبح اعتبار داره. و باید آنلاین شم و بفرستمش...
ببخشید که هیچوقت وقت نمی‌کنم غلط‌هامو درست کنم.


پ.ن.
۶- من از یکشنبه ۱۷ مهر چیزی ننوشته بودم. نمی‌دونم کی تو این چندروز پینگم کرده بود. مگه خودتون خانواده ندارید؟

۷- چقدر این سهراب کابلی لهجه‌ی شیرینه:)
بخصوص در اینجا که تعریف می‌کنه رفته خونه‌ی خاله‌ش و خاله‌ش داره مخشو می‌زنه که دختر‌خاله‌شو بگیره و...


۸- قانون اجباری شدن آزمایش پرده بکارت دختران قبل از ازدواج خیلی تحقیر‌آمیز و زشته. حتی اگه فقط حرف باشه و هیچ‌وقت به مرحله‌ی عمل درنیاد..
در موردش خیلی حرف دارم ... داره ساعت ده می‌شه و من دسترسیم به ادیتورم قطع...


نظرها

۶ نظر:

Niloofar Tajbakhsh گفت...

faghat mitunam begam kheyli baahaali hamin.movafagh baashi

ناشناس گفت...

از شیخ جدید ما خبری نیست؟

Tarkhoon گفت...

khoshgel khanoom:
in maah ramezoonet koolak kard,nemidoonam chera comment man pak shode bood.ghanoon e pardeye dokhtarha vaghe`an halamo bad kard.akhe yeki nist begi age barabarie chera nabayad kari kard ke befahman pesar ha bakasi boodan ya na,gahi vaghta az khoda ba in khelghatesh hersam migire zaitoun.

ناشناس گفت...

خانم زیتون سلام. نوشته شما را در زمینه زوزه وزوزه داری خواندم.تو که به سی بای بیچاره رحم نمی کنی که به قول شبهای برره آمد و زیتونی را که بوی ترشیدگی اش از هزار کیلومتری به مشام می رسید گرفت.(فراموش نکن که موقع انقلاب دانشجو بودی الان 27 سال از انقلاب گذشته.حسلبی ترشیده بودی)همین سیبای مفلوک امد شما را گرفت انوقت شما مایی و گو...یدن شبانه سیبا زیر لحاف دو نفره به وبلاگ می کشانی.از تو انتظری بیش از این نمی رئد.بقول بعضی از دوستان استشمام بوی گو..یدن سی با روی نوشته های شما تاثیر گذاشته. ودر لابلای نوشته خود را نشان می دهد. امیدوارم لحاف دو نفره تهیه کنید و جدا از هم بخوابید .شم که دیگه جوان نیستیدتا نوشته هات کمتر بوی گ.. بدهد
امیدوارم که از این ببعد در نوشتهات ادب و انصاف را رعایت کنید با عرض پوزش دختر شما لیدا 24/8/1384

ناشناس گفت...

زیتون عزیز به نظر من که این افرادی که به اصطلاح نظر گذاشتن افراد متعصبی هستن که باعث شدن ما هنوز در پله های اول باشیم.

ناشناس گفت...

سلام بر بانو زیتون. امیدوارم همیشه خوش باشید.راستی زیتون جان یک چیزایی شنیدم .الان همه تعریف می کنند که راجب گو.یدن سی با در وبلاگ نوشتی .اخر عزیز من این چه کاری که تو می کنی. قبلا که مجرد بودی هر چه سوتی می دادی وبلاگ خوانها می گفتند این سوتی ها بعلت مجردی و عادت ما هانه اش است اخر انگلیسی ها می گویند عادت ماهانه همان جنون گاوی است.بنا براین موقع پریود نباید انتظار داشت منطقی باشد. همه امیدوار بودند که بزودی یا ءسه می شوی و انوقت کمتر سوتی میدی. در حالی کیاءسگی جنون گاوی دوم است . اما از شانس بد شما با مردی ازدواج کردی که گو.و است انگار گو.یدنهای سی با گاز خردل است که حسابی شما را قاطی و گیج کرده است می گویند صدای انفجار گو.یدنهای سی با در پایتخت شنیده شده و موج انفخار گو.های سی با شیشه قسمتی از کرج و عظیمه را شکسته. بیچاره زیتون چه ازدواج نا موفقی.پیشنهاد می کنم ماسک بزن.تا از عواقب دردناک گو.یدن سی با در امان باشی..امیدوارم از دست ابر گو.های سی با جان سالم به در ببری.راستی درست می گویند که سونامی شرق اسیا بعلت گو.یدن سی با بوده است؟؟؟؟!!1امیدوارم که دیگه گو.دن سی با را به وبلاگ نکشانی. با احترام هنگامه 25/8/1384


اخر ما فقط زیتون را داریم که مغز او اماج گو..های مخرب سی با قرار گرفته.